سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

یک عصر دلتنگ پاییز

آشوبم .... بیا که بی تو من غم دو صد خزانم .... خزان است ! خزانی که جلوه اش را در رنگارنگی اطرافم می نمایاند و سرمایی که گاه درون یخزده ام را به برون می کشاند و دستانم یخ می زنند و دلم گرمایی می خواهد که نمی یابد ! خزان است ! خزان مهر! مهر اما رفت و مهر تو از دل نرفت ! کاش ... " باز آ که جز تو جهان من حقیقتی ندارد !"
آشوبم.... به هر ترانه ای سر می کشم تویی ، سحر اضافه کن به فهم آسمانم ... آسمان دلم گرفته و تاریک است ! ذهنم آشفته و شب در درونم لانه کرده ! تنها تویی که می توانی این آشفتگی را ، شب را از دلم بزدایی ! تنها تویی که می توانی سحر را به آسمان دلم هدیه دهی ! دلم مهر مهر می خواهد، گرمای مهر می خواهد، فروغ مهر می خواهد! 
خزان است و باران ! باران که عطر تو را در فضای دلم می پراکند ! باران که صدای تو را به یادم می آورد ! باران که چونان یادت حس لطیف دوست داشتن را در دلم زنده می کند ! باران که به یادم می آورد چقدر از چتر بدم می آید و از قدم زدن بی تو ... باران می آید و برقش آسمان مقابلم را می شکافد و رعدش می لرزاندم و من اشکهایم را باز هم پنهان می کنم تا باران هم نداند چه می گذرد در دل بارانی ام !  اشک رازیست که تنها او باید بداند... 
باران می آید ! نفس می کشم عمیق... " عطر تو در هواست، می آیی ؟ یا رفته ای ؟"
آشوبم...! بگذار بگویم که  از سراب این و آن بریدم ! قلبم مدتهاست ناآرام است و بی قرار٠کاش بیایی ، برای همیشه بیایی و درون این دل تنگ ماوا گزینی که از تنهایی به جان آمدم ! می دانی که ، دلتنگی تنها زمانی اتفاق می افتد که کسی را بیشتر از خود ، بیش از جانت دوست بداری و حالا من ... دلتنگم .... ستاره هدیه کن به مشت پوچ شبهام....
آشوبم ، آرامشم تویی ....

شیرینی یک کابوس تلخ...


باران می آید... باران که نه, طوفان است! غرش خروشان آسمان, رعد و برقی که تمام وجودم را به لرزه می افکند ! من و جایی که نمی دانم کجاست با هم می لرزیم... ساختمان بلندی که در آن هستم, با عده کثیری از آدمهای غریبه... همه وحشت زده, همه نگران به سمت درها هجوم می آورند به دنبال رهایی از اینهمه وحشت, اما کو در؟ کو رهایی؟ همه جا دیوار است و دیوار است و دیوار ....

نمی دانم چه شد, اما ناگاه خود را در کنار پدر دیدم, تنها با او! انگار آرامشی بر جانم ریخت, اما هنوز طوفان است و من به دنبال مکانی امن... می یابمش, اما قفلی سنگین بر دری بسته و من که هیچ کلیدی ندارم ! به پدر می نگرم... نگاهی به آسمان و زمزمه ای زیر لب! به من نگاه می کند و می گوید: قفل را باز کن دخترم ! و من که ناگاه قفل گشوده را در دستانم می یابم, بی هیچ کلیدی! آن همه دیوار و سنگ به نگاهی در برم ناپدید می شوند ! از طوفان خبری نیست دیگر ...

داستان این روزهایم, قصه دیوار و در و قفلهای ناگشودنی است! می بینم که قفلها یکی یکی باز می شوند و درها یکایک گشوده می شوند رو به تو! تویی که باز هم حضور مهربانت را در تک تک لحظه هایم آشکار می کنی ! تویی که به باورم نشاندی که حتی در سیاهترین لحظه های دلم حضورت چراغی روشن است و دستگیر این دل سنگین! تویی که حتی در سخت ترین لحظه ها فراموشم نمی شوی...

مهربان همیشه ام! این روزهای تلخ بر این ذهن خسته بسته از قفلهای سخت ناامیدی و ترس و رنج, باز هم تو بودی که کلید شدی و تک تک سئوالات دلم را به لطف خود پاسخ می دهی و من دوباره دیدم , با تمامیت دلم دیدم که تنها حضور توست که آرام جان من است...!



الله اکبر...

صدای اذان می آید... و مگر شاه کلیدی بهتر از این کلمات یافت می شوند بر گشودن هر آنچه قفل سنگین؟ مهربان من, چونان همیشه بودنم تنهایم مگذار!

صاحب دل و اندیشه ام! شکرگزار بودنت هستم, هرگز رهایم مکن !

یگانه معشوق دلم, مگذار دلمرده ای باشم که چشمانم بی فروغ و دلم اسیر باشد در زیر سقف این آسمان که بی یاد تو چون قفسی, روحم را به رنجی بی امان می کشاند ...

تنهاترین دوست! از من بگیر, هر آنچه ترا از من می گیرد..


+ وامدارم به  دو برادر اندیشه ام, امپراطور بهاران و دانیال عزیز. ممنون بابت بودنشان .

++هر دو عکس از دریچه نگاه امپراطور بهاران ثبت گردیده اند.

بازی زندگی

ده ، بیست ، سی ، چهل ... صد ... چشم می گذارم و تو پنهان می شوی و هنوز که هنوز است می جویم و نمی یابمت ! بزرگ شده ایم و بازیهای کودکانه را هم از سادگی و زیبایی خود دور کرده ایم. بزرگ شده ایم و صداقت را در کوچه پس کوچه های کودکی هایمان گم کرده ایم. بزرگ شده ایم و از قایم موشک بازی فقط پنهان شدنش را خوب بلد شده ایم ! پنهان شویم در پشت نقابهای قشنگ رنگی ! بازی نقاب ها را خوب بلدیم ! بلدیم پنهان شویم پشت کلمات زیبا، پنهان شویم ورای رفتاری با تشخص ، پنهان شویم پشت ظاهری آراسته! حتی پنهان می شویم در سکوت عمیق روزهایمان! سکوت سهمگینی که درون ما را از دیدرس دیدگان غریبه و آشنا پنهان می کند، اما... چشمها را نمی شود پنهان کرد ! چشمها آینه درونند و غمها را فریاد می زنند! غمها از درون ساکت ما راه به بیرون می یابند و تنهایی آدمها را فریاد می زنند! نقابهای زیبا را کنار می زنند و آشفتگی ها را نمایان می سازند! آشفتگی درون آدمها را! آشفتگی زندگی های درهم این روزگار را !
نمی دانم گمشده این روزهای زندگی ما أدمها را که اینقدر همه دچار آشوب و سرگشتگی هستیم ! اینکه اینقدر ناآرام و بیقراریم ! اینکه اینهمه دیوار سرد دلسردی دور خود کشیده ایم و نه می خواهیم و نه می توانیم از حصار این دیوارها بیرون بیاییم! این است که هماره زندگی جز تنهایی و رنج و غم نصیبی نداریم! به راستی گمشده حقیقی این روزگار چیست ؟ اعتقاد ؟ عشق ؟ خدا؟؟؟ نبود هر کدام اینها یعنی عدم آرامش! وای به وقتی که هر سه را گم کرده باشیم ! آنوقت نه ده، بیست ... صد که اگر تا به آخر دنیا هم بشماری نه خود را می یابی، نه رنگ زیبای آرامش را! گم شده ایم و گمگشته هایی هستیم که گمشده هایمان را هم نمی شناسیم ! کاش عشق که مظهر حقیقی آفریدگار است دستگیرمان شود و ما را برساند به پایان خوب بازی زندگی ... به خدا... به آرامش مطلق حضور مهربان او...
کاش همیشه عاشق باشیم. 

پی نوشت: زمین گرد است 
تا رفتن از پیش تو
آمدن به سمت تو باشد! ( علیرضا روشن)

آتش دل

من کودکانه آسمان را دوست دارم ... تکرار صدای امیری است که این شعر زیبا را برایم می خواند ! شب و ماه و مهتاب ! جنون مشهود این روزهایم ! 
مثل جهنم شد جهان بگذار باشد ، تو هستی و من این جهان را دوست دارم ... و باز تو ! تویی که نمی شناسمت ! تویی که نیستی ! تویی که گمشده دنیای تار منی ! ... بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته ! 
آخ لعنت به این دل گرفته ! با جرات میگویم لعنت که مطمئن نیستم این روزها دلم ماوای دوست باشد ! اصلا نمیدانم چرا حضرت دوست رهایم کرده در این ناکجاآباد دنیا و ... بی خیال ! لابد او هم می گوید :" ولش کن ، من کارهای مهمتری دارم ! او از پس خودش برمی آید ! " 
باشد ! هر چه می خواهی بخواه ! چاره ای هم دارم مگر ! باز هم تسلیم ولی ... ترا به خودت ( که عزیزتری ، که لابد تو هم بیش از همه خود را می پرستی !) قسم فکری هم به حال اینهمه بغض فروخورده بردار ! خسته ام ! این را هم نمی بینی ؟ زمانی دلم گرم بودنت بود ، حالا اما حس میکنم گمت کرده ام ، معلوم هست کجایی ؟
کولی برای نمردن ، باید هلاک خموشی ! یعنی به حرمت بودن ، باید ترانه بخوانی ! 
سالار می خواند : به دنبال خود در سراب جنون ، کشیدی دلم را به دریای خون ! 
کولی آواره تنهاست ، با مه و زنگار تو ! زود بیا تا نمرده ست ، این دل بیمار، تو ! 
دلم هوای شاخه گندمم را دارد ! کاش جایش نمی گذاشتم ! دلتنگ قاصدکهایم ! قاصدکهای شعر که مرا از من جدا، بر بالهای خیال می نشاندند و تا آسمان و ستاره ها رهنمون می شدند ! باز صدایی می خواند :"صاف است یا ابری چه فرقی دارد أیا ، هرگونه باشد آسمان را دوست دارم !" دلم هوای آسمان دارد اما هوای دلم آسمانی نیست ! بالهایم را گم کرده ام ! پاهایم سنگین و کرخت یارای همراهی ام را ندارند و من حسرت زده آسمان مهتابی امشب را می نگرم و به رنجی که از بودنم بر دلم جاریست می اندیشم !
با ماه می گویم سخن شبهای مهتاب ، دیوانه وار این دیده بان را دوست دارم !"
ماه و مهتاب و شعر و جنون ! پلنگ دلم چه بد زخمی شده ! پلنگ ؟ کاش پلنگی مانده باشد از این دل ! قرار که از دل برود ....
حافظم می گوید :" ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست ، هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام !"
خوش به حال حضرت حافظ که معشوقش آغاز و انجامی ندارد ! من که تمام شدم و ندانستم عشق و عاشق و معشوق را ! دل گرفته ام ، خسته ام از بودن ، دلم رهایی می خواهد ! رهایی اما با من سنگین این روزها تناسبی ندارد !  من که به بردگی دنیای مدرن می اندیشم و زنجیرهای نامریی نشسته بر روح و جسمم ! دلخوش به این بودم که پای دلم دربند نیست ، حالا اما ... کو دل ؟ حالا از من فقط پایی مانده در گل ! خسته ام ، دلم رهایی می خواهد ! کاش بیابم آیین سبک شدن را !

نشانی از دوست می رسد :" گاهی بهشت در دل آتش میسر است ، باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد !"
دلخوش به این آتشم ، مرا دیدارت میسر می شود آیا ؟ نصیبش گو همه آتش ، گو بسوز و بساز ، اما مرا دمی لحظه دیدار... می شود آیا ؟
کولی گیاهی نداری کز درد عشقم رهاند ؟ کولی دلی کنده دارم ، با خود ببر زین دیارم !
تب دارد دلم ، روحم! این هذیانهای جنونم را نادیده بگیرید ...

آرامشم تویی...

تیک تاک... تیک تاک ... صدای عقربه های ساعت است که مرا به خود می خواند. باورم نمی شود امروز هفتمین روز از هفتمین ماه سال است ! برمی گردم و به گذر غریب این سال می نگرم. سالی که از ابتدایش با سفری شگفت انگیز شروع شد و پیاپی برای من شگفتانه های غریب تر به همراه داشت. سالی که مرا با چالش هایی جدید روبه رو کرد! سالی که مرا با خودی جدید روبه رو کرد ! خودی که نمی شناسمش ! خودی که گاه به شدت از او می ترسم ! 

همیشه در زندگی ام سعی کرده ام دست دلم را در دستان مهربان خدا بگذارم که راه را گم نکند! این روزها خود و خدا و دل هر سه را گم کرده ام ... هنوز گیجم از هجوم اینهمه اتفاقات عجیب ! 

برمی گردم به عقب و این هفت ماه را مرور می کنم :

سفر به مدینه مهر باز هم برایم دوست داشتنی بود و احساس امنیتی که از حضور در سرای علی داشتم . مدینه با حضور او برایم معنا می شود و حس خوشایند امنیت را در حضور پدر به تمامی در آنجا به تجربه نشستم. 

مکه این بار مهربانتر بود، اما حیف ... کاش همان عظمت آن بار را با همان شدت حس می کردم و این همه تلخی را نه ! خانه خدا پر شده از اغیار تا حضورش را گم کنی ، هر چند او تواناترین است ...

دوران مکه آشفته بودم و رنجور. یادم نمی رود آن روز و اشکهایم را و دعاهایم را و خدا انگار فقط آن لحظه هایم را دید و خواسته ام را که روزهای بعدی امسالم را اینگونه دگرگون کرد !

زندگی ام دچار تغییرات اساسی شد و دلم و ذهنم و روحم ... همه لحظه به لحظه شاهد دگرگونی های عجیبی هستند که مرا شوک زده کرده اند. 

رفتن و خداحافظی سمیرا از نزدیکی ما بی قرارترم کرد تا اینکه یک اتفاق عجیب کوچ مرا هم رقم زد و ... باورم نمی شود به همین سرعت ، بی هیچ تلاشی ، من به چیزی که سالها خواسته ام بود رسیده ام! 

اتفاقات عجیب محل کار، مسئولیتی سخت و تعهدی فراتر از توان ، رنجهای جدید، زخمهای نو و کهنه، شناخت جدیدی از آدمها، مهربانی های دلنشین، آدمهای دوست داشتنی ، کار، کار، کار و خستگی و زندگی ای که خارج از اختیار تو ، می بردت به آنجا که می خواهد. و گذر سریع زمان و رسیدن به لحظه های آخر... خداحافظی با شهری که ١٧ سال از بهترین سالهای عمرت را در آن سپری کرده ای. ١٧ سال خاطره تلخ و شیرین، با آدمهای خوب و آنهایی که از جنس تو نبودند...

باورم نمیشد اما سخت و تلخ گذشت بر من ! هنوز بغض فروخورده اش با من همراه است ...

و حضور " تو" ... تویی که این روزها حتی لحظه ای بی حضورت نمی گذرد !

هنوز من " من " نشده ام ! هنوز گیج و مبهم به خود و این آدم جدیدی که در من شکل گرفته می نگرم ! هنوز حیران این دمم و این حس عجیبی که با من است! 

این روزها هر لحظه صدایت می کنم ، صدایم را می شنوی مهربان همیشه ام ؟ تنهایی ام را چون همیشه دریاب و دست دلم را از دستان پرمهرت جدا مکن. تنهایم مگذار در این دشت پرآشوب زندگی ... 

از تو عشق خواستم، مهرت را از من مگیران که بی تو هیچم ...

آشوبم... آرامشم تویی...