روزهای عمر با شتاب می گذرند, شاد باشی یا غمگین, تنها باشی یا در جمع, آرام باشی یا پردغدغه فرقی نمی کند! روزگاربه تو مهلتی برای ماندن نمی دهد. به سرعت می گذرد و این تویی که ناگاه شگفت زده در می یابی که یکسال دیگر گذشت, یک دهه دیگر از عمر گذشت, که آخرین سال چهارمین دهه عمرت هم شروع شد و تو ...
راستی من چه دستاوردی داشته ام در گذر این همه عمر؟ به بطالت گذرانده ام یا سودی رسانده ام خودم را و دیگری را؟ شاد بوده ام و شادی بخش یا جز غم همدمی نبوده است مرا؟
دستانم را می نگرم... چیست آنچه در این سالها به دست آورده ام ؟
ذهنم را جستجو می کنم, چه افزوده ام در گذر این همه عمر؟
دل را می نگرم, آیا همانقدر پرمهر, همانقدر پاک که روز اول به من امانت داده شد؟
بعد سالها آلبوم عکسهای قدیم را بر می دارم و با ورق زدن صفحه به صفحه آن بغض می کنم و گاه قطره اشکی که به ناگاه از دیده فرو می چکد!
کودکی ام را در آغوش پدر, آرامشم را در کنار مادر, نوجوانی, جوانی , گذر از دوران زیبای دبیرستان, دانشگاه , ازدواج, به دنیا آمدن دخترکانم ...
چهره جوان پدرو مادر به بغضم می نشاند! خامی چهره خودم ... راستی من چقدررر فرق کرده ام! چقدر دور افتاده ام از حس و حال آن سالها ! چقدر تنها شده ام در گذر عمر, چقدر بزرگ شده ام و فاصله گرفته ام از دنیای زیبای کودکی ! شبیه آدم بزرگهای دوران کودکی ام شده ام ! همان آدم بزرگهایی که شازده کوچولو می گفت عجیبند ! که می گفت همه چیز را با چشم ظاهر می بینند! که چشم دل را فراموش کرده اند ! چقدر تاسف می خورم به حال خودم ! قرارم این نبود ! من نمی خواستم دنیای پاک کودکی ام را از دست بدهم , چه شد پس؟
آی " تو" که مسئول منی ! " تو" که اهلی ام کرده ای ... " تو " که در زندگی من همیشه حضور داشته ای ! می دانم که هستی همیشه و تنهایم نمی گذاری , اما من گاه عجیب دلتنگ می شوم و تنها ! با تمامیت خود بر من وارد شو !بگذار با حضور کاملت در دلم باور کنم منزل به منزل با منی تا تنهایی را از خود دور کنم !
اهلی ام کرده ای و گریه را با من آشتی داده ام و همراه همیشه لحظه های منی, حتی آن لحظه های سیاه دلم که از بودنم شرم دارم در حضور تو !
اهلی ات شده ام آنگونه که " از من به من نزدیکتری!" کاش من هم آنقدر به تو نزدیک باشم که به یگانگی برسم در تو ! کاش برگردم به همان فرشته ی کوچک آسمان پاک کودکی ام ...
دلم تاب تنهایی ندارد... دست دلم را بگیر و از منِ این روزها گذرم ده ... من آرامش با تو بودن را می خواهم, آنگونه که هیچ چیزی در این دنیا بر همش نزند... هدیه امسالم را از تو فقط" تو " می خواهم ! خود را از من دریغ مکن ...
به همین آسانی 39 سال از عمرم گذشت. چهلمین سال زندگی ام آغاز شد! می دانم چهل سالگی روزهای غریب تری را در خود نهان دارد. خدا کند آنگونه بگذرد که حسرتی بر دل ننشاند!
+
عشق منی و عشق را صورت و شکل کی بود
این که به صورتی شدی, این به مجاز می کنی
( مولوی)