سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

ریحانه هستی



در آبی ترین کنج آسمان دلم , تو آن مناره باشکوهی که مرا هرگز یارای نگریستن به بلندای نگاهت نیست . کاش همچون پرنده ای زائر همیشگی قلب مهربانت باشم .



زیباترین گلهای محمدی تقدیم زلال مهرت . همیشه پاینده و سلامت باشی مادرم . دستان پرمهرت را بوسه می زنم و از همین راه دور , تبریک و تقدیرم را تقدیمت می کنم .
روزت مبارک زیباترین شکوه خلقت . روزت مبارک مادرم .

پی نوشت :
نمایشگاه کتاب امسال , با یاد و خاطره عمه طهورای عزیزم در تقویم دلم جاودانه شد . عمه با حضور گرم و وجود پرمهر و لبهای خندانش و با آن جمله غریب که تلنگری عجیب بر من وارد ساخت , برای همیشه خانه ای محکم در دلم بنا نهاد که جاودانیست . همینجا از حضور شاد و موثرش تشکر می کنم و روز مادر را به این مادر مهربان و نمونه تبریک می گویم . امید که همیشه پرتوان باشند و در راه کمال , پیشرو . ممنونم عمه جانم .

رنگهای زندگی


می گویند آبی فیروزه , رنگ آسمان و نماد آرامش است . آسمانی که نگاه هر آنکه عاشق است به سوی اوست . من مزینم به رنگ های آبی فیروزه و آبی کبود . من منقشم به نام نامی الله , که آرامش اول و آخر با او معنا می یابد ! من در خود نامهای محمد و مهدی را نهان دارم ! من نشانه ای هستم برای خیمه گاه حسین ! آنجا که روز واقعه , حسین , دمی آرام می یافت در نگاه زینب , تا باز دردی نو را از فراق عزیزترین مخلوقات خداوندگار عشق , تاب بیاورد و نیرویی بیابد برای پیکار , اما ....
اما اقرار می کنم با این همه زیبایی , حسرت می خورم به سرخی پرچمی که نام زیبای پدر کرامت و وفا , اباالفضل را در خود به اهتزاز در آورده ! آرامش من , در برابر انقلاب سرخ خون حسین و عباس , به آشوب کشیده می شود ... و من شهادت می دهم که سرخی خون عباس , آبروی عشق است و زیباترین رنگ جاودانه هستی ...



تمام هستی ام آنگاه معنا می یابد که رو به قبله عشق , سرخم کنم تا شاید وجودم به رنگ روشن نور درآید و مرا آن سازد که شاید ... من شاخه ای گلم , اما می توانم همه عشق و نور  شوم در این دایره کبود ...



این بادکنکهای رنگی در دستان من , نه شادی جشن روز تولد است و نه بازی کودکانه ! به چشمان غمگینم که بنگری , می بینی هر رنگش رویایی ست  برای قرصی نان یا دانه ای خرما تا رنگین تر کند سفره خالی شامم را !کاش فریب این لبخند تصنعی را نخوری ...




آنجا که آدمها , آرزوهای رنگارنگ خود را در قالبی از جنس خود به تحقق می نشینند تا فریاد برآورند سیاهی های درون و برون را ! کاش رنگ دلمان و دنیایمان اینقدر زیبا بود ...



وقتی گلهای کاغذی هم رو سوی آسمان دارند , چه بیچاره است دل من اگر پابند ریشه های خاکی اش شود !

سفرنامه دل



سه شنبه پنجم اردی بهشت نود و یک ... دلشوره های قبل سفر من تمامی ندارند انگار . این همه کارهای مانده بر زمین ، این حجم از نگرانی و دلهره ، این آشوب درون ، این گنگی و گیجی من از چیست ؟ سفر ؟! یعنی من واقعا عازم سفرم ؟ یعنی باورم بشود حاجت دلم به این سرعت روا شده است ؟ یعنی باور کنم این سفر را ؟؟؟

روز آخر است و من راهی سفرم و گیج و گنگم و هنوز باور نکرده ام رفتن را و نه می توانم به سنت همه خداحافظی کنم با دیگران ... مگر با سپیده ، سپیده ای که برای من و او ، امروز آخرین روز بودن در این محیط کاریست ... و من دیگر نمی دانم کی می توانم باز سخنان دلم را با او بگویم و آرام شوم در نگاه ساکت و صبور و دل همیشه همراهش ... لحظه خداحافظی چه سخت بود ، چه سخت است ... چشمان اشک آلود من و نگاه فراری او ، بغض هر دوی ما ... بغضی که هنوز رهایم نکرده ، رهایم نمی کند ، که سپیده تکه ای از قلب و روح و دل من هست و خواهد بود ...

سفر دل را آغاز کرده ام با وداعی تلخ ، با دلی ناآرام ، اما نشانه های سفر از همین ابتدا به من می گوید که این سفر خاص را با دعوت آغاز کرده ام . که آسان می شود همه مراحل سفر ... باورم نمی شود ، اما تا آخر سفر ، بارها و بارها دیده ام نظر لطف میزبانان مهربانم را . نیاز به چشم دل هم نیست ، تنها کافیست کمی دقت کنی ، کمی توجه ، کمی چشمان باز ... کمی شکر ...

مشهد شب شهادت گل یاس ، دل من که در حرم ضامن آهو پرپر می زند ... و صبح چهارشنبه و پرواز به سمت دیار نور .. اولین لحظه همراهی ها در هواپیما رقم می خورد ، با یک نگاه ، یک کلام ... و من که در این سفر همه چشم بودم و گوش .. می خواستم ضبط و ثبت کنم همه سخنان را و همه تصاویر زیبا را ....



بغداد به سمت کاظمین ، حرم جوادین ، دو امام معصوم و غریب ، شانه به شانه همدیگر ... کلام پسر دایی ام یادم می آید : سلام مرا به جدم موسی بن جعفر برسان ... موسی بن جعفر و همه ارادت پدر و مادر به این امام معصوم و به پسر بزرگوارشان ، جوادالائمه ... همه اشک می شوم و بغضی که رها می شود ...

در صحن حرم نشسته ام به نماز ، چشمم به دختران سیه چشم و زیباروی عرب می افتد ، در آن میانه اشک و دل ، یاد شیطنت های برادرم دانیال ، می افتم ، حیف که عربی نمیدانم و گرنه حتما ستاره ای به ستارگان آسمان سیاه می افزودم ...! و یاد عمه طهورایم ...

از حرم که بیرون می آییم ، فقر است که می آزاردت ، بافت قدیمی خانه ها ، جلوه زشت سیم های برق ، کثیفی معابر و کودکانی که نشانگر فقر مالی و بهداشتی و فرهنگی هستند ... و چه فراوان به چشم می خورند در طول سفر . سریع می گذرد زمان بودنمان در حرم جوادین ، به سمت نجف می رویم ...



توقفی در هتل ، رفع خستگی و آنگاه ...

من نه خود می روم ، او مرا می کشد  ، کاه سرگشته را ، کهربا می کشد ...

حرم مولا علی ، حریم امن ،  نور ، نیایش ، آرامش ... در جوار حرم مولا ، بی نیاز از دنیا و هر آنچه در اوست هستم انگار .. رنگ  لحظه هایم متفاوت است ، گفتنی نیست ، زبانم قاصر است ، قلبم قاصر است ، ذهنم قاصر است ، قلم قاصر است ...  چشم می دوزم به گنبد امام و به اندازه تمامی این روزهای سراسر دلشوره و دلتنگی ، اشک می ریزم . زبان کلام ندارم ، فقط نگاهم و اشک .. و یاد ... یاد برادرم فرداد و همه عشقی که به مولا دارد ( من آن تکرار کاشی های آبی رنگ محرابم ، که با تکرار یاهو یا علی گرد تو می گردم ...) یاد کیارش و گفتگویش با بهترین بابای دنیا ، یاد سمیرایم ، سپیده ام ، سایه ام ، سمیه ام ... یاد آقا بزرگ و امپراتور بهار و همه عزیزان دیگر ...



سه روز با سرعت نور می گذرد و دل من برای همیشه درآن حرم می ماند ، که من این سفر را از مولایم علی دارم و شب قدرش ، از مهربانترین پدری که این بار هم نظر لطفش را بر من دوخت و مرا با آرزوی بزرگم تنها نگذاشت ... سفر در کنار پدر و مادر ، آرزوی همیشگی من بود ... و حالا .... چه کنم با این اشکهایی که تمامی ندارند این روزها ...؟ سه روز گذشت و من با دلی شکسته به گفتگو نشسته ام با مولا و از او اجازه می گیرم برای رفتن به زیارت فرزندانش و تنها حاجت دلم ، تنها خواسته واقعی دلم را از او می خواهم ... چه دل کندن سخت است خدا .. سخت است ... سخت ... و من هیچگاه با وداع میانه ای نداشته ام و در لحظه آخرین تنها نگاه بوده ام و اشک و دلی که خون از هر آنچه فاصله ، دنیا را و زندگی غریب وار آنرا به امید وصل تاب می آورد ... از پدر خداحافظی نمی کنم و تنها به امید دیداری می گویم و می روم ... دلم اما می ماند همانجا .. تکه ای از آن جا ماند برای همیشه ...

و کربلا .... و تپش های بی قرار دل ، و سرگشتگی روح ... و رنجهای جان ...



و کربلا و بی قراری های زینب...

و کربلا و صفا و وفا و متانت ابوالفضل ...

و کربلا و خون دل حسین ... و کربلا و عظمت حسین ...

چه محشری به پاست در این فاصله نه چندان کوتاه ، نه چندان بلند ... چه قیامتی موج می زند در بین الحرمین ، در فاصله دو برادر ، دو یار ، دو همراه ، دو همسنگر ، دو هم راز ...



چه مظلومیتی نهفته در فاصله بین خیمه گاه و تل زینبیه ، رنجهای زینب ، زخم پا ، زخم دل ، اشک چشم ، خون دل ...

و چه هوایی ست هوای قتلگاه ، سرخی خون حسین ....

زبانم قفل می شود ....



کربلا و گنبد حرم امام و پرچم سرخ رنگ و یاد سمیرایم ،

کربلا و روح سرگشته زینب و سخنان برادرم امپراتور بهاران ،

کربلا و ضریح مقدس امام و سفارش آن  پدر بزرگوار برای پسر فاطمه ...

کربلا و بین الحرمین و یاد آقا بزرگ ...




کربلا و قمر بنی هاشم و خط و نشان فریبا ...

کربلا و باب الحوائج و همه حاجت های به زبان آمده ... امین کوچک برادرم مهرداد ...



کربلا و کبوتران حرمین و نذر پریسا ....

کربلا و حبیب بن مظاهر و عشقی که نمایان می شود ....



و مسجد کوفه و رد پای قدمهای علی بر زمین ، مسجد کوفه و نخل های سر به فلک کشیده و گفتگوهای تنهایی و ماه که شاهد بر راز ونیاز علی بوده ... مسجد کوفه و مناجات امیرالمومنین : مولای یا مولای ، انت الدلیل و انا المتحیر و هل یرحم المتحیر الا الدلیل ؟

کوفه و میثم تمار و مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و مختار ...

کوفه و طفلان مسلم و آن زن عرب که با درد ، سرش را به دیوار می کوبید ...

کوفه و مسجد سهله و باز ردپای صاحب الزمان بر این دیار ... چقدر دربه در گوشه نگاهش بودم و نیافتم ... قدم به قدم این سرزمین ، نشانگر حضور مولا بود و چشمان ما ناتوان از دیدار یار ...

و سامرا و حرم و سرای امام هادی و امام حسن عسکری و نرجس خاتون و حکیمه ... سامرا و خانه و سرداب امام زمان .... نماز ظهر آخرین روز را میهمان مهدی فاطمه بودیم ... میهمان نالایقی که سعادت درک حضور صاحبخانه را ندارد ... چه غربتی داشت سامرا ، دلم فشرده می شود .. غریب ترین امام ما ، آخرینشان است ، تنها ترینشان ... زنده باشی و تنها ، مظلوم ، غریب ..... چقدر رنجانده ایم دل مهربان مهدی را ؟

بغداد ، کاظمین ، نجف ، کوفه ، کربلا ، سامرا ، بغداد .... سفر به دیار دل ، در کنار پدر ، در جوار مادر ، در روزهایی که نه تکه ای از زندگی من ، که تمام زندگی من است ...

و لا جعله الله منی اخرالعهد لزیارتکم...

دل تنگ ...


به خداحافظی تلخ تو سوگند , نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع , ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند , نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس ! هیچ  کس این جا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد !


دلتنگی همدم همه لحظه های زندگی من است انگار . سفر نرفته , گفتم با سفر دلتنگی را از میانه برخواهم داشت ! رفتم و از خود رها شدم ... رها و آرام ... هرچند دل گرفته و بغض آلود ... هرچند همراه هر لحظه ام اشک و خون دل , هرچند سرگشته و حیران , اما ...

حالا که برگشته ام , غربتی غریب بر دلم چنگ می زند که راه نفس را هم بسته , چه رسد به سخن ... حالا که برگشته ام تنهاتر از همیشه ام و دلتنگ تر از هر روز ...

حالا که برگشته ام , دلم برای تک تک ثانیه های سفر تنگ است , برای سرزمینی که عطر بهشت داشت , هرچند در غریب ترین خاک زمین , خاکی که غربت را فریاد می زند با نوای نای ...

با این هجوم دلتنگی , وقتی امروز قبل از ظهر به خانه رسیدم , تازه خداحافظی ای دیگر داشتم با عزیزی که هرگز در هیچ کس تکرار نخواهد شد ! نازنینی که محبتش قلبم را برای همیشه اسیر خود نموده و حالا با رفتنش , دچار چنان خلای شده است وجودم که ....

چه سخت است درد وداع !

و من این روزها , چه بغضی دارم از اینگونه خداحافظی ها ....

بس می کنم این بار که سکوت , بهترین مرهم بغض های بی امان من است در این دقایق ناگزیر ...

سپیده ام , به خدایی می سپارمت که شاهد تمامی اشک های من و تو و ماست .... اما تو بگو  , این دردهای دلتنگی , درمانی دارد ؟


پی نوشت :

همراه لحظه های سفرم بودید , همراه هر لحظه دلم ... برایتان از سفر خواهم گفت , اگر این دل تنگ و این بغض های بی امان بگذارد ...

زائر دل ...


دویده شوق سفر آنچنان به بال و پرم

که چون به خانه در آیم هنوز در سفرم

ز اشک شوق که بندد ره نگاه مرا

ترا درست تماشا نکرده چشم ترم !

مگرکه لطف توآرد برون زبحر ِغمم

که گر کناره کنی، آب بگذرد ز سرم

استاد قهرمان

 

 

راهی سفرم . سفری  به دیار دل , سفر به سرزمین بغض ها و اشک های ناتمام , سفر به سرزمین تنهایی , سفر به مبدا غیرت و شجاعت , سفر به سرزمین آزادگی , به سرزمین نور ! حال و هوای این روزهایم غریب است . گیجم , گنگم , بارانی ام اینروزها ... دلشوره ای مدام بر لحظه هایم چنگ می زند و ترسی عجیب دلم را می آشوبد . نمی دانستم یک سفر , می تواند اینقدر برهم بزند حال مرا ! نیستم ! در خودم نیستم , با خودم نیستم , در زمین نیستم ... جایی میان خلا سرگردانم انگار . یا شاید که خوابم .. خوابی که تعبیر بیداریش را نمی دانم و چه می ترسم از لحظه ای که بیدار شوم و دریابم که دستانم خالیست ... می ترسم ... !

دعاهایتان آرامم می کند . همانطور که سحر کلام برادرم امپراتور بهاران ! همانطور که آرامش سخنان فرداد عزیز , همانطور که راهنمایی های ارزنده آقا بزرگ . همانطور که مهربانی تک تک شمایان . کاش بدانید چقدر محتاج دعاهایتان هستم .

به قول استاد بزرگوار , جناب هیچ , همه شما در این سفر , همراهان معنوی من هستید , همچون سفر سی مرغ به قله قاف . دعا کنید برسیم به جایی که سیمرغ افسانه ای رسید . کاش با پری سوخته , یا که نه , با دلی شعله ور برگردم ... کاش از هرم نور بی نصیب نمانم ... دعایم کنید که سخت محتاجم !


+ نام پست , برگرفته از کلام برادر بزرگترم , فرداد عزیز است .