سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

سوره دلتنگی



"اگر این دوری تو را عاشق تر نکند پس بدان اصلا عاشق نبوده ای

بعضی از فراق تو را یاد میدهد که چه کسی دوستت دارد؟!"


این نوشته دانیال عزیز، چه کرد با من ! فقط خدا می داند...

بعد مدتها سر زدم به گوشه گوشه این سرا که زمانی سایه سارش بهترین آرامش گاه من بود و حالا، تارهای عنکبوت تنهاییش روحم را آزرده ساخت ... دریغ که آدمی هر آنچه را که دوست  دارد، آسان از دست می دهد در این روزگار... اینگونه است که آموخته ام دل نبندم تا کمتر رنج ببینم...  

چه بسا دل یارانی که دیگر با دل نسبتی ندارند...

چه روزگار ناسازگاری می گذرد بر من و ما...


چقدر دلتنگم....


کجایی عمه جانم ؟

تویی که تمام شدی...



بهاری نو در راه است و این را آخرین نفسهای خسته سال 94 می گوید که با کوله بار سنگینی که بر دوش دارد از خوبی ها و بدی ها، از امیدها و ناامیدی ها، از محبتها و بی مهری ها، از آدمی ها و سادگی ها و شادی ها و شورها و غمها و هر آنچه که در کوله بار این سال هست در حال گذر است و می رود که بار خود را بر زمین بگذارد و صحنه را تقدیم کند به سال جدید. و امیدمان این که این گذار، هر آنچه بهترین هست را برایمان به ارمغان بیاورد.

و در این میانه ما هم باید تغییر کنیم حتما! که اصلا تمام تلاش زمین و زمان برای این تحولات ، تحول ما بوده لابد که غیر این اگر باشد ، سر سبزی حیات  مفهومی نخواهد یافت! که مگر نه اینکه اصل و اساس زندگی در این دنیا انسان بوده و رشد و ترقی و تعالی او؟  و ما که باید دریابیم رمز این تحول سالانه را، که آیا پیام آفریدگار چیست از این تکرار هماره و چه می خواهد بگوید به این نسیانگر همیشه ی هستی، و مگر چقدر اهمیت دارد که بخاطرش اینقدر تکرار را  لازم می داند؟

اینهاست که ما را به این وا می دارد که کمی بیشتر تفکر کنیم در این آِیه زیبای حیات؛ بهار زیبای طبیعت، تا که با امید به همراهی آفریدگار، ما نیز سرسبز شویم و متحول شویم و رو به تعالی گام نهیم و این باز هم جز به لطف و مهر او نخواهد شد.

امید که مهرش چونان همیشه همراه ما باشد! امید که لحظه تحویل سال، زمان تحویل همه ناراستی ها و کژی ها و ناملایمات باشد از دل و روح ما ! امید که انقلاب را در دل و جان خود به عینه ببینیم و آنگاه آرام و مطمئن، سالی نو را بیاغازیم.

 

پی نوشت:

تو نیستی ... و من چه آسان تحویل می دهم کوله بار این سال بی خاطره را، به این امید که فراموشم شود هر آنچه تلخی که بر من گذشت،  به این امید که بگذرد برای همیشه !

چقدر خوب که خدا انسان را، انسان آفرید...

چله ی عمر


هنوز کودک بودم و شعرها و داستان زندگی پروین را می خواندم و رنجهایش را. شعرهای دلنشینی که آن زمان من کودک را تحت تاثیر خود قرار می داد و رنجهایش که غصه دارم می­کرد. تا آنجا که می رسیدم به پایان قصه زندگی اش که 28 سالگی اش بود، هر چند پروین همیشه روزگار زنده است: این که خاک سیهش بالین است... با خود می گفتم، چه خوب که زود راحت شد!

بعدترها نوجوان بودم هنوز و فروغ را شناختم و باز هم قصه زندگی ای پر نشیب و فراز، حکایت زنی زیبا و جسور و تنها که یک تنه در برابر ناملایمات بسیاری جنگید تا عصیانش از او فروغ زمان ساخت که جاودانه اش کند. هر چند او هم در 33 سالگی ترک زندگی کرد و من که با خود گفتم خوشا به حالش, در اوج رفت...

و از آن زمان همیشه به مرگ در اوج فکر کرده ام! در نهایت شباب و شور و شیدایی. هر چند من نه فروغ بودم و نه پروین که ماندنی باشم، اما مرگ را زیبا می خواستم و در اوج... آن زمان اگر می گفتی 40... می پنداشتم که آاااااه ه ه... چه دور و چه دیر.... می گفتم من هرگز نخواهم رسید به آن سالهای دور....

40 سال گذشت در کمال ناباوری... هنوز بهت زده ام که چگونه گذشت و چه زود... و باز هم مثل هر سال در زادروزی دیگر به این می اندیشم که زیستنم را چه سودی در خور هست که بیارزد به رنج بودن در این دنیا؟ که رفتن آن درخت سیب را معنا ببخشد که اگر بود سالها بود همسایه ها از طعم و عطر خوشش بهره ها می بردند، اما من...

اما من خواست خودم نبود آمدنم، خواست خودم نبوده ماندنم، و خواست خودم هم نخواهد بود رفتنم در روز و ساعتی که مقدرم باشد...

و من هر روز صبح که دیده می گشایم به روی زندگی و نگاهم می افتد به نگاه معصوم دخترکانم، می اندیشم به ثمره ی آن سیبی که نذر ماندنم شد تا حالا و هر روز نیایشگر خداوندگار یگانه باشم در لحظه لحظه ی زندگی ام...

سالی دیگر گذشت، پر فراز و پر نشیب! سالی پر از فراز و فرود! پر از شگفتی و شگفتانه های بسیار! پر از هدیه های غریب روزگار! سالی پر از رنج، رنجی از جنس دل، دل و دل بستگی و دل کندن!  آن که ماندنی است می ماند حتی از ورای تلخی ها و سردی ها و سختی ها و آنکه رفتنی ست می رود، حتی اگر نشتر یادش در دل جاودانه بماند...

چهل سال رفت... چله عمر من هم به سرآمد ، اما یار ... اگر همیشگی بود با دل، که اگر رخ بر نمی تافت گاهی به جزای عصیان گاه گاهی، عطر خوش سیب عشق می پیچید در لحظه لحظه زندگی ام ، اما ...چه کنم سرگشته ام هنوز... گیج و گم و حیران... که من کجای زندگی ام الان و دقیقا چه می کنم با خود و زندگی ام؟

تو که آشناترینی با من و دلی که ساخت دست توست، اندکی از عصاره وجود تو در آن جاریست، تو که می دانی چگونه آرامم کنی حتی برای ثانیه ای، تا باز نیرو  بگیرم از عطر خوش حضورت... شکر که هستی ... همیشگی لحظه هایم باش مهربانم....

چهل سال گذشت... حضور چهل ساله ات در دلم مبارک...

آتش کلمات


صدای سالار، غم غریب نهفته در کلامش، روحم را می تکاند انگار...

از تو چه پنهان من، گم کرده ام خود را ...

چشمی بگشا... بشکن شب را ... تا با تو بگذرم از این همه غوغا...

پیدایم کن... شیدایم کن ...

آزادم کن از این سکوت بی پروا...

سکوت بی پروا... سکوتی که خود سرشار کلمه است... کلمه هایی که آتش می زنند..." و کلمه ای که قلبت را به آتش نکشاند برای تو نوشته نشده است!"

قلب که هیچ، همه وجودم در آتش می سوزد... این روزها که رنگ زندگی ام ، رنگ شعر است و غزل است و موسیقی است ... و جنون ...

جنونی که ریشه در دل همیشه بی قرار من دارد  و عهد کرده که برای همیشه بودنم، قرارم را برباید... که " من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را!"

می خوانم :

" می دانی و می پرسی ام،

ای چشم سخنگوی!

جز عشق

جوابی به سئوال تو ندارم!"( دکتر شفیعی کدکنی)

پاسخی که خود دلیل همه بی قراری هاست. اما دل که رنگ عشق بگیرد، قرار که از دلت رخت بربندد، در این روزگاری که تنهایی، ثمره ی زندگی های مدرن است، تنهاتر می شوی و تو هر بار می پرسی از او که" کیست که رهاندم از این تنهایی عظیم الا تو..."

سعدی جان می گویدم:

                                            " عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن، ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را"

و من باز می خوانم:" سیر همه جهان از عشق شروع می شود و من می خواهم که هر روز عشق را پررنگ تر از قبل تلفظ کنم!"

پس می خواهم از او ، چونان همیشه که :" قد دانه های ریز و پی در پی باران عاشقم بدارد!"

هر چند

             " می کند زلف دراز تو به دلهای حزین           آنچه با خسته روانان شب یلدا نکند"(صائب)

اما باز هم همنوا با موسیقی این روزهایم می خوانم از دل پیدایم کن، شیدایم کن ... آزادم کن از این سکوت بی پروا...

پی نوشت 1: 

                                      من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست       تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

پی نوشت 2:  

                                   ما بی غمان مست دل از دست داده ایم         همراز عشق و هم نفس جام باده ایم

                                    بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند                    تا روی خود ز ابروی جانان گشاده ایم

                                   ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای           ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم

پی نوشت 3:

جنون کلمات، وام گرفته است از شیدایی سخنان عزیزانم، دانیال، عمه طهورا، امپراطور بهار و سمیرای جان. امید که بر من ببخشایند.


غربت از قربت


                        بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم

در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

 

لحظه هایی که بر من گذشت، به درازای یک عمر،  سیاهتر از شب یلدا، به فسردگی دل تنها و غریب گذشت و باز هم می گذرد تا مرا که مدتهاست از حریم قربت دل خویش دور مانده ام، دورتر یا که شاید نزدیک تر نماید با مرزهای آزادی دل و جان ... که این روزها روحم سرگشته تر از همیشه، می کوبد بر قفس جان و رهایی می­طلبد... رهایی .... رهایی.... رهایی....

و کاش رها شود این دل از هر آنچه بندی ست بر پای پرواز... کاش رها شوم از هر آنچه ذهنم را آشفته می سازد و جانم را سرگشته و روحم را بی قرار.... کاش در سپیدی این روزهای اطرافم، دل را سپید نماید آفریدگار از هر آنچه سیاهی و غم و رنج افکار... کاش....

یا رفیق من لا رفیق له ...