سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

غزل نقاشی دل



دنگ دنگ دنگ ...دنگ دنگ  .... دست می برم و خاموش می کنم صدای زنگ را !

صبح است .... صدایی در گوشم میخواند :

سرارادت ما و آستان حضرت دوست        که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست

نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر               نهادم آینه ها در مقابل رخ دوست

چشم می گشایم !

دشتی سرسبز , گلهای زرد , بنفش , سفید .... پروانه های رنگارنگ , صدای قناری و یاکریم .... نسیم خنکی صورتم را نوازش می کند !

پلک می زنم و چشمانم را می مالم تا خواب از سرم بپرد ... این اما رویا نیست ...

شگفت زده می دوم و اندکی آنسوتر , در سایه درختان بید , در کنار جوی آبی آرام می گیرم ...

بوی جوی مولیان آید همی     یاد یار مهربان آید همی

در آب زلال رود می نگرم و صدای بلبل مرا به جایی , به چیزی می برد ....صدایی از دور مرا می خواند ... اتفاقی در دلم می افتد ... اشکی از چشمم بر آب می چکد .... دسته ای گل نرگس می روید ...

شگفت زده گل ها را می چینم و عطرشان در مشامم می پیچد ... ناگاه صدای نی می شنوم .... حیران , رد صدا را می گیرم و سرمست آواز نی می رسم به دخترکی نشسته در سایه بید مجنون , نی نهاده بر کنج انار لبانش ... حکایت می کند ... از چه ؟! .... " بشنو از نی چه غریبند نیستانی ها !"

زیر لب زمزمه می کنم :

چوپان شده تا شاعر ذاتی شده باشد    آواره آن ماه دهاتی شده باشد!

دستانم را می گشایم تا گلهای نرگس را تقدیمش کنم ... چند پروانه سفید از دستانم پر می زنند و به آسمان می روند ...

لبخند می زند و لبخندش تفسیر مهر است و نگاهش تجسم غزل ...

بقچه ترمه اش را می گشاید و لقمه ای نان و پنیر مهر تعارفم می کند . طعم شیرین و غریبی بر جانم می ریزد ... نگاهش می کنم و در چشمانش ستاره های درخشانی را می بینم که برق می زنند ...

ای چشم تو دشتی پر آهوی رمیده     انگار که طوفان غزل در تو وزیده

دست دراز می کنم تا ستاره ای بچینم از چشمانش ... باد برمی خیزد و روسری اش چشمانم را می بندد ... از پشت حریر آبی روسری اش می بینم قاصدک هایی را که در باد رها شده اند و به آسمان بالا می روند ... قاصدک های مهر ! همه جا سفید می شود و تکه های ابر قاصدک , آسمان را می پوشانند ...  دخترک سوار بر بال قاصدک ها دور می شود از من !

می گویم :

مخواه دختر چوپان که باد حمله کند    به دشتهای پر از گله های قاصدکم

نوری می زند چشمانم را و صدایی و باران ستاره است که می بارد از آسمان ... ستاره های آبی ...

صدای نی می آید و دردی که از نت ها بر جانم می ریزد ... ضربان قلبم درد می کند ...

قلبت که می زند , سر من درد می کند      این روزها سراسر من درد می کند

باران ستاره و قاصدک و من چرخ می زنم ... چرخ می زنم ... چرخ می زنم و ستاره می چینم و قاصدک .... کجایی دخترک رویایی ... برگرد ... روسری حریرت در دستان من ... عطر خوش عشق است و زندگی که در من جاری می شود ...

کجایی دخترک چوپان .... برگرد ...

ای شعرتر از شعر تر از شعر

من با خبر از عشق شدم , بی خبر از شعر

دست تو در این شهر بر این خاک نشاندم

تا قونیه تا بلخ چرا ریشه دواندم ؟

آرام ِ غزل مثنوی شور و جنون شد

این شعر شرابی ست که آغشته به خون شد

برگرد غزل بلکه گلم بشکفد از گل

لا حول و لا قوه الا بتغزل

دخترک چوپان برگرد ...

دنگ دنگ دنگ ... و باز صدای زنگ ...

چشمانم را می گشایم ... گیج و منگ .... پنجره بسته اتاق و عقربه های ساعت که زمان بیداری را به رخم می کشاند ...

زیر لب زمزمه می کنم :  من و صلاح و سلامت ؟ کس این گمان نبرد !!!

و از جا بر می خیزم ...

گه چرخ زنان همچون فلکم           گه بال زنان همچون ملکم

چرخم پی حق , رقصم پی حق     من زان وی ام , نی مشترکم

شیر است یقین در بیشه جان      بدرید یقین , انبان شک ام

پی نوشت :

در شعر که غرق شوی , تصویرهای ناب آن تو را به رویا می برد و آنوقت غریب نیست اگر رویایت , نقاشی ای بشود سرشار ترمه و قاصدک و ستاره , خصوصا اگر امپراطور بهار هم با کلماتش , بال های پرواز خیال تو را رنگ آبی مهر بپاشد ... اینجاست که با جوهر دلت بر صفحه آبی آسمان , با نستعلیق نور خواهی نوشت :

دل سراپرده محبت اوست    دیده آیینه دار طلعت اوست ...

تو و طوبی و ما و قامت یار    فکر هر کس به قدر همت اوست


پی توضیح نوشت :

اشعار این نوشتار درهمی ست از غزلیات مولانا , حافظ , سعدی و از شاعران معاصر : حامد عسکری , مهدی جهانداری , مهدی فرجی , سعید میرزایی و نجمه زارع .و اینکه در سرتاسر این نوشته , اثر پنجه جوجه اردکی را می بینید که پروازی زیبا را تداعی میکند در برابر دیدگانم ! پرواز باشکوه قویی سپیدبال ...

هذیانهای دوباره ام را ببخشید ...


و من تمام خودم را , مسافرت بشوم ...



قطار شو که مرا با خودت سفر ببری
 به دورتر برسانی ــ به دورتر ببری

تمام بود ونبود مرا در این دنیا
که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری

ومن تمام خودم را مسافرت بشوم
تو هم مرا به جهانهای  تازه تر ببری

سپس نسیم شوی تو و بعد از آن یوسف ...!
که پیرهن بشوم تا مرا خبر ببری

مرا به خواب مه آلود ابرهای جهان
به خوابهای درختانِِ بارور ببری

و بعد نامه شوم من ... چه خوب بود مرا
خودت اگر بنویسی ــ خودت اگر ببری

***

عجیب نیست که هیزم شکن بیاشوبد
درخت اگر که تو باشی دل از تبر ببری


دوباره زوزه ی  باد و شکستن جاده
چه می شود که مرا با خودت سفر ببری

پیمان سلیمانی


امروز هم از آن روزهای جنون شعر بود . وقتی یک طنز , یک دعا , یک آرزو تو را به دیار غزلها پرتاب می کند و تو چشم باز می کنی و می بینی ساعتها غرقه شده ای در شیرینی لحظه های شاعرانه . گاه چه زیبا می گذرند  لحظه های زندگی . گنگ و سرمست می خوانم و باز می خوانم ...

پی نوشت :
گفتی : کاش یک نفر بیاید و مرا از خودم ببرد به دوردستها ... که و کجا و چگونه اش را نمی دانم اما ...
و من لرزیدم بر خود از شنیدن یک آرزوی دور خود از زبان شما ! هر چند به دامان سکوت پناه بردم , اما این شعر , پاسخ غریب این آرزو بود که به ناگاه بر لحظه هایم آوار شد ...

سراب زندگی




 کفشدوزک  , بال زنان نشست بر گنبد دوار سبز رنگ ! آهسته آهسته گام برمی داشت و آواز می خواند ... به ناگاه خود را دید , ایستاده بر برش سرخ ماه ......

"وااااااااااااااااای !!! چقدر کفشدوزک !!! "

قاچ هلالی هندوانه , دنیایی از کفشدوزک های نشسته در کنارهم را در ذهن او نشاند . می خواست یکی از آنها شود که تنهایی آزرده اش ساخته بود . در بهشت هم که باشی , تنهایی رنج است ! شاید از این رو , آدم آفریده شد !

پس آرام پرید و بر سرخی بی نهایت فرود آمد ...

" چه طعم شیرینی !!!"

غرق در شهد خنک آن هلال قرمز , گم شد تا شاید کفشدوزکی دیگر بیابد اما ...

طعم شیرینی , سرگرمش کرد ! زمان گذشت و همراه همدمی نیافت و سراب دوستی را دید !

"این کفشدوزک ها همه توهمند و خیال ! که بی بالند و بی خاطره پرواز !"

خواست پرواز کند , نتوانست ! شیرینی سرخ رنگ , بالهایش را به هم دوخته و پرواز را از او دور کرده بود ... غصه اش گرفت که شده شبیه دیگران ! اما نه ! او از پرواز خاطره داشت و پرواز برایش توهم نبود ! پس با پاهای کوچک و ناتوانش قصد بیرون رفتن کرد از آن سراب شیرین ... خواست بیرون آید , هرچند سخت و طولانی و طاقت فرسا , اما آرام آرام راه را پیمود و دوباره ایستاد در اولین نقطه بودنش ... ایستاده بر قاچ سرخ رنگ خیالی !

حالا اما پرواز برایش چون سرابی شده بود به واسطه غرق شدن در آن سراب سرخ شیرین ! دلتنگ پرواز , با دلی پردرد, یادش آمد که باران باز کننده قفل این دلتنگی ست و گشاینده سراب پرواز ! اما خیال باران از او دور بود و آن هم به سرابی می مانست انگار ! فکر کرد چرا پنجره نگاهش همه لبالب از سراب است ؟!!! بغض کرد و قطره اشکی از چشمانش سر خورد و ....

اندیشید باران که نباشد , باید رد خاطره اش را از آبی های کوچک گاه گاه سراغ گرفت ... پس سر خورد بر دایره سبزرنگ دنیایش و در حوضی آبی رنگ فرود آمد ...

تا چشم کار می کرد آبی فیروزه ای کاشی ها بود که در چشمانش خودنمایی می کردند و قطره آبی که در گوشه ای انتظار می کشید تا چون دیگر قطره های آب , در هرم آفتاب بخار شود و به آسمان رود ...؛ غافل از اینکه نقش او در این میانه , به گونه ای دیگر رقم خورده ! کفشدوزک کوچک خود را به قطره رساند و در آن شنا کرد !

بال هایش آرام آرام از هم گشوده شدند و رنگ سرخ و طعم شیرین را به قطره آب هدیه دادند . اما کفشدوزک کوچک نتوانست پرواز کند ... که خاطره ای دور از تکرار آبی های مدام و خیال دریا , او را در قطره غرق کرد و پروازش را برای همیشه ناتمام گذاشت ... زندگی سراب شد !


راستی , من , ما , تا به حال در سراب شیرین کدام ماه , پرواز را از یاد برده ایم ؟

من , ما , در آبی کدام خیال خالی از دریا , غرق گشته ایم ؟

شما بگویید , کجای زندگی ما , توهم پرواز است و کدام پروازمان , توهم زندگی ؟!

و عشق ... این حکایت همیشه ی زندگی


حکایت زندگی ما در گذر از پریشانی شبهای درد و غم

                                               و حدیث روزهای نفس

در گیر و دار شناخت آدمی از زندگی

                           از دیگری , از خود , از خدا

از طلوع هیجانات تکه ای از روح ؛ دل ؛ به نام عشق ...

از دریافت عشق به عنوان پاداش رنجهای بی پایان انسانی

و از هر آنچه بر تو می گذرد که " آدمی "!

و آدمی در فراز و فرود اینهمه رنج

                              اینهمه غم

                                   اینهمه احساس

                                              آدم می شود!

و باید که بگذرد از اینهمه بودن ها و شدن ها

                                       تا برسد به اینکه :

" عشق قدر آفریننده است و هیچ آفریده را نشاید !"*

و این بشود سلوک تو از خاک تا به افلاک !


پی نوشت :

و عشق قیام پایدار انسان های مقتدر است در برابر ابتذال ! اراده ی انسانی که می خواهد رفعت زندگی را به زندگی باز گرداند ( نادر ابراهیمی )


* عبارت آبی رنگ , از کتاب سلوک محمود دولت آبادی نقل شده .

قد قامت یار ...

عصر است و هوای خنک پاییز ! آسمان دلگرفته و تمام ابری ! عطر باران تمام فضا را گرفته ! بوی خاک و درخت خیس خورده را حس می کنم و قطره ای باران نمی بینم ... خداااا ؟ اشکهایت کو ؟ باران را چرا دریغ می کنی ؟ بغضت را چرا فرو می خوری ؟

راه می روم و حرف میزنم ... خدای من , باران می خواهم ... خدای من دلم غرق گرد وغبار شده ! زلال اشکهایت را نصیبم کن .... خدااااااا

  و باز باران نیامد ! ابرها کنارتر رفتند و آسمان روشن تر شد !

ابرهای تیره به آسمان دل من رسیدند انگار ... دلم اشکباران شد !

الله اکبر ... صدای اذان می آید ... پرتاب شدم به واگویه های تب آلودم ...

اشهد ان لا حیاه الا العشق ... حی علی الجنون ... حی علی الپرواز .... قد قامت اللیلا ....

تیمم می کنم با خاک کوی دوست ... خاکی که عطر اشکهای او را دارد ... خاکی که مقدس است , که ترا در دل جای داده ! گفتم ترا ... یادم آمد از سال پیش ... یادت هست ؟ شب تولدت بود و بی قرار بودم ! گفته بودند عادت داری در شب میلادت , تو هدیه بدهی , نه اینکه هدیه بگیری ... و من ...

چقدر اشتیاق داشتم ببینم این خوی و خصلت مردانه ات را ! می خواستم باورم شود ! نه اینکه نپذیرم , نه اینکه در قاموس من معناناپذیر باشد ... نه ! اما می خواستم یقین کنم که شما آنقدر بزرگید که حتی روح کوچکی مثل مرا هم نادیده نمی گیرید از مهربانی تان ... منتظر بودم و چشم دوختم به همه نشانه های زندگیم ... به هر آنچه که رنگی از تغییر گرفته بود ! هر آنچه که میشد به شما مربوطش کرد و حال و هوای عجیب آن روزهایم ... و درست روز هجدهم مهرماه پارسال , هدیه شما رسید ! باورم نمیشد, اما شد و من چه ذوقی داشتم و چه اشکی ریختم ...

حالا باران نیامده , اما من به یاد همه حال و هوای سال گذشته ام , اشکبارانم ...

نماز جنون می خوانیم ... دو شب است همه عزیزان این سرا را تب جنون گرفته ! جنون لیلا ! شانه به شانه هم ایستاده ایم ! اذان و اقامه اش با ما ... شهادت می دهیم عشق را ! شهادت می دهیم مهر را ... شهادت می دهیم .... و می شتابیم به سوی هر آنچه جنون , هر آنچه سبوی مهر , هر آنچه رهایی از قیدوبندهای خاک ... می شتاببم به سوی پرواز ....

قامت بسته ایم , همه , مجنون ... به سوی لیلا ... بگو پیشنمازمان می شوی ؟ تو که خود مهری و زاده مهر ... تو که خود آیینه تمام نمای مهر مطلقی ... تو که نگاهت , کلامت , آمدنت , بودنت , رفتنت همه آیه های مهر بود , تو که آن بالا نشستی ... بیا و قامت ببند نماز جنون را ! بیا و مقتدای ما شو ... بیا تا به حرمت نامت , حلقه های هدایت را گم نکنیم و دستهایمان را با مهر و هدایت آفتاب همیشه هستی در هم گره بزنیم ...



مهدی جان , مولود مهر و معنای مهر , مقتدای نمازمان می شوی ؟

مهدی عزیز , زینت دین , افتخار برگ برگ تاریخ کشورم  , تولدت مبارک . یادت نرود هدیه امسالم را ! هرچند حضورت در این لحظه های من خود بزرگترین هدیه ست ... اما ... یادم نرفته گشاده رویی و گشاده دستیت را ... پس باز هم مهرت را بر قلبم بباران ... بگذار بارانی شود آسمان این روزهای دلم ... قامت ببند مهدی جان ... همه ما منتظریم .... اذان می گویند ....