سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

ریشه در خاطره دارد گلهای باغچه ام ...

دلتنگ که باشی , دلتنگ خاطره های ناب کودکی , آن زمان که بوی ماه مهر تو را پرتاب می کند به سالهایی دور که بی تاب رسیدن مهرماه و فصل مدرسه , اشتیاق خریدن کتاب و دفتر و کیف مدرسه با تو بود و روز اول مهر که چه حس نابی از بودن و انگیزه زندگی در آینده ای سرشار رویاهای زیبا را در تو زنده می داشت . و حالا زمانی که خودت فرزندانی داری که همان حال و هوا را در تو زنده می کنند , نگاهی می کنی به گذشته و می گویی : چه زود گذشت ! بعضی روزها آنقدر در خاطره های کودکی سیر می کنیم که از زمان حال و نقشی که در آن داریم غافل می شویم ! و این روزها هر چیزی تو را برمی گرداند به خاطره ای دور و رهایت می کند در روزهایی که چه شیرین می گذشتند و چه بی دغدغه ! حتی گلها هم سرشار خاطره اند این روزگاران .




به گل جعفری می شناختمش ! نمیدانم اسم حقیقی اش را , اما در ذهنم تصاویر زیادی دارم از این گل زیبا , بخصوص وقتی کل باغچه را با این گل تزئین کرده باشی و وقتی شب , در نور زرد زیبای باغچه , نگاهش کنی ... هنوز خوب یادم هست لذتی را که از تماشای این گل در شبها و روزهای دور می بردم .



نیلوفر و لاله عباسی . فکر نمی کنم هیچکدام ما , سهمی از کودکی هایمان را با این گلها تقسیم نکرده باشیم . این بار که سعی کردم زمانی را عکس بگیرم از این دو گل محبوبم , که هر دو با هم شکوفا باشند , یادم آمد که در آن زمانهای دور , سحرخیز تر بودم و این امکان برایم فراهم تر بود , تا حالا که از هر فرصتی برای خوابیدن بیشتر استفاده می کنم ! دلتنگ باغچه های گلکاری شده مزین به لاله عباسی های رنگارنگ هستم و شوقم برای جمع کردن بذر آن تا سال دیگر , همان رنگی را بکارم که دوست تر دارم !




و یاس سپید و خاطره پدربزرگ . ( دیگر هیچ ندارم که بگویم که هر دوی این اسامی , سرشار خاطره اند : یاس و پدربزرگ )

قرار پرواز ...



غرقه در دنیای بی خبری , خفته بودم که صدایی مرا به عالم هشیاری برگرداند . جای خالیت هشیارترم کرد و مرا واداشت که بر وسوسه خواب غالب آیم و برخیزم . آرام آرام رد صدا را گرفتم و تو را دیدم که رو به پنجره باز که ماه آسمان با تمامی درخشش زیبایش در آن جلوه گری می کرد , با دستانی رو به آسمان , اشک ریزان , راز و نیاز می کردی . گوشه ای ایستادم و محو گفتگوی عاشقانه و آن چهره مردانه با صلابتت شدم که باران اشک جلوه ای نو بر آن داده بود . حالا دیگر تصویرت در برابرم مات و لرزان شده بود . چشمانم را بستم . ترا دیدم که همچون فرشته ای بال زنان در آسمان لایتناهی به پرواز درآمده بودی و من که ... هر چه سعی می کردم انگار بندی مرا به زمین وصل کرده بود . هر چه تلاش می کردم نمی شد !

خسته و مستاصل , دورشدنت را می دیدم که ناگاه ناله ای از دل برآمد و به سختی صدایت کردم . برگشتی و مرا دیدی و متعجب نگاهم کردی . بغض آلوده گفتم قرارمان این نبود ! می دانی که من هم پرواز را و آسمان را دوست دارم . قرارمان بود همه جا با هم ....

دستم را گرفتی و گفتی بیا ... و من انگار یک پر , کنده شدم از زمین و در کنارت اوج گرفتم رو به آبی بی انتها ... سبک و رها بال می زدم و به این می اندیشیدم که دستان تو بر هر آنچه بند و زنجیری پیروز خواهد بود .

لبخندی زدم به وسعت تمامی عشق و شادی و خوشبختی ام از بودن در کنار تو ...

دستی اشکهایم را از چهره ام سترد . چشمانم را گشودم . دستم در دستانت بود و نگاهت ... و ماهی که با تمامی درخشش خود شاهد پرواز ما دو بود در آسمان عشق ...

نسیم مهر دوست



روزهای غریبی می گذرد برمنِ این روزها ! گاهی آنقدر انرژی دارم که حس می کنم سرانگشتانم طاقت اینهمه احساس را ندارند و آتش گرفته اند ! گاه آنقدر خسته می شوم که انگار هیچ حسی در من جاری نیست ! پروانه ای را می مانم که تلاش می کند برای شکافتن پیله ای که بر خود تنیده ! پیله ای که او را از زیستن کرم گونه اش رهایی می بخشد و حس ناب پرواز را به او هدیه می دهد . رویای زیبای پرواز آنقدر اشتیاق را در او زنده می کند که با تمام وجود , تلاش کند برای شکافتن هر آنچه بندیست بر بالهای بسته اش , اما گاه اینهمه تلاش او را آنقدر خسته می کند که دوست دارد تمام عمر را استراحت کند !

و امروز من دچار بی حسی و رخوت غریبی شده بودم !نفس کم می آوردم انگار ! حس می کردم اکسیژن هوا کفایت نمی کند برایم . سعی کردم با دوستانی که می دانستم سرشار انرژی مثبتند و می توانند مرا بر مدار روحی خوبی هدایت کنند هم کلام شوم , اما انگار خستگی قوی تر از این همه انرژی مرا در خود می فشرد !

پنجره اتاقم را باز کردم شاید احساسم هوایی بخورد و خواب و رخوت را از من دور کند , اما دریغ از جابه جایی اندک هوایی ! خیره شدم در برگ برگهای درخت زیبای پشت پنجره و پرتاب شدم به گذشته ای دور , آن زمان که در چنین زمانهایی , سایه خنک درختی مرا به دمی آسودن در زیر شاخسار خود دعوت می کرد و صدای وزش باد در میان برگهای درختان و لای لای برگها و سکوت سرشار فضا , آرامش را به جسم و جان خسته ام بر می گرداند , اما حالا انگار این کمترین خواسته ها هم رویایی ست دست نایافتنی ! رو کردم به خدا و گفتم : خسته شدم از اینهمه بی حسی , از اینهمه بی هوایی ! دلم نسیمی کوچک می خواهد خداااا ! کجایی ؟ نکند تو هم خوابت گرفته ؟ و با کلافگی برگشتم به اتاق و چشمانم را بستم و در رویاهای کودکی سیر می کردم ! حیاط های زیبای بزرگ و گلها و درختانی که حس گرما را از تابستان دور می کردند ! نمیدانم چقدر در آن حال بودم که احساس کردم کسی صورتم را نوازش می کند ! چشمانم را باز کردم و حس حرکت نسیم را بر صورتم دریافت کردم و برگهایی که در آواز باد عاشقانه می رقصیدند . صدای لای لای باد در آن سکوت صبحگاه , خواب و خستگی را از من ربود و هشیارم کرد . حالا دیگر می دانستم که خدا در یک قدمی من است و صدایم را می شنود ! حالا دیگر یقین داشتم که خواب و خستگی تنها سهم من است از زندگی در این کره خاکی , که مهربان قدرتمندی چون او , حتی در خواب هم تنهایم نمی گذارد !

سوار بر اسب خیال , ابریشم رویاها را می بافم و در گذشته و آینده ای زیبا سیر می کنم وقتی می دانم او با من است و هرگز رهایم نمی کند . و من از زندگی چه می خواهم وقتی می دانم محکم ترین دوست من همیشه در کنارم هست ؟ قدردان بودنت و دریافتنت هستم مهربانترین هستی . مگذار لحظه ای بادبادک یادت , از دل و روحم جدا شود که بی تو منِ رخوت زده , اسیر طوفانهای زندگی می شوم و مرگ , کمترین دستاورد حرکتم خواهد شد . رهایم مکن مهربان .

 

ترمه نوشت رویا:

میانبری به دریا که سر به صحرای عدم گذاشت , بغضی بر من نشست که ویرانم کرد ! هر چند ناآشنا نبودم با دلیل این کار و دور نبودم از حال و هوای گل نیلوفرم , اما باز هم دلم نمی خواست که در آن سرای پر از لطف , بر من و ما بسته شود . که به گمان من , هر کدام از دوستان به اندازه حتی یک نظر که در سرایی می گذارند , سهامدار آن خانه اند , پس حق نمیدانم اگر عزیزی , نبودنش را با حذف سرایش بر دوستانش تحمیل کند , که این نوعی ظلم است به همه محبت و لطف دوستان .روزگار اما همیشه آنگونه نمی چرخد که ما می خواهیم و می دانم که اگر حذفی صورت گرفت , دلیل محکمی در پی خود نهان داشت !

حالا اما سمیه عزیزم , گل نیلوفر باغ دوستی ها , محکم و استوار , سوار بر توسن مهر و اندیشه , واژه ها را می کارد و حاصلش نوشته هایی می شود سراسر عشق و تفکر . حالا دیگر با تار و پود واژه ها , ترمه هایی بافته می شوند از جنس رویا و به رنگ آرزو تا آینده را رنگی بزنند از هر آنچه در قلب مهربان و نگاه عمیق سمیه به زندگی جریان دارد . امیدم اینکه دوستیها و حس زیبای جاری در آن , برهانی آنقدر قاطع باشند تا بودن و ماندنمان را در این فضای به ظاهر مجاز , رنگی از حقیقت بخشند . حقیقتی به نام مهر در بطن زندگی . گل نیلوفرم , سمیه نازنین , بودنت , حس خوب زندگی را و تلاش برای رسیدن به دریا را دوباره در ما به جریان انداخت . باش و همیشه بتاب با آفتابی که در قلبت نهان داری . رسیدنت به اوج , آرزوی همه ماست .

امروز دوباره مرور می کردم لحظه های زیبای سه نفره بینمان را در آن روز دور , در پارک لاله تهران , وقتی تو بودی و سایه بود و من ... دلتنگ دیدار هر دویتان هستم نازنین . کاش تکرار شود همه بهانه های قشنگ زندگی .

آبی مهربانی ...

هدیه ای زیبا از مهربانی عمه طهورای نازنینم ...


زمانهایی از عمر هستند که خاصند و متفاوت . که گذرشان بر تو آنچنان است که ترا درگیر احساساتی غریب و عمیق می نماید که شاید قابل بیان هم نباشد , اما تو خوب می فهمی که چیزی در تو در حال شکل گرفتن یا تغییر است که خوب است و تو , زیستن در این لحظه ها را چقدر دوست داری . حتی اگر این روزها از غم و اندوه و بی تابی هم خالی نباشند , می دانی که این سختی ها هم انگار هستند تا ترا آنگونه که باید بسازند , که غم و بی قراری ها نیامده اند که ترا در هم بکوبند , که هستند تا رسالتی را انجام دهند و ترا در ساختن زندگی یاری کنند و نقشی بزنند ماندگار !

و این هفته در تکمیل روزهای قبل , برای من همین گونه گذشت . گذر روزهایی که هر کدام به اندازه هفته ها بار داشت و می توانست که ثمر دهد اگر عمیق می شدم و در می یافتم سر این لحظه ها را . اینکه این هفته من چه بود و چگونه گذشت که اینگونه تاثیرگذار بود , امریست شخصی , اما اینقدر می گویم که حالا نگاهم به انسانها و به زندگی شاید عمیق تر از قبل شده و سعی ام این است که روح و جوهره درونی آدمها را بیشتر دریابم .

و برخی از روزها در آسمان عمر آدمی , مانند ستاره های درخشانی هستند که همواره با گذری کوتاه بر خاطرات , به چشم دلت می آیند و لبخندی بر لبانت می نشانند شادی آور . روزهایی که با حضور عزیزانی گرانقدر در کنار تو , آنقدر به بار می نشینند که هر قدر هم بخواهی نمی دانی و نمی توانی آنگونه که باید ثمره چین آن لحظه ها باشی . و دیروز من  , پنجشنبه شانزدهم شهریور ماه , از این دست روزهاست که قدردانی مرا با تمام وجودم می طلبد که این روز در تقویم روزهای عمر من ماندنی ست . روزی که با مهربانی و لطف بی نهایت خانم تنفس عزیز کلید خورد و با همراهی گرانقدر عمه طهورای نازنینم به رنگ آبی مهربانی در آمد و وجود ارزشمند برادر بزرگوار , جناب مهین خاکی , مهر تایید بر جاودانگی این روز را در قلبم حک نمود . از هر سه ی این عزیزان دل به نهایت لحظه های بودنم , سپاسگزارم .

و آخرین رنگ دیروز رنگین کمانی من , شرکت در کنسرت حسام الدین سراج بود و گروه بیدل که با حضور اساتید برجسته موسیقی کشورم , ساز دل را به صدا در آورد و رنگی زیبا بخشید بر آخرین لحظات پنجشنبه به یادماندنی قلبم :

می بی صفا , نی بی نوا , وقت است اگر در بزم ما , ساقی می ای دیگر دهد , مطرب رهی دیگر زند ...

پی درد نوشت :

عزیز مهربان دل , از خدا می خواهم هیچگاه ندانی چه بر من گذشت در آن لحظات بی خبری از تو و آنزمان که ترا دیدم آنگونه که بودی , اما همینقدر بدان که از همان لحظه تا به حال , بارها و بارها از ته دل گفته ام خدا را شکر , که اگر نبود رافت و بزرگی اش , نمی دانم چه بر سر تو و ما می آمد ... می خواهم بدانی حتی لحظه ای از یادت غافل نیستم , هر چند مانند تو سکوت را به جبر روزگار انتخاب کنم !

پی قدرنوشت :

و گاه گفتگوهایی که به ازای هر کلمه , چیزی بر تو می افزایند و می دانی که هرگز نخواهی توانست شکر آن کلمات را و آن ثانیه ها را بجای آوری . ممنونم خدای آبی ها و مهربانی ها ...

ماه و راز پنهان



چند شب است ماه , چشم در چشم من , گام به گام می آید و غوغای خاموشش در درون من آتشی به پا میکند که دلم را به فریاد می دارد . ماه این همراز خاموش شبهای تنهایی که همیشه سهم عمده ای از خاطرات گذشته مرا با خود دارد , چه زمانی که نور زیبای خود را از ورای درختان بلند و باشکوه سرو و سپیدار به رخم می کشاند , چه آنگاه که تنها و غمگین , در دل آسمان سیاه شب , بی هیچ ستاره ای که یارای همراهی این چراغ درخشان آسمان را داشته باشد , با تو سخنان ناگفته ای می گوید از رازهای نهان !

همراه همیشه شبهای تنهایی , همراز جاودانه عاشقانه های همیشه دنیا , باش و بتابان تصویر ماندگار یار ابدی و ازلی را . که وقتی تو هستی و می تابی بر آسمان دلهای غمزده ما , انگار سقف آسمان آنقدر پایین می آید که کوتاهی دستان مرا می پوشاند و ستاره چینی رویاها چه آسان می شود !

وقتی باشی ماه من , خیال پرواز چه زیبا و ساده و عاشقانه ست ...

و کودک بودن ....

و عاشق بودن ...

و ساده بودن ...

همیشه بمان ماه من !