شب .... آبی ِماه ... آسمان ... مهتاب ...پلنگ ... صخره ... دل .... زخم ...
زخم دل پلنگ .... پرنده تب دارد .... پرنده می نالد ....
دل می سوزد ...
دل ... ترقه ... اسپند .... نور .... نور .... نور ... چشمم ...!
پرنده ... تب .... آتش .... خاکستر ...
رنج دل سرریز می شود .... هذیان ... هذیان ...
تب ... هذیان ... روح .... رها ....سبک ...
هذیان دل درد دارد ؟
دل ... آتش ... رنج .... رنج .... رنج ...
دل ترک می خورد ... دانه دانه دل ...
آب انار دل , .... اشک ِچشم ِلیلی ...
حی علی الجنون ....
قد قامت اللیلا ....
اشهد ان لا حیاه الا العشق ....
اذان می گویند ..... الله اکبر ...
اذان ... قاصدک دعا ... شکوه پرواز قاصدک ها ..
سپیده سر زد لیلا ؟!
قد قامت الصلاه ....
دیوان غزلیات سعدی گشوده در برابر چشمانم , تصویر زیبای سعدیه هم ... صدای آواز می آید :
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم که گر ز پای در آیم بدر برند به دوشم
از آبی به سبز , از سبز به لاجوردی , از لاجورد به طلایی آب رکناباد ... چه حس غریبی دارد این جلوه سعدیه در این زمان ! شب است و نور چه بازی می کند در این سرا با دل من ... انگار هزاران روح سرگشته غرق در سماعند با غزل و آواز ... پایم در آب رکناباد و چشمم به آن گنبد فیروزه ای و روحم رها شده در این بارگاه ... دلم اما سرگردان میان این و آن ... یک آن آرزو می کنم کاش شیخ سخن اینجا بود و با من گفت از سر این اشعار که اینگونه مرا بی تاب میکنند و بی قرار ... کاش بود و برایم از عشق می گفت , از حکایت دل ... استاد می خواند :
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
و با بغضی ادامه می دهد :
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
اشکهایم روان بر گونه هایم , تار می شود مقابلم ... می اندیشم به حال دل سعدی و شجریان , وقتی آن یک می سرود و این یک می خواند ! چشمانم را می بندم و سعدی را می بینم که رو به من می گوید :
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم , نه عقل ماند و نه هوشم
شگفت زده و شادمان از حضور او , می خواهم بگوید راز این غزلها را و این آتشی که بر جان می افکند . می گوید :
چه وجود نقش دیوار و چه آدمی که با او سخنی ز عشق گویند و در او اثر نباشد ؟
می پرسم آخر با این آتشی که جان را می سوزاند چه کنم ؟ با این داغی که تا به ابد بر دل می ماند ؟ مگر نگفته ای : عشق داغی ست که تا مرگ نیاید , نرود ؟
می گوید :
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن ور کنی , بدرود کن خواب و قرار خویش را !
استاد می خواند و شیخ سخن همراهش می شود انگار :
حکایتی ز دهانت به گوش جان آمد دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
سعدی ملتهب است و من بی قرار ! او عاشق و من حیران , می گویم :
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن سخن چه فایده گفتن , چو پند می ننیوشم ؟
می خندد و می گوید :
هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند ...
و من که این بار با آواز هم صدا می شوم که :
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم !
خنکای نسیمی , عطر بهار نارنج شیراز را بر جانم می ریزد . چشمانم را باز می کنم و باز چشم می دوزم بر آن گنبد فیروزه ای محصور شده در رنگهای آّبی و سبز و طلایی . هنوز صدای سعدی با من است که :
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم مِهر , مُهری ست که چون نقش حجر می نرود ...
2-
دیوان حافظ در دستانم , تصویر حافظیه در مقابلم , آرامگاه حافظ با آن گنبد سبزرنگ , ایستاده در میان قابی از درختان و در پیش زمینه ای از آبی آسمان .پیش رویم بازی نور با شاخه های درختان بلندحافظیه . نشسته ام بر نیمکتی در سایه و می نگرم به شکوه اینهمه زیبایی . اما روحم سر می کوبد بر دل و جان . می خواهد برخیزد . می خواهد رها شود از قفس تن . میخواهد حافظ را بیابد در میانه اینهمه سبز آبی !
دیوان را می گشایم :
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی , ره ز که پرسی , چه کنی , چون باشی ؟
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی !
بند روح رها می شود از اسارت تن .... سبک می شوم ...
3-
مرد غایب هفتمین قاب , مهربان برادر هنرمند , حتی در نبودنتان هم فراموش نخواهم کرد که بگویم : تولدتان مبارک . از من خواسته بودید حسم را نسبت به عکسهای حافظیه و سعدیه بیان کنم و حالا اینکار همزمان شد با میلادتان . کاش ...
عکس های پست اثر رهاست که از دریچه نگاه فرداد عزیز ثبت گردیده است .
دل از گل آفرید . مشتی خاک چونان بقیه ی تن . روح که دمید بر این تل خاک , چشم باز شد و انبوهی بال سپید دید که بر او سجده می کردند ! عقل شگفت زده می نگریست و هیچ نمی دانست ! اما دل ...
بی قرار بود و نمی دانست چرا ؟ می تپید و تپش های بی قرارش آرامی می خواستند بر این جسم نوپای خاک نهاد . و خدا کلید آرامش را هدیه کرد ...
نامهایش را و برترین نامش را در گوش دل نجوا کرد ... حالا دیگر بی تابی دل رنگی دیگر گرفت . معشوق را شناخت ! آرام شد , اما ....
به چشم گفت : جلوه یار را بر من بنما ! چشم گفت ناتوانم ...
دل بی تاب شد و محزون . گریه کرد ... خون گریه کرد , ضجه زد و گفت : خود را به من شناساندی در دل , خود را به من بنمایان در دیده !
خدا گفت : نمی شود ... دیده خاکی را یارای دیدن من نیست , اما تو اگر بخواهی , چشمی داری که بر من بیناست . بخواه تا که ببینی !
از آن روز تا به حال دل , چشم بر هر نگاری دوخت تا که شاید چهره یار را ببیند و نشد ! نگاهها در آسمانی ترین انسانها هم به بن بست می رسید !
کبوتر دل بال بال می زند برای دیدار . گاه بالش بسته و گاه شکسته , اما هرگز رهایی نخواهد یافت از زنجیر نگاه یار تا با پروازی از جنس خود , چشم بگشاید بر تنها مهر راستین , همو که روز اول با نجوای نامش قراری شد بر بی قراری همیشه اش , همو که رمز اسارت دل را در آسمان بی انتهای تنهایی در گوش او خواند , همو که آموخت پرواز را تا با آن چشم بگشاید بر عظمت عشقی که او را به زیستن فراخواند ...
از آن روز تا به حال , دل بال بال می زند برای لحظه رهایی , برای پاره کردن هر آنچه بند از پای دل , از دست روح ! دل صاحبش را می خواهد و روح برگشتن به اصلش را !
پرهای دل همه سوخته در آتش فراق ...
برای بریدن , برای رسیدن , برای پرواز آخرین , زجر چندین ساعت را باید بر خود هموار کند دیدگان دل ؟
کاش تمام شوند این ثانیه های سرگردان در به در .... کاش ...
پی نوشت :
این چندخط , پاسخی ست به دادمهر زیبای برادر کهکشانی ام , مهرداد ...
" نگاه تو یک آسمان بن بست بود
کبوتر دل
چاره ای جز پرواز نداشت !"
دست در دست خدا , در صحنه کارزار سفید و سیاه , می جنگم و پیش می روم . این سو روز و آن سو , شب ! این سو ماه و آن سو , شب پره های خو کرده به تاریکی ! در جنگی نابرابر اما , ماه به قعر تاریکی می افتد و نور گم می شود و من ماموریت می یابم تا انتهای راه بروم و ماه را از چاه در آورم .
دست در دست خدا پیش می روم و در هر گام , نور ماه را بیشتر و بیشتر می بینم تا می رسم به آخرین خانه کارزار ! و حالا ماه , در آمده از قعر چاه , جای من می نشیند و من .... به بیرون پرتاب می شوم ! سرم گیج می رود و همه جا تاریک می شود انگار !
نوری سترگ , چشمانم را می زند ! چشم می گشایم و خود را می بینم که در آغاز سه راهه ای ایستاده ام . هزار تویی رو به آفتاب و در هر مسیر هزاران گل آفتاب ! نور را می بینم و نمی دانم کدام راه را باید رفت تا به آن رسید ! چشم می بندم و دست عقلم را در دستان دلم می گذارم و شرقی ترین راه را انتخاب می کنم . حالا با چشمانی باز , در راهی پر پیچ و خم وارد می شوم که پس از برداشتن چند گام متوجه می شوم مزرعه ای ست از آفتابگردان ها . آفتابگردان هایی که هر کدام مثل من رو به نور دارند , اما آنها پایشان بسته ست و من .... چقدر شکر می کنم که نه گل , که انسانم و پای رفتن دارم . می روم و در مسیر آدمهایی را می بینم که در سایه گلها نشسته اند و تخمه می خورند و گل می گویند و گل می شنوند ! و دیگرانی که گل را قبله خود کرده اند و پشت به آفتاب , رو به گل آفتاب , نماز می گذارند ! ( شگفت زدگی ام دلیل بر خاموشی ام نمی شود , اما کسی صدای مرا نمی شنود !)
می گذرم ...
کمی جلوتر تو را می یابم . تویی که زودتر از من در دفاع از وزیر ( ماه , در کارزار شب و روز , جنگ سفید و سیاه ) خارج شده بودی . چه شاد می شویم از دیدار هم و حالا در این گذر پیچیده و مبهم , دست در دست هم پیش می رویم .
ناگاه , ابرهای تیره , آسمان آبی و روشن را می پوشاند و نور گم می شود و لحظه ای بعد بارش تند باران ... چشمانم را می بندم و دستانم را هم با صورتم بالا می گیرم تا قطره های باران کمی گرد راه و خستگی را از وجودم بشوید . غرق در شادی و شعف می شوم و پای کوبان فراموش می کنم راه رفتن را .
رگبار باران با همان شدت و سرعتی که آغاز شد , پایان گرفت و من ناگاه دریافتم که گم شده ام و دستم از دستان تو رها شده ! حیران آن سرخوشی کوتاه و این سرگردانی بزرگ , می دوم به دنبال تو تا باز با هم راه آفتاب را بیابیم ... اما نیستی ! تو گم شده ای یا من , نمی دانم اما ...
آنقدر می دوم و اشکهایم با اشک آفتابگردانها یکی می شود و آنقدر رد نشانه ها را دنبال می کنم تا در ابتدای دوراهی ای دور باز ترا می یابم و این بار محکمتر از قبل , دستت را می گیرم تا گم نشوم !
حالا دیگر نور آنقدر نزدیک شده که حس می کنم اگر دستم را دراز کنم , به خورشید می رسم , اما قبل از اینکه من دست بلند کنم , ردی از نور در پیش پایمان گشوده می شود ! کمانی از هفت رنگ زیبا که رو به اوج می رود و ما سوار بر آبی رنگین کمان , به آسمان سفر می کنیم .
و تازه اینجاست که می بینم دیگرانی را که آنها هم سوار بر دیگر رنگهای زیبای سرخ و نارنجی و نیلی و سبز و زرد و بنفش شده اند و به ما پیوسته اند . چشم که باز می کنم می بینم هفت نفریم و چهارده بال ! حالا دیگر رنگها گم شده اند .... بال هایمان را می گشاییم و پرواز را در کنار هم به تجربه می نشینیم رو به نور ! هفت پرنده ایم یا ده یا سی , نمی دانم , اما یقین دارم همگی ما به سمت قله قاف آرزوها رهسپاریم ! به سمت آفتاب حقیقت , جایی که همه ما یکی باشیم و آن یک هم با یک نام : مهر ...
پی نوشت :
آنقدر نوشته امپراطور بهاران تکانم داد , که چشمانم را بستم و خود را در همان راهی دیدم که ایشان ! و حاصل این تخیل عجیب , شد اینکه خواندید ... قدردانی ام از برادر , پایانی ندارد !
همچنان که روی تو به چشم دل , در میان دلبران یگانه است
نام دلنشین تو به گوش جان , خوشترین ترنم ترانه است
بی کسی مرا نمی برد زجا , تیرگی به وحشتم نیفکند
همنشین به شب مرا خیال تو , یاد روی تو چراغ خانه است
خواهم آمدن به دیدنت بهار , گفتی و نیامدی و در عوض
گویی ام بهار اگر نشد , خزان , این دگر عزیز من بهانه است !
میل انتخاب شعر اگر کنی , دفتر دل مرا ورق بزن
کاین سفینه رباعی و غزل , پر ز شعر ناب عاشقانه است
داستان عشق ما شنیدنی ست , باز گفتنش نیاورد ملال
ساعتی به دوش من گذار سر , گوش کن که بهترین فسانه است
دور دور نفرت است و دشمنی , شکر می کنم که عاشق همیم
داشت ابتدا , ندارد انتها , عشق ما چو بحر , بی کرانه است
کم شود جوانه های هر درخت , سال های سال اگر که عمر کرد
ای عجب که نخل آرزوی من , پیر شد ولی پر از جوانه است
هر ره دراز را نهایتی ست , دانم این قدر ولی بگو به من
از چه رو به هیچ جا نمی رسد , آه من که روز و شب روانه است
پای عشق اگر که در میان نبود , هیچ ارزشی نداشت زندگی
پس بگو که زنده باد عشق , بی دعا اگر چه جاودانه است .
89/6/8
دیروز سرای من , میهمان مهر بود و غزل , اشک و نگاهی پر مهر و زبانی که به شیرینی مرا دخترم خطاب می کرد و من که در پوست خود نمی گنجیدم از شوق و در آسمان سیر می کردم ... کاش این لحظه های ناب زندگی , همیشگی بودند ...
برای همیشه مدیون لطف خاله خانباجی عزیز و همسر محترمشان شدم که این دیدار را برایم میسر کردند . الهی همیشه شاد باشند و پیروز .
پی دل نوشت :
حواسم هست به کارهات , اما نمیدونم داری چی میکنی با دل من ! شدم مهره شطرنج که با بازی غریب تو , نقش می زنه کارزار زندگی رو . پیاده باشم یا هر مهره دیگه , مهم نیست ! مهم اونه که بازیگردانم تو باشی ! مهم اینه که مهره سفیدی باشم که در دستان تو و با خواسته تو حرکت میکنه .
لذت می برم از بازی های قشنگی که این روزها برام می چینی ! حتی اگه مات هم بشم به رضای تو , راضیم و شاد ... فقط ....
بی خیال هر چی فقط .... ممنونتم خدا ... محو و مات تقدیر این روزهایم , دل می سپارم به حس عجیبی که تمام وجودم رو به شوق میاره . حتی لحظه ای رهایم نکن محبوب ... حتی لحظه ای ...پی توضیح نوشت :
عنوان پست , مصرعی از مولاناست . روز میلادش مبارک .