سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

عشق در سه سکانس


۱-

تازه سر ِ خط بودیم

اما نمی دانم چطور
هنوز شروع نشده به آخر رسیدیم .گفتند:
"تمام شد".
به همین راحتی
اما برای من وتو راحت نبود
چطور راحت باشدوقتی تو تمام منی ومن تمام تو
چطور می شود  "  آ " را بدون سرکشش تصور کرد.
تو سر منی ومن تن ِ تو.
ما بدون هم نمی شویم
مثل بقیه حروف الفبا نیستیم
ما فقط بهم می چسبیم،نه به غیرهم
در کنار هم است که معنا داریم
...کاش بالاخره یک روز همین دیگرانِ مهم بدانند
که ما را نباید جدا بنویسند
ما سرهم خوشبخت تریم.


۲-

دوستم داشتی ودوستت نداشتم
ونمی دانستم چگونه این را به تو بفهمانم
تویی که
بی میلی ام راپای غرور
دور ایستادنم را به حساب حیا
سکوتم را به پای خجالت
دلگیری ام را به پای دلتنگی
عصبانیتم را به پای غیرت
مهربانی ام را به پای عشق
می گذاشتی ومی نوشتی.
حالا خودت بگو.تقصیرمن چه بود که تو همه چیز را به سود خود تفسیر می کردی؟
وحالا آمده ومدعی شده ای وشکایت داری که چرا با احساست بازی کرده ام.
چشم ها دروغ نمی گویند.تو اصلا" یک بار مرا دیدی؟
نه.
تو فقط خودت را می دیدی.
خودی که خودت برای دل ِ خودت ساخته بودی.
کاش یکبار مرا همانگونه که هستم می دیدی ،
نه آنی که دوست داشتی باشم
کاش...
برو.دارد دیرت می شود...
وقتت را نمی گیرم.
انگار عاشقی پیشه ات شده
عشق هزارمت به انتظارت ایستاده...
سفرت بخیر.
حالا قبل رفتن این را از من بشنو وبرو.
کاش می دانستی که غرور فرهاد از جنون مجنون دوست داشتنی تر است وعشقی که با التماس به دست آید
عاقبت با خواری وذلت از دست می رود.
هیچ وقت برای بودن با هیچ کس التماس نکن.
عشق قیمت دارد.
آن را به کسی که لایقش هست با احترام هدیه بده نه با اصرار.
مراقب سربه هوایی های دلت باش.

۳-

یک بار گفتی دوست دارمت وهزار بار از من شنیدی این جمله را.
یک عمر جز سردی وبی تفاوتی  چیزی ندیدم
صبرم از دست رفته بود
عاقبت از تو پرسیدم: دوست دارم بدانم دنیا را چگونه می بینی؟
یک روز چشمانت را به من قرض دادی
و آن روز
" من جز تصویر چشمان خودم چیزی را نمی دیدم"
کاش زودتر امانت می گرفتمشان...
...........

پی نوشت :

شده تا حالا دفتر خاطراتتون رو به کسی امانت بدین تا از خودش براتون بنویسه ؟ خب خدا رو شکر این سرای مجاز من که به نوعی دفترچه خاطرات من هم محسوب میشه , گاهی در اختیار عزیزترین هام قرار می گیره تا چند خطی رو از خودشون به یادگار بگذارن . زهرا زین الدین عزیز ( محب شهدا ) خواهر عزیزم که صاحب وبلاگ شهید آخرالزمان هست , این لطف رو به من داره که گاهی دلنوشته های قشنگش رو با من شریک بشه . و من چه ذوقی می کنم از این کار . ممنونم از زهرا به خاطر این پست و احساس فوق العاده قشنگ جاری در اون .

به زبان ساده بگویم , این پست از من نیست و به قلم زیبای خواهرم زهرا نوشته شده . امیدوارم شما هم مانند من ازخواندنش لذت ببرید .


لنگه کفش عاشق ...

 


یکی بود یکی نبود . غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود

یک روز  لنگه  کفش مردانه رفت خواستگاری لنگه کفش دیگر که مثل خودش نبود حتی در سایز . به لنگه کفش زنانه گفت:هرچه بخواهی برایت فراهم می کنم , حتی اگرتمام دنیارابخواهی!

لنگه کفش زنانه گفت:من هیچ چیزی نمی خواهم فقط کاری کن که هیچ آدمی من رو نپوشه . لنگه کفش مردانه اخمی کرد و پکی به سیگارش زد وگفت:آخه این که تو می خواهی نمیشه . هرکاری کنیم ما کفش هستیم !

لنگه کفش زنانه غصه خورد واشکهایش را با جوراب پاک کرد و شاعرشد ...وهیچ وقت

 باهیچ لنگه کفشی ازدواج نکرد.....

آه که کلاغه به خونه اش نرسید

پی نویس :

درزمین عشقی نیست که زمینت نزند .آسمان رادریاب

**********************************************************

همه چیز از آن پست آقابزرگ شروع شد و ایده قشنگش برای نامگذاری هر کدام از دوستان با نام یک پرنده . بحث جالبی بود و انتخاب اسامی هم با توجه به روحیات فرد جالبتر . من هم چلچله شدم به انتخاب بزرگ عزیز . همان روزها کسی با نام یک پرنده به سرای من آمد و آواز زیبایی سر می داد که مرا مبهوت خود می نمود . گذشت تا فهمیدم صاحب این آواز , مالک امپراطوری بهار است که با نظر لطف بسیارش در سرای من , آواز پرمهرش را سر می دهد . بگذریم ...

از سمیرای عزیزم شنیده بودم داستان شیدایی اردک بزرگوار و همسر دوست داشتنی شان را و خیلی دوست داشتم بیشتر با آنهاآشنا شوم تا اینکه ... روزی در کامنتدونی من اتفاق افتاد باب این آشنایی ... ماه سلطانم آمد و برایم نوشت : از طریق همسرم اردک به اینجا آمدم ....

چنان فریادی از شوق سردادم که طفلک ماه سلطان دو متر از جا پرید و از آنطرف اردک بزرگوار به گمان اینکه زلزله آمده , سراسیمه به خانه آمد تا سراغ سلطان پروانه ها را بگیرد که تازه متوجه شد , چه خبر است !

راستش همیشه و در همه جا , دیدن همراهی شرکای زندگی بسیار شادم نموده و لبخند را در عمق جانم نشانده . اینکه دو همسر اینقدر اشتراکاتشان در نگاه و عقیده یکی باشد , اینکه بتوانند دوستان و همراهان خوبی برای هم باشند , آنقدر خوشحالم می کند که بیان ناشدنی ست . و من در طی زمان , بیشتر و بیشتر به این همراهی و تشابه و تناسب این دو عزیز ایمان آوردم . اولین بار که صدایش را شنیدم , انگار آشنایی دیرین را یافته ام . لطف کلامش ستودنی ست . لبخند را حتی از ورای سیمهای ارتباط نیز می توان بر چهره دوست داشتنیش دریافت و اولین بار که عکس زیبایشان را دیدم , به لطف همیشگی سمیرایم بود , پس از تولد فرشته کوچک زندگی شان , ال یاسین , و راستش غرق شدم در نگاه دو فرشته آسمانی که به زمین افتخار حضور داده اند . و این هدیه زیبای شب یلدا ... غزل زیبای حافظ با صدای اردک بزرگوار و باز فریاد دیگری از شوق وقتی صدای گرم مانایم را هم به ضمیمه مهربانی بی نهایت برادر بزرگوارم , اردک عزیز , با گوش جان شنیدم .

 و امروز تولد ماه سلطان عزیزم , بهانه ای شد تا بگویم چقدر شادم از حضور این خانواده کوچک دوست داشتنی در جمعمان و یادآوری کنم سهم چشمگیر آنها را در قلبم و با زبان ساده بگویم که چقدر دوستشان دارم و ساده تر از آن شادمانی ام را از تولد سلطان مهر و ماه و پروانه هایم بیان دارم و آرزو کنم شادی و لبخند و سلامتی , میهمان همیشگی سرای پرمهرشان باشد .

ماه سلطانم , مانای عزیزم , تولدت مبارک . خانه عشقت مانا , زندگیت سرشار عطر مریم , برفراز باشی و برقرار .

پی نوشت :

عنوان پست و مطلب ابتدایی , نوشته ماه سلطان عزیزم است .

انتظار

 

دیشب تمــــــــام ِشب را ، درانتظاربودم

درعین ِنـــــاامیـــــدی، امّیـــــــدواربودم

 

دستی به دستِ شادی،دستی به گردن ِغم

گه خنــــده بـــــرلبم بود، گه اشکباربودم

 

با آنکــــــه آسمان بود ازماه نـــورباران

مــــن درزمین به زندان، ازشام ِتاربودم

 

گه می نشستم ازپا ، گه می جهیدم ازجا

هم رفته بودم ازدست ، هم بی قراربودم

 

چون برگِ زرد کزباغ بیرون رود به ناچار

در دستِ بـــادِ ســرکش ، بی اختیاربودم

 

انگــارمـــوج بودم ، در رفت و آمدِ خود

هـــم درمیـــان ِدریــــــا ، هم برکناربودم

 

ای روزگارکجرو،خوارم مبین که روزی

گل همنشین ِمن بود ، بـــا آنکه خاربودم

 

پیغــــــام ِاونیـــــامد کـــــزغم برونم آرَد

درکُنج ِنــــامــــرادی ، بی غمگساربودم

 

دل گفت درچـــه حالی؟ پاسخ ندادم اورا

کزحــــال ِخویش غافل ، درفکریاربودم

 

روزی که آمدازراه،چون بوسه زد به رویم

نوشیـــده بـودم اورا ، گر می گساربودم

 

اوگرم وشاد وگیرا،چون باده ی کهن بود

من تلخ و سرد،بـاخویش درگیروداربودم

 

جــــزچند لحظه اورا نزدیکِ خود ندیدم

اوسیل ِتنــــدِ کهسار ، من جــــویباربودم

 

درمــاه دیدمش بــاز ، خوابم پرید ازسر

دیشب تمــــــــــام ِشب را درانتظاربودم

 

محمّد قهرمان  

  1385/7/13

پی نوشت :

پدرجان , استاد محمد قهرمانم , الوعده وفا !

چشم انتظار

بی تابم و چشمم به در , کی خواهی آمد ؟

ای قبله اهل نظر , کی خواهی آمد ؟

کردم مدارا با دل دیوانه یکچند

ترسم شود دیوانه تر , کی خواهی آمد ؟

گر دوست می داری مرا روزی دو بر خود

هموار کن رنج سفر , کی خواهی آمد ؟

ای رفته بال افشان ز هر برجی فراتر

پیش من بی بال و پر , کی خواهی آمد ؟

شبها شده دلگیر و نتوانم زدن دم

ای خوش نفس تر از سحر , کی خواهی آمد ؟

تا چند روزی خویشتن داری کنم مشق

ای کاش می دادی خبر , کی خواهی آمد .

ترسم که عهدت را وفا از پی نباشد

کز انتظار آیم به در , کی خواهی آمد؟

بی تو , به دیوار و در از بس کوفتم سر

آخر جنونم زد به سر , کی خواهی آمد ؟

شادم کن از دیدار خود تا کرده باشی

سودای خالی از ضرر , کی خواهی آمد ؟

بسیار آغوشم تهی بوده ست از تو

تا گیرمت چندی به بر , کی خواهی آمد ؟

***

چون آمدی بر من ببخشا , گر بپرسم

ای نازنین بار دگر , کی خواهی آمد ؟


استاد محمد قهرمان

90/7/3

پی تسلیت نوشت :

چه سخت است چشم انتظاری که با ناامیدی از دیدار یار , چشمانش را بر زندگی می بندد ! جراحت زخمی که بر دل می نهد این حسرت , تا ابد ماندنی ست .

برادر بزرگوارم , دانیال عزیز , تسلیت صمیمانه مرا که از اعماق دل دردمند این روزهایم برخاسته است , پذیرا باشید . امید اینکه .... ( می شود بقیه اش را نانوشته بخوانید ؟!)


پی قسم نوشت :

پدر عزیزم , استاد محمد قهرمان , دست راستم را بر روی قلبم می گذارم و قسم می خورم غزل بعدی را آنگونه بگذارم که قول داده ام ! این یکبار را هم به بزرگی روح و مهربانی دلتان ببخشید بر من ! قول , قول , قول ... شرمنده ام نزد مهربانی های بی انتهایتان .خداوند نگهدارتان باشد مهربان پدر بزرگوارم .


بودن یا نبودن ....مساله این است ؟!



من نمی توانم ابرها را برایت به چنگ آورم

و یا به خورشید برسم

من هرگز آن کسی نبودم که تو می خواستی ...

متاسفم ازا ین که رویای تو را تعبیر نکردم ,

من تنها برایت آوازی خواندم

                           و گذشتم ...

این تنها کاری بود که از دستم برمی آمد

                                             مرا ببخش !...

                                                                   شل سیلور استاین


امروز دوباره شرایطی پیش اومد که به سر بودن یا نبودنم در بین آدمها فکر می کردم . به اینکه بودنم , موندنم , در این دنیا , در کنار عزیزانم در حقیقت زندگی یا در کنار دوستانم در فضای مجاز , چه ارزشی داره . راستش وقتی خانم تنفس عزیزم , خیلی صادقانه دلایل رفتنشون رو برام مطرح کردند , با خودم فکر کردم من چقدر با خودم روراستم ؟ که بودن من در این سراچه مجاز ( البته ظاهرا مجاز !) چه ارزشی برای خودم داره ؟ آیا چیزی به من اضافه می کنه یا خیر ؟ آیا دردی رو درمان هست یا نه ؟ هرچند تا به حال بارها به این نکته اشاره کرده ام که موندنم در اینجا و حضور در بین دوستانم بسیار برایم ارزشمند بوده و دریافته های خوبی رو به من هدیه داده , اما از این نکته هم نباید غافل شد که ممکنه این دریافته ها از یک جایی به بعد , صفر یا حتی منفی بشه , که ممکنه دو ساعت بودن و چرخیدن من در فضای بلاگ , وقت بودن مرا با دوستی قدیمی و صرف فنجانی چای و گپ و گفتی صمیمانه با او , از من بگیره . اینکه خوندن مطلبی از دوستی ,لذت قصه خوندن آخر شب برای نیایش رو به پدرش منتقل کنه , اینکه فرصت رفتن به کلاسی , دیدن فیلمی یا خواندن کتابی رو از من دریغ کنه . باید بیشتر فکر کنم ...

هر چند من هنوز هم به این نتیجه نرسیده ام که بودنم و موندنم به ضررم هست , اما سخنان این عزیز , تلنگری شد بر این که حواسم رو بیشتر از قبل جمع کنم تا زمان ارزشمندم رو بیهوده صرف نکنم که عمر گرانقدرتر از اینه که به بطالت بگذره .

بهتره یک کم بیشتر به حضورم در این فضا و نوع ارتباطاتم توجه کنم . هر چند تغییر و تحولات بر هر دوی اینها , در زمان , بر من و این سرا  بارز بوده , اما باز هم باید با عمق بیشتری به اون توجه کنم .  اینم بگم , اینها به منزله رفتن من نیست , چون حتی با شنیدن این کلمه , دلتنگ تر از اون میشم که بخوام بهش فکر کنم , چه رسد به تصمیم گرفتن ! کاشکی شما هم کمکی باشید برای من در جمع بندی این موضوع.


پی اعتراف نوشت :

توی پست قبل اشاره کردم به نیت خودم وقتی از شما خواستم برام فال بگیرین . نمیدونم به قول دوستمون , این نیت خبیثانه بوده یا نه , اما همانطور که سمیرای من کشف کرد , نیت من در همه موارد یکی بود و اونم خود شما بودین ! یعنی هر فالی که شما دوستان عزیز برای من گرفتین , شما در آینه  نگاه حافظ بودین ... اینکه حافظ شما رو و بخصوص تفکرتون رو راجع به من در فالی که برایم می گیرید مشخص کنه  !

بی زحمت یکبار دیگه به غزلی که به نیت من در این صفحه تایپ کرده اید نگاه کنید , از این بعد بخوانید و به نتایج جالبی برسید . باز هم از همه شما ممنونم .


پی تولد نوشت :

هر چند دیر متوجه شدم , اما بازم غنیمته الان گفتنش . سیب ترش عزیزم , الهام نازنین و دوست داشتنی من , تولدت مبارک . امید که برسی به همه خواسته های قشنگ زندگیت . خوشحالم از اینکه در قلب من و در جمع دوستان من حضوری همیشگی داری .

باز هم تولدت مبارک . ممنون از سپیده عزیزم که یادآوری کرد این تولد عزیز رو .