سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

ای غایب از نظر که شدی همنشین دل...



به خیال می ماند تصاویر پاییزی ! پاییز این حوالی اما عاشقی دلچرکین است که گم کرده دارد نقش یار را در آسمان زندگی اش ! آبی رنگ گم شده این روزهای ماست...




حوالی غمگین امروز قدم میزنم در زیر درختان افرا و نارون و سپیدار! هوا گرفته است... یاد باران هست و هوای باران نه !



پاییز باشد و رنگارنگ درختی که مهرش را بر تو می بارد! تو نیستی و یادت قرار لحظه هایم را می رباید...

آه ... کجایی باران ...؟


افسانه حقیقت...

یکی از روزهای زیبای آذرماه است! این ماه زیبای پاییز و من در کوچه پس کوچه های این شهر غریب قدم میزنم! برگهای خیس خورده از باران و برگریزان أخرین برگهای مانده بر درختان مرا به اندیشه ای می کشاند! به تعلقاتی که تو را به درخت زندگی متصل می کند ! به آنهمه شور و شوق، آنهمه مهربانی قلبهای صاف و دلهای پاک که سرسبزی را و نشاط را به زندگیت و بهار را به دلت هدیه می دادند و حالا انگار در پاییز زودگذر زندگی این مهربانی های شیرین و أن دوستی های ناب هم دچار خزان شده و اندک اندک رنگ نارنجی و سرخ غروب مهر را در برابر دیده گانت زنده می کنند ! آری روزگار این روزهایم انگار یادآور پاییز مهر است و صداقت است و همه آن حسهای نابی که تا به حال با چنگ و دندان حفظشان کرده بودم و حالا همچون برگریزان پاییز، یکی یکی تمام از سرشاخه های دلم جدا می شوند و به مغاک فراموشی سپرده می شوند! پاییز زیباست که میدانی در چرخه طبیعت باز بهاری خواهد آمد که اگر نریزند این برگهای تعلق و دفن نشوند در سپیدی برفهای پاک زمستانی، بهار هم به اعتدال دوست داشتنی خود نخواهد رسید، اما...
پاییز مهر در حوالی دل سخت است و نازیبا ! دل کندن رنج دارد! جداشدن از همه تعلقات دوست داشتنی ات ، دور شدن از همه آن حس های خوب زندگی که دلیل بودن توست، تلخ است و رنجی عظیم بر تو وارد می کند! اما انگار در این روزگار از آن گریزی نیست ! وقتی صداقت تنها کلمه ایست زیبا بر زبان و نه مفهومی عمیق نشسته بر دلها! وقتی مهر مهر از دلها پاک می شود و فاصله ها روز به روز بیشتر سردیشان را بر دلت می کشانند ! وقتی تفاوت عمیق نگاهها باعث ایجاد رفتارهایی می شود که گاه تو را از هر چه باور دیرینت زده می کند و به این نتیجه می رساند که آدمی موجودیست که جز خود هیچ نمی بیند و جز خود هیچ نمی خواهد و آنگاه به جایی می رسی که در پاییز تلخ عقیده های زیبای گذشته و در زیر بارش بی امان برگهای احساس، هر آنچه دوستی را به خاک می سپاری تا حداقل تکلیفت با خودت روشن باشد !
در امتداد همه شگفتانه های غریب امسال، دارم رنج پوست انداختن را هم تجربه می کنم ! روحم دارد پوست می اندازد و من چقدر غریبه ام با این " من" جدید ! 
رازها یک به یک گشوده می شوند و هر راز، رنجیست جدید از بودن ! هرچند آدمی بدون این رنج ها آدم نمی شود ! اما....
این روزها انگار دوباره زاده می شوم ! بودنی نو را به تجربه نشسته روحم ! کاش از پس این روزها، قدر یابد دلم ، روحم، بودنم ... 
دارم پوست می اندازم.... چهل سالگی نزدیک است....
+ جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه ، چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند!

اعجاز عشق

مطلبی به دستم رسید، بی کم و کاست می نویسمش تا برای همیشه به ذهن بسپارم : 
حکم تقدیر است یا تقصیر نمی دانم ، وقایعی دستخوش تغییر کرده است مسیر زندگی مرا. روبه رو شدن با بزرگترین ترس هایم که سخت بوده است و پر رنج. ولی حاصل آن رها شدنم از وابستگی ها بود. 
آسان نیست که بتوانم پشیمانی ها، ناامیدی ها و شکست هایم را بپذیرم و یاد بگیرم از دست دادن ها را و اجازه بدهم ترکم کنند یا من جدا شوم از کارم، مکان زندگی ام، دوستانم، گروهی که به من معنا بخشیده یا رابطه ای که دوستش دارم. 
و یاد بگیرم که خوب بمیرم و این مرگ های کوچک ، تمرین مرگ آخر است که آن پایان نیست، آغاز ناب و دوباره من است. که در این مرگ های کوچک می توانم در پی بازسازی خویش باشم تا دوباره زنده گشتنم، در تجربه های تازه و جهانی که خود انتخابش می کنم. و این تحولی است که بزرگ می کند مرا و قدرتم می دهد این بار که اعجاز را تجربه کنم.
 الهی بمیران تو مرا به حکمت خویش تا زنده شوم به قدرتی که مرا به فراسوی روزهای ناب می برد، چون باغ خفته در مرگ زمستان که به شکوه شکوفه های بهار دعوت است. 
الهی تو بمیران مرا به اعجاز عشق تا زنده شوم به وسعت ناب خویش. 

پی نوشت:

به پاس یک دل ابری، دو چشم بارانی

پر است خلوتم از یک حضور روحانی

نشسته است به جانم همیشه تا هستم

غمش عمیقتر از یک نیازِ روحانی


منم مثل تو مات این قصه ام


 

خسته ام ! تازه رسیده ام خانه و بلافاصله آشپزخانه ! میان درست کردن شام, دینگ دینگ صدای گوشی بلند می شود:" ماه را دیده ای امشب؟ باران می بارد!"

" ماه؟ باران ؟ باران نمی آمد که تا چند دقیقه پیش !"

سردم است! لباس می پوشم و به بالکن سر می زنم! ماه چشم در چشم من می دوزد! هوای بارانی روحم را تازه می کند! برمی گردم و دوربین را برمی دارم! سعی در به تصویر کشیدن عکس ماه ... اما ماه کجا با من کنار می آید و دوربین مهجورم ؟ صدایی می خواند:" من از عشق بارون به دریا زدم, به بارون و به آسمون دعوتی..."

خسته ام و آرام نگاه می کنم به ماه و قطره های باران را می نوشم و می لرزم! سردم است ... ناگاه صدای ناله ای می شنوم... عجیب است... ولی صدای ناله دلم است ! مدتهاست به او سر نزده ام! نگفته بودم ؟ چند وقتیست دل را زندانی کرده ام! در گوشه ای دنج در پستوخانه وجودم ! خیلی بال بال می زد, بی نتیجه ! کلافه ام کرده بود! خسته و بی قرار بودم! پنهانش کردم که اینقدر آزارم ندهد! حالا در این هوای غریب, در این مهتاب و باران, او هم انگار هوای تازه می خواست ! او هم رهایی می خواست, او هم ... پنجره دلم را می گشایم, سرک می کشم , اما ... جز چند قطره هیچ نمی بینم ... اشک است یا ... نمی دانم اما دل نیست , مگر چند قطره خون, چند قطره اشک ...

اشکهایم می ریزد, برکه ای می شود, عکس ماه در دلم می افتد ... ماه شبهای جنونم رخ می نماید ! چیزی در درونم می جوشد... اشکها امانم را می برند ... مهتاب است و باران می آید ... عکس رخ ماه در باران چه زیباست , اما ...

پرنده دلم آنقدر بی بال و پر ماند تا ... کاش میشد تا ماه پرواز کرد ! کاش این حس تلخ دلتنگی را درمانی بود ! کاش ماه هم کمی حس باران داشت ... کاش ...

راستی باران امشب, اشک ماه است ؟؟؟ ماه را چه نیاز به این اشکباران ؟ وقتی تمام وجود من آینه حضور اوست, برکه کوچک دل مرا می خواهد چکار؟ وجود من جز او چه دارد مگر ؟

کاش اشکباران ماه تمام شود ! کاش مهتاب بارانی, آسمان دلم را روشن کند و گرم و لطیف! کاش پرنده کوچک دلم پرواز را دریابد ... کاش ...



+ این شبها همه تصویر ماه است در اشکهای عالمی که می نالند بر مظلومیت انسانیت و آزادگی در میان آدمیانی که گاه فرسنگها از بهانه آفرینش, از سیب سرخ حوا فاصله گرفته اند ... کاش آزاد اگر نیستیم, آزادگی را و عشق را فراموش نکنیم...

++ تو این حس و حال عجیب و غریب, دو تا بال میخوای که رو شونه ته!

+++ صدای رگبار باران می آید بر برگهای پاییزی درختان! چه برگریزانی بشود امشب...

و باز هم شکر تو...

کی شود این روان من ساکن، این چنین ساکن روان که منم!

سه شنبه ٢٩ مهر ساعت ٨/٣٠ صبح تلفنم زنگ خورد. خبر بستری مادر برای جراحی و از همان لحظه قلب ناآرامم، قرارش را از دست داد. چهارشنبه صبح برادرم خبر بستری مادرو انواع آزمایش و عکس و ... را به من داد و اعلام کرد جراحی روز شنبه خواهدبود. ظهر با تردید سراغ رییس رفتم و گفتم اوضاع را ! انتظار داشتم با توجه به شرایط کاری و حضور کمتر از یکماهه ام در این اداره قبول نکند ، اما با کمال تعجب هم ایشان یکساعت بعد بلیط هواپیمای مشهد را در اختیارم گذاشت ! واقعا باورش برایم سخت بود و قدردانی ام بی انتها....
جمعه عصر در خدمت مادر بودم در بیمارستان ، نگران از عمل سختی که قرار بود در سر او انجام شود ! نگران اینکه نکند با پای خود به اتاق جراحی برود و بعد خدای ناکرده مشکلی پیش آید ! از ابتدا هم موافق جراحی نبودم ، اما هیچ چیز در اختیارم نبود ! نگرانی ام را و تردیدهایم را با پزشک در میان گذاشتم ، گفت : عمل سختی است ، اما توکلت به خدا باشد...
شنبه صبح و نگرانی بی حد و حصر من ! سخنان ویران کننده مادر و اشکهایم بعد ورود او به اتاق جراحی! شش ساعت تمام نشدنی، شمردن دقایق پشت اتاق عمل و .... مادر به محض خروج از اتاق جراحی دایما در حال دعا بود و قدردانی ! شکرگذاری اش از آفریدگار مهربان و مهربانانی که به آنها توسل کرده بود و حالا پاسخش را گرفته بود! شب که مادر را مشغول استراحت بر تخت در بخش دیدم باورم نمیشد تاثیر استجابت دعاها را ! اما دیدم و نگرانی ام انگار به یکباره رخت بربست از وجودم ، که دیدم همراهی لحظه به لحظه مهربان همیشه ام را ! بگذرم از ماجراهای بعد و حضور او را در تک تک ثانیه هایم، آنقدر بگویم که ظرف وجودم لبریز مهر اوست ! آنقدر که حس میکنم جایی برای غیر نمانده ! اصلا با تمام وجودم حس میکنم غیرتش را در عشق! اینکه نمیخواهد جز به او به کسی تعلق خاطری داشته باشی ! که اگر مهری هم در دلت می اندازد، مقدمه اش میکند برای عاشق تر شدنش بر خود ! اینکه بدانی جز او هیچکس را یارای آرام نمودن قلب بیقرارت نخواهد بود....
این روزها حضور مهربانش دایما با من است و من آرامم به بودنش ، هر چند دوریش رنجم میدهد و حس تنها ماندن در این ویرانکده عذابیست که دایم با من است، اما امیدم به همراهی همیشه او و نگاه مهربانش هست که حتی وقتی من نابینا می شوم بر حضورش ، او تنهایم نمی گذارد! کاش لحظه ای فراموش نکنم حضورش را ! کاش قدردان و شکرگزاری واقعی باشم! 
پی نوشت
این سفر احساسی را به وضوح در من زنده کرد! حس خوب تعلق به عزیزانی که همخون تواند، هرچند سالها از آنها دور باشی ! وقتی امنیت را در کنار پدر حس میکنی ، وقتی با حضور برادرت انگار پشتت به کوهی بند است، وقتی چهره مهربان دایی را می بینی و حس میکنی دنیایت بدون او مفهومی ندارد، وقتی اشک خاله ، بغضت را می شکند و از صحبت بازت می دارد، وقتی مرور خاطرات کودکی با دخترخاله و دختر دایی ات به یادت می آورد خودت را در آن شهر و در بین مهربانی های این جمع جاگذاشته ای ! وقتی .... تازه آنوقت می فهمی که غربت چه بلایی بر سرت آورده و چه چیزهای باارزشی از زندگی را از تو گرفته است ! حالا باید بنشینی به ارزیابی زندگی ات و داشته ها و نداشته هایت را با هم بسنجی و ببینی ماحصل تو از این زندگی چیست.... در هر حال جز شکر هیچ ندارم که بگویم که همه اینها خواسته اوست ! پس مثل همیشه راضیم به رضای او!
مهربانان همیشه همراه دلم، دوستان جان، از اینکه همراه لحظه های تلخ و سخت این روزهایم بودید سپاسگزارتان هستم. تنها توانم شراکت در دعای مادر بود برای سلامتی تان و برای رسیدنتان به هرآنچه آرزویتان است. ممنونم بودنتان را. 
..
اگر چرخ وجود من از این گردش فرو ماند ، بگرداند مرا آنکس که گردون را بگرداند
اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران، بهار شهر یار من ز دی انصاف بنشاند