سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

کعبه کویت

اگر مانده از این عاشق ترین در خاطرت نامی

ز راه لطف , گاهی یاد کن از او به پیغامی

تبه شد عمر من در بی سر و سامانی و گویم

مگر پیرانه سر عشقت مرا بخشد سرانجامی

ز پشت پرده گیسو , شود هرگه عیان رویت

بدان ماند که خیزد صبح روشن از دل شامی

لبت می بینم و شرمم زخواهش باز می دارد

ندارم بخت آن , کز بوسه ات شیرین کنم کامی

نمی دانستم اول , شوق خواهد داد پروازم

به راه کعبه کویت , چو بردارم ز جا گامی

مگر بختم کند یاری که با من سر کنی جانا

اگر قسمت شود روزی , وگر روزی شود , شامی

که دیگر منکر اعجاز ساقی می تواند شد ؟

مگر زهر هوا نشکست ازو , با گردش جامی ؟

گذارندم ز بس ره پیش پا , حیران به جا ماندم

چه سود از مشورت با پختگان کردن , خوشا خامی !

نخواهم برد جان از چنگ صیادان درین وادی

شکار لنگ را مانم , که باشد جسته از دامی

کشم تا چند بی خوابی , کجایی ای شب آخر ؟

که بر بالین گذارم سر , به شوق خواب آرامی

استاد محمد قهرمان

90/9/14


پی یلدا نوشت :

شب یلدای امسال هم با بازی صداها شب ماندگاری شد . ممنون از بابک عزیز و زحماتی که در این مورد متحمل شد . برای شنیدن صداهای شرکت کنندگان در بازی به اینجا بروید .

از دوستان نزدیک این سرا , سمیرا , سپهر , مهرداد , کیارش , مامانگار و  بابک عزیز در این بازی شرکت کرده بودند . این هم لینک صدای شب یلدایی من . جای دیگر دوستان هم بسیار خالی بود .

پی فال نوشت :

یه اعتراف جالب دارم در مورد نیت فالم که شما دوستان عزیز برام گرفتین . وقتی این اعتراف رو خواهم کرد که همه شما دوستان عزیز , غزلهایتان را برایم بنویسید . پس فعلا تا بعد !

کوتاه نوشته های یلدایی


1-

بر سردر خانه نوشته شده بود : هیچ غریبه ای اینجا را نمی خواند !

غریبه بود ، صفحه را بست ...

فردا هم ...

باز هم ...

باز هم ...

آنقدر تکرار کرد که صفحه برایش آشنای آشنا شد .

حالا با خیال راحت مطالب را خواند . از اول صفحه تا به آخر ....

 

2-

مسافران محترم پرواز 762 به مقصد .... به خروجی شماره 3 مراجعه نمایند ...

- خانم ، لطفا کارت شناسایی !

...

- دخترم ، می شود بدانم راز حضورت را در این سفر ... به این مقصد ... با کدام هدف ؟....

 

3-

می پرسد ، می دانی چرا ابراهیم ، اسماعیل را به مسلخ می برد و نه اسحاق را ؟

برادر با برادر چه فرقی دارد مگر ؟

می گویم ، تو می دانی چرا عشق را از آئین اخوت جدا کردند ؟؟؟

سر تکان می دهد !

 


پی نوشت :

از بازی صوتی جوگیریات جا نمانید !  منتظر فالهای زیبای حافظتان هم هستم . امید که شب یلدایی خوش داشته باشید .

خب اینم فالی که واسه خودم گرفتم :

ای که با سلسله زلف دراز آمده ای 

فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت

چون بپرسیدن ارباب نیاز آمده ای

پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ

چون به هر حال برازنده ناز آمده ای

آب و آتش به هم آمیخته ای از لب لعل

چشم بد دور که بس شعبده باز آمده ای

آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب

کشته غمزه خود را به نماز آمده ای

زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم

مست و آشفته به خلوتگه راز آمده ای

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده ست

مگر از مذهب این طایفه باز آمده ای

پی اعتراف نوشت :

راستش بی انصافی ست اگر نگویم ایده اصلی این کار ( فال گرفتن برای همه دوستان و پاسخ با زبان فال ) از برادرم , دانیال عزیز است . ممنونم از ایشان به خاطر ایجاد این لحظات قشنگ .

از تبار جنون ...

فریب خورده امیدوار مانده منم

خلاف دیده در انتظار مانده منم

به وعده های تو باور نداشتن , بهتر

زساده لوحی خود شرمسار مانده منم

خلاف وعده رمانده , هزار یار از تو

در آن میانه یکی از هزار مانده , منم

کنی ز جلوه دیدار مست آینه را

به خاطرت نرسد در خمار مانده منم

به اختیار کسی تن به بندگی ندهد

اسیر عشق تو بی اختیار مانده منم

جدا ز روی تو ای همچو نور در دیده

سیاه روز تر از شام تار مانده منم

مرا به حرمت مجنون نگاهداری کن

که از تبار جنون یادگار مانده منم

تو مثل ساحل دریایی و منم گرداب

همیشه از بر تو برکنار مانده منم

چه عشق بود که پیرانه سر جوانم کرد

که با وجود خزان در بهار مانده منم

تو ای مرا همه کس بر سرم گذاری کن

که دلشکسته بی غمگسار مانده منم

استاد محمد قهرمان

90/8/15

پی یلدا نوشت :

اول اینکه بازی صوتی شب یلدای جوگیریات رو از دست ندین !  مثل همیشه یک خاطره به یاد ماندنی خواهد شد این بازی . و بعد اینکه منم به این فکر هستم که برنامه ای رو پیاده کنم که فردا شب , به یاد همدیگه باشیم . به نظر من , یکی از قشنگترین قسمتهای شب یلدا , که من خیلی دوستش دارم , فال گرفتنشه . و جالبترش اینکه به نیت دوستان و عزیزانت این کار رو انجام بدی . سال گذشته توی خونه ما , که گروهی از دوستان جمع شده بودند , همین کار رو انجام دادیم و فالها شدند یک دستاویز برای گذران شیرینتر زمان . حالا میخوام ازتون خواهش کنم این کار رو شما هم انجام بدین . برای دوستانتون فال بگیرید و بهشون بگین و البته اگه امکان داشته باشه , برای من هم و انشاله در اولین فرصت , توی کامنتدونی پست بعد از یلدا عنوان کنید . من هم سعی می کنم پاسخهایم به لطف شما , شکل خاصی داشته باشه . ( امیدوارم البته )

شب یلداتون خوش . ممنون از همه تون .

چرا یادم نمی آید ... ؟

یاد باد آن روزگاران ...


چرا یادم نمی آید آخرین بار , کی و کجا چایی ام را با نعلبکی خورده ام و لواشک و تمبر و آلوچه , یا بستنی قیفی را در خیابان ؟ کی تخمه ژاپنی را با پوست جویده ام ؟ کی سوار تاب و سرسره شده ام ؟ کی به نانوایی رفته ام ؟ کی بر روی پشت بام , یا درحیاط روی تخت , در حین شمردن ستارگان خوابم برده ؟ کی دستان پدر و مادرم را بوسیده ام ؟ کی نقاشی کشیده ام ؟ مثل غروب های تابستان که پدرم بعد از یک روز سخت و گرم , به خانه باز می گشت و من نقاشی ام را زیر قالی , کنار بالش و متکای همیشگی پدرم جاسازی می کردم تا او مثل همیشه پیدایش کند و لبخندی بزند و گونه هایم را ببوید و ببوسد ؟

کی کنار دار قالی مادربزرگم نشسته ام ؟ دار قالی ... ؟!! راستی , اسم آن وسیله فلزی که با آن رشته های قالی را محکم می کنند , چه بود ؟ آخرین بار کی به مرغ ها دانه داده ام ؟ اصلا مرغ های مادربزرگم چند تا بودند ؟ درخت های انجیر خانه پدربزرگم الان کجایند ؟ چرا میان اینهمه ساخت و ساز جدید , من تنور مادربزرگم را پیدا نمی کنم ؟

چرا مادرم دیگر دل و دماغی برای پختن شیرینی خانگی ندارد ؟ یاد آبگوشت های ظهر جمعه بخیر , یاد نذری پختن های دسته جمعی بخیر , وقتی همه فامیل در خانه ما جمع می شدند !

آخرین بار کی از ته دل خندیده ام ؟ کی جیغ کشیده ام ؟ کی در زیر باران دویده ام ؟ کی دور هم فیلم هندی نگاه کرده ایم ؟

دفتر خاطرات دوره دبستانم را کجا گذاشته ام ؟ چند وقت است خاطره امروز چگونه گذشت را ننوشته ام ؟ چقدر روزهایم شبیه هم شده .... !

چند وقت است عکس های تازه ظاهر شده ام که هنوز بوی لابراتوار با خودش دارد را در آلبوم نگذاشته ام ؟ اصلا آلبوم هایم کو ؟ مدتهاست عکس کاغذی ندیده ام . کاش هیچوقت موبایل اختراع نمی شد !

کی دخترعموی پدرم و بچه هایش را دیده ام ؟ آخرین مهمانی شب یلدای فامیلی مان کی بوده ؟ چرا عیدها دیگر هیچکس اسکناس تا نخورده از لای قرآن , به دستم نمی دهد ؟ پدر و مادربزرگم کجایند ؟ چرا باید سراغ آنها را از دربان قبرستان بگیرم ؟ راستی آخرین بار کی به قبرستان سرزدم و به مادر داغداری سرسلامتی گفتم ؟ کی صورت کودک تکدی گر یا گلفروشی را نوازش کرده ام ؟

کی به دوستم , خواهرم , برادرم گفته ام چقدر دوستشان دارم ؟


ای کاش ....



کی تلاش کردم تا قرآن را حفظ کنم ؟ چرا من سوره هایی را که در کودکی حفظ بودم , فراموش کرده ام ؟ آخرین بار کی در مسجد نماز جماعت خوانده ام ؟ کی پارچه سبزی را به شبکه های ضریحی دخیل بسته ام , یا برای برآورده شدن حاجاتم , شمع روشن کرده ام ؟ یا نقل مشکل گشا پخش کرده ام ؟  چرا قبلا بیشتر روی خدا و قدرتش حساب می کردم ؟ بچگی هایم خدا بزرگتر بود و حالا که من بزرگ شده ام , انگار ..... انگار قبلتر ها , مومن تر بودم !

چرا یادم نمی آید آخرین نامه ای را که به خدا نوشته ام !

کی و کجا قایم باشک بازی کرده ام که هنوز بعد سالها , خودم را پیدا نکرده ام ؟ در کوچه پس کوچه های شهر شلوغ درونم گم شده ام  انگار  !چرا حالا که مادرم بایددستم را محکم بگیرد که گم نشوم , نمی گیرد ؟  حالا که دنیا شلوغ تر شده و نامردمان هم بیشتر !

آخ که یاد بازیهای کودکی , یاد کارتونهای کودکی ,یاد دوستیهای کودکی بخیر ! یاد سندباد , علی بابا , زنان کوچک , هاچ زنبور عسل ! راستی اسم دوست هاچ چه بود ؟ اسم هم کلاسی کلاس اولم که بغل دستم می نشست چه ؟ چرا معلم فارسی سوم راهنمایی ام را یادم نمی آید ؟ چرا من دیگر خیلی چیزها و خیلی آدمها را دوست ندارم ؟ نکند در اوایل دهه سوم زندگی , آلزایمر گرفته ام ؟

چرا حالا که خاله شده ام , نمی توانم خاله بازی کنم ؟ چرا حالا که بزرگ شده ام , نمی توانم بزرگی کنم ؟ چرا حالا که باسواد شده ام , نمی توانم به دیگران کمک کنم و برای کبری عینک بخرم و برای عمه ام دستکش که دستهایش کمتر سیاه شوند ؟ چرا نمی توانم برای دوستم ژاکت بخرم که کمتر سردش شود و یا شال که بینی اش دیگر سرخ نشود ؟  چرا نمی توانم پول عمل جراحی آن دختر جوان را تهیه کنم ؟ چرا پولم کفاف خرید عروسک سارا را نمی دهد ؟ چرا من نمی توانم هیچ کاری بکنم ؟ چرا نمیتوانم برای آن پسر جوان شغلی دست و پا کنم ؟

اگر زنده ام که باید بتوانم ! گاهی می گویم کاش بزرگ نمی شدم ! چه دروغ قشنگی یادمان دادند : بزرگ که بشوی , می توانی ! اما حالا دیگر خوب فهمیده ام که خواستن همیشه به معنای توانستن نیست ! حالا من خیلی کارها نمی توانم بکنم , ولی کاش می توانستم ! چرا خودم را فریب می دهم ؟

شاید یک فرق بزرگ کرده ام : آن زمان می خواستم , اما نمی توانستم ! حالا که می توانم , نمی خواهم .... نه ؟


پی نوشت :

این پست از من نیست . جرقه ای که ناگهانی بر ذهن دوستی عزیز وارد شد و باعث نوشتن این دلنوشته ها شد و ... من که افتخار این را یافتم که میهمان این افکار قشنگ, در قالب کلماتی زیبا باشم در این سرا ! نام نویسنده اش را شما حدس بزنید . بعدتر اگر لازم بود , دوست نویسنده مان خود توضیحاتی خواهند داد .

پی معرفی نوشت :

مهلت حدس زدن تمام شد ! نویسنده این متن زیبا , خواهرم زهراست . برنده این مسابقه هم سپیده عزیز است که جایزه اش نزد خودم محفوظ می باشد ! ممنون از همه کسانی که شرکت نکردند ! و همه کسانی که حدس زدند ! و ... دیگر هیچ ...

پی تکمیلی نوشت :

این چه حس غریبی ست که همه ما نسبت به دوران کودکی داریم , نمیدانم ! اما خواندن این چند سطر , چقدر همه ما را به گذشته  و به همه خاطرات زیبای کودکی هایمان برگرداند ؟ جدا از کامنتهای زیبای همگی شما , پست زیبای سایه عزیزم را هم بخوانید و مانند من از خواندنش لذت ببرید .

وای دل ...

همچو نی می نالم از سودای دل

آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هرداغ پیدا ساختم

سوختم از داغ ناپیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست

بس که طوفانزا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من

غم اگر از دل گریزد , وای دل ...

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل


نمی دانم این چه محکمه ایست در من که تمام نمی شود . سالهاست می روم و می آیم و هنوز حکمی صادر نشده برایم . گاه بازداشت می شوم اما  نه تبرئه می شوم , نه محکوم ! هی می روم و می آیم ... آنقدر راه دادگاه درون را رفته ام و برگشته ام که ....

عادتم شده , مساله هر روزم شده , اینکه بنشینم رو در روی خود , چشم بدوزم در چشم خود و انگشت اشاره ام را تکان بدهم رو به سوی خودم که : هی تو ... حواست هست ؟ می دانی چه می کنی ؟ می دانی چه می خواهی ؟ می دانی به کجا می روی ؟ دستت را .... پایت را ... چشمت را ... ذهنت را .... قلبت را .... قلمت را .... دلت را .... دلت را .....!؟

و آنقدر سئوال پیچش می کنم که سرگیجه می گیرد و گیج می زند و آشوب درونش به برون می آید و فریاد میزند : بس است دیگر ! خسته ام کردی ... دیوانه ام کردی ... رهایم کن ! رهایم کن ....

آنوقت است که من زنگ اتمام جلسه را می زنم و می گذارم خودم با خودش خلوت کند کمی و موقعیت خودش را بسنجد و حرفهایم را تحلیل کند و تکلیفش را کمی با خودش روشن کند ...

اما نمی دانم چرا تمام نمی شود این سئوالات هر روزه ؟ این سئوالات درون , این معماهای لاینحل , این آشوب ها , این تلنگرها , این سرگردانی ها , این .... 

بس می کنم باز و مثل همیشه به سکوت پناه می برم و به توکل همیشگی ام تا شاید در خلوت خودم و خدا بیابم راز این کشمکش های همیشگی را .... که اگر دستم را , دست دلم را , رها کند باید بگویم : وای بر من ... وای بر دل ...

پی نوشت :

سخنان دیروز دکتر دینانی , بسیار تکان دهنده بود , وقتی از غزل زیبای حافظ می گفت :


سحرگه رهروی در سرزمینی _____ همی گفت این معما با قرینی‏
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف _____ که در شیشه بر آرد اربعینی‏
درونها تیره شد باشد که از غیب _____ چراغی برکند خلوت نشینی‏
خدا زان خرقه بیزار است صد بار _____ که باشد صد بتش در آستینی‏
مروت گر چه نامی بی‏ نشان است _____ نیازی عرضه کن بر نازنینی‏
گر انگشت سلیمانی نباشد _____ چه خاصیت دهد نقش نگینی‏
نمی‏بینم نشاط عیش در کس _____ نه درمان دلی نه درد دینی‏
ثوابت باشد ای دارای خرمن _____ اگر رحمی کنی بر خوشه چینی‏
اگر چه رسم خوبان تند خوئیست _____ چه باشد گر بسازد با غمینی‏
ره میخانه بنما تا بپرسم _____ مآل خویش را از پیش بین‏ی
نه حافظ را حضور درس و خلوت _____ نه دانشمند را علم الیقینی


پی موسیقی نوشت :

آهنگ وبلاگ , از آلبوم جدید استاد شهرام ناظریست به نام امیرکبیر , قطعه ای به نام تنهایی ! دو روز است دیوانه ام کرده با خودش ! جنون مسریست ! مراقب باشید .