باران می آید... باران که نه, طوفان است! غرش خروشان آسمان, رعد و برقی که تمام وجودم را به لرزه می افکند ! من و جایی که نمی دانم کجاست با هم می لرزیم... ساختمان بلندی که در آن هستم, با عده کثیری از آدمهای غریبه... همه وحشت زده, همه نگران به سمت درها هجوم می آورند به دنبال رهایی از اینهمه وحشت, اما کو در؟ کو رهایی؟ همه جا دیوار است و دیوار است و دیوار ....
نمی دانم چه شد, اما ناگاه خود را در کنار پدر دیدم, تنها با او! انگار آرامشی بر جانم ریخت, اما هنوز طوفان است و من به دنبال مکانی امن... می یابمش, اما قفلی سنگین بر دری بسته و من که هیچ کلیدی ندارم ! به پدر می نگرم... نگاهی به آسمان و زمزمه ای زیر لب! به من نگاه می کند و می گوید: قفل را باز کن دخترم ! و من که ناگاه قفل گشوده را در دستانم می یابم, بی هیچ کلیدی! آن همه دیوار و سنگ به نگاهی در برم ناپدید می شوند ! از طوفان خبری نیست دیگر ...
داستان این روزهایم, قصه دیوار و در و قفلهای ناگشودنی است! می بینم که قفلها یکی یکی باز می شوند و درها یکایک گشوده می شوند رو به تو! تویی که باز هم حضور مهربانت را در تک تک لحظه هایم آشکار می کنی ! تویی که به باورم نشاندی که حتی در سیاهترین لحظه های دلم حضورت چراغی روشن است و دستگیر این دل سنگین! تویی که حتی در سخت ترین لحظه ها فراموشم نمی شوی...
مهربان همیشه ام! این روزهای تلخ بر این ذهن خسته بسته از قفلهای سخت ناامیدی و ترس و رنج, باز هم تو بودی که کلید شدی و تک تک سئوالات دلم را به لطف خود پاسخ می دهی و من دوباره دیدم , با تمامیت دلم دیدم که تنها حضور توست که آرام جان من است...!
الله اکبر...
صدای اذان می آید... و مگر شاه کلیدی بهتر از این کلمات یافت می شوند بر گشودن هر آنچه قفل سنگین؟ مهربان من, چونان همیشه بودنم تنهایم مگذار!
صاحب دل و اندیشه ام! شکرگزار بودنت هستم, هرگز رهایم مکن !
یگانه معشوق دلم, مگذار دلمرده ای باشم که چشمانم بی فروغ و دلم اسیر باشد در زیر سقف این آسمان که بی یاد تو چون قفسی, روحم را به رنجی بی امان می کشاند ...
تنهاترین دوست! از من بگیر, هر آنچه ترا از من می گیرد..
+ وامدارم به دو برادر اندیشه ام, امپراطور بهاران و دانیال عزیز. ممنون بابت بودنشان .
++هر دو عکس از دریچه نگاه امپراطور بهاران ثبت گردیده اند.
تیک تاک... تیک تاک ... صدای عقربه های ساعت است که مرا به خود می خواند. باورم نمی شود امروز هفتمین روز از هفتمین ماه سال است ! برمی گردم و به گذر غریب این سال می نگرم. سالی که از ابتدایش با سفری شگفت انگیز شروع شد و پیاپی برای من شگفتانه های غریب تر به همراه داشت. سالی که مرا با چالش هایی جدید روبه رو کرد! سالی که مرا با خودی جدید روبه رو کرد ! خودی که نمی شناسمش ! خودی که گاه به شدت از او می ترسم !
همیشه در زندگی ام سعی کرده ام دست دلم را در دستان مهربان خدا بگذارم که راه را گم نکند! این روزها خود و خدا و دل هر سه را گم کرده ام ... هنوز گیجم از هجوم اینهمه اتفاقات عجیب !
برمی گردم به عقب و این هفت ماه را مرور می کنم :
سفر به مدینه مهر باز هم برایم دوست داشتنی بود و احساس امنیتی که از حضور در سرای علی داشتم . مدینه با حضور او برایم معنا می شود و حس خوشایند امنیت را در حضور پدر به تمامی در آنجا به تجربه نشستم.
مکه این بار مهربانتر بود، اما حیف ... کاش همان عظمت آن بار را با همان شدت حس می کردم و این همه تلخی را نه ! خانه خدا پر شده از اغیار تا حضورش را گم کنی ، هر چند او تواناترین است ...
دوران مکه آشفته بودم و رنجور. یادم نمی رود آن روز و اشکهایم را و دعاهایم را و خدا انگار فقط آن لحظه هایم را دید و خواسته ام را که روزهای بعدی امسالم را اینگونه دگرگون کرد !
زندگی ام دچار تغییرات اساسی شد و دلم و ذهنم و روحم ... همه لحظه به لحظه شاهد دگرگونی های عجیبی هستند که مرا شوک زده کرده اند.
رفتن و خداحافظی سمیرا از نزدیکی ما بی قرارترم کرد تا اینکه یک اتفاق عجیب کوچ مرا هم رقم زد و ... باورم نمی شود به همین سرعت ، بی هیچ تلاشی ، من به چیزی که سالها خواسته ام بود رسیده ام!
اتفاقات عجیب محل کار، مسئولیتی سخت و تعهدی فراتر از توان ، رنجهای جدید، زخمهای نو و کهنه، شناخت جدیدی از آدمها، مهربانی های دلنشین، آدمهای دوست داشتنی ، کار، کار، کار و خستگی و زندگی ای که خارج از اختیار تو ، می بردت به آنجا که می خواهد. و گذر سریع زمان و رسیدن به لحظه های آخر... خداحافظی با شهری که ١٧ سال از بهترین سالهای عمرت را در آن سپری کرده ای. ١٧ سال خاطره تلخ و شیرین، با آدمهای خوب و آنهایی که از جنس تو نبودند...
باورم نمیشد اما سخت و تلخ گذشت بر من ! هنوز بغض فروخورده اش با من همراه است ...
و حضور " تو" ... تویی که این روزها حتی لحظه ای بی حضورت نمی گذرد !
هنوز من " من " نشده ام ! هنوز گیج و مبهم به خود و این آدم جدیدی که در من شکل گرفته می نگرم ! هنوز حیران این دمم و این حس عجیبی که با من است!
این روزها هر لحظه صدایت می کنم ، صدایم را می شنوی مهربان همیشه ام ؟ تنهایی ام را چون همیشه دریاب و دست دلم را از دستان پرمهرت جدا مکن. تنهایم مگذار در این دشت پرآشوب زندگی ...
از تو عشق خواستم، مهرت را از من مگیران که بی تو هیچم ...
آشوبم... آرامشم تویی...