چشمها اگر آینه خاموش روح باشند، من دستها را زبان گویای آن می دانم که آن یک را اگر نتوانی رمزگشایی کنی، این یک تو را می برد به عمق دل و اینگونه است که اگر از من بپرسید می گویمتان در ظاهر هر آدمی اول چشمها و سپس دستهایش مرا به خود می خواند و توجهم را به خود جلب می کند! و اینگونه است که زبان نگاه و دستها را می شناسم ....
آنگاه که دستی کوچک، انگشت ترا در خود می فشارد و تو در می یابی باید پناه شانه های کوچکی باشی که با انگشتان کوچکش بر این هستی بزرگ چنگ میزند تا زندگی را دریابد...
آنگاه که دستان کوچکت در دستان مهربانش گم می شود و تو امنیت را به تمامی در می یابی ...
آنگاه که دستی کوک می زند نقش عشق را بر پارچه ای از جنس ابریشم تا تو را در لباسی زیبا، برازنده تر بیند...
آنگاه که دستان کوچکش را در دستانت می گیری و روز به روز بزرگ شدنش را شاهد می شوی و لحظه به لحظه نگرانی ات بزرگتر می شود که این شانه های کوچک و این دستهای ناتوان چگونه تاب خواهند آورد لحظه های سخت روزهای بزرگ شدن را؟ و حسرتی عمیق بر تو که کاش بزرگ شدنش با بزرگ شدن مشکلاتش همراه نباشد!
آنگاه که حسرت در دست گرفتن دستانی لرزان تا به ابد بر دل داغدارت خواهد ماند و این خاطره هماره بغضی تلخ را بر جانت خواهد نشاند...
آنگاه که دستی به شوق ترا به خود می خواند تا مکمل نگاهی شوق انگیز سلامت گوید به دیداری از جنس مهر...
آنگاه که دستی بلند می شود تا در لحظه وداع، دیداری دوباره را به آرزو بنشیند...
آنگاه که دستانی مهربان به همدردی شانه ات را می فشارد تا رنجت را اندکی بکاهد و مُهرِ مِهر را بر صفحه دلت نقش زند...
آنگاه که دست دوستی را می گیری تا بلندش کنی از دریای غمی که در خود غرقش کرده و ثابت می کنی تنها غریق نجات این روزگار تنهایی، مهربانی ست، عشق است، عشق...
آنگاه که دستان گرمش دستان سردت را در خود می فشارد و تو آسوده از گرمایی که نرم نرم بر جانت می نشیند، آرامش را درمی یابی...
آنگاه که دستانت فنجانی چای را به او می دهد تا هرآنچه خستگی از وجودش رخت بربندد...
آنگاه که دستانی پرتوان تو را به آغوشی گرم می کشاند تا تو عشق را به تمامی دریابی....
و آنگاه که دستانی هنرمند قلم را بر صفحه سپید کاغذ می لغزاند که: از تو ای دوست نگسلم پیوند....
و اینگونه است که داستان دستها و نگاهها، دوست داشتنی ترین داستانی ست که ریشه در خاطرات من دارد، خاطراتی از جنس دل! خاطراتی از آدمهای دوست داشتنی زندگی ام که لحظه ای از یادم جدا نمی شوند!
+ دلم خیال تو را رهنمای می داند، جز این طریق ندانم خدای می داند
بسی بگشت و غمت در دلم مقام گرفت، کجا رود که هم آن جای، جای می داند...
پنجشنبه 16 بهمنماه سال 1393 ساعت 01:28 ق.ظ