سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

تقدیر لحظه ها

آخرین لحظات سال ٩٣، تکاپوهای آخرین این اسب خسته می رود که به مقصد برساند بار تمام کاشته ها و برداشته های این سال را. آخرین ساعات این سال غریب و من....
گلهای خانه را سر و سامان بخشیدم. گلدانهای قدیمی جای خود را به گلدانهای رنگی داد و حالا گلخانه ام رنگارنگ شده و زیبا!  وسایل سفره هفت سینم از گوشه تاقچه رها شد و آرام در سر جای خود قرار گرفت در کنار سبزه و سنبل و ماهی! این روزهای آخر سال و سفر و دل کندن و مهیا شدن برای شروعی دیگر... خانه ام را از هر آنچه گرد و غبارو آلودگی  تکاندم و خانه ی دلم... 
این سال شلوغ و درهم، این سال پر از شگفتی و حادثه، خوب و تلخ... این سال گیج و گنگ و آشوب... 
در اولین گام نگاهم را نو می کنم و آشوب را از دلم بیرون می اندازم... 
این سال پر از خستگی، نگاههای تلخ، حسد، کینه ، قضاوتهای نامنصفانه...  در تکان بعدی همه را از دلم پاک می کنم که باور دارم نگرش دیگران به من ارتباطی ندارد و راه من، راهیست مختص خودم... حالا طوری از کنار نگاههای دیگران می گذرم که پیراهن دلم آلوده به آنها نشود... که دوست ندارم کینه رنج لحظه هایم شود! که دلم نمیخواهد حسد خوره جانم شود، که حیف است دلم با این تیرگیها آزرده شود...
خستگی این سال اما... بغض و بارانش ...
دل که خسته باشد تنها درمانش آغوش گرم توست... دل که بغض داشته باشد مرهمش نگاه پر مهر توست... دل که بارانی باشد... من اما دل بارانی را که نشانگر حضور توست دوست دارم ... بارانی که در پی آفتاب نگاهت رنگین کمانی زیبا به دلم هدیه می دهد از مهر و عشق ... 
این سال، سال پر از خاطره و احساس و تجربه، پر از تکانه های روح و دل، سال سرنوشت، سال تغییر... و من هر آنچه خاطره را در صندوقچه دلم نگاه خواهم داشت! نامها، یادها، دوست داشتنها، اما خود را رها خواهم کرد از هر آنچه تعلق و دلبستگی ... که سال جدید سال نوآوری خواهد بود و من باید دلم را آرامش بخشم و منِ من را به خود باز خواهم بخشید و زندگی ام با این تجربه جدید قدری نو خواهد یافت... قدری که زنده بودنم بر من می بخشد و من باید از پی تحویل سالی نو، زایش و تحولی نو به دلم هدیه کنم!
آفریدگار لحظه ها، تقدیرم را به زیبایی رقم بزن چونان همیشه زندگی ام... 
من نام کسی نخوانده ام الا تو
با هیچ کسی نمانده ام الا تو
عید آمد و من خانه تکانی کردم
از دل همه را تکانده ام الا تو

این روزگار غریب...

هفدهم اسفنده.  منتظر نشسته م داخل ساختمان اداره بیمه ! چند روز پیش ماشین پارک شده دم در مورد نوازش آدمایی قرار گرفته بود که احتمالا به پولی که از فروش کامپیوترش به دست می آوردند محتاج بودند! شایدم این کار نه بخاطر احتیاج که صرفا یک عادت باشه براشون، یک تفریح، یه جور اعتراض، یا مثلا انتقام! نمیدونم، اینقدر دنیای إدمها پیچیده ست که اگه بشنوم اینها همه ش شوخیه باور میکنم. هر چی هست این اقدام ناجوانمردانه این آدمها یک هفته ست من رو از کار و زندگی و ماشینم انداخته! سرو کله با پلیس و کلانتری و اداره بیمه و ایساکو و تعمیرکار و ،... یه هزینه اساسی تو این روزهای بلبشوی آخر سال!
شب قبل از وقوع این حادثه کابوس می دیدم! شاید واسه من که زیاد خواب می بینم و این روزهای اوج دلتنگی خوابهای پریشان دیدن عادی شده برام، خیلی چیز عجیبی نباشه! اما اونشب فرق میکرد و بدجور دلهره داشتم. صبح وقتی اثرات آقادزده رو  دیدم بی اختیار گفتم خدا رو شکر! راضیم خسارت به اموال بخوره اما انگشت عزیزانم درد نگیره! این حقیقتیه که با تمام وجود بهش اعتقاد دارم. اما از اونروز یک احساس بدی باهامه! حس اینکه زندگی من زیر نظر آدمهایی هست که بدخواهند! که حضورشون رنجم میده! که نگاهشون به من و زندگیم إزاردهنده ست!
راستی اگه ذهنمون، روحمون و دلمون دچار این تعرض بشه.؟!!... ببینم شما سراغ دارین جایی  که دل آدم رو بیمه کنه؟ که خسارت وارده به روح رو پرداخت کنه؟ شما  کلانتریِ جان میشناسین؟ پلیسی که مسوول مراقبت از روح و دل آدمها باشه؟ که اگه کسی به هر نحوی آسیبی زد، دلی شکست، روحت رو رنجوند، غرورت رو شکست بهش مراجعه کنی و داد بستونی؟ میخوام بدونم خسارت دل شکسته چقدر میشه؟ هزینه عمر صرف شده به پای احساسی که دیگه برنمیگرده چقدر میشه؟ اصلا میشه قیمت گذاشت روی احساس و غرور آدمها؟! 
وای بر روزگاری که هیچ مرجعی ، هیچ مامنی وجود نداره نه واسه مال و نه واسه جان! وای به روزگاری که نه دل قیمت داره، نه احساس! وای به روزگاری که نه اخلاق وجود داره نه اعتقاد! وای بر من و روزگاری که بر من میگذره! وای بر من.... 
بازم با توام ، آی تو که اون بالا نشسته ای! تو که می بینی ام و تمام آرامشم از حضور توست! مرا از این احساس تلخ و إزارنده رها می کنی؟ دستگیرم می شوی دوست ترین؟ شانه ام می شوی مهربان؟ آرامش می خواهم، آرامم می شوی؟! 
دلتنگم، پناهم باش تا إرام بگیرم به حضورت... می دانم که هستی و می شنوی و دستگیرم می شوی! شکر بودنت را!

داستان عشق ما شنیدنی ست...

داستان عشق آدمها داستان غریبی است. غربتش ریشه در هبوط دارد و جدایی! تلخ و شیرین درهم ! تلخ که ترا از محبوب جدا کرده و شیرین اینکه فرصتی برای محبتی از نوع دیگر به تو هدیه داده! فرصتی برای زندگی در زمینی که از جنس توست، از خاک، همان که معبود ترا از آن آفرید، با انسانی باز هم از همان جنس، اما... ماهیت عشق به خاک بر نمی گردد که تو را روحیست که از او به امانت گرفته ای تا این چند روز غربت را از او جدا نمانی! که تکه ای از او را با خود داری تا یادت بماند بهشت حضورش را و وابسته نشوی به خاک! که هرچند از خاکی اما تو را با خاک نسبتی نیست! که نسب تو میرسد به معبود! به خدا! به معشوق! به عشق! همان که زیباترین هدیه معبود است به انسان تا یادت بماند درد دوری او را از تو، و اگر رنج عشق را درک کردی بدان که لایق این بودی که همدرد او باشی! همدرد او که بزرگترین عاشق است و اصلا عشق یعنی او! و تو می آموزی در این فراز و فرود همیشه عشق که او عاشقیست غیور که تو را فقط برای خود می خواهد و لاغیر! 
نوجوان بودم که کتابهای عاشقانه برخی نویسندگان را می خواندم و همان زمان هم بنظرم تخیلی می آمد قصه ! آنقدر فضا و زمان در داستانها عجیب و غیرواقعی بود که اصلا در باور من نمی گنجید و تنها خاصیت سرگرم کننده داشت و البته نباید از جذابیتش برای آن سن و سال که بودم گذشت! هنوز هم معتقدم که این قصه ها بیشتر به رویا می مانند تا اینکه در واقعیت زندگی ما جاری باشند، حتی یادم می آید سالها پیش در نمایشگاه کتاب تهران از یکی از معروفترین نویسندگان این کتابها پرسیدم زمان و مکان در قصه های شما مشخص نیست و او پاسخی نداشت که به من بدهد! 
عشق واقعا مقوله غریبی است، به غربت آدمی در این خاکدان غریب، و من معتقدم قصه عشق هر عاشقی مخصوص اوست، متفاوت و منحصربه فرد! 
چند روز پیش داستان زندگی دوستی را شنیدم و قصه منحصر به فرد عشقش را و به این باور رسیدم که حتی خیالی ترین عشق رویایی ترین داستانهای عاشقانه هم می تواند به حقیقت زندگی راه یابد که آدمی این مخلوق خاص پروردگار، عجیب ترین آفریده اوست که می تواند عجیب ترین زندگی ها را برای خود رقم بزند در این دو روزه جدایی اش از آفریدگار عشق! وای بر ما اگر به آسانی قضاوت کنیم پیچیدگی های عجیب روح این آفریده غریب را!

- داستان عشق ما شنیدنی است، باز گفتنش نیاورد ملال( استاد محمد قهرمان)

داستان دست ها...

چشمها اگر آینه خاموش روح باشند، من دستها را زبان گویای آن می دانم که آن یک را اگر نتوانی رمزگشایی کنی، این یک تو را می برد به عمق دل و اینگونه است که اگر از من بپرسید می گویمتان در ظاهر هر آدمی اول چشمها و سپس دستهایش مرا به خود می خواند و توجهم را به خود جلب می کند! و اینگونه است که زبان نگاه و دستها را می شناسم ....
آنگاه که دستی کوچک، انگشت ترا در خود می فشارد و تو در می یابی باید پناه شانه های کوچکی  باشی که با انگشتان کوچکش بر این هستی بزرگ چنگ میزند تا زندگی را دریابد...
آنگاه که دستان کوچکت در دستان مهربانش گم می شود و تو امنیت را به تمامی در می یابی ...
 آنگاه که دستی کوک می زند نقش عشق را بر پارچه ای از جنس ابریشم تا تو را در لباسی زیبا، برازنده تر بیند...
آنگاه که دستان کوچکش را در دستانت می گیری و روز به روز بزرگ شدنش را شاهد می شوی و لحظه به لحظه نگرانی ات بزرگتر می شود که این شانه های کوچک و این دستهای ناتوان چگونه تاب خواهند آورد لحظه های سخت روزهای بزرگ شدن را؟ و حسرتی عمیق بر تو که کاش بزرگ شدنش با بزرگ شدن مشکلاتش همراه نباشد!
آنگاه که حسرت در دست گرفتن دستانی لرزان تا به ابد بر دل داغدارت خواهد ماند و این خاطره هماره بغضی تلخ را بر جانت خواهد نشاند...
آنگاه که دستی به شوق ترا به خود می خواند تا مکمل نگاهی شوق انگیز سلامت گوید به دیداری از جنس مهر...
آنگاه که دستی بلند می شود تا در لحظه وداع، دیداری دوباره را به آرزو بنشیند...
آنگاه که دستانی مهربان به همدردی شانه ات را می فشارد تا رنجت را اندکی بکاهد و مُهرِ مِهر را بر صفحه دلت نقش زند...
آنگاه که دست دوستی را می گیری تا بلندش کنی از دریای غمی که در خود غرقش کرده و ثابت می کنی تنها غریق نجات این روزگار تنهایی، مهربانی ست، عشق است، عشق...
 آنگاه که دستان گرمش دستان سردت را در خود می فشارد و تو آسوده از گرمایی که نرم نرم بر جانت می نشیند، آرامش را درمی یابی...
آنگاه که دستانت فنجانی چای را به او می دهد تا هرآنچه خستگی از وجودش رخت بربندد...
آنگاه که دستانی پرتوان تو را به آغوشی گرم می کشاند تا تو عشق را به تمامی دریابی....
و آنگاه که دستانی هنرمند قلم را بر صفحه سپید کاغذ می لغزاند که: از تو ای دوست نگسلم پیوند.... 
و اینگونه است که داستان دستها و نگاهها، دوست داشتنی ترین داستانی ست که ریشه در خاطرات من دارد، خاطراتی از جنس دل! خاطراتی از آدمهای دوست داشتنی زندگی ام که لحظه ای از یادم جدا نمی شوند! 

+ دلم خیال تو را رهنمای می داند، جز این طریق ندانم خدای می داند
بسی بگشت و غمت در دلم مقام گرفت، کجا رود که هم آن جای، جای می داند...

باز هم تو

شروع سختی رقم خورده برایم در این اولین روزهای سالِ آخرِ دهه چهارم زندگی! منِ جدیدی که با تغییری شدید با منِ گذشته در جدال است و این جدال رودررو به نهایت خسته ام کرده! نه این و نه آن، هیچکدام آنی نیستند که عقلم در وهله اول و دلم در مرحله بعد گواهی بر مقبولیتشان بدهند و همین گیج و سرگردانم نموده که پس تکلیف من در این میانه چه می تواند باشد؟ تا کی در درون خود شاهد جنگهای ناتمام من با من باشم؟ تا کی اهورا و اهرمن با آن قالبهای تعریف شده ی ذهنی ام، مرا محلی برای نزاع خود نمایند، بی اینکه هیچکدام قدمی به جلو بردارند یا که گامی رو به عقب! انگار من باید تا أخرین لحظه هستی ام سرگردان باشم میان دو من که نه به حالت برد- باخت، که اکثرا به صورتی میانه با هم کنار آمده اند تا از من موجودی سرگشته بسازند که گاه نمیداند درست کدام است و نادرست کدام؟ تقدیر کجاست و تدبیر در کدام سو؟ خدا کجای من ایستاده و شیطان کجا؟ و اصلا راحت تر بگویم می ترسم از خودم ! می ترسم از اینکه نکند در این مسیر بی برگشت زندگی، در همه لحظه های گفتگوهای تنهاییم ، خدا را با شیطان اشتباه گرفته باشم؟ که نکند روی سخنم با دوست باشد و نادوست ترین موجود با زبانی نرم و به ظاهر دوستانه و در لباسی مهربان پاسخم گفته باشد! من می ترسم از خودم و این روزهای غریبی که بر من می گذرند و مرا دو تکه که نه، خرد کرده اند و من خسته تر از آنکه این تکه ها را با جادوی امید کنار هم بگذارم و منی دیگر بسازم از آن، که می دانم حالا این کار برایم سخت ترین کار دنیاست! یاد سیبل افتادم! آن دخترک دوشخصیتی که هرگاه در قالب شخصیتی از خود فرو می رفت، بی خبر از آن بعد دیگرش آدمی جدید میشد که با آن یک به نهایت متفاوت بود! احساس می کنم من هم دچار دوشخصیتی شده ام، اما از آن دسته أدمهایی که از هر دوشق وجود خود آگاهند، هرچند از هیچکدامشان خلاصی ندارند! نمیدانم کدام را بیشتر باید بپذیرم تا بلکه بتوانم با تلاشی مضاعف بر آن دیگری غلبه کنم، که تجربه ی سالها زندگی ام بر من ثابت کرده هرگاه وجهی از وجودم را نادیده گرفته ام، تمامیت روحم به عصیان کشیده شده و روزهای بسیار سخت تری را بر من رقم زده! پس آموخته ام با هر دو منِ خود مهربان باشم و تعادلی در هر دو ایجاد نمایم که رنجم کمتر شود، اما.... این روزها اعتدال را هم گم کرده ام!
آی تو که آن بالا نشسته ای و بر این مخلوق دست ساز خود می نگری، تو که بیش و پیش از هر کسی بر من و دنیای درون و حرفهای ناگفته بسیار این سالهای زندگی ام آگاهی، تو که بیشتر از هر کس بر نیاز من به خلوت و گفتگویی آرام و آغوشی گرم و نگاهی مهربان باخبری! تو که بی قراری ام را می بینی و درمانم را می دانی و از هر آنچه در دلم می گذرد بی کم و کاست مطلعی، می شود مثل همیشه مرا با مهربانی های بی نظیرت، با دستان نوازشگرت، با حمایت های همیشه ات و با نشانه های دلگرم کننده ات یاری نمایی؟ حضرت دوست، مهربان ترین، عزیزترین یاور! بی تابم، قرارم شو تا تاب بیاورم این شبهای جنونم را که بی ماه روشنگرت، این شبهای مهتابی تاریک ترین لحظه های زندگیم خواهد بود! ماهتاب حضورت نهایت خواسته پلنگ سرکش و مجروح دلم است، مهربان همیشه ام! در این صخره های سخت زندگی، روشنای راهم باش تا وجودم به حضورت آرام گیرد...
 مهربان همیشه ام، دلتنگ خلوتی آرامم با تو تا بغضم را بر شانه های ستبر و مهربانت بگریم، دریاب مرا پیش از آنکه فروبپاشد این من ناآرام!
+ تدبیر کند بنده و تقدیر نداند، تدبیر به تقدیر خداوند نماند
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن، کاین مملکتت از ملک الموت رهاند( مولانا)