سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم ...

آسمان , پل تبریز , ارومیه , پنجشنبه یازده خرداد


ماه که باشی , حتی در روشنای روز , در مقابل خورشید هم , جلوه گر خواهی بود ! ماه که باشی ....


دریاچه ارومیه پنجشنبه یازده خرداد


خورشید عشق , پشت کوههای خیالی در حال غروب است . درست مثل عمر من , که در سراشیب عمر , بیشتر و بیشتر فرو می رود در خلائی از نادانسته های من ! آسمان و کوه و دریا و ابر و همه آفرینش هم که دست به دست هم دهند , خورشید بر نخواهد گشت , مگر با طلوعی دیگر در روزگاری دیگر !


ارومیه , شنبه سیزدهم خرداد


ماه من ! سالهاست که شب و روز , در به در به جستجوی تو می گردم , همچون پلنگی زخم خورده  ! اما هر بار گوشه ای پنهان می شوی از دیدگانم !  کی روشن می شود زندگی ام به مهتاب روی تو ؟

تو


از تو پرسیدم : از من چه می خواهی ؟

و تو گفتی : فقط خودت را !

و من هر چه گشتم , هیچ سراغی از خود نیافتم , که هر چه بود , تنها تو بودی و بس ...

و تو می گفتی : من عاشق توام . می خواهم همان باشی که دیدمت , که خواستمت .... من نخواستم من شوی ... تو , همانگونه که بودی , خواسته ام بودی ...!

و حالا من مانده ام که کدام یک عاشق تریم ... تو که مرا آنگونه میخواستی که می پنداشتی ؟

یا من که جز تو هیچ نیستم ؟!

راست گفته اند , عاشقی جرم بزرگی ست ....

روزی به نام پدر


بالا بلند , سبز , محکم



سبز , زندگی , آرامش , حریم امن



آبی و آرام , سبز و زندگی , کوه استوار , آغوش امن زندگی



 زلال مهربانی, آرامش دعا , دل , عشق , پدر




بابا حسینم , بابا محمدم , روزتان مبارک .


میلاد مهربانترین پدر , بر برادران عزیز و دیگر دوستان این سرا , مبارک . امید که آرامش , سرسبزی , طراوت بهار و سرخی عشق , دائمی دلهایتان باشد . مانا باشید و برفراز .



راهی سفرم ! باز هم گم می شوم چند روز , تا شاید خودم را پیدا کنم !


بازی دل



بهار امسال , بهار غریبیست . گذر روزها گاه آنقدر بر من عجیب می گذرد , که تا مدتها منگ آن لحظه ام . زمان می برد تا گذر عجیب لحظه ها را بر خود هضم کنم و سر وجودیش را دریابم . روزهای این روزگار من , روزهای غریبیست ...

از لحظه تحویل سال و آن فرصت کوتاه تعطیلی , تا تنها بودن بعدترش , دیدار عجیب روز دهم فروردین و بار عظیمی از معنا که بر دلم روانه ساخت ... تا سفر ... سفری که تمام مقدماتش آماده شد , بی اینکه من کوچکترین تلاشی انجام بدهم ! هر چه بود , دل بود ... به تمام معنا این سفر , سفر دل بود و من هنوز هم دل در آن سفر دارم و جدا نگشته ام از آن ! که هنوز بی دلم ! که دلم به قول عمه طهورا , در کربلا جا مانده ... شاید هم در نجف ... نجف که روحم را برای همیشه , همچون کبوتری , سرگشته حرمش کرد ! حرم صاحب نجف , که به قول امپراتور بهاران , خود خلیل دیگریست ... جا مانده ام در سفر ... هنوز رها نشده ام ...

 و این بار , این ماجرا ! روزی که با سمیه ام راجع به موضوع مشترک صحبت کردم , گفتم فکر نمی کنم این بار دوستان خیلی جمع شوند , که مدتهاست پراکنده شده ایم , کمرنگیم , بی انگیزه ایم شاید ... سکوت و رخوتی عجیب در فضایمان موج میزد که خوشایند نبود !

باور کنید هنوز نمیدانم چگونه شد که موضوع مشترکمان  شد ابراهیم و ماجرای آتشی که بر او سرد شد و سلامت ! که هنوز نمیدانم چطور شد که این جمع عزیز و دوست داشتنی , بسیار بیشتر از آنکه فکر کنم , دور هم , دست در دست هم , دل با هم , جمع شدند تا این شگفتی زیبا را بیافرینند و بشوند تلنگری بر مجموعه تلنگرهای این روزهای همه ما , که اگر چشم باز کنیم , تمام زندگی مان لبریز این فرصت هاست ...

خدا خواست , خلیل , دلیل این روزهایم بشود ... و من چقدر دلتنگم باز ... دلتنگ همه آن حس های خوبی که می تواند باشد , همیشه باشد , همه گیر باشد , اما گاه ما خود از خود دریغ می کنیم ! که با هر آنچه حس ناخوشایند , تعویضش می کنیم , که گذر زندگی را بر خود و بر دیگری , سخت می کنیم و زجرآلود ...

اینهمه گفتم تا بگویم , من , فکر نمی کردم اینگونه همراهی مهربان شما را داشته باشم در این موضوع , اما باز هم بر من ثابت شد که دوستی ها , وقتی از دل برآیند , بر دل هم خواهند نشست ! دیگر چه باک اگر کسانی باشند که این محبت های پاک و ناب را باور نداشته باشند ؟ که مگر من , که مگر ما , می توانیم همگان را راضی نگاهداریم ؟! که اصلا مگر آمده ایم که خود را به دیگری ثابت کنیم ؟ من دست دلم در دست خدایم , همان می کنم که می اندیشم صحیح است ! دیگر باقیش را با همان توکل همیشه , واگذار خودش می کنم تا مرا به بازی ای وادارد که خود می خواهد , که یقین دارم بهترین و معتمدترین کارگردان خودش است و بس ... چه باک اگر بازی من در این صحنه , خوشایند بازیگری دیگر نباشد ؟!

بازیگری هستم در صحنه زندگی  , همچون همه شما عزیزان , هر کدام با نقشی متفاوت و چه زیبا می گذرند لحظه هایی که در کنار شما , با دیدن لبخند شما , با حس کردن امواج مهربانی شمایان در کنار همدیگر , بر من می گذرد ! که اگر در این میانه , تنها حسی را که از خواندن پست محشر برادرم , فرداد عزیز به من دست داد , به دست آورده باشم , برایم کافیست ... که اگر بهت عظیمی را که از دریافته ام از نمایشنامه فوق العاده امپراتور بهار , که اگر اشکهایم را از خواندن سمیرایم , که اگر گیجی ام را از خواندن پیامبر پروانه ای کهکشان ... ! دو روز است در تخته سفید اتاقم این جمله سپهر عزیز به چشم می خورد که :

تو بگو در مسلخ کدام قربانگاه دل به کدام اسماعیل سپرده ایم که بدینگونه مسخ شده ایم و تو اینگونه تنها و تو اینگونه بیقرار و تو اینگونه آشفته ایی...

هنوز یادم نرفته شادی بی نظیرم را از زیبایی کلام فریناز , یا تلنگرهای تکان دهنده آقا بزرگ را .... بخواهم از تک تکتان بگویم و از حس ناب و منحصر به فردی که حضور هر کدام بر دلم وارد کردید , سخن به درازا می کشد ...

همین مرا بس که اینگونه بخوانم در سرای برادر بزرگوارم , دانیال عزیز که می گوید ( و به حق می گوید و جان کلام هم اینجاست ):

"امشب هم به لکنت زبان افتاده ام
گوئیا میخواهم به لهجه کودکی سخن بگویم ،

عمری است در پی حق بوده است و آزار دادن خویش ...

عمری پی حقیقت بوده و افسوس خوردن خویش ،
غافل از آنکه هر روز جدیدش میتوانست بهانه ای باشد
برای الطاف بیشتر خداوند و ای کاش میشد به عقب برگشت !!
همانجایی که زمانی من و تو هرگز نمیدانستیم قهر و آشتی چیست ؟!
کاش به یاد فردا ، همین حالا مهربان بودیم ، مثل امشب ..."


کاش هیچگاه مهربانی را فراموش نکنیم . کاش این هدیه عظیم الهی را از خود و از دیگران , دریغ نداریم , کاش ...

دوستان عزیزتر از جان , از حضور مهربان همگی تان , با تمام دل , با همه وجود , سپاسگزارم . بیش از این بضاعت شکر ندارم . مرا به وسعت دلهایتان ببخشید .

گلهای آتش در نیستان خلیل


و ابراهیم بر نا پایداری خدایان دروغین قوم خویش ، طغیان کرد ...

خدای ماه ، خدای خورشید ... طلوعی و غروبی از پی ....

خدای آتش ... فروغی و مرگی در پی ....

امان از خاموشی دیدگان آدمیان ...

بت ها ، بت های سنگی ناتوان ، این دست آفریده های انسان ....

و روزی که تمامی مردم شهر ، برای جشنی به خارج از شهر رفته بودند ( و امان از این سرگرمی های همیشه دنیای دنی !) و تنها او ماند ... ( که تنها در خلوت است که می توانی خود را بیابی ، خود را بسنجی ، بتهای درونت را کشف کنی و وقتی شناختی ، می توانی با تبری از ایمان ، یکایک بتها را بشکنی تا قدمی در راه صاف شدن برداری ... که خودشناسی ، آغازین گام است به سمت خداشناسی ...)

و ابراهیم بت ها را یکان یکان شکست ... و تبر را بر روی شانه بت بزرگ انداخت ... ( تمامی ناخالصیها را در خود می کشم ، یک یک از دام هر آنچه حرص ، هر آنچه حسد و غصب و کینه ، رها می شوم .... اما با نفس ، این نفس سرکش چه کنم ؟ او که سرمنشا همه بدیهاست ... او که ملعبه اصلی دست شیطان است ! بت نفس ، این منیت من ، این خودپرستی ، این خودبرتربینی درون ....

این منم که برترینم ! این منم که توانستم بر تمامی بتها چیره شوم .. .غافل از اینکه تا او نخواهد ، من هیچ از پیش نخواهد برد ...

باید بت نفس را هم شکست ... باید از سیطره خودبینی درون رهایی یافت ... باید من را شکست !

و ابراهیم بت بزرگ درون را هم شکست و آتش را بر خود خرید ...

سزای آنکه فارغ از جمع ، بت ها را می شکند ، آتش است ... و ابراهیم را در منجنیقی گذاشتند و بر انبوهی از آتش انداختند ...

اما نمی دانستند آتشی که آنها را می سوزاند ، بر ابراهیم سرد می شود ، که دردی که از او بر انسان وارد شود ، بیشترین درمان است ... که یعنی او مرا می بیند و خطاهایم را می داند ... دوستم دارد و اشتباهاتم را تذکر می دهد .. اما آنجا که پای او در میان است ، رهایم نمی کند ...

آن آتشی که بر جاهلان گدازنده ست ، بر من گلستان است ، که نشان اوست ...

جانم را می دهم تا در چنین آتشی زندگی ام را بگذارم ! همچو منصور که سرش را ، همچو شهاب الدین که جانش را ...

کاش بی درد نباشم ، کاش خلاصی نیابم از هر آن دردی که از جانب اوست که درد بی دردی آتشی ست که می سوزاند و خاکسترش را به تاراج فنا می دهد .. فنایی که هرگز بقایی در پی نخواهد داشت ... کاش بی درد نباشم !


پی مهربانی نوشت :

نظرگاه های زیبای دوستان را در این باب بخوانید :

محب شهدا , صهبانا ,دانیال , فریناز , یلدا , مریم , سمیه , رفیق , شب های نقره ای , زهرا , یگانه , شنگین کلک , عمه طهورا , حمید, امپراطور بهاران , آقا بزرگ , زهره , سمیرا , مهرداد ,فرداد ,سپهر,

آسمان سکوت , سرزمین آفتاب , آرمان

از دوستان عزیزتر از جان خواهشمندم , کامنتهای غیر مرتبط با مطلب را در پست قبل درج نمایند . ضمنا نظرات این پست غیر تاییدی می باشد .از همه شما بسیار متشکرم . امید که روز به روز زنجیره دوستیهایمان محکم و محکمتر شود .