سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

دلم هوای آفتاب می کند ...



الهی تو آیینی و دوستان آینه آیین . آیین را در آینه نتوان دید هر آینه !( خواجه عبداله انصاری )

بارها گفته ام سایه سار اگر هست به حرمت حضور دوستانی ست که مهرشان سنگ بنای این خانه است و اندیشه شان ستونهای محکم آن . گفته بودم که هر آنچه می بینید و می خوانید آینه لطف و مهربانی شماست که سهبا در دورترین نقطه کهکشان تنها امیدش به تابش مهر دوستان است . این بار هم اقرار می کنم که اگر در این سرا حرفی گفته شد که به دل نشست یا سخنی که تلنگری ایجاد کرد یا شوری که حلقه دوستانه را شوقی بخشید , همه بازتاب نگاهی , مهری , کلامی از عزیزی بوده و من در این میانه تنها نقش همان آینه را داشته ام . آینه ای که سعی کرده بود خوبی ها را و مهربانی ها را رصد کند و بازبتاباند تا در آینه نگاه شمایان , این زیبایی ها به نهایت تکرار برسند . و قصه تا بدینجا خوب بود و مشکل از آنجا شروع شد که آینه من در چرخش همیشه اش , دریافته های کمتری از نور نصیبش می شد و تاریکی لحظه به لحظه او را بیشتر احاطه می کرد . ایراد از سوی کم دیدگان من بود یا خاموش و کم سو شدن ستاره ها نمی دانم , اما هر آنچه بود مرا به این اندیشه واداشت که آینه بودن خطاست مگر آینه ای باشی در برابر نور مطلق ! که شاعر اگر می نویسد , آینه ایست از ذوق بی پایانی که خدا در او نهاده !  که نقاش , آینه ایست از تصویر بی بدیل خالق هستی ! و عاشق آینه ای  از مهر بی انتهایش به معشوق ! و من و ما هم اگر می خواهیم باشیم , باید که دل و دیده را آینه ای گردانیم در برابر یگانه مهرآیین هستی تا آتش دل ماندگار شود و نغمه های قلم , خموشی نگیرند . که تنها آینه ای که هر آینه تاباننده آیین مهر است , دل است . و مهر جز صاحب دل معنایی نخواهد داشت .

حالا دیگر استعاره ها هم رنگ دیگری خواهند یافت . دیگر تا به همیشه روزگار این سرا , سهبا , این ستاره کوچک دب اکبر دیدگانش را رو به سوی آفتاب همیشه مهربانی , خداوندگار نور و مهر و عشق و یقین خواهد نمود و چه خشنود خواهد بود اگر در همراهی با دیگر ستارگان نورانی این آسمان لایتناهی , کهکشانی از شور و شوق و شادمانی بیافرینند در راه رسیدن به نور مطلق تا که شاید این روزگار ناپایدار را , با یادی و یادگاری ماندگار نماییم .

هستی تان رنگین کمان مهر .

ادامه مطلب ...

غیبت نور ...

همین چند روز گذشته بود که جایی خواندم : به بودن آدمها دل مبند ! آدمها به نبودن ها زودتر عادت می کنند ...

این روزها که مهر و ماه این حوالی را گم کرده ام , انگیزه بودنم را هم در همان حوالی ناآشنا جا گذاشتم ! زمانی آرامش می یافتم از حضور در جمعی که همه عزیزان دلم بودند و رهنمایان اندیشه ام  و حالا دیرگاهیست که چیزی , حسی , حلقه ای از زنجیره ای گم شده و هر چه می گردم , نمی یابم ! سیاهی آسمان دوستی ها , قابهای بسته پنجره های مهربانی , گمگشتگی قطرات رو به دریا , نفسهای عمیقی که گاه بی پناهی , پناه دغدغه هایم بود و ... همه و همه آسمان دلم را تاریک کرده و آفتابگردان وجودم را رنجور و سرگردان .

حالا که نبودن ساده ترین رسم این روزگار است , می اندیشم شاید رازیست در این رفتن ها و نبودن ها , که تا با آن همراهی نکنی , درنیابی اش . می خواهم این سر غریب را دریابم . دلم همراهی نمی کند ! به خداوندی خدا به هر لهجه ای که بگویید خواندمش ! خیلی آزرده شده ! خیلی دلگیر است ! دلم بغض دارد و تنگ است و تاریک و دنبال آفتاب می گردد ... می روم مهرم را و ماهم را بیابم تا کمی آرام شوم ...

خورشید مهر دلهاتان همیشه تابان .

بالهای یک فرشته


گفت : " هیچ میدانی صبح ها که از خواب بیدار می شوی , انگار فرشته ای هستی که تازه به زمین آمده باشد ؟"

- فرشته ؟!
-
باور نداری , آینه را ببین !
-
من که در این تصویر بالی نمی بینم ....
دستانت را مثل دو بال بر شانه ام گذاشتی و گفتی : " حالا چطور ؟"
دو بالم را بوسیدم و گفتم :" کدام بال , قویتر از دستان تو ؟ و چه زیبا به اوج می رسم اگر بالهای پریدنم , دستان تو باشد ... "

لختی درنگ , جرعه ای آرامش ...


غروب یک روز تابستان  و پرواز پرندگان و درختانی که در غروب رنگی سرخ گرفته اند 



غروب روزی دور , همراه با مادر , حیاط امامزاده حسین قزوین 



رنگهای سبز و فیروزه ای و سرخ , معجونی از آرامش ناب , یادگاری از اردبیل 



طاقی های زیبا , ورودی سرای شیخ صفی الدین اردبیل 



و باز هم سبز و آبی و قرمز و نقش های طاقی زیبا 



طرح گل و پرنده , هنر سرانگشتان قالیباف اردبیلی ...

یه وقتایی ...


یه وقتایی , یه پیامکهایی , عجیب درد داره :


* درد یعنی سرت به همون سنگی بخوره , که به سینه می زدی !


*  زخم هایم به طعنه می گویند :" دوستانت چقدر بانمک اند !


* سیر شدم , بس که سرد و گرم روزگار را چشیدم !


شنیدن این حرفها , از زبان یک عزیز , چقدر سخت است و کامت را تلخ می کند !



پی درد نوشت :

                                                               برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا عکس رخ ماست در آیینه جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
تشنه خون زمین است فلک وین مه نو
کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقی
بس که شستیم به خوناب جگر جامه جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی

+ بدون شرح :