بچه که بودم , همبازی های من دخترخاله ها بودند و پسرخاله ها. توی یک شهر کوچک که از این سرشهر تا اون سر شهر رو به راحتی می تونستی در عرض چند دقیقه بری و برگردی . آسمون صاف و خیابونای آروم و امن , خونه های نزدیک و دلای نزدیکتر. حداقل هفته ای یکبار به خونه خاله ها و دایی ها سر می زدیم . ما بچه ها تقریبا" هر روز پیش همدیگه بودیم و اصلا" بیشتر خاطرات کودکی ما با هم مشترکه . خونه قدیم خاله رو هیچوقت از یاد نمی برم . از اون خونه های بزرگ و قدیمی با اتاقای تو در تو و دیوارای آبی . با حیاطی پر از گل و درخت . دور تا دور حیاط پر باغچه بود پر از گل و سبزی و درخت . وسط حیاط هم یک داربست مو بود زیرش یک حوض کوچولو که عیدها پر ماهی میکردش شوهرخاله . یادمه از زیرزمین اون خونه همیشه می ترسیدم بسکه عمیق بود و تاریک . اصلا ما یه مدت با خاله م توی همون خونه زندگی کردیم . همینه که کلی خاطرات شیرین دارم ازش . هنوزم هم وقتی خواب می بینم توی اون خونه ست که بیشتر خوابهام اتفاق میفته . وقتی خبردارشدم که فروختنش کلی گریه کردم ! میگفتم بی انصافا حداقل اجازه می دادین من بیام و باهاش خداحافظی کنم !!!
چی میخواستم بگم , به کجا رسیدم ! نمیشه اسم بچگی بیاد و یاد این خونه ها نیفتی .
خونه ما با خونه دوتاخاله ها و یکی از دایی هام نزدیک هم بودند . طبیعتا" ارتباط نزدیکی داشتیم با همدیگه . مجید خاله و مسعود دایی هر کدوم با یکی دوسال اختلاف سن , بخشی از خاطرات کودکی منند . مجید پسری متعصب و شلوغ کارو کله شق بود که همیشه تمام معلمای مدرسه و مدیر از دستش شاکی بودند . هر روز با اذیت هاش داد من و فهیمه خواهرش رو در می آورد . اصلا" اهل درس خوندن نبود و نمیشد حتی یک لحظه آروم ببینیش . اما هر سه تا دختر خاله می دونستیم که هر وقت لازم باشه عین یک کوه پشتمونه ! کسی جرات نداشت به ما نگاه چپ بکنه یا بگه بالای چشممون ابروئه ! اونوقت حسابش رو می رسید . نقطه مخالف اون مسعود یک پسر آروم و سربه زیر و مهربون و درسخون بود . هر وقت می دیدمش از نمره هاش می گفت و درساش . اینکه نمره شو 20 گرفته یا 19 و همیشه هم به من می گفت من یکسال از تو بزرگترم ! درسای من خیلی از تو سخت تره ! این پسر اینقدر آروم و بی سروصدا بود که بیشتر از اینها چیزی ازش تو خاطرم نمونده . آخه خونه این داییم به خاطر اینکه پسرای بزرگ داشتند , اجازه نداشتیم تنهایی بریم .
با بزرگتر شدن ماها , ارتباطات بین ما و پسرای فامیل هم کمتر شد .ولی به خاطر ارتباط نزدیکتر خواهرها با همدیگه , از اوضاع و احوال پسرخاله ها خیلی بی خبر نبودم . یادمه شب عروسی مجید که به خاطرش کلاسای دانشگاه رو رها کرده بودم چقدر خوشحال بودم .و روز بعدش که باز هم همه فامیل تو خونه خاله جمع بودند چقدر گریه کردم از اینکه باید همونروز اون جمع دوست داشتنی رو رها می کردم به سمت سرنوشت خودم . یه جورایی مجید حکم برادر بزرگتری رو داشت برام که همیشه در حسرتش بودم . از همون خونه خاله باید به طرف ترمینال می رفتم . خودش من رو رسوند و وایساد که اتوبوس حرکت کنه . دختر دانشجویی که کنار من نشسته بود با چه حسرتی نگاهش کرد و گفت : برادرته ؟ و من با چه افتخاری گفتم : آره داداشمه . دیشب عروسیش بود .
درسها و مشغولیات دوره دانشجویی دورم کرد از فضای بازیهای کودکانه , از همبازی هام , یک وقت به خودم اومدم و دیدم که چقدر غریبه شدم با حال و هوای بچه ها !
مسعود و مجید هر دوشون درس رو رها کردند . مسعود به پشتوانه وضع مالی خوب دایی ول می گشت و از زیر هر کاری درمی رفت . خیلی طول نکشید که دوروبرش رو دوستانی گرفتند که از سادگی و ولخرجی اش استفاده می کردند و روزگارشون رو به بطالت و شادی های زودگذر می گذروندند . یک دفعه چشم باز کردم و دیدم که ای وای ! چی به سر این پسر اومده ؟کجاست اون پسری که به خاطر نمره های خوبش , به خاطر آرومیش و سربه زیریش همه افتخار می کردند بهش ؟ چی مونده بود ازش ؟ نمی دونم چطوری و توسط چه کسی به اعتیاد کشیده شد اما اینقدر غرق شد در این لجنزار که با وجودی که بارها بزرگترها تلاش کردند برش گردونند به زندگی عادی , نتیجه ای نداد . به جبر بقیه ازدواج کرد اما داغونتر از اون بود که بفهمه مسئولیت زندگی بعنی چی ؟ خیلی زود همسرش ازش جدا شد . زندگی اش که از هم پاشید بیشتر متلاشی شد, بیشتر فرورفت در گردابی که خودش ساخته بود برای خودش . الان گاهی که می بینمش , ته چشماش چیزی می بینم که اذیتم میکنه , این اون پسردایی مهربون و آروم و باهوش من نیست ! مسعودی که من می شناختم کجای این روزگار گم شد ؟
و مجید درس رو که رها کرد , چسبید به کار. بچه پرتلاش و با پشتکاری بود . خیلی زود تونست نظر صاحبکارش رو جلب کنه . شده بود معتمد اون خونه و هر کاری رو براشون انجام میداد . بعد یه مدت که ازدواج کرد و صاحب زندگی شد و من خیالم راحت که این یکی رفت سر زندگیش اما ....
باز نمیدونم کجای فرمول زندگی این پسر غلط از آب دراومد که اون هم به چشم بر هم زدنی زد و زندگی خودش رو نابود کرد . اینقدر گرفتار شد که حتی نمی تونست درست حرف بزنه . روش نمیشد اصلا تو جمع فامیل آفتابی بشه . مدتها میشد و نمی دیدمش . یه دفعه به خودش اومد و دید طلبکارها دوره ش کردند با حکم جلبش . زنش داشت رهاش میکرد و بچه ش آواره خونه این و اون بود و خودش که از اون آدمی که می شناخت , فرسنگها فاصله گرفته بود . ولی اون غرور و تعصب مجید به دادش رسید . با یه تلنگر از طرف یه دوست به خودش اومد و تونست خودش رو نجات بده از منجلابی که اسیرش شده بود . دوباره چسبید به کار و زندگیش و تونست کشتی طوفان زده زندگیش رو از اون گرداب مهلک نجات بده . الان که می بینمش گذر زمان خیلی بیشتر از اون چیزی که باید خودش رو بر سروصورت اون نشونده , اما تصمیم گرفته از این همه تجربه های تلخ زندگیش عبرت بگیره و قدر لحظات باقیمونده زندگیش رو بدونه .
مجید، مسعود , حسن یا هر اسم دیگه ای , زیادند این آدما در اطراف ما که خواسته یا ناخواسته از مسیر اصلی زندگیشون دور شدند تا جاییکه نه از خودشون چیزی مونده نه از زندگی شون . خیلی سخته برای ما که بدونیم این آدما چی می کشن . درسته که ضعف اراده خودشون اونا رو به این راه انداخت ,ممکنه که دوستان ناباب , یا مشکلات اقتصادی , تنهایی یا کمبود محبت یا شکست های عاطفی اونا رو به این راه کشونده باشه . دلیلش هر چی که هست , زندگی براشون خیلی سخت میگذره .
کاش از بین بره همه اون عواملی که یک زندگی رو از بین می بره ! کاش رویاهای کودکیمون با این دست تلخی ها آلوده نشن . کاش همه این آدمها برگردن به راهی که باید برن . به راه زندگی ....
دلم برای عاشقانه ای تنگ شده
برای همهمه ، اضطراب
برای ساعتی که به آن می نگرم.
دلم برای آینه جیبی کوچکش که
هراسان
باد را در آن به تسخیر در می آورد
و دستانش
که اندکی می لرزیدند.
وقتی صدایم می کرد
ژاله ای می چکید
درخت دلم سیراب می شد.
دلم برای غروب
و سهمی که من و تو از این جهان داریم
دلم برای تو تنگ شده ،
و دیگر هیچ .
سیروس خزائلی
امسال زمستان نیامد
آدم برفی هم.
پولک های برف در آسمان ماندند،
و شادمانه ها در انتهای خیابان غروب کردند .
آدم برفی می گفت :
" نبودن حس عجیبی است !"
و حالا پاروها
رویای برف را پارو می کنند
تنها
در خلوت یک انباری ....
این شعر را زمانی نوشتم که رایا می گفت امسال آدم برفی نیامد ، شادی آن سالها را در برف مرور می کرد و خنده هایی که در کودکی اش جا مانده بودند. آرزوی سرزمینی پربرف را داشت . _ برف شادمانه او بود و شادمانه من "رایا" و برفی که نمی آمد .
حالا بعد از سالها ، رویای رسیدن به برف ! ما را تبدیل به برف کرده است ، در آسمان می باریم .
از مجموعه شبهای روشن نوشته سید محمد مومنی
اگر بام خانه ای نیافتی
تا با مهتاب رویا
از آفتابی که غروب کرد
گلایه آغاز کنی
خانه من ایستاده تا ستاره را اشک بریزی.
اگر پنجره ای نیافتی
تا با کوچه از انتظار
نجوا کنی
پنجره اتاق من گشوده
منتظر تست.
اگر حوضی با کاشی آبی نیافتی
تا ماهی سرخ دلت را رها کنی
حوض خانه من پر آب کنار تست.
اگر خانه ای نیافتی که
در آن آرام گیری
خانه من، آخرین خانه دنیاست .
سیروس خزائلی