سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

به بهانه ششمین قصه عکسداستان

 


و فکر کن که چه تنهاست

اگر که کوچک

دچار آبی دریای بیکران باشد .

چه فکر نازک غمناکی !

 

بیهوده تقلا می کنم.  دست و پا زدن های بیهوده بیشتر خسته ام می کند . می دانم که دیگر هیچ تلاشی فایده ندارد . برای آخرین بار نگاه می کنم . تا چشم کار می کند آبی دریاست و امواج خروشان آن . لحظه ای چشمم به صخره ای در دوردست می افتد که فقط چند دقیقه پیش , روی آن بودم . آن بالا ! حلقه ارتباطی بین آبی آرام آسمان و آبی خروشان دریا !

 و حالا اینجایم . درست در وسط معرکه مرگ و زندگی . یک آن به ذهنم میرسد نکند پشیمانی ؟! و از خودم می پرسم یعنی پشیمانم ؟ یعنی دلم میخواهد برگردم به چند دقیقه قبل و از نوک صخره گامی به عقب بردارم تا آن دست نامرئی مرا به سوی این سرنوشت هل ندهد؟

چه رخوت غریبی در خود احساس میکنم . سردم است . شنیده بودم در آب که باشی سنگین می شوی  و آب تو را با خود به قعر می کشاند . ولی من چه حس سبکی ای دارم الان ! احساس میکنم تمامی سلولهای بدنم از هم گسسته می شوند ! حس تلاشی این بدن خاکی , حس سکون , حس آرامش ! چقدر نور و روشنی ....! به کجا می روم ؟!....

از خواب می پرم . حس کرختی و سستی غریبی تمام بدنم را فرا گرفته است . انگار از یک جدال سخت برگشته ام . جنگ بین مرگ و زندگی ...! خیس از عرق شده تمام بدنم  ، انگار همین حالا از دریا برگشته ای !

هرگز این خواب نوجوانیم  را فراموش نخواهم کرد ! یعنی ممکن است این هم از رویاهای صادقه من باشد ؟

گاهی حس میکنم سرنوشت من با آب گره خورده است ! تا زمانی که در حال جدالم با امواج مشکلات زندگی یا وقتی که برخلاف جریان همیشگی آن شنا می کنم , حس میکنم زنده ام و زندگی مثل یک رودخانه خروشان در جریان است ، ولی وقتی تسلیم می شوم به وضع موجود , زندگی ام می شود مانند یک مرداب  که لحظه به لحظه بیشتر مرا در خود فرو می برد و غرقم میکند .

هم از این خسته ام , هم از آن ! چه کنم ؟

ســــــــــــــــــــــــــــــال گرد



در تقویم سال ۷۳ در صفحه مربوط به امروز (۸بهمن ) نوشته ام :

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد

من اگر ما نشوم تنهایم

تو اگر ما نشوی خویشتنی


و به خط همسرم نوشته شده :

من نه تارم تو نه پودی ،من نه پودم تو نه تاری

بافته ایم پارچه عشق ، هر دومان با سازگاری


و دیگر

عزم آن دارم که امشب مست مست

پایکوبان شیشه دردی به دست

سر به بازار قلندر برنهم

ظرف یکساعت ببازم هر چه هست!


به چشم بر هم زدنی ۱۵ سال گذشت .

                        لحظه های حرم و حریم و حرمت

میثاقی که در حرم امام هشتم بسته شد و حرمت حریمش را پاس خواهیم داشت تا به نهایت .

                                                          خدایا شکرت .

برف



پیش تر ها سهم شادی

بیش از اینها

روی فرش برف بود

برف برف شادمانی


سوزش دستان کوچک

لای برف

یادمان می رفت

بازی بود و بازی

برف برف شادمانی


پرت می شد

بر سر و رو

توپک برف و گلوله های برفی

پخش می شد

خنده های کودکانه

همره ذرات برف

برف برف شادمانی


ای دریغ و صد دریغ

دست شیطان آن زمان هم

تکه سنگی لای توپک های برفی می گذاشت

قطره های سرخ بر برف سفید........

جایی که بدان سفر نکرده ام




به جایی که بدان سفر نکرده ام به جایی دور در ورای هر تجربه

چشمان تو سکوت خود را دارند

در ظریف ترین حالت تو چیزهایی است که اسیرم می کند

چیزهایی چنان نزدیک که نمی توان بدان دست یافت .


کوتاهترین نگاهت به آسانی اسیرم می کند

و حتی اگر همچون انگشتان، خود را بسته باشم

برگ به برگ مرا می توانی بگشایی

به همان سان که بهار نخستین گل سرخ اش را

( به لمسی رازآلود و سبک دست ) می گشاید.


یا اگر بخواهی مرا بربندی، من و زندگی ام هر دو

به ناگاه و به زیبایی بسته می شویم

به همان سان که وقتی دل گل به او می گوید:

همه جا دارد دانه دانه برف می بارد .


هیچ چیز این جهان که پیش روی ماست

به ظرافت شگفت تو نمی رسد

ظرافتی که

در هر نفس وا می داردم

با رنگ مهر،مرگ و جاودانگی را رنگی دیگر زنم.


نمی دانم چه در توست که می بندد و می گشاید

تنها می دانم چیزی در من هست که می داند

چشمان تو ریشه دارتر از هر گل سرخ است

و حتی باران هم چنین دستان کوچکی ندارد .


                                     ای . ای . کامینگز

راز دل

ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر

امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی ، سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم ، وقت دیدن او ، راه دیده مگیر

دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد ، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ، پناهی ندارد ، خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند
به جز این اشک سوزان ، دل نا امیدم گواهی ندارد ، خدا داند

ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر

دلم گیرد هر زمان بهانه ی تو ، سرم دارد شور جاودانه ی تو
روی دل بود به سوی آستانه ی تو
چو آید شب ، در میان تیرگی ها ، گشاید تن ، روح من به شور و غوغا
رو کند چو مرغ وحشی ، سوی خانه تو

ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر

امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی ، سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم ، وقت دیدن او ، راه دیده مگیر


                                شعر از بهادر یگانه


بشنوید این تصنیف زیبا را با صدای علیرضا قربانی و به آهنگسازی استاد همایون خرم