سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

دستهای یک فرشته

بعد یک روز کاری طولانی، خسته از گذر نه چندان خوب یک روز دیگر از عمر، در مسیر خانه در مترو نشسته ام. سر و صدای دو کودک دبستانی توجهم را جلب می کند! دخترکی حدودا هشت ساله و پسری کمی بزرگتر مترو را روی سر خود گذارده اند! و دو مادر که غرق گفتگویند و فارغ از هیاهوی کودکان! نوزادی هم در بغل مادر است که بیدار و هشیار، تا جایی که کلاه روی سرش که تا حدودی چشمانش را هم پوشانده اجازه می دهد اطراف را می پاید! حواس دخترک جمع برادر کوچکش می شود!  با کلماتی ساده او را به خنده ای دلنشین می کشاند. غرق نشاط دخترک و خنده های دلربای کودک می شوم و همه چیز فراموشم می شود! دستان کوچک نوزاد را می بینم و دستان معصوم دخترک را و کودکی نیایشم در خاطرم می آید. یک لحظه فکر می کنم راستی دخترک کوچک من کی بزرگ شد که یادم نمی آید؟ چرا آنگونه که باید درنیافتم لذت درآغوش گرفتن فرشته کوچکم را؟ چرا گذر سریع لحظه ها را فراموش کردم و نتوانستم لحظه های زیبای کودکیش را بیشتر درک کنم که حالا حسرت در دست گرفتن دستانش کلافه ام نکند؟ و لحظه ای بعد این اندیشه که اگر قدر ندانم همین روزها هم پرواز می کنند و بی بهره رهایم می کنند در دنیای حسرتهای ناتمام. حالا دلم می خواهد بیشتر و بیشتر دستان دخترکم را در دستانم بگیرم و او را در آغوش خود بفشارم تا شاید اندکی از معصومیتش، ذره ای از نشاطش مرا هم دگرگون کند!
سنگینی نگاهی به خود می آورد مرا! تازه می فهمم مدت زیادی ست غرق بچه ها شده ام آنقدر که توجه همسفران دیگر به خود من جلب شده ! شانس آوردم این نگاه سنگین به موقع مرا به خود آورد وگرنه جا مانده بودم از مقصد! مثل جاماندن در کودکی های گمشده دخترک کوچک دوست داشتنی ام.... کاش همیشه نگاهی مرا به خود آورد! کاش آنقدر احساسم زنده باشد که رد نگاهش را دریابم! کاش....

سی و نه سیب

روزهای عمر با شتاب می گذرند, شاد باشی یا غمگین, تنها باشی یا در جمع, آرام باشی یا پردغدغه فرقی نمی کند! روزگاربه تو مهلتی برای ماندن نمی دهد. به سرعت می گذرد و این تویی که ناگاه شگفت زده در می یابی که یکسال دیگر گذشت, یک دهه دیگر از عمر گذشت, که آخرین سال چهارمین دهه عمرت هم شروع شد و تو ...

راستی من چه دستاوردی داشته ام در گذر این همه عمر؟ به بطالت گذرانده ام یا سودی رسانده ام خودم را و دیگری را؟ شاد بوده ام و شادی بخش یا جز غم همدمی نبوده است مرا؟

دستانم را می نگرم... چیست آنچه در این سالها به دست آورده ام ؟

ذهنم را جستجو می کنم, چه افزوده ام در گذر این همه عمر؟

دل را می نگرم, آیا همانقدر پرمهر, همانقدر پاک که روز اول به من امانت داده شد؟



بعد سالها آلبوم عکسهای قدیم را بر می دارم و با ورق زدن صفحه به صفحه آن بغض می کنم و گاه قطره اشکی که به ناگاه از دیده فرو می چکد!

کودکی ام را در آغوش پدر, آرامشم را در کنار مادر, نوجوانی, جوانی , گذر از دوران زیبای دبیرستان, دانشگاه , ازدواج, به دنیا آمدن دخترکانم ...

چهره جوان پدرو مادر به بغضم می نشاند! خامی چهره خودم ... راستی من چقدررر فرق کرده­ ام! چقدر دور افتاده ام از حس و حال آن سالها ! چقدر تنها شده ام در گذر عمر, چقدر بزرگ شده ام و فاصله گرفته ام از دنیای زیبای کودکی ! شبیه آدم بزرگهای دوران کودکی ام شده ام ! همان آدم بزرگهایی که شازده کوچولو می گفت عجیبند ! که می گفت همه چیز را با چشم ظاهر می بینند! که چشم دل را فراموش کرده اند ! چقدر تاسف می خورم به حال خودم ! قرارم این نبود ! من نمی خواستم دنیای پاک کودکی ام را از دست بدهم , چه شد پس؟

آی " تو" که مسئول منی ! " تو" که اهلی ام کرده ای ... " تو " که در زندگی  من همیشه حضور داشته ای ! می دانم که هستی همیشه و تنهایم نمی گذاری , اما من گاه عجیب دلتنگ می شوم و تنها ! با تمامیت خود بر من وارد شو !بگذار با حضور کاملت در دلم باور کنم منزل به منزل با منی تا تنهایی را از خود دور کنم !

اهلی ام کرده ای و گریه را با من آشتی داده ام و همراه همیشه لحظه های منی, حتی آن لحظه های سیاه دلم که از بودنم شرم دارم در حضور تو !

اهلی ات شده ام آنگونه که " از من به من نزدیکتری!" کاش من هم آنقدر به تو نزدیک باشم که به یگانگی برسم در تو ! کاش برگردم به همان فرشته ی کوچک آسمان پاک کودکی ام ...

دلم تاب تنهایی ندارد... دست دلم را بگیر و از منِ این روزها گذرم ده ... من آرامش با تو بودن را می خواهم, آنگونه که هیچ چیزی در این دنیا بر همش نزند... هدیه امسالم را از تو فقط" تو " می خواهم ! خود را از من دریغ مکن ...

به همین آسانی 39 سال از عمرم گذشت. چهلمین سال زندگی ام آغاز شد! می دانم چهل سالگی روزهای غریب تری را در خود نهان دارد. خدا کند آنگونه بگذرد که حسرتی بر دل ننشاند!

+

عشق منی و عشق را صورت و شکل کی بود

این که به صورتی شدی, این به مجاز می کنی

( مولوی)

هنگامه...

کنجی نشسته ام، همه گوش و همه دل! صدایی می خواند: "دل بلبل نازک است ای گل، دل او را از جفا مشکن..." صدای تار است که همراه آواز به گوش جان می رسد! دلیلش را نمی دانم اما تو از خاطرم می گذری! صدا به آواز می خواند" غم عشقت شد بر غمم افزون... " دلم به فغان می آید....
کمانچه می نالد! تار با او همراه است و آواز که می خواند" خبر ندارم من ، از دل خود... دل من از من خبر ندارد!" اشکهایم را با گوشه انگشتانم می زدایم و همنوا با صدا می خوانم " مرغ بیدل شرح هجران مختصر مختصر کن !" 
و باز همنوایی تار و سوز و گداز کمانچه است و غزل زیبای فروغی بسطامی:
" حلقه دام نجات است خم طره دوست، وای بر حالت مرغی که در این دام نبود
مایل گوشه ابروی تو بودم وقتی، که نشان از مه نو بر لب این بام نبود"
روح سرگشته ام بیقرار است از ناله کمانچه که ناگاه شوری در فضا می پراکند نوای دف! نفسم در سینه حبس می شود، مبهوت به سرانگشتان هنرمند نازنینی که چه غریب می نوازد این خشک پوست را و چه به رقص 
می آورد روحهای مجنون و عاشق بیقرار را. و باز این تویی که همراهم می شوی و این منم که جای خالیت را تاب نمی آورم که کاش بودی و تو هم در این حس زیبا شریک میشدی! 
هنگامه می خواند" نفسی بیا و بنشین، سخنی بگوی و بشنو..." و باز یاد توست که جاری لحظه های من است! 
به تو می گویم رقیب او شده ای در یادم که خلوت دو نفره من و او را اینقدر بر هم می زنی ؟ یا اوست که نمی گذارد دمی با یادت تنها شوم که هرگاه در خاطرم می آیی او را صدا می زنم و می پرسم :" چرا؟!!!" و پاسخی که لبخند اوست و اشاره ای که ... باشد، یادم هست ... اما .... و این میانه عقلی که بی نصیب از هر پاسخی عقب می نشیند، که بودنت، که دوست داشتنت، بی دلیل ترین دلیل بودن غربت این روزهای من است ! 

+ کنسرت هنگامه اخوان خاطره ای نو ساخت در جان شیفته ام! لحظاتی که او بود و منی که در این میانه ... نبود!

باران یلدایی...

دخترکم خواب است و من بیدار! خانه ساکت است و آرام! آنقدر سکوت جاریست که به راحتی بشود صدای برخورد قطره های باران را به سرانگشت درختان شنید! باران می آید و من باز خانه نشین شده ام ، اما ... روح من روحی سرکش است! دربند نمی شود نگاهش داشت! رهایم می کند و می رود، بی چتر و بی کلاه ، قدم می زند زیر باران ، در این شبهایی که یلدایی ست! سر به هوا و گیج، گاهی به شاخه درختی می نگرد که قطره ای باران از آن می چکد، گاه به ریزش باران در زیر نور چراغهای خیابان می نگرد و گاه رد افتادن قطره ها را بر زمین می گیرد، آنجا که نور اتومبیل ها اجازه دیدنش می دهند... سرخوش و رها، سرمست از هوای بارانی می گردد و می چرخد که ناگاه ... دو نفر دست در دست هم زیر باران، نجواکنان، بی چتر... موهای پریشان هر دو خیس باران و چشمان هر دو خیس عشق... 
قلب روحم تیر می کشد! نگاهی به دستانش می کند و ... جای دستان تو خالی ست! نگاهی به دل می کند اما ... مگر 
می شود دل باشد و ضربانش با یاد تو نباشد؟ قلب روحم تیر می کشد و چیزی شبیه دلتنگی از گونه هایش روان می شود! باران می بارد و در این شبهای یلدایی، غم بی تو بودن آواری نو می شود بر شانه های روحم! می لرزد! باران می آید و سرما و روحی بی چتر و بی کلاه و بی تو! تمام نمی شود این شبهای بی تو! کش می آیند لحظه ها و سیاهترین شب سال را 
می سازند! حتی سرخی دانه های انار و شیرینی هندوانه ای آبدار هم تلخی این شب را نمی کاهند! حافظ می گشایم، 
می گوید:
سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود، یاد سمن نمی کند
...
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
بی مدد سرشک من دُر عدن نمی کند! 
دستخوش جفا مکن... می لرزد روحم! سردش است ... بی چتر و بی کلاه می شود زیر باران رفت و گرم بود به عشق تو، اما بی تو این شب های یلدایی تاریک و تلخ و سرد است... برمی گردد و در کنج وجودم می نشیند روح همیشه بی قرارم، تنها و یخزده! تا باز به یاد تو دلگرمش کنم و لبخندی هرچند کوتاه بر گوشه لبانش بنشانم با مرور خاطره های زیبایت... 

+ این روزها عجیییب دلتنگ مادر و پدرم، دلتنگ صدای شیرین باران وثنایم، دلتنگ چشمان معصوم امیر کوچکم، دلتنگ حرم امن مهر هشتم! چرا اینقدر دستهایم بسته ست و پاهایم در زنجیر؟ خواسته بزرگیست دیدن عزیزانت که اینقدر دوراز دسترس شده برایم ؟" تو " که همراه همیشه لحظه های منی، صدایم را نمی شنوی آیا؟! دلتنگم ، می شنوی ؟ دل ... تنگ!

تو را دوست می دارم

بعضی روزها انگار جنسی دیگر دارند! از جنس سرب مذابند شاید که اینقدر سخت و سنگین می گذرند! برخی لحظه ها به اندازه تمام عمرت کش می آیند و تمام نمی شوند تا تو را تمام نکنند! بعضی آهنگها، شعرها، عکسها... هی امان از آدمی و هجوم اینهمه خاطره ! امان از دل و اینهمه درد! امان از بغض و اینهمه اشک! امان از " تو " و یادت ... ! قرار نبود یادت رنج جاری تمام لحظه های دلم باشد! قرار نبود دوست داشتنت شکنجه مدام همیشه بودنم باشد ! قرار نبود ندیدنت آرام از من برباید، آنچنان که آمدنت قرار از دل برد! کجای سرنوشتم را " او " از سر نوشت تا تو پیدا شدی و مرا از خودم ربودی ؟! چه تقدیری است در این آمدن و رفتنت که اینگونه بیخود از خویشم کرده و ... خسته ... تنها... 
آمدی که بغض سالیان دراز بودنم را بشکنی و باران را با دلم آشتی دهی ؟! آمدی که باورم شود او بخواهد همه ناممکنها ممکن می شود ؟ حتی اگر تو ندانی ؟ حتی اگر من نخواهم ؟! این چه سریست که هر چه می کوشم از تو رها شوم نمی توانم ؟ چه چیزی در من گم شده که اینقدر غریب شده ام و غریبه با خود؟! 
با توام غریبه دیرآشنای دل، می توانی کمکم کنی ؟ گم شده ام ! می خواهم خودم را بیابم ؟ می توانی یاریم دهی ؟! 
" تو" ی وجودم بالا رفته ! اصلا چه می گویم ؟ من همه تو شده ام ! راه رهایی از " تو " را به من نشان می دهی ؟! 
خسته ام از بهت بودنت ، از رنج نبودنت ، از سرگردانی بین بودن و نبودنت ! از رنج اینهمه تردید کاش رهایم کنی !

+ ای یار مقامردل، پیش آ و دمی کم زن 
زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن
جان خواسته ای ای جان، اینک من و اینک جان
جانی که ترا نبود بر قعر جهنم زن

چقدر این روزها دلم هوایی قونیه است و مزار مولانا، یعنی می شود قسمتم بشود روزی ؟!
+ عنوان پست وامدار شعر بانو سیمین بهبهانی است:
" دلم با تو می آید، به هر سو که می رانی
اگر سخت اگر آسان، تو تنها نمی مانی
اگر زشت اگر زیبا، تو را دوست می دارم
دلیلی نمی آرم که عشق است و می دانی..."