از دفتر خاطرات حوا:
در آغاز:
کی ام ؟ چی ام ؟ کجام؟
حس میکنم یه تجربه ام ! دقیقا" حس یه تجربه رو دارم ! غیرممکنه کسی به اندازه ی من احساس کنه یه تجربه س، یواش یواش داره باورم میشه این چیزیه که من هستم! یه تجربه و نه چیز دیگه ! خب اگه من یه تجربه ام ، همه ی اونم ؟ نه ! فکر نمی کنم ! فکر میکنم یه بخش از این تجربه ام ، بخش اصلی اون ! اما به گمونم بقیه ی این تجربه هم سهم خودش رو تو این ماجرا داره . آیا موقعیتم این وسط تضمین شده یا باید مواظب باشم و ازش مراقبت کنم ؟ شاید دومی ! غریزه م بهم میگه " مراقبه ی ابدی ، هزینه ی برتری است ." ( به گمونم واسه کسی به کم سالی من عبارت خوبیه !)
دیروز طرفای بعدازظهر اون یکی تجربه رو دنبال کردم تا ببینم به چه دردی می خوره ! اما نفهمیدم . فکر میکنم یه مرد باشه . من تا حالا هیچ مردی رو ندیدم اما اون شبیه یه مرده و مطمئنم همین طوره . در مورد اون بیشتر از تموم حیوونای دیگه احساس کنجکاوی میکنم . اولش ازش می ترسیدم و هر وقت پیداش می شد شروع به دویدن می کردم ،اما یواش یواش فهمیدم اونه که میخواد از دستم فرار کنه ! واسه همین نزدیکش حرکت می کنم . این کار اون رو عصبانی میکنه . اینقدر ترسیده بود که ازیه درخت بالا رفت !
در تبعید :
وقتی به گذشته نگاه می کنم، اون باغ برام مثل یه رویا می مونه . اونجا به شکل سحرآمیزی زیبا بود و حالا از دست رفته و من دیگه نمی تونم ببینمش . باغ از دست رفته ، اما من اون رو پیدا کردم و راضیم . تا حدی که می تونه من رو دوست داره . منم با همه ی توان و احساسم دوستش دارم . به گمونم این به خاطر جوونی و جنسیتمه . از خودم می پرسم چرا دوستش دارم ، نمی دونم چرا و اهمیتی هم به این ندونستن نمیدم . واسه همین فکر میکنم این جور دوست داشتن نتیجه ی عقل و منطق نیست . پرنده ها رو به خاطر صدای قشنگ آوازشون دوست دارم ، اما آدم رو به خاطر صداش دوست ندارم ! هرچی بیشتر میخونه بیشتر می فهمم که نمی تونم با صداش کنار بیام ، اما باز هم ازش میخوام برام بخونه ، چون دوست دارم یاد بگیرم چطوری میتونم هر چیزی که اون بهش علاقه داره رو دوست داشته باشم . به خاطر هوشش نیست که دوستش دارم چون اصلا " هوش چندانی نداره ! نمیشه هم به این خاطر سرزنشش کرد،چون خودش که خودش رونیافریده ، اون همون چیزیه که خدا آفریده و هر چی که هست خوبه . به خاطر بخشندگی و رفتار ملاحظه کار و لطافتش نیست که دوستش دارم، چون اتفاقا" تو این چیزا خیلی هم مشکل داره ! به خاطر سختکوشی و مهارتش نیست که دوستش دارم ، می دونم که این ویژگی رو داره ،اما نمی دونم چرا اون رو از من مخفی میکنه؟ این تنها دردیه که دارم . از این که می دونم داره رازی رو از من مخفی می کنه غصه م می گیره و بعضی وقتا فکر کردن بهش بی خوابم میکنه . اما همیشه این فکرا رو از ذهنم بیرون میکنم . نباید اینطوری خوشبختیم رو خراب کنم . به خاطر دانشش نیست که دوستش دارم . هر چی که می دونه رو خودش یاد گرفته اما دانشش زیاد نیست . به خاطر مردونگی و شجاعتش نیست که دوستش دارم ، نه به هیچ وجه! اون من رو لو داد ، اما به خاطر این کار سرزنشش نمی کنم ، به گمونم این به خاطر مردبودنشه و خودش که جنسیتش رو تعیین نکرده ، البته من اگه بودم هیچوقت لوش نمی دادم و اگرم اینکار رو میکردم اول خودم از غصه آب می شدم و از بین می رفتم .
خب پس چرا دوستش دارم ؟ شاید فقط به این خاطر که یه مرده!آره ! من اونو دوست دارم چون فقط مرده و مال منه ! به گمونم هیچ دلیل دیگه ای وجود نداره ، همونطوری که اولش گفتم این جور عشق نتیجه ی عقل و منطق نیست . خودش به وجود میاد هیچکس نمیدونه کی و کجا؟ دلیلی واسه اومدنش وجود نداره و اصلا نیازی به دلیل نداره . من الان اولین کسی هستم که عشق رو تجربه میکنه . شاید یه روزی معلوم بشه که به خاطر بی تجربه گی و جوونی اشتباه کردم و درست عشق رو نفهمیدم !
بیست سال بعد:
فرشته های خشمگین با شمشیرای آتشینشون ما رو از باغ بیرون کردن! مگه ما چه کاری کرده بودیم؟ ما که قصد بدی نداشتیم . نادون بودیم و همون کاری رو کردیم که هر کودکی ممکنه بکنه . نمی تونستیم بفهمیم سرپیچی از فرمان اشتباهه. واسه این که کلمه ها برامون عجیب بودن و نمی تونستیم معنیشون رو بفهمیم . نمی تونستیم خوبی رو از بدی تشخیص بدیم . کاش از اول به ما قدرت تشخیص خوب و بد رو می دادن ! اینطوری عادلانه تر بود اونوقت اگه نافرمانی می کردیم سزاوار سرزنش بودیم . اون موقع ما حتی به اندازه ی یه بچه ی 4 ساله هم نمی دونستیم . اگه الان به این بگم : " اگر بر این تکه نان دست یازی عذابی الیم بر تو مقدر می داریم آنچنان بپاید که تا زوال جسمت نیز سر نیاید ." و اون نون رو برداره و به من لبخند بزنه ، فقط به خاطر نفهمیدن اون کلمات عجیب باید از سادگیش استفاده کنم و با دست مادرانه ای که بهش اعتماد کرده به زمین بزنمش !؟ قضاوت رو به عهده ی کسانی میزارم که می دونن عشق مادرانه یعنی چه! آدم میگه به خاطر مشکلاتی که داشتم عقلم رو از دست دادم و دارم کفر میگم . من همینم که هستم ، خودم که خودم رو نیافریدم !
چهل سال بعد:
این دعا و آرزوی منه که باهم از این دنیا بریم _ آرزویی که هیچ وقت از بین نمیره و تا همیشه توفلب هرزنی که همسرش رو دوست داره باقی می مونه . آرزویی که تا ابد به اسم منه . به اسم حوا! اما اگر باید یکی از ما زودتر بره دعا میکنم که اون من باشم . چون اون قدرتمنده ومن ضعیف . زندگی بدون اون دیگه معنی نداره و نمیشه تحملش کرد . این دعا هم تانسل من باقیه جاودانیه و اززبون تموم اونا که همسرشون رو دوست دارن تکرار میشه . من اولین همسر دنیام و تو آخرین همسر دنیا دوباره تکرار میشم .
پس از حوا:
از دفتر خاطرات آدم :
هر جا که او بود ، بهشت بود !
از کتاب خاطرات آدم وحوا نوشته مارک تواین
بی گمان زیباست آزادی
ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم
که زیباتر بخوانم !
در همین ویرانه خواهم ماند
و از خاک سیاهش
شعر هایم را
به آبی های دنیا می رسانم .
گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی !
من اما جذبه ای دارم که دنیا را به اینجا می کشانم !
نیستی شاعر
نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی !
ور نه بیهوده نمی خوانی به سوی عاقلانم !
عقل یا احساس !؟
حق با چیست ؟
پیش از رفتن ای خوب
کاش می شد
این حقیقت را بدانی
یا بدانم !
مدتهاست که از دنیای بازیها دور شده ام . بعد از گذشت دوران کودکی دیگر یادم نمی آید جذب بازی ای شده باشم . اما در دنیای بازیهای مجازی باز هم جناب کرگدن ( البته با طرح سایر دوستانشان ) مرا با بازی جالبی آشنا کردند که خوشم آمد من هم در آن وارد شوم ( البته بدون دعوت )!
حسرت های زندگی عنوان این بازی است . من هم میخواهم از بزرگترین حسرت های زندگی ام بگویم . البته اینها همه آرزوهایی عادی و معمولی اند و تقدم و تاخر شان اهمیتی ندارد !
۱- یکی از بزرگترین حسرت های زندگیم داشتن مادربزرگ بود که متاسفانه مادربزرگ مادریم را هرگز ندیده ام و دیگری را در سن ۱۰ سالگی از دست داده ام، اما هنوز هم طعم محبت های خالصش را در آن دوره کوتاه به یاد دارم .
۲- داشتن یک خواهر و همچنین داشتن برادری بزرگتر از همان کودکی یکی از حسرت های همیشگی من بود . با گذشت عمر من و بزرگتر شدن برادرها آرزوی داشتن برادر بزرگتر کمرنگ شده ولی حسرت داشتن خواهری خوب و همراه همواره با من خواهد بود .
۳- موسیقی یکی از بزرگترین آرزوهای کودکی و حسرت های همیشگی من است . همواره به حال افراد خوش صدا غبطه خورده ام و همینطور آرزوی همیشگی ام بوده که بتوانم سازهای مورد علاقه ام را خوب بنوازم !
۴- شعر و نویسندگی حسرت دیگر زندگی ام می باشد . دوست داشتم می توانستم قشنگ شعر بگویم و روان بنویسم اما....!
۵- سفر یک دغدغه بزرگ فکری من است . از دورترین و کوچکترین ده کوره در همین ایران خودمان بگیر تا بزرگترین مثلا آبشار دنیا ! دلم میخواهد بتوانم سفرهای زیادی را در دوروزه عمرم تجربه کنم، اما ظاهرا این هم در محدوده حسرت ها خواهد ماند !
۶- آرزوها گاهی به روز می شوند : یعنی چه ؟ اجازه بدهید تا بگویم :
در این روزگار نامردیها و نامردمی ها ، در زمانی که هر روز روزگار اتفاقی تازه برایت رقم میزند ، در این بازار شلوغی و تشویش و دلهره و نگرانی و هزار کوفت و زهرمار دیگری از این قسم ،گاهی به شدت دلم خواسته از جمع جدا شده،تنهای تنها و به دور از دغدغه همسر و فرزند و کار و زندگی به یک روستای دنج و سرسبز بروم و به دور از هر آدمیزادی با خودم و خدای خودم خلوتی داشته باشم . یعنی داشتن یک خلوت شده یکی از حسرت های این روزگار ما!
۷- و این هم آرزویی است که برای من و امثال من که در دیار غربت زندگی می کنند پیش می آید . وقتی که فاصله ها زیادند ، وقتی که گرفتاریهای زندگی زیادمی شود ، با بزرگتر شدن بچه ها و مشکلات آنها زمانهایی پیش می آید که دلم می خواهد چند روزی را بدون دغدغه و نگرانی و با آرامش کامل در کنار خانواده پدری ام به سر ببرم . یعنی میشود جدا از نگرانی های روزمره همیشگی چند روزی را در جمعی که دوست داری و در بینشان آرامی و شاد به سر ببری ؟ عجب چیزهایی شده حسرت های دست نیافتنی این روزهای من !
بس می کنم و من هم از دوستان خوبم سمیرای گل، پدرخوانده ،میکائیل ، گیس گلابتون و دیگران دعوت می کنم در این بازی شرکت کنند .
هر هزار سال یک بار فرشتهها قالی جهان را در هفت آسمان میتکانند، تا گرد و خاک هزار سالهاش بریزد و هر بار با خود میگویند: "این نیست قالیای که قرار بود انسان ببافد، این فرش فاجعه است ..."
با زمینه سرخ خون و حاشیههای کبود معصیت، با طرحهای گناه و نقش برجستههای ستم،
فرشتهها گریه میکنند و قالی آدم را میتکانند و دوباره با اندوه بر زمین پهنش میکنند.
رنگ در رنگ، گره در گره، نقش در نقش، قالی بزرگی است زندگی، که تو میبافی و من میبافم، همه بافندهایم، میبافیم و نقش میزنیم، میبافیم و رج به رج بالا میبریم، میبافیم و میگسترانیم.
دار این جهان را خدا برپا کرد، و خدا بود که فرمود: "ببافید"، و آدم نخستین گره را بر پود قالی زندگی زد.
و هر که آمد، گرهای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت و چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد، آمیزهای از زیبایی و نازیبایی، سایه روشنی از گناه و صواب.
گره تو هم تا ابد بر این قالی خواهد ماند، طرح و نقشت نیز، و هزاران سال بعد، آدمیان بر فرشی خواهند زیست که گوشهای از آن را تو بافتهای.
کاش گوشهای را که سهم توست، زیباتر ببافی.
این هم یک پیام رسیده بود به من از یه دوست گل : سمیرای عزیزم .
پی نوشت :
خب بالاخره مطمئن شدم که این نوشته مال خانم عرفان نظرآهاری است .
آهو
پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی
شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی
شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی
از کودکی دیوانه بودم مادرم می گفت:
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی
نام تو را می کند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی
بیچاره آهویی که صید پنجه شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی
اکنون ز تو با ناامیدی چشم می پوشم
اکنون زمن با بی وفایی دست می شویی
آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد
من مایه رنج تو هستم راست می گویی .
شاخه گلی برای مزار
از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای ست که قربانی ات کنند