-
روایت های مکرر عشق
یکشنبه 12 آذرماه سال 1396 21:00
از کلمه خالی شده ام، در حال نوشیدن کلماتم... دنیای این روزهایم، رنگ کتابهایی دارد که در دستانم به شوق گشوده می شوند به سخن... و عجیب اینکه هر کتابی، به زبان خود, بیانی است از عشق... عشق که محور کتابت باشد، چه فرقی می کند زبانت چیست و رنگت کدام؟ سرخ باشی یا سپید یا سیاه ... تمام کلماتت دلنشین می شوند... کاش داستان دل...
-
دلی به یاد تو
جمعه 12 آبانماه سال 1396 22:22
ماه در آسمان شب و تو در آسمان دل من ماه آسمان را چرخشی است که گاه هست و گاه نه، تو اما در دل من همیشه درخشانی... هر روز ماهتر از روز قبل... پ.ن: دلیلش را نمی دانم، اما بعضی روزها چه برکتی دارند... سپاسگزار مهر خداوندگارم گذر زیبای لحظه ها را...
-
موسیقی جان
یکشنبه 23 مهرماه سال 1396 23:42
دخترکم ساز می نوازد... صدای سه تار در دست فرشتگان آسمان... حلقه به حلقه فرشتگان ایستاده اند به تماشا... مشتی خاک منتظر روحی از نور... روح اما سرمی تابد از دستور ... من، نه ... جدایی از تو را نتوانم... نور تکرار می کند خواسته را و باز هم روح انکار... نور این بار صدا را به یاری می خواهد... فرشتگان به دستور، بر کالبد...
-
سلسله موی دوست...
یکشنبه 16 مهرماه سال 1396 22:23
آسمان سیاه دشت، ستاره باران است و ماه، زیبا و پروقار، کامل و بی نقص... نور می افشاند... باز ماه و مهتاب و سکوت شب و عطر باران ... باز من و روحی بی قرار و جنون و شیدایی... صدایی از دور می آید... سلسله موی دوست حلقه دام بلاست... هر که در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست صدای ساز نزدیکتر می شود و چیزی در دلم فرو می...
-
سردی مهتاب
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1396 23:38
آسمان در هجوم ابرهای بارانی پاییز زمین در سیطره باران مهر درختان و تکانه های پاییز و برگ ریزان شاخه های در انتظار مرگ شب و ماه و مهتاب در خلوت خیالم، خواب آلوده می بینمت در وهم مهتاب آسمان امشب اما خشمگین می نماید، همچون نهنگی در تلاطم دریای خروشان! ..... آسمانم تو مهرم تو ماه و مهتابم تو رهایم کی کنی از این امواج...
-
سوره دلتنگی
یکشنبه 2 مهرماه سال 1396 21:37
"اگر این دوری تو را عاشق تر نکند پس بدان اصلا عاشق نبوده ای بعضی از فراق تو را یاد میدهد که چه کسی دوستت دارد؟!" این نوشته دانیال عزیز ، چه کرد با من ! فقط خدا می داند... بعد مدتها سر زدم به گوشه گوشه این سرا که زمانی سایه سارش بهترین آرامش گاه من بود و حالا، تارهای عنکبوت تنهاییش روحم را آزرده ساخت ... دریغ...
-
تویی که تمام شدی...
شنبه 29 اسفندماه سال 1394 00:23
بهاری نو در راه است و این را آخرین نفسهای خسته سال 94 می گوید که با کوله بار سنگینی که بر دوش دارد از خوبی ها و بدی ها، از امیدها و ناامیدی ها، از محبتها و بی مهری ها، از آدمی ها و سادگی ها و شادی ها و شورها و غمها و هر آنچه که در کوله بار این سال هست در حال گذر است و می رود که بار خود را بر زمین بگذارد و صحنه را...
-
چله ی عمر
یکشنبه 20 دیماه سال 1394 18:08
هنوز کودک بودم و شعرها و داستان زندگی پروین را می خواندم و رنجهایش را. شعرهای دلنشینی که آن زمان من کودک را تحت تاثیر خود قرار می داد و رنجهایش که غصه دارم میکرد. تا آنجا که می رسیدم به پایان قصه زندگی اش که 28 سالگی اش بود، هر چند پروین همیشه روزگار زنده است: این که خاک سیهش بالین است... با خود می گفتم، چه خوب که...
-
آتش کلمات
دوشنبه 30 آذرماه سال 1394 16:09
صدای سالار، غم غریب نهفته در کلامش، روحم را می تکاند انگار... از تو چه پنهان من، گم کرده ام خود را ... چشمی بگشا... بشکن شب را ... تا با تو بگذرم از این همه غوغا... پیدایم کن... شیدایم کن ... آزادم کن از این سکوت بی پروا... سکوت بی پروا... سکوتی که خود سرشار کلمه است... کلمه هایی که آتش می زنند..." و کلمه ای که...
-
غربت از قربت
یکشنبه 22 آذرماه سال 1394 22:59
باز آمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم لحظه هایی که بر...
-
تقدیر لحظه ها
جمعه 29 اسفندماه سال 1393 21:09
آخرین لحظات سال ٩٣، تکاپوهای آخرین این اسب خسته می رود که به مقصد برساند بار تمام کاشته ها و برداشته های این سال را. آخرین ساعات این سال غریب و من.... گلهای خانه را سر و سامان بخشیدم. گلدانهای قدیمی جای خود را به گلدانهای رنگی داد و حالا گلخانه ام رنگارنگ شده و زیبا! وسایل سفره هفت سینم از گوشه تاقچه رها شد و آرام در...
-
این روزگار غریب...
یکشنبه 17 اسفندماه سال 1393 11:18
هفدهم اسفنده. منتظر نشسته م داخل ساختمان اداره بیمه ! چند روز پیش ماشین پارک شده دم در مورد نوازش آدمایی قرار گرفته بود که احتمالا به پولی که از فروش کامپیوترش به دست می آوردند محتاج بودند! شایدم این کار نه بخاطر احتیاج که صرفا یک عادت باشه براشون، یک تفریح، یه جور اعتراض، یا مثلا انتقام! نمیدونم، اینقدر دنیای إدمها...
-
داستان عشق ما شنیدنی ست...
شنبه 2 اسفندماه سال 1393 15:50
داستان عشق آدمها داستان غریبی است. غربتش ریشه در هبوط دارد و جدایی! تلخ و شیرین درهم ! تلخ که ترا از محبوب جدا کرده و شیرین اینکه فرصتی برای محبتی از نوع دیگر به تو هدیه داده! فرصتی برای زندگی در زمینی که از جنس توست، از خاک، همان که معبود ترا از آن آفرید، با انسانی باز هم از همان جنس، اما... ماهیت عشق به خاک بر نمی...
-
داستان دست ها...
پنجشنبه 16 بهمنماه سال 1393 01:28
چشمها اگر آینه خاموش روح باشند، من دستها را زبان گویای آن می دانم که آن یک را اگر نتوانی رمزگشایی کنی، این یک تو را می برد به عمق دل و اینگونه است که اگر از من بپرسید می گویمتان در ظاهر هر آدمی اول چشمها و سپس دستهایش مرا به خود می خواند و توجهم را به خود جلب می کند! و اینگونه است که زبان نگاه و دستها را می شناسم .......
-
باز هم تو
سهشنبه 14 بهمنماه سال 1393 00:06
شروع سختی رقم خورده برایم در این اولین روزهای سالِ آخرِ دهه چهارم زندگی! منِ جدیدی که با تغییری شدید با منِ گذشته در جدال است و این جدال رودررو به نهایت خسته ام کرده! نه این و نه آن، هیچکدام آنی نیستند که عقلم در وهله اول و دلم در مرحله بعد گواهی بر مقبولیتشان بدهند و همین گیج و سرگردانم نموده که پس تکلیف من در این...
-
دستهای یک فرشته
دوشنبه 29 دیماه سال 1393 22:23
بعد یک روز کاری طولانی، خسته از گذر نه چندان خوب یک روز دیگر از عمر، در مسیر خانه در مترو نشسته ام. سر و صدای دو کودک دبستانی توجهم را جلب می کند! دخترکی حدودا هشت ساله و پسری کمی بزرگتر مترو را روی سر خود گذارده اند! و دو مادر که غرق گفتگویند و فارغ از هیاهوی کودکان! نوزادی هم در بغل مادر است که بیدار و هشیار، تا...
-
سی و نه سیب
جمعه 19 دیماه سال 1393 17:27
روزهای عمر با شتاب می گذرند, شاد باشی یا غمگین, تنها باشی یا در جمع, آرام باشی یا پردغدغه فرقی نمی کند! روزگاربه تو مهلتی برای ماندن نمی دهد. به سرعت می گذرد و این تویی که ناگاه شگفت زده در می یابی که یکسال دیگر گذشت, یک دهه دیگر از عمر گذشت, که آخرین سال چهارمین دهه عمرت هم شروع شد و تو ... راستی من چه دستاوردی داشته...
-
هنگامه...
پنجشنبه 4 دیماه سال 1393 23:03
کنجی نشسته ام، همه گوش و همه دل! صدایی می خواند: "دل بلبل نازک است ای گل، دل او را از جفا مشکن..." صدای تار است که همراه آواز به گوش جان می رسد! دلیلش را نمی دانم اما تو از خاطرم می گذری! صدا به آواز می خواند" غم عشقت شد بر غمم افزون... " دلم به فغان می آید.... کمانچه می نالد! تار با او همراه است و...
-
باران یلدایی...
یکشنبه 30 آذرماه سال 1393 00:11
دخترکم خواب است و من بیدار! خانه ساکت است و آرام! آنقدر سکوت جاریست که به راحتی بشود صدای برخورد قطره های باران را به سرانگشت درختان شنید! باران می آید و من باز خانه نشین شده ام ، اما ... روح من روحی سرکش است! دربند نمی شود نگاهش داشت! رهایم می کند و می رود، بی چتر و بی کلاه ، قدم می زند زیر باران ، در این شبهایی که...
-
تو را دوست می دارم
پنجشنبه 27 آذرماه سال 1393 20:11
بعضی روزها انگار جنسی دیگر دارند! از جنس سرب مذابند شاید که اینقدر سخت و سنگین می گذرند! برخی لحظه ها به اندازه تمام عمرت کش می آیند و تمام نمی شوند تا تو را تمام نکنند! بعضی آهنگها، شعرها، عکسها... هی امان از آدمی و هجوم اینهمه خاطره ! امان از دل و اینهمه درد! امان از بغض و اینهمه اشک! امان از " تو " و یادت...
-
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل...
یکشنبه 16 آذرماه سال 1393 15:23
به خیال می ماند تصاویر پاییزی ! پاییز این حوالی اما عاشقی دلچرکین است که گم کرده دارد نقش یار را در آسمان زندگی اش ! آبی رنگ گم شده این روزهای ماست... حوالی غمگین امروز قدم میزنم در زیر درختان افرا و نارون و سپیدار! هوا گرفته است... یاد باران هست و هوای باران نه ! پاییز باشد و رنگارنگ درختی که مهرش را بر تو می بارد!...
-
افسانه حقیقت...
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1393 01:21
یکی از روزهای زیبای آذرماه است! این ماه زیبای پاییز و من در کوچه پس کوچه های این شهر غریب قدم میزنم! برگهای خیس خورده از باران و برگریزان أخرین برگهای مانده بر درختان مرا به اندیشه ای می کشاند! به تعلقاتی که تو را به درخت زندگی متصل می کند ! به آنهمه شور و شوق، آنهمه مهربانی قلبهای صاف و دلهای پاک که سرسبزی را و نشاط...
-
اعجاز عشق
جمعه 23 آبانماه سال 1393 10:05
مطلبی به دستم رسید، بی کم و کاست می نویسمش تا برای همیشه به ذهن بسپارم : حکم تقدیر است یا تقصیر نمی دانم ، وقایعی دستخوش تغییر کرده است مسیر زندگی مرا. روبه رو شدن با بزرگترین ترس هایم که سخت بوده است و پر رنج. ولی حاصل آن رها شدنم از وابستگی ها بود. آسان نیست که بتوانم پشیمانی ها، ناامیدی ها و شکست هایم را بپذیرم و...
-
منم مثل تو مات این قصه ام
شنبه 10 آبانماه سال 1393 22:41
خسته ام ! تازه رسیده ام خانه و بلافاصله آشپزخانه ! میان درست کردن شام, دینگ دینگ صدای گوشی بلند می شود:" ماه را دیده ای امشب؟ باران می بارد!" " ماه؟ باران ؟ باران نمی آمد که تا چند دقیقه پیش !" سردم است! لباس می پوشم و به بالکن سر می زنم! ماه چشم در چشم من می دوزد! هوای بارانی روحم را تازه می کند!...
-
و باز هم شکر تو...
چهارشنبه 7 آبانماه سال 1393 20:59
کی شود این روان من ساکن، این چنین ساکن روان که منم! سه شنبه ٢٩ مهر ساعت ٨/٣٠ صبح تلفنم زنگ خورد. خبر بستری مادر برای جراحی و از همان لحظه قلب ناآرامم، قرارش را از دست داد. چهارشنبه صبح برادرم خبر بستری مادرو انواع آزمایش و عکس و ... را به من داد و اعلام کرد جراحی روز شنبه خواهدبود. ظهر با تردید سراغ رییس رفتم و گفتم...
-
یک عصر دلتنگ پاییز
پنجشنبه 1 آبانماه سال 1393 15:53
آشوبم .... بیا که بی تو من غم دو صد خزانم .... خزان است ! خزانی که جلوه اش را در رنگارنگی اطرافم می نمایاند و سرمایی که گاه درون یخزده ام را به برون می کشاند و دستانم یخ می زنند و دلم گرمایی می خواهد که نمی یابد ! خزان است ! خزان مهر! مهر اما رفت و مهر تو از دل نرفت ! کاش ... " باز آ که جز تو جهان من حقیقتی ندارد...
-
شیرینی یک کابوس تلخ...
یکشنبه 27 مهرماه سال 1393 19:58
باران می آید... باران که نه, طوفان است! غرش خروشان آسمان, رعد و برقی که تمام وجودم را به لرزه می افکند ! من و جایی که نمی دانم کجاست با هم می لرزیم... ساختمان بلندی که در آن هستم, با عده کثیری از آدمهای غریبه... همه وحشت زده, همه نگران به سمت درها هجوم می آورند به دنبال رهایی از اینهمه وحشت, اما کو در؟ کو رهایی؟ همه...
-
بازی زندگی
سهشنبه 22 مهرماه سال 1393 21:25
ده ، بیست ، سی ، چهل ... صد ... چشم می گذارم و تو پنهان می شوی و هنوز که هنوز است می جویم و نمی یابمت ! بزرگ شده ایم و بازیهای کودکانه را هم از سادگی و زیبایی خود دور کرده ایم. بزرگ شده ایم و صداقت را در کوچه پس کوچه های کودکی هایمان گم کرده ایم. بزرگ شده ایم و از قایم موشک بازی فقط پنهان شدنش را خوب بلد شده ایم !...
-
آتش دل
سهشنبه 15 مهرماه سال 1393 23:33
من کودکانه آسمان را دوست دارم ... تکرار صدای امیری است که این شعر زیبا را برایم می خواند ! شب و ماه و مهتاب ! جنون مشهود این روزهایم ! مثل جهنم شد جهان بگذار باشد ، تو هستی و من این جهان را دوست دارم ... و باز تو ! تویی که نمی شناسمت ! تویی که نیستی ! تویی که گمشده دنیای تار منی ! ... بزن تار که امشب باز دلم از دنیا...
-
آرامشم تویی...
دوشنبه 7 مهرماه سال 1393 00:20
تیک تاک... تیک تاک ... صدای عقربه های ساعت است که مرا به خود می خواند. باورم نمی شود امروز هفتمین روز از هفتمین ماه سال است ! برمی گردم و به گذر غریب این سال می نگرم. سالی که از ابتدایش با سفری شگفت انگیز شروع شد و پیاپی برای من شگفتانه های غریب تر به همراه داشت. سالی که مرا با چالش هایی جدید روبه رو کرد! سالی که مرا...