سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

بیا...


چشمه های آبگرم , پل ها و مساجد زیبا و باشکوه , یادگاران دیرین دورانی قدیم ,




 مقبره شیخ صفی الدین ,



 گردنه های زیبا , کوههای عظیم و سربه فلک کشیده , 



ساحل زیبای دریا و آرامش تلاقی دریا و آسمان ,




 غروب غمبار ساحل , تاریکی دهشت ناک شب جنگل و دلهره غریب من ....

در میان جمع و در دل تنهایی های همیشه خود , دربه در دنبال تو می گردم ... کجایی ماه من ؟ تا به کی تنها در دل خود ترا جستجو کنم ؟ مرا دریاب ... پلنگ زخمی دلم می نالد از هجر ... عاصی شده ام ... عصیانم را دریاب ... مرا دریاب ماه من ... مرا دریاب ....

دلم مهتاب می خواهد ....



شمع وجودم را نذر آمدنت می کنم ... بیا ....


دل نوشت :



حیران , مرا حیران دست نوشته های زیبای خداوندگار نمود در میان تصاویر بدیع و بی نظیر خلقت ! کی حواس دلم جمع می شود آیا ؟! 




اینم سوغاتی های من از دیدار این دیار ...

مهتاب بی تاب ....



دستم را گرفتی و نگاهم را میهمان آسمان کردی ؛ میهمان نقره پاش مهتاب . به چشمانم چشم دوختی و گفتی : " شبهای مهتابی , شبهای عاشقی ست . مهتاب باشد و تو قرار بی قراریت را در جلوه زیبای یار نجویی , عشق را نمی دانی !"

حالا باز هم ماه است و بدر تمام ... و من عاشقم و قرار می جویم بر بی قراری همیشه ام ... کجایی ماه بی تابم ؟ دلم بی قرار دیدار توست !

                                                پلنگ زخم خورده دلم را دریاب ....




+ به علاوه خدا که باشم , منهای هر چیز زندگی می کنم .



برای سپیده شادیهایم ...



" " آی آدم .... زیبایی یک وصف است , یک صفت , تو وصف و صفت نبودی , تو معنا ... نه ! , تو خود حیات بودی . نفس تو , نفس تو , نفس های تو ..."
ای ... هی ! زندگی چه نامرئی از انسان عبور می کند و می گذرد و تو را با خود می برد غرق در جاذبه ای نفسگیر ؛ و اکنون چه عقوبتی , چه عقوبتی , چه عقوبتی . نفرین اگر کارساز می بود شاید تا سطح خوارشده ترین مردمان فرود می آمد به امید کارساز افتادن آن , که من حرام شدم و دریغا ... حیف از من که حرام شوم . من که در گیجی و گولی و ولگردی و تباهی عمر نگذرانده بود تا آنچه بدان دچار آمده , نتیجه بدیهی چنان عمری باشد .
 تو آمدی و من با خود گفتم خجسته باد ؛ طالع شد ! " و او که طالع می شد چه کسی بود و از کجا می شناختش و برای چه ؛ و از چه هنگام در انتظارش روز را به شب و شب را به روز
".. ..چگونه باز کنم , چگونه بگشایم راز این زاویه از هستی آدمی را که نمی شناسم و می شناسم , که می شناسم و نمی شناسم ."
یک بار ,  بیش از یک بار به او گفته بود " در نبودت هم , من  نوزاد , از آغاز به جستجوی تو بوده ام سرگردان کوچه ها و خیابان ها در یک خانه به دوشی مستمر و در سفری که خوب به یاد می آورم از کدام زاویه ذهنم آغاز شده بود ؛ و چون طالع شدی نفس کشیدم و با خود گفتم آی .... سرانجام آمد !"
دیگر به او نگفت که براستی بار دیگر زنده شدم با طلوع تو از پس مرگ های پیاپی که مسیر عمر مرا با حضور دایمی شان سنگچین کرده بودند . و نگفت با دم خود بغض بسته روح مرا ترکاندی و در کمرگاه عمرم یک بار دیگر از درون منفجر شدم تا باز به هم درآیم , انسجام دوباره بیابم و نو شوم در پرتو رخسار تو ای زیبا که از مردمک چشمانت زندگی تتق می کشد ..." 
( سلوک , محمود دولت آبادی )



یه وقتهایی زبان آدمی هیچ جوره همراه دل نیست . مثل حالا که اسیر نگاهم و خاطره , اما زبانم یاری نمیکنه , که کلمات گم شدند و در بازی قایم موشکی با من , پنهان شده اند در   پستوهای ذهنم  و من نمیتوانم که پیدایشان کنم .
اینروزها همه اشکم و بغض و دلتنگی ... نه از اون دلتنگی های زجرآور , که حال دل رو خراب خراب میکنه , نه ! خوب هستم و نیستم ! دلتنگم و نیستم , شادم و نیستم ...

 و امروز , و فردا ... فردایی که سالگرد تولد دل مهربون تو هست  , فردایی که زادروز هدیه گرفتن نگاه عمیق و مهربان چشمان تو هست از خداوند مهربونی ...

و تو در کنارم نیستی و من نفس می کشم به یاد تمام لحظه های زودگذر سه سالی که در کنار تو بر من و بر ما گذشت و ...

نمیدونم چقدر تونستم قدردانیم رو از حضورت به تو نشون بدم عزیز  , اما خدای من که شاهد هست که چقدر دوستت دارم  و چقدر به داشتنت می بالم و چقدر شکرگزارش هستم.
سپیده دوستیهایم ,  ببخش اگر تولدنامه ات اینقدر غمزده شد , که نبودنت آواریست بر دلم ... که جای خالیت عجیب بر من و دلم سنگینی می کند تا به ابد ... و اگر نبود توجیه آرامشت و نزدیکی ات به عزیزانت و اگر نبود مهربانی خداوندی که باز هم مرا تنها نمی گذارد در این غربت آزارنده .... نمی دانستم چگونه باید سرکنم گذر این روزهای تنهایی را ...
و باز هم شکرگزارم که اگر چه کوتاه , اما آنقدر بودی و آنقدر سعادت داشتم که بشناسمت و برای همیشه , قلبم را به نام مهربانیت سند بزنم و بدانم , به یقین بدانم که خداوندت , خدایم , هیچگاه تنهایمان نمی گذارد .
سپیده شادیهایم , میلادت پرشور نازنین . به یاد دو سال گذشته , به یاد سال گذشته و کافه آدم و حوا , لبخندی بر لبهای قشنگت بنشان و چشمان زیبایت را لحظه ای ببند و به یاد بیاور همه محبت مرا به خودت ...
عزیز دل , نازنین من , تولدت مبارک . امید که همیشه سلامت باشی و پیروز . شادیت و آرامشت آرزوی همیشه من است .

پی نوشت :

آقابزرگ عزیز و ریحانه دوست داشتنی هم از پنج سال بعد نوشتند . خواندن دوباره اش لطفشان را بر دلم بیشتر می نمایاند . ممنون از این عزیزان بزرگوار .

گفتگو در تنهایی , آقا بزرگ , امپراتور بهاران 


پی نوشت 2:

چند روزی نیستم ...

غم غربت


"اگر تا به حال در جایی غریبه نبوده اید ، از یکی که بوده است ، بپرسید غریبگی درد دارد یا نه ؟ اگر گفت دارد از او بخواهید برایتان توضیح دهد دردش چگونه است . غریبگی باید درد خاصی داشته باشد که مثل دردهای سرو دل و دندان نیست چون این دردها را می شود توضیح داد ومی شود فهمید ، ولی درد غربت را فقط آنهایی می توانند توضیح دهند یا بفهمند که در جایی حداقل یک نوبت غریبه بوده باشد .

کس به چیزی یا پشیزی بر نگیرد سکه هامان را

گویی از شاهی است بیگانه

یا ز میری دودمانش منقرض گشته

غریبه بودن با غریبه انگاشته شدن تفاوت های زیادی دارد ،اگر با چتر نجات بر بام دنیا فرود آیی و بام دنیا برای تو غریب نباشد ، بدون بروبرگرد ،تو برای این بام غریبه خواهی بود اگر بر این بام کسی بیاید و بگوید : تو شهروند ما هستی ، آن وقت سعادت بشری به تو روی آورده است چون مطمنا به دردهای غربت زدگی دیگر دچارنمی شوی ."

بهمن فروتن, شهروندی بر بام دنیا


پی من نوشت 1:

شهروند این دنیا نیستم و نخواهم بود . حس غربتش ، بد می آزاردم ! کاش میشد هجرتی دوباره داشت به مبدا سفرم ، کاش زودتر بیاید تا رها شوم از این همه درد غربت !

چقدر غریب بودن سخت است ...

پی نوشت 2:

چند روزی ست که گلدان جدیدی میهمان خانه ام شده است . گلی که با لطف مادرم از گلدان اصلی قلمه شده , رسیدگی شده و حالا تبدیل به گلدان زیبایی شده است و طی یک سفر از شرقی ترین مرزهای کشورم به سرای من آمده تا جلوه گری بخشد در سرای من . راستش اول که رسید , سریع مرتبش کردم , آبش دادم , با او سخن گفتم و به گلهای دیگرم معرفی اش کردم و از آنروز به بعد , هر روز با نگرانی نگاهش می کنم که نکند این میهمان رنج سفر دیده , رنجور شود و دلتنگ سرای آرامش مادر و بهانه بگیرد ... عجیب حساس شده ام به این گلدان جدیدم و می ترسم او هم مثل من درد غربت زجرش دهد ... کاش انس بگیرد با من و دوستان جدیدش ... کاش مهر دستان مادر و لطف نگاهش را همیشه برایم به تداعی بنشیند . کاش ...

به نظر شما , گلها هم طعم غربت را حس می کنند ؟

پنج سال بعد در چنین روزی ...


قرارمان بود , پنج سال بعد همدیگر را , پیشگویی کنیم . ایده این کار , دو سال گذشته , شکل گرفته و در همین سرا هم ( در این پست ) اجرا شده بود . خواستم دوباره اینکار را تکرار کنم , اما حقیقتش اینکه , بسیار سخت بود برایم ... در هر حال , سه تن از دوستان اظهار علاقه به همراهی نموده بودند که من هم برای همان عزیزان , این بازی را اجرا نمودم . بخوانید نتیجه این برنامه را و در صورتی که شما هم دوست داشتید , اجرایش نمایید :


1- متروک ترین امپراطوری بهار

عطر بابونه و اقاقیا ، طعم گس خرمالو ، نقره پاش شبهای مهتابی ، خیز پلنگانه دل ، زلال نگاه باران ، امپراطوری بهاران ...
پنج سال بعد ، قویی سپیدبال و زیبا ، قصه می گوید برای جوجه اردک کوچکش از ماجرای هبوط ... از آن زمان که کرم نازک ابریشم ، دریافت جوهره خویش را و رسالت خود را و آنقدر پیله تنید بر گرد دنیایش که ابریشمین افکارش ، و رنج شکافتن پیله تنهایی اش ، او را به پروازی زیبا و باشکوه رهنمون شد . پس جوجه اردک زشت هم آموخت باید سیاهی بالهایش را با عمق رنجهایش ، با درک واقعی اش از عشق و از زندگی و از خدایی که روح این دو را در ما به امانت نهاد ، به سپیدی زیبا بدل نماید ... و  چه زیبا عملی ساخت این راز زندگی را تا به ما هم یادآور باشد که آدمی می تواند هر لحظه محول الاحوال باشد به بهترین تدبیرها ، مشروط به اینکه هر آن ، قلبش منقلب شود در تحویل هر لحظه با یاد او ...
پنج سال بعد سرای امپراطوری بهاران ، منقش شده به فیروزه ای ترین کاشی های نقش نگار تا هر لحظه ستلقی باشد در خاطرمان که پیراهن یار به رنگ زیبای عشق است : آبی پاک آسمان و زلال دریا ...
فیروزه ای ترین غزلهای ناب نگاه امپراطور در پنج سال آینده چه خواندنی ست ....


2- آقا بزرگ :

پنج سال بعد ، نشریه گروس نهاوند ، صفحه اول خود را به عکس بزرگ ، مردی بزرگ اختصاص داده است . تیتر اول این صفحه را سمیرا بانو ( مدیرمسئول ، سردبیر و صاحب امتیاز ) اینگونه نهاده اند :

" بزرگی به اسم نیست , دل باید بزرگ باشد که بشوی :آقابزرگ "

دو صفحه روزنامه کفاف مصاحبه با آقا بزرگ که نامش با ظاهرش و با دل دریایی اش همخوانی دارد ، را ندارد . آنقدر عمیق سخن می گوید و آنقدر شیرین از خاطراتش تعریف می کند که بی پلک به هم زدن مطلب را یکسره تا به انتها می خوانی . سئوالات زیرکانه مصاحبه گر ، ( اختصاصا در این شماره سمیرا بانو ) هم نشانگر هوش و ذکاوت و تجربه این عزیز نهاوندی ست . عکسهای گوشه کنار این شماره همه هنر دست خود آقابزرگ عزیز است . شعرهایی کوتاه در کنار هم ، از احساس فوق العاده ایشان خبر می دهد . آقا بزرگ علیرغم مشغله فراوان اداری و رسیدگی به امورات جاری منزل ، هنوز هم خلق و خوی خوش خویش را حفظ نموده و با لبخند خود ، شادی را میهمان دلهای دوستان می نماید . خاطره های مشترک آقا بزرگ و امپراطور بهاران هم بسیار جذاب و شنیدنی ست .
بنا به درخواست یلدابانو و آستیاژ ، وبلاگ آقابزرگ با حواشی زندگی ایشان که در نفس زندگی شان همواره در جریان است به روز می شود وگرنه دستیابی به ایشان کار هر کسی نیست ، این مدیر پنهان در پشت درهای بسته جلسات مهم اداری شهرستان نهاوند ....


3- گفتگوهای تنهایی :

پنج سال بعد گفتگوهای تنهایی ، آرشیو کاملی ست از زیباترین اشعار و موسیقی های آنروز و امروز ... و ریحانه عزیز در گفتگوهایش در کامنتدونی ها ، از خاطرات بامزه اش با اساتید دوره کارشناسی ارشد می گوید و کلاسهای ویژه برای قبولی در آزمون دکترا ... حالا آیفون 5 هدیه ریحانه ، عتیقه شده ، اما ریحانه کماکان اسپانسر شرکت اپل هست با تبلیغات گسترده ای که برای این شرکت می نماید . گاه هم می شود ریحانه را آنجا دید ، پشت پنجره دنیای مجاز ، در حال نگاه از پشت تلسکوپ ، تا رفت و آمد ستارگان خواهر و برادر و عمه و عمو و دایی و برادرزاده و خواهر زاده های آسمان سیاه را رصد نماید و درجه مشکوکیت هر کدام را به درستی تخمین بزند !
گل نازبوی قشنگم ، امیدوارم هنوز هم در شهر دوست داشتنی مان ، مشهد نفس بکشی به مهر . امیدم اینکه طالعت همیشه شاد باشد و مبارک .


4- سایه سار زندگی :

از عزیزی پرسیدم به نظرت پنج سال بعد ، سایه سار در چه شرایطی ست ؟  بعد از تاملی کوتاه گفت :" پنج سال بعد ، وب سایتت ، شبیه خاکریز های جبهه می شود ... "
شما می دانید منظور این عزیز چه بود ؟


پی دل نوشت :


عاشقان تو می دانند که دوازده ستوده خداوند را تو تمامی , رهایی بندگان را تو توانی و تاریکی دلهای منتظران را تو چراغی ! سلام بر تو ای طلوع تمامیت زیبایی ...ای همیشه مهربان و ای همیشه بیدار ... با آمدنت ویرانه ها آباد خواهند شد و دلهای نجیب منتظران در زیر سایه بان دستهای تو پناه خواهند گرفت .... بیا که صبح شود تیرگی دلهای چشم به راه دوخته مان ...

مهدی جان , دلم تحول می خواهد ! می خواهم سیاهی درونم را به سپیدی پرواز آشنا کنم ... پدرم , تو لحظه تحویلم را کلید می زنی ؟ صاحب دلها ؛ آشفتگی این روزهایمان را , قرار می شوی ؟

مهدی جانم ... مرا , ما را , دریاب ....


+ کلاغها به خونه می رسند