صبح امروز با عکس باران شروع شد . اول صبح قبل از خروج منزل , گوشی را که برداشتم , دیدم داداش مهدی سه تا عکس از باران برایم فرستاده ... باران با آن قیافه اخموی بانمکش ...
از خانه بیرون زدم و عطر باران مشامم را پرکرد ! نفس کشیدم عمیق و آسمان را و درختان پاییزی را نظاره می کردم . و چند عکس از پیچک های یکی از خانه های مسیر ...
اداره رسیده بودم که نم نم باران و دانه دانه برگریزان همراه شده بودند با هوای ابری و البته کمی آفتابی امروز , رنگ باران ...
نشسته بودم گرم کار که ناگهان صدایی مرا از جای پراند : رعد باران !
و رگباری تند و صدای باران ...
شب با نیایش از کلاس خط برمی گشتیم و سرمشق این بار با شکسته نستعلیق استاد پیله چی :
در ره منزل لیلی که خطرهاست به جان شرط اول قدم آنست که مجنون باشی ..
باران به شدت می بارید و ما قدم زدیم بی واسطه چتر و سرپناه ... خیس قطره های ریز باران , مشعوف از طعم باران ...
شجریان برایم می خواند از بوی باران : بوی باران , بوی سبزه , عطر خاک ...
یادم آمد دعای همیشه باران :
ببار ای بارون ببار, با دلم گریه کن خون ببار, بر شبای تیره چون زلف یار, بهر لیلی چو مجنون ببار , ای بارون !
شکر خدای باران ...
پرنده ای هستم که دو بال پروازم را در نمی دانم کجا جا گذاشته ام . پرنده ای که هر بار قصه پرواز را می خواند ومی شنید و آه می کشید و به آن روزهای شیرین گذشته فکر می کرد که در آسمانی آبی همه پرندگان زیبا با هم پرواز می کردند و از آب های زلال آسمانی می نوشیدند و دانه های بهشتی غذایشان بود . اما نمی دانست چرا هیچکدام یادشان نمی آمد که چه شد که از آن بهشت زیبا که همه اش نور بود و سرور ، همه اش آبی بود و سبز ، به این زمین خاکی رسیدند ؟
پرنده ام ویادم نمی آید کی فراموش کردم بالهایم را . کی فراموش کردم که جای من در این زمین خاکی نیست . من دو بال دارم برای پرواز ، پس چرا آنها را فراموش کردم و مثل همه آدمیان با دو پای ناتوان بر زمین راه رفتن را آغاز کرده ام ؟ درست که پاها زمین را حس می کنند و لذت تعلق را و وابستگی را بیشتر به تو می چشانند ، درست است که پرواز یعنی رها شدن و من از وقتی که نمی دانم کی شروع شده از رهاشدن می ترسم ، که دلبسته ام ، وابسته ام و نمی توانم به روزی فکر کنم که کنده شده باشم از همه تعلقات ، اما پرنده که باشی می دانی هیچ چیز ، هیچ چیز و هیچ چیز نمی تواند لذت پرواز را ، آنهم پرواز در اوج را به تو بچشاند .
پرنده ای هستم که مدتهاست بالهای پروازم را از دست داده بودم و عادتم شده بود که با دو دست دانه بخورم و با دو پا بدوم تا برسم به نمی دانم کجای این روزگار سیاه ، اما خدا خیر بدهد بزرگی را که جوجه اردک زشتش را نشانم داد که بالهایش آنقدر به پرواز فکر کرده اند که به بالهای قو می مانند نه اردک ! بزرگی که به من یادآوری کرد که از قید و بند ریشه های خاکی کنار رودخانه ام خلاص شوم و به یادم بیاید که من هم چلچله ام ، پرنده ام ، نوید بهارم ، من باید یادم باشد پرواز را که بهار بی پرنده و پرواز کجایش به بهار شبیه است ؟! چلچله ام و می خواهم در کنار همه آن پرندگان زیبای دیگر ، رسم پرواز را به یاد بیاورم ، می خواهیم سی مرغ بشویم و برویم به آن نمی دانم کجاها که می گویند قله قاف است و پرواز را در نگاهی نو به تجربه بنشینیم تا حتی همین اندک پروازی را که بلدیم عادتمان نشود . چلچله ام و می خواهم در کنار گنجشکم ، در کنار بچه شاهینی که قول می دهد به گنجشک کاری نداشته باشد ، در کنار غازی که خود قصه پرواز را به ما یادآوری کرد ، در کنار هدهد و پرستو و جوجه و بلبل و مرغ عشق و کلاغ و همه آن دیگرانی که دارد یادشان می آید که پرواز را فراموش کرده اند ، یا که نه ، پرواز عادتشان شده ، با هم سیمرغی بسازیم . که برای نو شدن قصه پروازمان حاضریم تا خود خورشید پرواز کنیم و هراسی هم نخواهیم داشت از اینکه بالهایمان بسوزد ، تنها می خواهیم با هم باشیم و با هم به پرواز بیندیشیم و با هم درد سوختن را حس کنیم .
چلچله ام و دلم درد دارد . روی شانه هایم جای بالهای فراموش شده ام درد می کند . و من دارم لذت درک این درد را با تمام وجود می چشم که چه سخت است پردرآوردن ، چه سخت است پرواز وقتی بالهایت را فراموش کرده ای و باید از نو درد بال درآوردن را به تجربه بنشینی . اما من حاضرم از قید این زمین خاکی رها شوم تا لذت پرواز را بچشم تا شاید آنوقت از عمق جان به بهاری نو بیندیشم .
کجایی مادر ؟ چلچله ات درد دارد ! چلچله ات امسال نوید بهار نمی دهد ! که بهار را حس نمی کند ! که عهد کرده تا دلش نو نشود و بالهای نو در نیاورد ، به کفشی نو فکر نکند !
کجایی مادر ؟ بیا و رسم پرواز را دوباره به چلچله ات بیاموز که بالهای چلچله ات این بار ریشه در قلب او دارند نه بر شانه اش و هر آن چیزی که در قلب ریشه کرد ، هرگز رها نمی شود و فراموش نخواهد شد .
کجایی مادر؟ چلچله ات درد دارد و می خواهد تا به بالاها بپرد ، تا شاید درد را فراموش کند . بیا و دعای خیرت را بدرقه راهش کن تا شاید بتواند اوج بگیرد و در کنار دیگر پرنده های آسمانی ، از هر چه تعلق است رها گردد . بیا مادر و بیاموز لذت رها شدن را از هرچه دلبستگی ست !
پی نوشت :
همه آنچه خواندید رنجنامه ای بود که با اشک نوشته شد بعد خواندن صیغه استمراری درد . از دستش ندهید .
پی نوشت 2:
نوشته خواندنی سپهر عزیز را هم خطاب به جوجه اردک زشت از دست ندهید .
پی جدید نوشت :
باز هم خاطره بازی , باز هم بازخوانی یک پست قدیم , یک خاطره عزیز ... که این روزها همه خاطره ام و ... شکر !
بیشه ای آرام در دنج ترین سمت جغرافیای پروانه , با برکه ای زلال و انبوهی از پرنده های شاعر که رنگ آسمان را به رنگ غزل می کشانند ! و قاصدک هایی که بر نوک انگشتان می نشینند و پروانه هایی که نقاشی زیبای خدا را به رنگین کمان زیبای بالهایشان آراسته می کنند ...
دشتی سرشار از جالیز و پروانه , برکه و گنجشک , زالزالک و به , انار و قاصدک...
برکه ای زلال و چادری آبی رنگ , سایه ام در آن غزل نقش می زند ...
برکه ای زلال و چادری ارغوانی رنگ , مهرداد رنگ مهر می زند دفتر زیبای کودک دلبندش را ...
برکه ای زلال و زیراندازی رنگین کمانی و سقفی به وسعت آسمان , که امپراطور بهاران و سلطان پروانه ها با چادر میانه ای ندارند در دشتی اینچنین ...
برکه ای زلال و چادری سپید که دفتر نقاشی نیایش شده تا بر آن نقش بزند قاصدک های آبی و پروانه های رنگی و گلهای سرخ و سفید و زرد را و آسمانی آبی با ابرهای سفید و رنگین کمانی گسترده از این سو تا به آن سوی آسمان ...
به میهمانی طبیعت آمده ایم , در کنار همدیگر , آوازخوانان , غزل گویان , لبخند زنان , شادی کنان ...
آن یک با قلاب ماهیگیری , ماهی صید می کند با طعم شعر و این یک ماهی ها را پاکیزه کرده و در لفافه ای تمیز پیچانده و برآتشی درخشان , کباب می کند ! آن یک سیب زمینی ها را در زیر خاکستر گرم پنهان می کند و دیگری , چای ذغالی خوش عطر را دم می کند به مهر ... و فرشته هایی گرم صحبت های دوستانه و کودکانی فرشته سان , غرق شادی و نشاط و خنده ...صدای خنده های کودکان , دشت را به وجد می آورد و گنجشککان را به آواز ... گلها می رقصند و باد شادی کنان می پیچد در لابه لای موهای بید همیشه مجنون ... صدای برکه , صدای زندگیست , صدای عاشقی ...
این صدای مهر است که می پیچد در دشت ... این صدای شعر است که جاری می شود در زندگی , این صدای زندگیست که رها می شود در خیال ... خیالی سرشار رویاهای زیبای واقعی ... واقعیتی نهان در دلهایی سرشار مهر ... دلهایی یکرنگ , نگاههایی عاشق , دستانی مهربان , زبانهایی ثناگویان ...
یکی سر به کوه می گذارد تا هدیه رعد را , قارچ هایی صدفی به جمع هدیه دهد ! آن دیگر نیامده اما صدای سازش را به دوستان تقدیم می دارد , یکی می خندد , یکی می گوید , یکی می نویسد و دیگری ثبت می کند از دریچه پرشکیب دوربینی رها در دستان نازنینی هنرمند و عاشق ...
زندگی جز گذر همین لحظه های زیبا مگر مفهومی خواهد داشت ؟ حتی اگر دمی در خیال خود رها شوی و دست در دست مهربانانی بگذاری از جنس دل ...
کاش رویاها رنگی از واقعیت می گرفتند تا انسانها می توانستند لحظاتی از زندگی را خودشان باشند ... خود خود خودشان , همانقدر مهربان , همانقدر عاشق , همانقدر رها ... کاش میشد ...
دل آدمیزاد , موجود عجیب و شگفت آوریست . ظاهرش تن را زنده می دارد و باطنش , روح را ! ظاهرش خون به مغز می رساند و مغز فرمان می دهد بودن را و باطنش , مهر را تزریق می کند در جان ! تا تو فاصله نگیری از آنچه که آفریده شدی ! از بودنت ... از خدایی بودنت ...
و اینگونه است که عصاره دل می شود دوست داشتن . دوستی در هر نوع که می بینیم و می دانیم , که قدر و مرتبه دوستی ها با قدر و رتبه روح و جان معنا می یابد ! هر آنکس روحی متعالی تر , دوست داشتن هایش ارزنده تر ... که هر چه با اصل و جوهره روح نزدیک باشی , دلت و مهر نهفته در آن به اصل نزدیکتر شده و به اوج می رساند تو را , تا آنجا که برسی به نهایت مهر , به اصل عشق , به خود خود نور و خوشا به حال انسانهایی این چنین که فخر آفرینشند ...
و آنها که چون من درگیر روزمره اند و پابند خاک , دوستیهایشان هم از نوع زمین است و دلبستگی هایشان , زمینی ... اما اینگونه نیست که هر آنچه با خاک نسبتی دارد بی قدر است که اینگونه اگر بود , آفرینش خاک و آفرینش انسانی از جنس خاک دلیلی می شد بر نقصان خدایی که نقص در او راهی ندارد ... پس اگر دل , محل عشقهایی ست از جنس ما آدمیان زمینی , می شود امید داشت که قدم در راهی گذاشته ای که نهایتش اوست ! که مهر نام اوست و مهربانی هدیه او به ما تا با آن بودنمان را در این دوروزه هستی , ساده تر و تحمل پذیرتر نماییم ...
و چه شگفت است دوست داشتن ها , وقتی ورای منطق تو را با خود می کشاند به سمت و سوی زیباترین لحظه های بودن و رنگ می دهد دقایق زندگیت را , آنگونه که بیرزد به گذران همه عمر ...
و چه تلخ است که این زیباترین هدیه آفریدگار , در این روزگار , کمرنگ و کمرنگ تر می شود و بدتر از آن , همه رنگ و بوی ریا گرفته یا دستاوردیست از حسابگری های منفعت سنجی , که هر که بودنش سودآورتر , محبتت به او بیشتر ! و هر آنگاه این فایده تمام , محبت تمام ! و اینگونه دوست داشتن منشاش نه دل , که عقل است و از عقل جز این چه انتظار ؟
اما هر آنکه مهرش بیش , ظرفیت قلبش بیشتر , تا آنجا که وجود جز مهر نخواهد بود و نفس جز به مهر برون نخواهد شد و اینگونه است که شیخ سخن می گوید : در هر نفسی دو نعمت موجود و بر هر نعمت , شکری واجب ... و من می گویم اگر تمام دقایق عمر را به ثنای خداوندگار بگذرانیم تنها به دلیل وجود دل , باز هم نتوانیم آنگونه که باید قدردانی نماییم از آفرینش این وجود ارزشمند آدمیزاده که موجود شده با لطف او و از جوهر وجود او ...
و من می خواهم شکر گویمت خداوندگار مهربانی و پروردگار یگانه ای که آفریدگار بارانی ... نیایش هر روزه ام به درگاه تو , دستگیری توست در لحظه لحظه زندگی ام تا دمی بی تو نگذرد ...
و حالا ثنا می گویمت , آفرینش ثنا را که ثمره دو وجود دوست داشتنی من است ... ثنایی که عطر مریم می دهد و ستایشگر خوبیهاست که عطر فرشته ها را با خود همراه دارد در این چند روزه ای که میهمان سرای ماست ...
خداوندگار خوبیها , ثنایت می گویم به خاطر ثنا و باران , نیایش و یگانه و هر آن روح عزیزی که با این دل بی قرار نسبتی دارند ناگسستنی ! هر چند این دل , دنبال دلیل و نسبت نمی گردد برای دوستی و این لطفی ست که تو به او ارزانی داشته ای ...پس باز هم شکرت مهربان بی انتها . این هدیه ارزنده ات را از من دریغ نفرما که من بی آن یعنی تهی ... خالی ام نخواه مهربانترین ! شکرت خداوندگار خوبیها.
امشب هم ماه زیبا بود و جلوه گری اش رخ می نمود بر من و آن دیگرانی که گاهی سری رو به آسمان بلند می کنند ... ماه با آن هاله رنگین زیبا و آن دو ستاره کوچک اما پرنور اطرافش حکایتی غریب داشت با دل من ! قرار از من ربوده و بغضی بر جانم نشانده بود که نمیدانم دلیلش را , اما میدانم ماجرایی داشت این همه جاذبه عجیب ماه برای من ... می دانم برایم قصه میخواند و من می شنیدم و سعی می کردم دریابم راز اینهمه بی قراری و بی تابی را ...
مهربانترین بابا , ماه تمام آفرینش , بی قراری دلم را قرار می شوی ؟ دلتنگم پدرم , وعده دیدارم می دهی مهربان ؟ بی تابی ام را با گوشه چشمی رنگ می دهی پدرجانم ؟ غدیر نزدیک است و من عیدی می خواهم دیدار دوباره ات را ! دلتنگم و تو نیک می دانی گوشه ای از دلم جایی همان حوالی تو , منتظر من است تا بلکه کمی آرام بگیرد ... دستم را بگیر پدرم و به دیدارت رهنمون شو ! پلنگ دلم بی قرار ماه دیدار تست ! زنجیرهای دست و پایم را بگشا و زخمهای دلم را مرهم شو ! بگذار رها شوم به سمت تو ! بگذار پرواز را و رهایی را به سوی ماه وجودت به تصور بنشانم ... قرار من , در دیدار تست ... قرارم شو مولا ... دلتنگم , وعده دیدارم ده ... مرا بشنو مولا , مرا این کوچک خطاکار را ... آرامم شو بابا ... آرامم باش ...