خسته ام و عجله دارم برای انجام کاری که چند روزیست به تعویق افتاده است. مثل همیشه با سرعت گام برمیدارم تا زودتر کارم انجام شود و به خانه برسم تا کمی آسوده شوم از این همه خستگی مدام. از کنار گلفروشی رد میشوم و عطر مریم گیجم میکند . چشمم میافتد به گلدان های گل رنگارنگ که در حاشیه گل فروشی گذاشته شده و در میانه آنها, گل های لیمویی رنگ بگونیاست که خودنمایی میکنند. می خواهم چشم بردارم و بروم، اما نمیشود! به خیال و رویا میمانند گلهای زیبا. انگار زنجیری بر پای روحم کشیده میشود و آنها مرا به گفتگو با خود میخوانند . نگاه میکنم و لبخند میزنم اینهمه زیبایی را , اما یادم میآید که برای کاری فوری آمده بودم. میگذرم و کارم را به سامان میرسانم و برمیگردم و این بار , بیدغدغه به داخل گلفروشی میروم و دمی بعد یک شاخه گل مریم و گلدان گل بگونیا , همراهان منند برای گفتگوهای نهانی که بعدها با هم خواهیم داشت ...
راستی , چرا با دیدن این گلها به رویا میرود تمام دل و ذهن من ؟
و حالا که دیگر " من " را از " تو " تشخیص نمیدهم
و همه خوبیهای دنیا را
با نام تو میخوانم
دیگر چه فرقی میکند
جواب سئوال های دنیا چه باشد ؟
( عباس معروفی)