شب عاشقان بی دل چه شب دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آن است که پاکباز باشد
به کرشمه ی عنایت نظری به حال ما کن
که دعای درد مندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست می گرفتم
که ثنا و حمد گوییم وجفا وناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه وسخن دراز باشد
پی نوشت :
این روزها زبان سخنم قاصر است , برای قدردانی از شما که تمام تلاشتان را برای آرام کردنم با همه وجود حس می کنم . هیچ نمی توانم بگویم , الا همین غزل زیبای شیخ سخن ...
کاش دلم را چون کتابی بگشایید و خود بخوانید حرفهای نگفته را ...ممنونم
![]() | |
و بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید ... | |
آفتاب را به تو نمی دهم
تا خرده خرده بشکافی اش و از آن هزار ستاره بسازی
ماه را به تو نمی دهم
تا به خاطر کوه نور , دریای مروارید را انکار کنی
ستاره ها را به تو نمی دهم
تا بگویی خوشا شبهای بی مهتاب
آسمان را به تو می دهم
تا ندانی که چه باید کرد !( یداله امینی )
بر موج حیات
زورقی بود دل من
با بادبان آه
پاروی امید
و صخره نومیدی .( فرشته ساری )
درخت جشنی ست
که زمین و آسمان
بر پا داشته اند . (بیژن جلالی )
که تشنه است که خونم تلاطمی دارد ؟
که تشنه است در این خواب زار خاموشی
که این بلند خسیس
چنین سخی شده یکریز اشک می بارد ؟( نصرت رحمانی )
یک روز شلوغ و هزاران کار نا به سامان ! شب زودتر از همیشه با ابرهای سیاه آسمان به استقبالم می آید . داخل ماشین نشسته ام و برای انجام کاری به خیابان می روم ! رعد و برق گوشه آسمان نوید باران می دهد . من با این عطش غریبی که دارم در این کویر خشک این روزهای دلم , بی تابانه آسمان را می نگرم و بازی نور را در دل آسمان . از ماشین پیاده می شوم و نم نم باران را بر صورتم حس می کنم . نفس می کشم عمیق و عطر باران را , عطر خاک را و طعم اشک های خدا را با ذره ذره وجودم حس می کنم . خدا جایی همین نزدیکی ست و بر دل تبدار و گرفته من اشک می ریزد ...
حالا دیگر باران آنقدر شدید شده که هر کسی را جسارت ماندن در زیر رگبارش نباشد . من اما با همان اشتیاق راه می روم و حس می کنم بخار از سر و صورتم برمی خیزد و خونابه های دلم شسته می شود در زیر بارش باران ...
چادر بر سرم سنگینی می کند از وزن قطرات آب , اما عجیب حس می کنم سبک شده ام . آرام و سبک ...
مهربانیت را قربان شوم خدایم که حتی اشکهایت , آرام دل و روح و روان من است ... به تعداد قطرات باران , شکرت , مهربان بی انتها .
پی نوشت :
باورم شد وقتی کودکانه با ابرها سخن بگویی از زیبایی باران , دعای بارانت مستجاب تر است که خدا همیشه همراه دلهای کودکانه ست ...
چشمهایت سیراب سراب
و نگاهم،
تاول زده از تابش تشنگی
برویم دعای باران بخوانیم .
تو با دل من
من با دل تو
باور کن با لبخند چترهایمان بر می گردیم
یه کوچه باغ پر درختای نارون و سپیدار
با گلای یاس آویخته از سر دیوار
بوی نم بارون و عطر گل و هوایی از مهربانی سرشار
آخر کوچه که می رسه به بهشت یار!
***
دستم در دستانت , بگذرانم از این کوچه های زیبای خیال ,
تا که شاید زودتر فرارسد
بهشت واقعی ,
وعده دیدار ...
پی نوشت :
وقتی که جوان و پرنیرو گام در راه می گذاری , هرگز نمی پنداری که با آرزوی کعبه در دل , رو سوی ترکستان داری . اگر زیستن واقعیت است ,پس اشتباه نیز واقعیت است ؛ پس اشتباه زیستن است . و اگر سرزنشی می باید , زیستن را باید , نه ذهن را که با امکان حقیر خویش به حقیقت می نگرد و نه این انسان فرومانده به تنگنای نگرش ذهن را . ( سیمین بهبهانی , مجموعه داستان ها و یادنوشت ها )
مامان گفت :" فردا میخوایم بریم خونه مامان بزرگ . بشین تکالیفتو انجام بده که باز فرداشب هی ورد چه کنم چه کنم نگیری !" با چه ذوقی پریدم بغل مامان و گفتم :" مامان ! خاله اینا هم میان ؟"
مامان گفت :" آره دخترم . هم خاله ها و هم دایی فردا همگی میریم خونه مامان بزرگ ." و من اونشب از ذوق تا خود صبح خواب فردا رو می دیدم !
فردا کله سحر بیدارشدم و اینقدر سروصدا کردم که مامان و بابا رو هم بیدار کردم . مامان می گفت : " هر روز واسه مدرسه باید کلی نازتو بکشم بیدار شی ! حالا ببین این چه وقته بیدار شدی ؟!" و من جواب دادم " آخه مامان دیر میشه دیگه ، زود باشین پاشین بریم !"
خاله ها و مامان می خواستند کمک کنند به مامان بزرگ برای چیدن غوره و آبغوره گیری . همیشه این موقع سال که میشد یه روز همگی جمع می شدیم و این کار رو با هم انجام می دادیم . اون روز ، روز خاطره و شادی می شد واسه ما بچه ها .
مامان بزرگ با دیدن من گل از گلش شکفت . بغلم کرد و من رو که بوسید مثل همیشه اشک توی چشماش جمع شد و گفت :" آخه نرگس من ! چرا اینقدر دیر میای به دیدنم ننه ؟ نمی گی چقدر دل من تنگ میشه واست؟" و من که طاقت اشکاشو نداشتم در حالیکه از بغلش بیرون می اومدم می گفتم" آخه مامان بزرگ درس داشتم ! تازه مامان اینا منو کم میارن اینجا و گرنه من که هر روز خدا دوست دارم پیش شما باشم ."
به خاطر ذوق و شوق من ، ما اولین گروهی بودیم که رسیدیم . مامان بزرگ شروع کرد به آماده کردن بساط چایی و صبحانه و مامان هم رفت دنبال آماده سازی کارهای اون روز . منم با چه ولعی نشستم به صبحانه خوردن و با هر کلمه نوش جان گفتن مامان بزرگ چه جونی می گرفتم.
یواش یواش سرو کله بقیه هم پیدا شد . پنجره رو باز کردم و از همون جا آویزون شدم توی حیاط و داد زدم " چقدر دیر کردین شما ؟" که مامان بزرگ گفت :" ننه مراقب باش نیفتی از اونجا !"
دویدم توی حیاط و با بچه ها _ فهمیه و عالیه ، مهدی و ابی _ شروع کردیم به بازی . یه وقتایی همه با هم بودیم و مهربون ، یه وقتایی بازی می شد دخترونه و پسرونه و یه جنگ تمام عیار در می گرفت بین گروه دخترها و پسرها ! هر کدوم از گروه ها هم بلد بودند چطوری حرص اون یکی گروه رو در بیارن ! ... با صدای خاله که ما رو به ناهار دعوت کرد به خودمون اومدیم . وای که من عاشق این اشکنه قورمه مامان بزرگ بودم که با قرمه خوشمزه دست پخت خودش و قوره تازه درست میکرد و اینقدر خوشمزه بود که انگشتامون رو هم باهاش می خوردیم ! تا عمر دارم حسرت یکی دیگه از اون غذاهای مامان بزرگ رو دلم می مونه .
بعد ناهار ما دخترا جمع می شدیم یه گوشه حیاط زیر سایه داربست مو و با هم شعر می خوندیم ، خاطره تعریف می کردم ، یه قل دو قل بازی می کردیم و گاهی هم سرک می کشیدیم توی کارای بزرگترا ! مامان بزرگ هم که هر از گاهی می اومد سراغمون و با کلی قربون صدقه هر دفعه یه چیز تازه ای می گذاشت کف دستمون ، از انجیر و لواشک بگیر تا پسته و شکلات و هزار تا چیز خوشمزه دیگه . هوا که رو به تاریکی می رفت غصه جدایی می افتاد تودلمون . باز یک روز قشنگ دیگه تموم شد . باز فردا مدرسه و درس و کتاب و تنهایی و تنهایی . هیچوقت فراموش نمی کنم حس و حال لحظه خداحافظی از مامان بزرگ رو . طوری بغلم می کرد انگار بار آخریه که می بینمش و واقعا " یکی از همون دفعه ها شد بار آخرش ! هیچوقت نه مریضی شو دیدم و نه لحظات مرگش رو. نشد که ببینم ، نگذاشتند که خاطره ای داشته باشم از اون روزها !
قاب رو که از توی کادو درآوردم با دیدن این عکس چی گذشت بر من توی اون لحظات ، فقط خدا می دونه . انگار یکی تو رو هل داده باشه به دنیای خاطراتت ، به دنیایی که انگار هزاران ساله که گذشته از اون روزها ! بعضی چیزها کهنه که می شن ، رنگ و روی گذر زمان که می شینه روشون ، چقدر ارزشمند می شن . مثل این خونه ، مثل پنجره چوبی ش ، مثل اون کاشی آبی سر در خونه ، مثل کاهگل های دیوار که اسکلت چوبی ساختمون هم ازش پیداست ، مثل همه خاطرات خوب و بدی که از بچگی باهامونه !
پری ، یعنی میشه یه روزی وقتی به این قاب عکس نگاه کردیم بگیم وای انگار همین دیروز بود؟ یعنی میشه دوستیهامون هم مثل این خونه قدیمی بشه ولی با مرورش حس کنی چقدر تمام لحظاتش ارزشمندن برامون ، که بشن یکی از داشته های قشنگ زندگیمون ؟!
به خاطر همه اینها ازت ممنونم دوست خوبم .
پی نوشت :
این عکس گوشه ایه از هنر عکاسی دوست خوبم کیمیاگر عزیز .
پی نوشت جدید :
این نوشته 28 دیماه 88 تو سایه سار منتشر شده . قصد دارم بعضی از پست های قدیم رو دوباره استفاده کنم تا یه مروری بشه واسه خودم . امیدوارم شما هم از این خاطره بازی خوشتون بیاد .