سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

در امتداد حادثه ....




در امتداد حادثه می رفتیم .
شاید ,
نیروی ناشناخته ای , ما را
می برد .
اما کدام یک ز من و تو
در پیش بود ازان دگری , آیا ؟
وان کس - چه من , چه تو -
چون گام سست کرد , رسیدیم ما به هم .
یکچند اگر هیچ نمی گفتیم
چون شرممان شکست
باران حرف بود که یکریز
می ریخت .
دلها گرفته بود و تمامی نداشت حرف .
***
هم را ندیده سیر ,
آن روزها چو برق گذشتند ...
***
گویم به خود , دریغ !
تکراری اند اگر چه همه روزهای ما ,
تکرار روزهای عزیزی که رفته اند
در وهم نیز نمی گنجد !
***
ای سرو پایدار !
آن قمری ام که عشق تو دارد مرا اسیر .
سر سبز باش و از سر من سایه وا مگیر !

91/4/10
استاد محمد قهرمان

پی نوشت :
عکس این پست , هدیه برادر خوبم دانیال است به استاد قهرمان . ممنون از ایشان .

*****
پی تقدیر نوشت :


ای کاش مرا این همه مرارت بودن نبود
اینجا بی دیده گریستن تو را , خیال درمانم نیست .
" باشد !"
تا در این گمان گُر گرفته بمیرم , دستی از دریا خواهد آمد
دستی از دو دلی های بسیارم ,
دستی با پیاله هلاهلی از ترنم " چه تفاوت ؟"
هی ... ! هی همه را چون تو از تماشای نافله چیدن !
با آن که چراغی بر ایوان شب از صدای من نمی سوزد ,
اما دستی .... , سرانجام دستی از دریا خواهد آمد ...

خِدی بابای خودُم ...


از دیشب دارم فکر می کنم که برای تولد پدرم , استاد همیشه قهرمان چی بنویسم , اما ...

بهانه نمی آورم , میهمانی و کار و دغدغه روزگار و خستگی و .... اینها بهانه های خوبی نیستند . پس ذهنم را به کار می گیرم و هی فکر می کنم چه بگویم که حق کلام ادا شود ... و به هیچ نتیجه ای نمی رسم ! آخر سر ذهن خسته ام فریاد می زند : بس کن ! قلم را کنار بگذار . تو را توانی آنقدر نیست که حتی از ساده ترین چیزها بگویی , چه رسد به نگاشتن در وصف انسانی اینگونه بزرگ , قدمی بردار که در توانت باشد !
تسلیم می شوم ...
فقط اجازه می خواهم از حضورتان تا بگویم : پدرم , استاد عزیزم , مرز بین حقیقت و مجاز شاید در این سرا و در دنیای پیشرفته شبکه جهانی تعیین شده باشد ؛ درست است که باید حدود را دانست و رعایت کرد و قدمی افزون بر نداشت تا آرامشی را برهم نزد ؛ اما مهربان پدر , شما بگویید من برای دلم , برای محبت بی شماری که در آن نسبت به شما وجود دارد ؛ برای همه حس دختری ام نسبت به شما چگونه مرز تعیین کنم و بگویم : آهای سهبا , بفهم ! تو فقط دختر مجازی استاد قهرمانی ؟
باور کنید پدرجانم , این کار دل من نیست و این هم از من بر نمی آید !
مهربان پدرم , بابامحمد عزیزم , میلادتان لبریز عشق و شادمانی . امید که همیشه دوران سربلند و نکونام بمانید . امید که همیشه سالم و شاد و عاشق باشید در پناه یگانه ایزد مهربانی .
قلم را می سپارم به استادی بی بدیل و یاری آشنا برای شما و نامی بزرگ برای همه ما , استاد محمدرضا شفیعی کدکنی , تا از شما بگویند :
درین باغ و چمن , گاهی چمان باش
به جان , گلچین شعر قهرمان باش
اگر خواهی نثار از عالم غیب
برین خوان هنرها , میهمان باش
به روی جاده ابریشم شعر
روان در بی کران و بی زمان باش
قدم بیرون نه از دنیای عادت
فراتر از زمین و آسمان باش
نشان شعر , نقش زندگانی ست
درین اندیشه , باری بی گمان باش
به سوی یاوه گویان زمانه
یکی تیری ز خم این کمان باش
هنر بی آرمان , جسمی ست بی جان
رمان از شاعر بی آرمان باش
به دور از آسمان و ریسمانشان
تو حبل استوار مردمان باش
در آفاق وطن , کشت ستم را
به شعر خویش , طوفان دمان باش
به خرمن سوزی ارباب تزویر
سپهر شعر را برق یمان باش
عزیزا ! نیم قرن اکنون گذشته ست
که استاد منی , دایم همان باش
به شعر روشن آیینه وارت
غم و شادی ما را ترجمان باش
بدان ستوار شعر جاودانه
ز تصریف زمانه در امان باش
سه شنبه ها , همیشه شاد و خندان
کنار دوستان , دور از غمان باش
خراسان است و شعر قهرمانش
خراسان را تو شعر قهرمان باش



دوستان عزیز دیگری هم تولد استاد را تبریک گفته اند . دعوتتان می کنم به خواندن نوشته های سرشار لطفشان :

هفتمین قاب , سرزمین آفتاب , امپراطور بهاران , آقا بزرگمام زندگی ام

 دلنوشته های یک دانشجو و حرفهای سپید

و برخی از دوستان عزیز دیگر , متن های تبریک خود را ضمیمه افسون غزل نموده اند که با جشن تولد استاد به روز است . دعوتتان می کنم به خواندن تبریکات زیبای برادرم سپهر , عمه طهورای نازنین , ریحانه مهربان و آقا بهمن عزیز ...


دل نوشت :


" روی جاده ابریشم شعر , در خلوت خیال , حاصل عمرم را چنین یافتم : دم , دربند ِ عشق "



این هم چند هدیه از استاد تقدیم به تمام عزیزان ( گفتگو و یک شعر به لهجه تربتی با زبان استاد , از کتاب دم دربند عشق )

درآمد , گفتار استاد , دم دربند عشق , و منظومه خدی خدای خودم



نامه ای به دوست


سمیه ام که گفت :
آفتاب را به نگاهم بازنگردان، دردم را التیام نده و برای زخم هایم درمانی نیاور، فقط بگذار در اعجاز این ایمان بمانم. تو که در متن باورهایم باشی بهار هرگز از خانه ام نخواهد رفت.
دانستم نیاز این روزهایم را , که اگر در به در کوچه های دلتنگی ام , اگر خستگی مجالم نمی دهد , اگر بغض امانم را بریده و اگر اشک , دیدگانم را ملتهب نموده , تنها و تنها یک درمان دارد : پناه  آوردن به تو , چونان همیشه ! نه اینکه از درگاهت گریخته باشم , که می دانی و می دانم در توانم نیست , که مرا یارای بودنی جز با تو نیست , اما به یادم آمد مدتهاست با تو سخن نگفته ام انگار , که درددلهایم تلنبار شده بر دلم و تنگش ساخته و فریادش را به آسمان بلند نموده , آنقدر که آرام آرام بی تابی ام , فراتر از مرزهای خودخواسته وجودم رفته و قرار عزیزانم را هم ربوده است . و حالا دوباره به یادم آمد که کسی هست , عزیزی که صبورترین و مهربانترین است و فریادرس و شنوای هر آنچه دردبی درمان است و هرچند من گمان کنم ضجه زدن هایم به درگاهش بی اثر است , اما باز هم به دل اقرار می کنم که اینگونه نیست و او می شنود و خوب می داند این دردها را , این فریادها را چگونه به درمان برساند که او تنها کارساز هستی ست و دردی هم اگر می گذارد نه از سر ناتوانی که از روی محبت اوست تا نکند در وانفسای این دنیای دنی , سرخوشی های روزگار , گمت کند در کوره پس کوره های جهل و گمراهی و فراموشی و آنقدر غرق شوی در ظواهر که باز یادت برود عمق بودنت را و فراموشت شود آنکس را که شادی این نعمت ها را بر تو هدیه کرده تا دمی به آسودگی نفس بکشی به جبران سختی های روزگار , که مگر این دنیا جز برای سختی ست ؟!
پس از تو می خواهم دردی را که تو بر من می پسندی که وای از آن روزی که بی درد باشم , بی درد دوست !
و من سرگشته این روزها , منی که گمگشته کوچه های کودکی ام تا که شاید خود را بیابم و آرامش از دست رفته آن دوران را , مسافر می شوم و به سمت تو راه می افتم که می دانم جز تو ندارم ! که تو خودت مرا صدا کردی که بیا , نزدیکتر بیا , در آینه چشمانم بنگر و خودت را پیدا کن  و بدان وقتی در دریای مهر من غرقه گشتی , آسودگی را به تجربه خواهی نشست و آرامش را میزبان همیشگی خواهی بود .
و حالا این منم , همان کودکی که خود بزرگش کردی , ای توان بی پایان و ای ابدیت بی انتها ! گوهر گمگشته دلم را در دستانم می گیرم و مثل همیشه با اشکهایم از هر آنچه غبار دلتنگی صافش می کنم و به تو تقدیمش می کنم . هر چند می دانم در برابر چون تویی , به اندازه ذره ای در مقابل کهکشانها هم نمی ارزد , اما چه کنم که جز دل ندارم و می دانم این تنها داشته ام , آنقدر عظیم است که بتواند تو را در خود بگنجاند که خود فرموده ای دل من جایگاه تست ! پس ببین نیازم را , بشنو رازم را و  خود کارسازم باش ای آنکه نیازم از توست و نازم بر تو و کدام خریدار بالاتر از تو ...
گوهر وجودم را , دلم را , تقدیمت می کنم و امیدم آن که به حق تمامی زیبایی هایی که با تست , از سیاهی های دلم بگذری و هدیه ام را بپذیری که چاره ای جز این ندارم : یا عشق یابم , یا بمیرم ....
چه آرامشی دارد سخن گفتن با تو , چه حس قشنگی ست داشتنت , که بودنت نمی گذارد آب در دلت تکان بخورد از زخمها و غصه های این روزگار که محکم ترین پناه عالمی ! چه لذتی دارد عاشق تو بودن ,
 خدایا , عشقم را می پذیری ؟
تکمله نوشت :
" ای تو تنها دلیل رهایی ام , ای که توانایی بر یاری ام , ای که بی خواست تو هیچ چیز نیست و همه چیز , جز هیچ نیست !
بر پیشانی خود داغ می نهم : " بنده دوست "
                                       یا " دوست دوست "

اما نه ! خود را باید حذف کرد . همه چیز اوست :

                                                           " دوست "

( برداشتی از نیایش امام سجاد (ع)به قلم آقای مصطفی ملکی )


پی رفیق نوشت :

آخدا صدامون رو میشنوی ؟!


پی نوشت :

از دوستان عزیزی که تمایل به شرکت در برنامه پست قبل دارند تقاضا دارم سریعتر اعلام آمادگی نمایند تا زمان آنرا مشخص نماییم .ممنون از حضورتان .

مرا به میهمانی یک لبخند دعوت کن ...



زیبا

آینه ات را عوض کن

این روزها به چهره ات نمی آید !

زیاد اخم می کند !!!



برای شادی بخشیدن به جمع دوستانه مان در این روزهای عید , باز هم ایده ای به ذهنم رسید . هرچند این ایده قبل ترها هم اجرا شده بود , اما بنا به خواسته برادرم امپراتور بهاران ( البته در زمانی بسیار دور ) بیایید دوباره عملی اش کنیم . ایده درخواستی اینست :


" پنج سال آینده , وبلاگ دوستان مجازیتان در چه شرایطی است ؟" 


از آنجایی که امکان نوشتن برای همه دوستان مجازی بسیار سخت است , می توانید حداقل پنج یا هفت وبلاگ را انتخاب و در مورد آنها بنویسید . به گمانم موضوع جذابی خواهد بود . دوستانی که قصد شرکت دارند اعلام آمادگی بفرمایند تا تاریخ انتشار را مشخص نماییم .


دروغ گفتم

نصف زندگی ام واقعا کم است

حاضرم تمام زندگی ام را بدهم

تا برای همیشه

شادی و آرامش میهمان نگاه معصوم تو باشد ...


پی نوشت :

افسون غزل , با دوازدهمین جلسه سه شنبه شب و غزلی جدید از استاد قهرمان به روز است .

سه عکس , سه خاطره


بین ترم بود . رفته بودم پیش خانواده ها . گاهی به خاطر دلتنگی ام برای شهر دوست داشتنی ام مشهد و دو دایی عزیزتر از جان ، مشهد را شهر میانه انتخاب می کردم و چند ساعتی را در آنجا در کنار عزیزانم به سر می بردم .

یکی از همین دفعات بود که در منزل کوچکترین دایی ام ، میهمان لطفش شدم . نشسته بودیم و با دایی و دو تا دخترهایش صحبت می کردیم که گفت : دایی ، نرگس جان ، اون عکست رو دیدی که با بچه ها گرفتی؟ پسردایی دست در گردنت انداخته و تو از ته دل می خندی ؟! و من متعجب گفتم ، من ؟ نه ! کو دایی ؟
و دایی رفت و آلبوم عکس رو آورد و با شیطنتی در نگاه به من نشان داد ! راستش اینقدر عصبانی شدم که عکس را از آلبوم درآوردم و گفتم این عکس رو باید بدین به خودم ! دایی گفت ، نه ، این عکس یادگاری مال خودمه !
از من اصرار و از دایی انکار ، تا اینکه گفتم پس باید اون قسمتی که من هستم پاره بشه و خودم یه قسمت از عکس رو گرفتم که ....
دایی گفت : خب باشه ، عکس مال تو ، فقط پاره ش نکن ، حیفه دایی !
حالا این عکس دست منه با همون قسمت پاره شده ش ... عکسی که هر وقت نگاه میکنم یاد شیطنت نگاه دایی می افتم و مهربونی بی نهایتی که یک روز دور، در زمان غربت من ، برای همیشه در چشمان خفته اش ، به خاطره ها پیوست ...مثل همان خوابی که همان شب دیدم ! دایی سوار بر ماشین سفید قشنگی به سرعت از کنار ما رد شد و حتی نگاهی هم به ما نینداخت !

 دلم تنگه دایی ، تنگ واسه اون همه مهربانی های بی نظیرت ، کجایی آخه ؟ من حتی به یک خداحافظی نمی ارزیدم ؟!


این صرفا یک نقاشی ست
مثل هر باری که واسه تعطیلات بین ترم رفتم خونه ، بابابزرگ اومد خونه مون. مثل همیشه شروع کرد به تعریف از خاطرات جذاب و شیرین دوران جوانیش ، از دوره سربازی ، از اینکه هیچوقت زیر بار حرف زور نمی رفت  و همین باعث شده بود که خیلی از افسرها از دستش  عصبانی باشند  ! اینقدر جذاب تعریف می کرد که من همیشه می گفتم : آق بابا یک بار باید بشینین برام کامل تعریف کنین و من بنویسمشون . حیفه که این قصه های قشنگ زندگیتون ، فراموش بشن از ذهنمون .
و اون یکبار هیچوقت سر نگرفت با تنبلی من ! می گفتم آق بابا چرا نمیای خونه ما یا خونه عمو زندگی کنی ؟ آخه چرا تنها می مونی ؟ و می گفت من همینجوری راحت ترم باباجان ! خونه خودم برام بهتره ... و آخرش یه روز بعد سیزده سال تنهایی و دوری از مامان بزرگ ، بدون اینکه به من اجازه یکبار بیشتر دیدنش رو بده ، ترکم کرد ! اما شاید هیچوقت ندونه چقدر این حرفش همیشه روی دلم سنگینی میکنه که : بابا ، نرگس ، چرا وقتی از دانشگاه میای ، نمیای دیدنم ؟!



بیشتر از هشت سال است که یک کارت پستال زیر شیشه میز اداریم به چشم می خورد . یک نقاشی ، یک تصویر از قسمتهای شمالی کشورمان . یک کلبه چوبی روی تپه ای سرسبز در دل درختان سبز  ، با پس زمینه ای محو از کوههای جنگلی در اطراف و آسمانی ابری . محیطی آرام و رویایی  ! جای دنج خلوت آرزوهایم ... درست از وقتی که این عکس ، به عنوان تبریک سال نو به من هدیه شد ، انگار یه تکه از روحم در آن به جای ماند ! انگار سالهاست که این تصویر و این فضا با من آشناست و من و روحم و دلم با آن خاطرات فراوانی داریم ، بی اینکه دلیل خاصی داشته باشد این احساس ! و حالا که پس از گذر اینهمه سال به آن عکس دقیق می شوم ، انگار یک جفت چشم ، از ورای آن مرا می نگرند و محبتشان را بی دریغ نثارم می کنند ! راستی ، من چرا اینهمه سال ، این مهربانی را ندیده بودم ؟! راز ماندگاری این عکس در این سالیان طولانی ، مگر غیر از همین محبت بوده ؟!


دل نوشت :

خدایا کمکم کن جهانم بی الف نباشد !