سایه سار زندگی

تحولی در پایان


شمارش معکوس روزهای پایان که می رسد تو هر روزش را به تکرار می خوانی انگار، حسرت یا شوقش با توست : آخرین جمعه سال ، آخرین شنبه، یکشنبه ، آخرین دوشنبه ... تا برسی به آخرین ساعت و آخرین لحظه و ... به راستی چه سریست در پیوند این آخرین لحظه با اولین لحظه ی سال بعد که تو را به شگفت می آورد و باورت می سازد که در آنی همه چیز نو می شود ، منقلب می شود ، و تو با تحویل اولین لحظه ، به تحولی نو می رسی ؟ سر اشک مادر و دعای پدر بر سر سفره و هنگامه تحویل سال در چیست که اگر نداشته باشی اش ، انگار لحظه هایت چیزی کم دارد و آن طراوتی را که باید نگرفتی ! بهار با آمدنش معجزه باران می کند زمین را و آسمان دلت را تا گرم شوی به حضور یاد مهربانی که هستی را به زیبایی آفرید و هر لحظه اش را با معجزه ای نو قرین کرد ...



حجم وسیع کارهای انجام نشده پایان سال و هجوم خستگی بر تن رنجور این روزها هم باعث نشد که تردید داشته باشم در دیداری از جنس دل که می توانست آخرین هدیه زیبای خداوندگارم باشد در این روزهای پایانی این سال سخت ! عمه طهورایم که گفت لحظه دیدار را، شک نداشتم که تمام وجودم خواستار رسیدن آن لحظه است و می دانستم ، به یقین می دانستم که اگر نرسم به این جمع دوست داشتنی ام حتماً حسرتی تا ابد بر دل خود نشانده ام . و آنگاه که لطافت برخاسته از دل صدای خانم سعادت یار و مهربانی نگاه تنفس عزیز و بی قراری دوست داشتنی عمه طهورایم در کنار نوای دلنشین تار که از عمق جانی دردمند برمی خاست در سرای غریب دایی سلامت صبور و مهربان لحظه هایم را آراست، به یقین دانستم که آفریدگار لحظه هایم گاه چه زیبا نقش می زند رنگدانه های عشق و مهر را بر آسمان دل همیشه بی تابم و اینگونه بود که در آخرین جمعه سال معجزه ای در دفتر خاطراتم ثبت شد...



گذر از آبی های رو به آسمان در کنار دلی به رنگ آبی، ترا به شوق پرواز می رساند آنقدر که دلت می خواهد رها شوی از این قفس خاکی و همپای همه کبوتران سبکبال رو به آسمان بی انتهای مهر خداوندی بال بگشایی... هر چند همان لحظه ها یادی در تو فوران کند به زیبایی تا پرواز یعقوب دل را بر یوسف جان بر تو بنماید به شیرینی ... و اینگونه است که زمین و آسمان در هم تنیده می شوند در عطر حضور دوست...



آرزوهای آدمها هم به تعداد آدمها شمارش می شود که هر کس با نگاهی که به زندگی دارد و به خود، آرزوهایی مخصوص به خود دارد . اما در همین حوالی ، در سرایی از رفاقت که اتفاقا واقعیست و نه خیالی، کسی هست که آرزوهایش را در ترمه ای از رویا پیچیده و با دلی پاک و بی ریا تقدیم می کند به همه آنها که از عشق نصیبی دارند ...



و اما آخرین دوشنبه سال را من و دخترکانم به چیدن سفره هفت سین پرداختیم تا هر چه زودتر شور و شوق را در دلهایمان میهمان کنیم تا باور کنیم بهار نو ، شگفتانه هایی بی نظیر را بر ما خواهد باراند ...



و شگفتانه ای زیبا و معجزه ای گرانقدر برای من در هفتمین روز فروردین شکل خواهد یافت ، آنگاه که پس از پروازی به سمت جنوب غرب، در سرزمین پیامبر مهربانی فرود آیم و روزهایی را در کنار مدینه مهر و کعبه نور زندگی کنم ...



ته ته آرزوهای من برای همه عزیزان این سرا، سلامت تن و شادی دل و سبکی روح و پرقدری لحظه هاست. امید که بهترین ها در بهترین شکل همراه شما بهترین هایم باشند . دوست دارید اگر، شما هم از آرزوهایتان در این لحظه های پایانی بنویسید. لحظه هایتان سرشار شور و شعر و شعور. دلتان پرنور به حضور مهربان دوست. بهارتان شکوفه باران.

 

تبریکی با عطر اسفند


کمان سخت که داد آن لطیف بازو را

که تیر غمزه تمامست صید آهو را

هزار صید دلت پیش تیر بازآید

بدین صفت که تو داری کمان ابرو را

بهای روی تو بازار ماه و خور شکست

چنان که معجز موسی طلسم جادو را


سعیده عزیزم , یادت با هزاران خاطره شیرین و لبخندی عمیق در جانم همراه است و میلادت عطر شکوفه های بهاری را به همراه خود دارد. نازدانه قشنگم، بودنت در این دنیای غریب هدیه زیبایی ست از خداوندگار مهربانی تا نومیدی را از من دور کند و بر دل سرگشته ام بباوراند وجود ارزشمندت را در قالب نوجوان متفکر و صاحب اندیشه ای چون تو تا باز گل کند غنچه امیدهای دور من و ما . 

نازنین دوست داشتنی ام، آرزویم برای تو رسیدنت به بهترین آرزوهاست و امیدم اینکه لبخند بر لبانت و شادی در چشمانت و شور و شوق در دلت همیشگی باشد.

ماهدخت عزیزم, تولدت مبارک. ببخش اگر از عهده تبریک تولدت برنمی آیم، آنگونه که شایسته توست.



گل مریم عزیز، تبریک مرا به خاطر دوتا شدنت، یا که نه ، یکی شدنت با عزیزی که انتخابش نمودی تا همراه همیشه لحظه های بودنت باشد بپذیر. امید که شادی قرین دل و چشمانت باشد.

ارغوان تنهایی


جمعه دوم اسفند ماه و سالن شهید رجایی قزوین، خیلی وقت بود منتظر این روز بودم، بخصوص بعد از به هم خوردن مکرر کنسرت های اخیر و حالا حضور علیرضا قربانی  و گروه اشتیاق به همراهی ارکستر مهرگان ...

با هوای جنون آغاز کرد علیرضا قربانی که انگار خوب می دانست حال و هوای جنون این روزهایم را ...

به سر می دوم رو به خانه ی تو
که شاید بیابم نشانه ی تو
فتاده ز پا خسته آمده ام
که سر بگذارم به شانه ی تو

تصنیف ها یکی یکی به دنبال هم، دنیایی خاطره را زیر و رو می کنند ، چه وقتی کیف انگلیسی خوانده می شود، چه آنگاه که با تشویق بی نهایت حضار ، آهنگ زیبای شب دهم همه ما را میخکوب می کند بر جا که بشنویم :

مرز در عقل و جنون باریـــک است

کفر و ایمان چه به هم نزدیک است

عشق هم در دل ما سردرگم

مثل ویرانی و بهت مــــــردم

گیسویت تعزیتی از رویـا

شب طولانی خون تا فردا

خون چرا در رگ من زنـجیر است

زخم من تشنه تر از شمشیر است

مستم از جام تهی حیرانی

باده نوشیده شده پنهانــــی

شنیدن ترانه زیبای " تو ای پری کجایی " یک طرف و گوش سپردن به دغدغه زیبای فریدون مشیری از زبان علیرضا قربانی هر کدام حسی غریب را با ما همراه می کند که زیباست و خاطره ساز:

" همه می پرسند چیست در همهمه ی مبهم آب , چیست در زمزمه ی مبهم شب...

من به این جمله نمی اندیشم, به تو می اندیشم ..."

و از گوشه ای صدای " امید " را می شنوم که می نالد:

ارغوانم آنجاست ...ارغوانم تنهاست ... ارغوانم دارد می گرید ...

تصنیف های دیگری هم خوانده شد: مدار صفر درجه ، تصنیف زندگی( ساخته جدید قربانی و تیتراژ پایانی جشنواره فیلم فجر) و تصنیف "از خون جوانان وطن لاله دمیده " که هر کدامشان به تنهایی خاطره ساز آن شبند، اما ...

بداهه سرایی علیرضا قربانی با پیانوی بهنام ابوالقاسم و اشعار بی نظیر مولانا و ابوسعید ابوالخیر تکانم داد، میخکوبم کرد ، مرا به درونم کشاند ، به خاطره هایی دور از منی که گم شده این روزها ! منی که روحی بی قرار بود در این لحظه های ناب، روحی بی تاب ، سرکش ، تشنه ... حالا انگار این اشعار با آن زبان از دل برآمده قربانی بر سر من و دلم آوار می شوند تا به یادم بیاورند گمشده ام را و حسرت به دلم کنند آن لحظه های دور و آن اشتیاق غریب و آن زبانی که زبان دل بود و قلمی که مشتاق و بی قرار پر می کشید بر صفحه سپید کاغذ تا حال و هوای روح را بنگارد ...

تنها اشتراک من دور و این من، اشکهایی بود که پرسش همسرم را برانگیخت :" چرا گریه می کنی؟" و من که جز بغض پاسخی نداشتم ...

دل جای تو شد وگرنه پرخون کنمش

در دیده تویی وگرنه جیحون کنمش

امید وصال توست جان را ورنه

از تن به هزار حیله بیرون کنمش

 

با درد بساز چون دوای تو منم

در کس منگر که آشنای تو منم

گر کشته شوی مگو که من کشته شدم

شکرانه بده که خونبهای تو منم

 

دل در بر من زنده برای غم توست

بیگانه خلق و آشنای غم توست

لطفی است که میکند غمت با دل من

ور نه دل تنگ من چه جای غم توست

حوای عشق


حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق ، به طراوت باران بهمنی و گفت:" ای معبود و ای معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟" خداوند آهسته در گوش آدم گفت:" من خود دارم با تو می آیم!" آدم پرسید:" این چگونه باشد؟" فرمود:" تو در سیمای آن حوا که همراه توست خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هر دم تجدید می شود خواهی یافت. حوا اقیانوسی است آکنده از در و گوهر که آن را هیچ پایان نیست . اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت. غواصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه ی عشق را در ژرفای وجود او صید کند."

عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده

سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کنم ( حافظ)

بدین نگاه، عشق آدم به حوا، در ظاهر، که مظهر" یحبونه" است و عشق حوا به آدم در باطن که تجلی " یحبهم" است، به حقیقت عشق احد به شئونات ذاتیه خویش است.

که سازد طرف وصل از حسن شاهی

که با خود عشق بازد جاودانه( حافظ)

***

بر مثال خویشتن حرفی نوشت

نام آن حرف آدم و حوا نهاد

هم به چشم خود جمال خود بدید

تهمتی بر چشم نابینا نهاد( عراقی)


+ از مقدمه کتاب " در صحبت قرآن" نوشته استاد حسین الهی قمشه ای

نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل ...

آدمی دو شق دارد، روح و تن ! مرد باشی یا زن ، در این قسمت بندی مشترک هستی و بی شک آن چه که مرد یا زن بودنش را عیان می کند نه در روح که در تن اوست ! به عبارتی تفاوت های زن و مرد در جسم اوست که نمود دارد , اما روح چه ؟ آیا روح هم زن و مرد می شناسد؟

به کرات شنیده ایم : روحیات زنانه ، روحیات مردانه، خصلت های زنانه، خصلت های مردانه ... و این بی شک به جسم آدمی برنمی گردد که با روح او نسبت برقرار می کند.... اما مگر نه اینکه همه ما از یک روح به وجود آمده ایم , یک روح بی مثال که نعوذبالله زن یا مرد نیست... مجرد است و واحد است و بی نظیر ... پس این تقسیم بندی ها چگونه است ؟ پس این تفاوت ها در روح مرد و زن از کجا نشات می گیرد ؟

خداوند آدم را که آفرید از مشتی گل، از روح خود در آن دمید و " آدم " شد و حوا را هم که آفرید از گل باز از روح خود در آن دمید و " آدم " ی دیگر خلق نمود ... زن یا مردش مهم نیست ، چیزی که اهمیت دارد آدمیت اوست ، انسانیت اوست، پای بندی به اخلاق و منش های انسانی ست ، خواه مرد باشد , خواه زن ...

و من چقدر از این نگاه جنسیتی رنج می برم گاه ، آنجا که پای یک انسان در میان است ، نه یک مرد ... یا یک زن !

جایی که پای تحصیل علم در میان است یا روابط انسانی !

آنجا که سخن از انسان است و قابلیتهای او در رسیدن به قله وجودش ، به جایی که از او اشرف مخلوقات می سازد و محسود همه آفریده های خداوند ... کجا آفریدگار مهربان دم از جنسیت زده است ؟ کی گفته که محمد(ص) را به آنجا راه هست و فاطمه ( س) را نه ؟ کی گفته اسم اعظمم را فقط یک " مرد " می تواند بداند و " زن" این قابلیت را ندارد ؟

خداوند مهربان من کجا به من به عنوان یک آفریده خود با نگاهی پست تر از یک مرد نگریسته ؟!

کاش بس کنیم این همه حقارت نگاه خود را ! کاش آدمیان را از دریچه روح واحدی که در ماست بنگریم نه در تنی که آن هم از مشتی گل یکسان آفریده شده ! کاش اینقدر درگیر جسم نباشیم !

راستی ، در زنجیره خلقت آدمیانی هستند دو جنسی، نیمی مرد، نیمی زن ! کاری به چرائیش و دلیل آفرینشش ندارم، اما به این می اندیشم که اگر این تقسیم بندی در روح هم جریان داشته باشد، آیا روحی دو جنسیتی خواهیم داشت ؟ روحی نیم زنانه، نیم مردانه ؟

اینگونه اگر باشد، اعتراف تلخی می کنم ! اینکه در من روحی سرکش و سرگردان وجود دارد که با جسمش در تعارض است ! روحی که از بسیاری از خصلت های خوب  زنانه تهی است و اینچنین است که هم خود رنج می برد وبه وادی جنون نزدیک می شود هر آن، هم تن ناتوان را به فرسودگی مدام کشانده از خود ! کاش درمانی می داشت این درد غریب جان !

کاش یکی بیاید و پاسخم گوید ...