-
روح و زندگی
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1392 19:27
روزهایی هستند در زندگی که خاصند, مبهمند و سرشار از اتفاقاتی که تو را گیج و گنگ برجای می گذارند. لحظاتی که تو را به مرز خواب و بیداری می رساند ! به مرز بودن و نیستی ! همه حس هایت خفته است, دل و روحت گیجند و ذهن ناخودآگاهت بیدارو هشیار تو را به وادی غربت و حیرت می کشاند و تو نمی توانی که جمع ببندی همه این متضادهای عجیب...
-
گلهای رویایی
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1392 19:24
خسته ام و عجله دارم برای انجام کاری که چند روزیست به تعویق افتاده است. مثل همیشه با سرعت گام برمیدارم تا زودتر کارم انجام شود و به خانه برسم تا کمی آسوده شوم از این همه خستگی مدام. از کنار گلفروشی رد میشوم و عطر مریم گیجم میکند . چشمم میافتد به گلدان های گل رنگارنگ که در حاشیه گل فروشی گذاشته شده و در میانه آنها,...
-
آن خط سوم
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1392 19:23
کتاب جلوی رویم باز است و می خوانم :" فقر سه قسم است . یکی فقری است برای تحصیل فقر ظاهری. دیگری فقر و احتیاج برای فقر باطنی و سومی ...فقری است ناشی از فقر باطنی . شکل اول موجب ثواب اخروی است و شکل دوم سبب رجوع به حق است و شکل سوم... سبب حرمان ما از سوی خدا می باشد ." دو سه بار می خوانم ... فایده ندارد , گیج...
-
بندگی و زندگی
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1392 19:23
عشق قاتل است ! قاتل عقل و قرار آدمی ! عشق عاقل را مجنون می کند و مجنون را دربه در ! اندرون خود را می شکافی و یکسره سر به صحرای جنون می گذاری و تابت همه بی تابی می شود و وجودت همه دوست ... او ، تو می شود و من از وجودت یکسره رهایی می یابد و گم می شود در بیابان سرگشتگی و آتش وجودت یکسره گلستان می شود در نسیم خنک حضور...
-
میلاد مهرگان
شنبه 13 مهرماه سال 1392 23:01
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم ور نسازد می بباید ساختن با خوی دوست گر قبولم می کند مملوک خود می پرورد ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست هر که را خاطر به روی دوست رغبت می کند بس پریشانی بباید بر دلش چون موی دوست دیگران را عید اگر...
-
ویروسی به نام آدم ...
یکشنبه 7 مهرماه سال 1392 20:07
این روزها, سرشار احساسات متناقضم ! لحظه ای دلم تنهایی محض می خواهد و دمی بعد, سر از جمعی شلوغ و دوست داشتنی در می آورم ! گاهی حس می کنم از خدا فرسنگها دورم و باز به ثانیه ای نکشیده, احساس می کنم در آغوش او, آرام ترین لحظه های زندگی را سپری می کنم ! گاه حس می کنم از بودن خودم هزاران سال نوری فاصله گرفته ام و دقایقی بعد...
-
فلسفه دل
شنبه 23 شهریورماه سال 1392 22:43
عشق را , با گفت و با ایما چه کار روح را , با صورت اسما چه کار عاشقان گوی اند در چوگان یار گوی را با دست و یا با پا چه کار هر کجا چوگانش راند, می رود گوی را با پست و با بالا چه کار + دل , احساس دل , رابطه بین دو دل , عشق ... اینها همه ماهیتی غیر فیزیکند , ماورای جسم , جزئی از عالم متافیزیک , تعریف ناشدنی به حساب عقل...
-
پرواز جان ...
شنبه 23 شهریورماه سال 1392 22:26
سر که به یکباره بر می دارم انگار تمام مغزم منفجر می شود ! شقیقه می زند، انگار دیگر تاب ماندن در آن کالبد استخوانی ندارد ! ساکت که می شود , ضربان قلبم ناآرام می شود ! قلب هم انگار دیگر تاب ماندن در آن قفسه استخوانی ندارد! ذهنم , دلم , بی تابند این روزها ... به گمانم تو را می جویند و نمی یابند ... دلگیر و خسته , دلتنگ و...
-
راز پروانگی
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1392 22:50
چشم که باز کردم, در تاریکی محض زندانی بودم , هر چند زندانم به رنگ سپید بود و به لطافت ابریشم ! دلم رهایی می خواست و چیزی , حسی در درون مرا انگیزه ای می بخشید برای شکافتن این پیله تنگ و تاریک و من دل سپرده به این ندای درون , ذره ذره شکافتم رج به رج پیله ام را , آنقدر که به ناگاه نوری دیدگانم را آزرد و برای لحظه ای...
-
نماز عشق
جمعه 15 شهریورماه سال 1392 22:07
سکوتم را دو تعبیر است : تسلیم !!!... تصمیم !!!... و من، به دور از ننگ تسلیمم نماز ... با قیام و قعودش با تکبیر و درودش با رکوعش با سجودش: به من می آموزد فریاد, نه سکوت طلب , نه رکود حرکت , نه سکون . ( حمید سبزواری) عاشقی هم آتش است و هم آب , هم ظلمت است و هم آفتاب .( خواجه عبداله انصاری) من نوشت : هیچ کلامی با من نیست...
-
شاید سفرنامه ...
شنبه 9 شهریورماه سال 1392 22:47
یک طلوع دل انگیز صبح اول شهریور ماه و طلوع از زاویه ای دیگر ... ای شرم زده غنچه مستور از تو ... رنگارنگ زیبای طبیعت گیلان , حتی در تابستانی گرم آبشار زیبای ویسادار و هوای دلنشین آن ... یک لیوان چای با طعم جنگل و نوای رود ... زیبایی زندگی در جمع ,چه در دریا باشد و شنایی ماهرانه .... و چه در آسمان باشد و پروازی...
-
مهربانی را بیاموزیم ...
دوشنبه 4 شهریورماه سال 1392 23:45
و فکر کن که چه تنهاست, اگر پرنده کوچک اسیر آبی دریای بیکران باشد ... در آن طلوع ساده و غمگین , جای خالی تو بود و دل همیشه بی قرار من ... تیر می کشد شقیقه های این کوچه با همین زوزه بیمناک نکند پلنگی پیر ماه و مهتاب را یکجا بلعیده است در این تاریکی غمناک ( استاد محمدرضا عبدالملکیان) گلهای پریوش را نمی شناسم , اما همین...
-
رازهای بودن ...
یکشنبه 27 مردادماه سال 1392 23:16
راز حضور دوباره ام در این بهشت نور، ذیدار نازدانه ام بود , سعیده عزیزم ... و راز بودنم در این مکان... چقدر در به در نگاهت بودم مهربان پدرم , کاش بودی ... و باز هم حکایت دل من و رازهای ماه ... در صورت ماه مهربان دنبال نگاه آشنایی بودم تا پاسخم گوید ...
-
نیایش زندگی
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 20:09
زیباترین آیه بودن، نیایش هر روزه ام, لبخند توست. زندگی ام با آمدنت عطرآگین شد. هماره لبخندت را بر زندگی ام ببار. گلهای نیلوفر هم راه آسمان را بلد می شوند, اگر آشنای دستهای مهربان مادر و لبخند نگاه پدر باشند. رحمت خدا که بارید دل من هم مانند این گلهای زمینی که آسمانی شدند, بارانی شد. امسال ماه میهمانی خدا رنگ دیگری...
-
تو نیامدی ...
جمعه 11 مردادماه سال 1392 23:06
آسمان ستاره باران و زمین شکوفه باران نور و شور عشق می شود اگر بیایی... بیا که چشمهایمان سالهاست منتظر آمدن توست بیا که دلهایمان تشنه دیدار توست بیا که گامهایمان خسته ست زمین خسته ست آسمان خسته ست بیا که بی تو زندگی چیزی کم دارد تو را کم دارد عشق را کم دارد ... بیا.... اشکم زغم تو هر شبی خون باشد وز هجر تو بر دلم...
-
آسمانی ترین ...
سهشنبه 8 مردادماه سال 1392 16:05
یک اسم, یک دنیا مهر , یک کهکشان معنا ... هزار اسم ... مهربانی بی انتها ... قدرت بی پایان ... پشتوانه ای محکم ... هر اسمت را که صدا می زنم چیزی در دلم تکان می خورد اما ... اما انگار پشتم به کوه بند است وقتی نامت را صدا می زنم ... نامهای زیبایت را : " یا رفیق من لا رفیق له " ... تنهایم مگذار... " یا دلیل...
-
جنون مجنون
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 02:08
شب باشد و بید و ماه و مهتاب ... مجنون اگر نشوی , بی تاب تر اگر نشود دل همیشه بی قرارت ، چشم اگر ندوزی به آسمان و راز دل اگر نگویی با ماه ، ...... یکی به من بگوید عاشق شدن چگونه است ؟ یکی از شمایان کاش به من بگوید راز عشق را , راز جنون را , راز ماندگاری عشق مجنون را ... یکی به من بگوید جنون این شبهای من از چیست ؟ لیلای...
-
شمع و پروانه می شوم با تو ...
شنبه 29 تیرماه سال 1392 21:45
شب است و تاریکی و تنهایی . و من به تو می اندیشم و نبودنت که مرا از من جدا کرده . پنجره را می گشایم و چشم در چشم ماه ترا طلب می کنم : شمع وجودم نذر آمدنت ...بیا... شمع می سوزد و گل در هرم شعله اش عطر گلاب می پراکند و حالا روح من پروانه می شود در سوسو زدن آخرین شعله های شمع ... بالهای روحم می سوزد در پروانگی هایش ......
-
خیال تو ...
سهشنبه 25 تیرماه سال 1392 23:28
"هر جا که باشی و در هرحال که باشی, جهد کن تا محب باشی و عاشق باشی و چون محبت ملک تو شد همیشه محب باشی, در گور و در حشر و در بهشت تا به نهایت. چون تو گندم کاشتی , قطعا گندم روید و در انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد. مجنون خواست تا پیش لیلی نامه یی نویسد. قلم در دست گرفت و اینگونه گفت :" چون خیال...
-
دوستی ...
جمعه 21 تیرماه سال 1392 00:41
به ناهید قول داده بودم از " دوستی " بگویم که برایم گفته بود این هفته , هفته دوستی ست و من که شرمنده همه عزیزانی هستم که در دلم جای دارند اما آنقدر فرصت این روزهایم کم است که گاه می شود مدتها از آنها بی خبر مانده ام . و این بی خبری دلتنگ ترم می کند و این دلتنگی رخوت و بی حوصلگی ام را دامن می زند و من که...
-
باز هم نوای دلتنگی ...
یکشنبه 16 تیرماه سال 1392 22:19
فاصله ها ... فاصله ها ... امان از فاصله ها ... دلتنگی که وارد می شود , دلتنگی با تمام حجم سنگین خود که وارد می شود , نفس می برد از دل ! تکه تکه می کند روح بی قرارت را و باز تو می مانی و آواری از بغضی فروخورده که جانت را ذره ذره می خراشد ... دلتنگی ها نرم نرم تو را ذوب می کند در هرم سنگین فراق , فراقی که تو با همه...
-
چله فراق
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1392 23:50
چهل روز گذشت و تو نیستی ... کاش یکی به من بگوید با این همه دلتنگی چه باید کرد...
-
لای لای مهتاب
سهشنبه 4 تیرماه سال 1392 00:14
غروب است و تو آنقدر به من نزدیکی که حس می کنم دست دراز کنم تو در دستان من جای می گیری ! چقدر حسرت می خورم از اینکه همراه تصویرگرم با من نیست تا اینهمه نزدیک بودنت را ثبت کنم . شب است و قدم می زنم به تنهایی و باز این تویی که چشم در چشمم می دوزی و زیبایی ات را به رخ من می کشی و من که دلتنگ همه آن شبهای عاشقی , باز با تو...
-
ردیف شعرهای من تویی , تو !
جمعه 31 خردادماه سال 1392 22:27
سرفصل همه قصه ها, ردیف همه غزلها, شور همه آهنگهای عاشقانه, همه تویی , تو ! اینهمه می خوانمت, می شنومت , حس می کنمت .... بگو کی تو را خواهم دید ؟ کاش بدانی چقدر دلتنگم .... ردیف شعرهای من تویی , تو ! ای آشناترین با دل و جان من کی تو را خواهم دید ؟ بیا که دلتنگم ... بیا ...
-
ما پراکندگان مجموعیم ...
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1392 22:59
عیب یاران و دوستان هنرست سخن دشمنان نه معتبرست مهر مهر از درون ما نرود ای برادر که نقش بر حجرست چه توان گفت در لطافت دوست هر چه گویم از آن لطیفترست آن که منظور دیده و دل ماست نتوان گفت شمس یا قمرست هر کسی گو به حال خود باشد ای برادر که حال ما دگرست آدمی را که جان معنی نیست در حقیقت درخت بی ثمرست ما پراکندگان مجموعیم...
-
یگانه ترین
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 22:19
پانزده سال به چشم بر هم زدنی گذشت. یادت نرود عزیزکم , تو برای من همیشه " یگانه " ای ! تولدت مبارک دخترم.
-
شگفتی های آفرینش
جمعه 24 خردادماه سال 1392 21:22
هر چقدر بهار گذشته من به سفر گذشت, امسال بنا به دلایلی چند خانه نشین بودیم و از طبیعت دور. سفر قبلی من به مشهد بود و همراهی آخرین با استاد قهرمانم, که این روزها عجیب دلتنگش هستم. این روزهایی که به چهلمین روز فراقش نزدیک می شویم و من هنوز نمی توانم باور کنم جای خالیش را و نمیدانم چه کنم با دردی که قلبم را ذره ذره در...
-
آبی آبی ...
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 22:50
زیباترین حرفت را بگو شکنجهی پنهان سکوتت را آشکار کن و هراس مدار از آن که بگویند ترانه ای بیهوده می خوانید چرا که ترانه ما ترانه بیهودگی نیست چرا که عشق حرفی بیهوده نیست حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید به خاطر فردای ما اگر بر ماش منتی است؛ چرا که عشق، خود فرداست خود همیشه است. تقدیم به دوست خوبم , صاحب وبلاگ وزین "...
-
نامه ای به تو ...
جمعه 17 خردادماه سال 1392 00:41
سلام مهربان. آنقدری از خلوت خود و از با تو گفتن دور شده ام که زبان سخن را گم کرده ام . آنقدر دور مانده ام از نوشتن که قلم با من غریبگی می کند ! آنقدر دور شده ام از خود که گم شده ام , گم کرده ام خود را و حالا هر چه می گردم در این کوچه های سیمان و آهن و دود , خود را نمی یابم ! به گمانم برگشته ام به باغچه های کودکی و...
-
به گنجشک ویزا ندادند
جمعه 10 خردادماه سال 1392 22:49
به گنجشک ویزا ندادند ولی او پرید گذرنامه اش آسمان بود بلیتش فقط برگ بید که از باد کولی خرید و او بی اجازه سفر کرد و از هر خداحافظی تا سلام و از دانه تا دام خطر کرد و از آب و از خاک و از کوه و دشت و از نقشه و از مرز و از خط گذشت و او بی روادید به اینجا به آنجا به هرجا رسید سرانجام اما نه اینجا , نه آنجا در آغوش یک دوست...