می گویند ققنوس , این نماد جاودانگی , پرنده ای نادر و تنهاست که هر هزار سال یکبار بال می گشاید و آواز می خواند و به وجد آمده از آواز خویش , آتشی می افروزد . خود را در آن می افکند , می سوزد و خاکستر می شود و از خاکسترش ققنوسی دیگر پدید می آید تا دور دیگری از زندگی را با طراوت جوانی آغاز کنند . آنگاه زمانی که شهامت یافت , سفر به شهر آفتاب را شروع می کند . همانجایی که در معبد آفتاب , آشیان ققنوس خوش می درخشد . آواز ققنوس ماهیتی سحرآمیز دارد . به افراد پاکدل جرات وجسارت بخشیده و در دل افراد ناپاک , ترس و وحشت ایجاد می کند . اشک این پرنده هم , درمان کننده زخمهاست . تنها دلخوشی ققنوس مرگ است . برای آنکه بتواند زاده شود , ابتدا باید بمیرد که او فرزند خویشتن است . ( خوشا مرگی دگر با آرزوی زایشی دیگر )2
در نظر ققنوس " نه این زمین و زندگی اش چیز دلکشی ست ... حس می کند که زندگی او چنان مرغان دیگر ار بسر آید , در خواب و خورد , رنجی بود کز آن نتوانند نام برد ... آنگه ز رنج های درونیش مست , خود را به روی هیبت آتش می افکند ..."3 "
حقیقتش سر اینکه ققنوس شده همراه لحظه های این روزهایم , ذهن مرا بسیار به خود مشغول کرده بود . اینکه این پرنده افسانه ای از کجا به یکبار آمد و در ذهن و روح من لانه کرد و خواسته اش چیست که تا نیابد , رهایم نمی کند . شک ندارم که در ورای هر کدام از این افسانه ها , حقیقتی نهفته که دست یافتنی ست . شاید من هم باید آتشی فراهم کنم برای سوختنم . شاید هر یک از ما در درون خویش ققنوسی داریم که باید با سوختن در آتشی خود خواسته , زایش وجودی نو را در خویش به تحقق بنشینیم ؛ که زادنی نو تنها آنگاه شکل خواهد گرفت که به کمال رسیده باشی .
و من به این می اندیشم که صاحب این روزها , مولایم علی (ع) , آن مهربان پدر , ققنوسی ست جاودانه بر تارک همه زمانها و مکانها ... او که زندگی اش خود سفرنامه آفتاب است و مهر , خجل از مهر بی نهایت وجود با برکت اوست . انسانی که هر لحظه زندگی اش در آتش رنجی عظیم از رنجهای انسانی , از آن دست دردهایی که خاص اوست و از ذهن من خاکی فراتر است و در فهمم نمی گنجد , می گداخت ! رنجی درونی که هر لحظه او را می میراند , به این امید که در این سوختن ها شعله ای باشد برای انسانهای خفته دورانها تا بیدار شوند و زخمهای عمیق دل و روحشان را در اشکهای علی (ع) درمان کنند و دریابند که برای زادنی نو باید مرد – مرگی از جنس این دنیای خاکی و خواسته های پست آن – که این مرگ , خود زندگی دیگریست ؛ که ابدیت حیات از برکت مرگ به دست می آید .
و علی (ع) فرزند خویشتن است . والد و وارث اینگونه بودن . وجودی که در اوج کمال , با آتشی از جنس نماز – این گفتگوی عاشقانه با معبود – مرگ خویش را رقم زد تا حیاتی جاودانه را معنا بخشد . آنگونه که قرنهاست نام او , دل هر آنچه عاشق را , به درد می آورد . دردی از جنس دردهای دل علی , به این امید که از پس این رنجها , راه و رسم زندگی علی گونه و مرگی علی وار را بیاموزد . همانگونه که بعدها فرزندش , حسین (ع) , مرگی دیگر در آتشی برخاسته از دردهای دین و انسانیت را رقم می زند و ققنوس وار می سوزد تا دین زنده بماند و آزادگی به افسانه ها نپیوندد . کاش همچو ققنوس , رهرو راه مولا باشیم . کاش ذره ای دریابیم راز جاودانگی علی (ع) را ....
1- عنوان پست , مصرعی ست از سعدی 2- قسمتی ازشعر دکتر شفیعی کدکنی 3- قسمتی از شعر ققنوس نیما یوشیج
پی نوشت :
بخوانید ققنوس از منظر نگاه دوستان عزیز دیگر را :
مهاجر ( صهبانا ) , عمه طهورا , سایه , رفیق , زهرا زین الدین , امپراطور بهاران , آسمان سکوت , آقا بزرگ , سپیده , مهرداد , فرداد , سپهر
سلام پدرم . سلام مهربونترین بابای دنیا . سلام بابای عزیزم . میخوام باهاتون حرف بزنم اما اونقدر بغض دارم که ... باباجون , آخه میدونی که چقدر دلتنگتم . میدونی که این وقتا اشکهایی که تند وتند می ریزن از چشمام , و بغضی که می شینه راه گلوم , نمیذاره اونطوری که باید باهاتون حرف بزنم . می شناسین این دختر نازک نارنجی بابایی رو که ! راستش دو سه روزه همه فکر و ذکرم دیدن دوباره شماست . اومدن به حرم امنتون . نشستن پای گنبد طلاتون , زیر اون ناودون طلای غریب ... کنار گلدسته های بلند حرمتون . پدری , دلم تنگه ! خیلی تنگ . سه ماه بیشتر گذشته و من هنوز دلم جا مونده کنار شما . دلم تنگه ...
دارم عکس حرمتون رو می بینم و اشک می ریزم . هر گوشه این عکس انگار خاطره ای برام شکل گرفته . می بینم باباحسین رو که نشسته و آروم آروم باهاتون حرف میزنه و اشک می ریزه . می بینم که رفتم کنار بابا نشستم و با شما حرف میزنم . من خیلی خوش شانس بودم که با باباحسین اومدم به دیدن باباعلی . اومدم و از خودتون اجازه گرفتم واسه رفتن به کربلا . اومدم با یه دل سر به هوا , و اونقدری اسیر مهرتون شدم که دلم رو جاگذاشتم و برگشتم . باباجونم , پارسال , همین شبهای قشنگ , اجازه دیدنتون رو به من دادین . پارسال همین شبها بود که ازتون خواستم دیدارتون رو و شما ... مگه از مهربونی مثل شما غیر این هم برمیاد ؟ بابایی , بازم دلم تنگه , بازم میخوام بیام پیشتون . بازم دلم میخواد سر بذارم به ضریح تون و همه حرفهای نگفته م رو , بی کلام بشنوید و آرومم کنید . پدرم , مهربون , دلم هوای کبوترای حرمتون رو کرده . دلم هوای نفس کشیدن تو شهری رو داره که به حضور شما می باله . پدرم ... بازم صدام میزنی ؟ بازم من رو مهمون خونه تون میکنی ؟ بابا جونم , حاجت دلم رو روا می کنی ؟ به خودت قسم , دلتنگم پدرم ... دلتنگ ... دلتنگ ... مشتاق شنیدن صدای مهربونت هستم ... صدام میکنی ؟ مشتاق نگاه پرمهرت هستم , به این دختر خطاکارت نگاه میکنی ؟ پدرجانم ......
آبی آسمان به تیرگی می رسد وقتی که مهر به افق نزدیک می شود ! سبزها تیره می شوند و زندگی انگار دمی آسودگی می خواهد وقتی نور از دیدگانت پر می گشاید ! تنها و دلگیر , چشم به آسمان می دوزی برای دریافت تکه ای نور , که ....
صدایی بلند می شود .... الله اکبر ...
و تو باز به یادت می آید خدایی هست که در همین نزدیکی ست ...
صدای اذان چه حس اطمینان و آرامشی می دهد به دلم .... ..! قدردان هستم این اعلام حضور زیبایت را خداوندگارمهربانی هایم .
در خزان عمر هم که باشم , گنجشک کوچک دلم , تشنه مهربانی همیشه توست . مرا از نگاهت سیراب می کنی مهربان ؟
رنگ در رنگ , رج در رج , می بافم لحظه های زندگی را ... اما یقین دارم تنها آنگاه زیبا می شود و دل انگیز , که برپایه ی ایمان بنا کرده باشم دار زندگی ام را!
زندگی بازی لحظه هاست ! می شود لحظه ها را رنگین
کمانی ساخت از شادی ! می توان لحظه ها را ساخت ! آنگونه که باید ... گاه هم تو می
شوی بازیچه ... آنوقتهایی که نخواهی بازی کنی , که خسته شوی , که تسلیم بازیگردان
تقدیر شوی ... کاش بیاموزیم بهترین نقش ها را بیافرینیم ...
1- ناهید
زرد , نارنجی , بنفش ... رنگ در رنگ , طرح در طرح ... فرفره هایی زیبا در کنار هم , نشسته بر گلدان زیبای سنتی , ایستاده بر طرح بته جقه های زیبای نگاه یار ...در گوش هم حدیث عشق می گویند . فرفره هایی که در شب مهتاب , چرخ زنان رو به سوی ماه دارند و رویایشان رنگ مهتاب می گیرد ... فرفره های شاعر , فرفره های عاشق ... کاش دنیای ما هم به زیبایی و رنگارنگی این فرفره های رنگی بود !
2- امپراطور بهار
فرفره و فیروزه , گل در گل , طرح زیبای اسلیمی ها , بته جقه های مهربانی نشسته بر دریچه نگاه بهارانه ای که با هر لبخند , شکوفه ای از شادی می کارد بر دلهای هر آنکه با امپراطوری بهاران , نسبتی دارد ...
3- آقابزرگ
سبز , قرمز , صورتی , سفید , سیاه ... فرفره در فرفره , فرفره بر فرفره ! رنگ در رنگ , طرح زیبای لبخند , لبخند نگاه , لبخند لبها , شادی کودکانه , محبتی بی ریا و صمیمانه ... خواهر , برادر , شانه به شانه , چشم در چشم مهربانی زلال پدر , آرامش حضور مادر ... دنیای کودکی , دنیای لبخندها و شادیهای ناتمام .... کاش هیچگاه از کودکی مان فاصله نمی گرفتیم ... کاش قدردان باشیم حضور این فرشته های زندگی را , این زیباترین هدیه های شادی بخش را ...
1- زهره
زهره : آجی زهرا , بادبادک منو ندیدی ؟
زهرا : تا چند دقیقه پیش که دستت بود !
زهره : نخش از دستم رها شد و.... الان نمیدونم کجاست !
زهرا : شاید بادبادکت هم دنبال یارش میگرده ...
بادبادک : چقدر قشنگه گوش کردن به صحبت های دو خواهر ! راستی یار من کجاست ؟!
2- عمه طهورا
شب است و نقره پاش مهتاب . پنج ستاره درخشان آسمان چشمک زنان رو به ماه دارند و دست افشانی می کنند حضور پرفروغ ماه آسمان را ... طهورا , مریم , زهرا , ریحانه , سهبا ....
برادر آسمانی ما , باز هم میلادت پرنور ...
3- ستاره
چشم , چشم .... کو ابرو ؟! دماغ , دهن , دو لپ پو !
گوش گوش , اینم لباس پر پوش ....
ببین چقدر قشنگم .... چقدر رنگ و وارنگم !!!
کاردست تارا هستم ... واسه همین زیبا هستم !
پی نوشت :
انتخاب برنده هرچند توسط من شکل نگرفت , اما کار سختی بود . برای همین ترجیح دادم به سه نفر اول فرفره و بادبادک هدیه ای ناقابل تعلق بگیرد . اما دوست دارم قبل از اینکه نظر من در مورد جایزه اعمال شود , خود برندگان و دیگران هم ابراز سلیقه کنند ... ممنون می شوم .
ضمنا از سایر دوستان عزیز هم بسیار سپاسگزارم به خاطر شرکت در این مسابقه . از سپیده , سمیرای عزیز و داداش محمد هم که هر کدام با دو رای در مرحله بعدی هستند , تقدیر ویژه به عمل می آید ! امید که این فرصت کوتاه کودکانه بودن , برایتان شادی بخش بوده باشد .