سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

تولد بادبادکها ....

1- سهبا


فرفره های رنگی , 

من و آن سالهای دور

بازی کاغذ و قیچی و سوزن های ته گرد چرخ خیاطی مادر 

فرفره های رنگی و هزاران خاطره رنگارنگ کودکی ...

بادبادک اما برایم

نه خاطره ایست در کودکی های دور

که یادگاریست از روزگاری نه چندان دور , نه آنقدر نزدیک ؛

روزی که من و تو , چهره به چهره این دریچه مجاز

دست در دست هم , در شبی ستاره باران و ماهتابی

بادبادک خاطره ها را دست به دست می کردیم 

تا هر آنچه کدورت و سیاهی از قلبهایمان رخت بربندد ...

حالا و همیشه روزگار 

بادبادک برای من  ,

خاطره ایست از آن روز و همه خاطره های زیبای آسمان ستاره باران ...

برادر به ظاهر کوچکترم , در میانه این همهمه و شادی کودکانه 

هرگز فراموشم نخواهد شد که بگویمت : تولدت مبارک ...

حتی اگر صدایم به تو نرسد ....

باز هم برای شادی دلت و برای سلامتی ات دعا خواهم کرد .


2- عمه طهورا



3-ناهید ( جشن فرفره های امیرجسین )



 4- مریم 



5-امپراتور بهاران



6- نیایش



7-زهره ( آسمونیا )



8-آقابزرگ



9- یگانه 



10- ناهید



11- فرداد



12- سهبا



13- ستاره ( تا طلوعی دیگر )



14-آرین 



15- آرش



16-آقابزرگ



17- داداش محمد



18- ناهید 



19-زهره 



20- امپراطور بهاران



21- سمیرا



22-سپیده ( حرفهای سپید )


پی نوشت :

از برادرم فرداد عزیز و سایه مهربانی ها  و امپراتور بهاران به خاطر همراهی های زیبایشان بسیار سپاسگزارم . 


پی نوشت مسابقه :

هر کدام از دوستان به انتخاب خود , یک بادبادک  و یک فرفره را به عنوان زیباترین انتخاب نموده و نظرشان را درج نمایند تا برنده نهایی مشخص شود . از لطف همگی سپاسگزارم .

زندگی , عشق و دیگر .....


بر ساحل دریا نوشتم : زندگی ... 

موج آمد و آنرا شست و با خود برد !

نوشتم : عشق ...

باز هم موجی و ....

***

نگاهم کردی و گفتی : 

موجها کلمات ترا با خود بردند , اما عشق که در کنار زندگی و در نفس آن جاری باشد , برای همیشه در خاطره موج , اثر خود را برجای خواهد گذاشت .... 

وای از وقتی که زندگی بی عشق بگذرد , که چون ویران سرایی بر ساحل عمر خواهد بود !



پی مسابقه نوشت :

تا شنبه شب فرصت دارید عکسهای خود را به ای میل من ارسال بفرمایید . لطفا این فرصت شادی بخش را از ما دریغ نفرمایید . از همه شما سپاسگزارم .

طرحی از کودکی


هدیه و نیایش , سروصدا کنان , از این سر خانه به آن سر را به چشم بر هم زدنی دنبال هم می دوند و من هر لحظه نگران اینکه نکند پایشان به جایی گیر کند و به زمین بیفتند ! آخر خسته از نگرانی و سروصدا می گویم , بچه ها الان هوا خنک است , کاش بروید حیاط بازی کنید ... و آن دو با کمی تردید قبول می کنند و می روند . می گویم , فقط مراقب خودتان باشید ها ...

و باز دستی مرا برمی گرداند به گذشته ای آنقدر دور که از آن فقط سایه ای در ذهنم برجای مانده . تابستان است و زمان طولانی بیکاری . نه کلاسی هست که ما خود را با آن سرگرم کنیم و نه برنامه مفیدی که بشود از آن استفاده کرد . تنها می ماند بازیهای مبدعانه من و دخترخاله ها که بتوانیم  ساعات بلند تابستان را با آن پر کنیم . و ما انصافا هر روز برنامه ای جدید برای خودمان می گذاریم . یک چند روزی را سرگرم خاله بازی می شویم ! متاسفانه نه من و نه فهیمه , اشتیاق چندانی به این یک کار نداریم و زود سر و ته بازی را هم می آوریم ! یک چند وقتی را دنبال جمع کردن کارتهای بازی ( بیشتر ماشین ) و دعواهای بی پایان ما و قهرهای زودگذر ! گاهی هم کل کل کردنهای سخت با پسرخاله ها ! یک مدت تصمیم می گیریم بستنی یخی درست کنیم و مثلا آنها را بفروشیم , کجا ؟ خب معلوم است دم در خانه ! با نوشابه , با شربت , با آبلیمو و خلاصه با هرچه به دستمان می رسد بستنی یخی درست می کنیم و تنها خریدارش هم خودمانیم ! یک بار هم تصمیم می گیریم فرفره بسازیم و بفروشیم ... و در تمام مدت , داستانهای تخیلی من و فهیمه و شعرخواندن های همیشگی مان , جزء برنامه هر روزه مان هست ...

از فرفره گفتم و یاد آنروزهای قشنگ می افتم که مهمترین دغدغه ما , پیدا کردن چوب حصیری برای فرفره بود ! طفلی شوهر خاله که پرده حصیری دم در خانه شان را آرام آرام به نابودی کشاندیم ! مگر میشد حریف من و فهیمه و دو تا پسرخاله های دیگر شد ؟ خب اصلا مگر فرفره بدون چوب امکان دارد ؟ 

چه ذوقی داشت فرفره های رنگی دست ساز و چرخ زدن هایش در دستان ما ... بخصوص وقتی از اول کوچه تا به انتهایش را با سرعت می دویدیم تا فرفره مان بچرخد و بچرخد و ما را سوار بر بالگردهای تخیل , به سرزمین زیبای رویاهایمان ببرد . آبی , سبز , زرد , نارنجی , قرمز , بنفش , صورتی , سفید ... رنگ در رنگ فرفره های زیبا که با وزش باد به چرخش در می آمدند و خنده ای عمیق را میهمان دلهای ما می نمودند !

راستی , کودکی های ما به چه وسایل ساده به خنده ای از ته دل می گذشت و به شادی و کودکی های حالا که با اینهمه بازی های جورواجور و اسباب بازیهای گران , حتی لبخند را دریغ می کند از صورت زیبای کودکانمان ! چه سخت می گذرد روزگار پر از رفاه کنونی ... چه تنهایی موج می زند در زندگی هر کدام ما ! چه کم می آوریم نفس کشیدن در هوای شاد و بی دغدغه و در زیر آسمان آبی مهربانی های زلال همدیگر را ! کاش هرگز بزرگ نمی شدیم !

 

طرحی به ذهنم آمد که اگر دوست داشته باشید در آن سهیم شوید . هر کدام از شما عزیزان با کمک بچه ها یا بزرگترها , بادبادک یا فرفره ای درست کنید و عکس آنرا برایمان ارسال نمایید . آنوقت در همین سرا , عکسها را به نمایش می گذاریم و به زیباترینش به انتخاب دوستان , هدیه ای تعلق خواهد گرفت . اگر موافقید , موافقت خود را اعلام نمایید تا زودتر برای اجرایش تصمیم بگیریم . فقط لطفا نفرمایید در این ماه رمضان , دل خوش سیری چند ! ضمنا نفرمایید هم که بزرگ شده ایم و بازی خوب نیست و ... یک روز را بیایید همپای کودکانمان , کودک شویم و شادی خاطراتمان را با آنها سهیم شویم .


+ 

زندگی دیکته می گفت , ما هی غلط پشت غلط

عشق رو نوشتیم با الف , نقطه گذاشتیم سر خط !

نوستالژی رمضان


اولین شب ماه مبارک رمضان . ساعت از نیمه شب گذشته و من هنوز بیدارم . می دانم که  دلشوره خواب ماندن سحر , اجازه خواب آرام را از من خواهد گرفت !  خواب ماندن سحر , برای من مساویست با روزه گرفتن یگانه بدون سحر و این یعنی فاجعه ! ناگهان دستی مرا از زمان حال جدا کرده و به پانزده سالگیم می برد ! به همان سنی که حالای دخترک نوجوان من است ... سحر است و در خواب ناز به سر می برم .. که ناگهان با صدای زنگ در از خواب می پرم . ساعت سه نیمه شب است و خاله صفورا , همسایه مهربان ماست که تک تک زنگهای خانه ها را به صدا در می آورد که نکند کسی خواب بماند ! و جالب اینکه آنقدر صبر می کند تا چراغ همه خانه ها را روشن ببیند ! هر چند مامان , همیشه حداقل  دو ساعت قبل از اذان بیدار می شود و غذا را همان سحر می پزد و نماز و قرآن و دعا .... هیچوقت کمتر از یک ساعت قبل از اذان بیدار نشده ام ...

با خود می گویم , کاش هنوز هم  بودند کسانی که برایشان مهم بود در رفع دغدغه دیگری بکوشند ! کاش ...

ساعت سه و نیم با صدای زنگ ساعت از جا می پرم ...شعله سماور را بالا می کشم و سراغ تلویزیون می آیم ! همسر و یگانه را بیدار می کنم و ...

صدای دعای سحر بلند می شود : اللهم انی اسئلک من بهائک و کل بهائک بهی ..... باز هم آوار می شود خاطرات قدیم بر ذهنم که ناگهان یگانه می گوید : " چقدر این دعا را دوست دارم . و بلند می شود و می رود جلوی تلویزیون و زل می زند به صفحه ای که دعا را در خود نمایان کرده ...  به دخترکم می گویم : تا چند سال قبل , خواندن دعای سحر , جزء همیشگی سحرهایم بود , اما حالا ! امان از کار اداری و ترس از کم خوابی و خواب ماندن و دیر رفتنی که این روزها برایم عادت شده است ...

سری به نیایش می زنم و یاد التماس های آخر شبش می افتم که " مامان , قول بده منو بیدار کنی !" و می دانم آنقدر خسته و غرق خواب است که صدا زدنش هم بی فایده است ... می گذرم ... اما به این می اندیشم که رمضان , برای این دخترکوچک من هم با کلی خاطرات قشنگ همراه شده : با آش رشته و حلیم و شربت خاکشیر دم افطار , با نان پنیر و سبزی و سفره رنگین اما ساده افطار و با زولبیا و بامیه و شوله زرد و .... و باز من بر می گردم به گذشته ای آنقدر دور که از آن تنها خاطرات کمرنگی بر جای مانده ... دخترک نه ساله ای که حاضر نبود حتی یک روز ماه رمضان را , آنهم در گرمای تابستان و روزهای طولانی آن از دست بدهد و التماس می کرد مامان حتما بیدارم کنی ! و باز یادم آمد که من هم با شربت خاکشیر و فالوده هایی که مادر درست می کرد خاطره های قشنگی دارم . و با دعای ربنای دم افطار و با صدای اذان موذن زاده و آقاتی و طوخی و با سحری هایی که مادر , تازه تازه درست می کرد و با ....

خدای من , چرا تمام زندگی ما شده خاطرات ؟ چرا هر چیز ساده ای برای ما اینقدر حس نوستالژیک به همراه خود دارد ؟!

اینروزهای غریب , با همه حس های قشنگی که با خود دارد , با دعای دم افطار و التماس سلامت مادر و پدر , با اشک دلتنگی همسر برای پدری که دیگر نیست و این اولین رمضانی ست که جای خالیش بر دل ما سنگینی می کند و با این فکر که سال دیگر , کدامیک از ما نخواهیم بود و فرصت با هم بودنمان را در همین لحظه ها به جای خواهیم گذاشت ؟

رمضان در این سالهای اخیر با میهمانی های افطار دوستانه مان هم معنای دیگری یافته است . میهمانی هایی که در این روزهای دوری و فاصله , غنیمت بزرگی ست و فرصت خوبی برای دمی شاد بودن . رمضان فرصت خوبیست ... برای یافتن خودم , برای دیدن خدا در نزدیکترین فاصله به خود ... برای یافتن آرامشی که اینروزها , بسیار گاهها از ما دور می شود ... رمضان و فرصت قدرش و حاجتهایی که اگر از دل برآیند , سریع روا می شوند ! مثل حاجت سال گذشته من که در کمال ناباوری  , مرا راهی سفری کرد به دیار نی نوا , آنهم در کنار پدر و مادر ...

کاش قدردان این لحظات زیبا باشیم . کاش ....


پی تولد نوشت :

فیروزه ای ترین معلم مهربانی , خورشید پرفروغ آسمان دوستی ها , خانم سعادت یار نازنین , تولدتان مبارک . همیشه شاد باشید و سربلند .

 

یوسف از نوع من ...

ظلم نمودم بر خود ...

به چاه افتادم از خود ...

خود را فروختم ...

خود را فریفتم ...

خیانت کردم به خود ...

گریختم از زندان خود ...

عزیز شدم بر خود ...

دیدم همه را زلیخای خود ..

و نامیدم خود را یوسف ...


****

برادرانم را که از میدان بیرون بردم ...

نوبت به نابینایی چشمان پدر است ...

پیراهن معجزه گرم کو ؟


***

تنها مانده ام چرا تعبیر نمی شود رویاهای همیشگی ام ؟

کجای هستی من , هفت سال برکت و نعمت گم شد که همیشه قحطی عشق است و نور و آرامش ؟!


پی درد نوشت :

معجون خشم و بغض و نومیدی که با هم صرف شود , درمانده می کند آدمی را ... چه سخت صرف می شود زمانهایی این چنین ! شادیِ بعید می شود صرف این لحظه ها ...