بهار امسال , بهار غریبیست . گذر روزها گاه آنقدر بر من عجیب می گذرد , که تا مدتها منگ آن لحظه ام . زمان می برد تا گذر عجیب لحظه ها را بر خود هضم کنم و سر وجودیش را دریابم . روزهای این روزگار من , روزهای غریبیست ...
از لحظه تحویل سال و آن فرصت کوتاه تعطیلی , تا تنها بودن بعدترش , دیدار عجیب روز دهم فروردین و بار عظیمی از معنا که بر دلم روانه ساخت ... تا سفر ... سفری که تمام مقدماتش آماده شد , بی اینکه من کوچکترین تلاشی انجام بدهم ! هر چه بود , دل بود ... به تمام معنا این سفر , سفر دل بود و من هنوز هم دل در آن سفر دارم و جدا نگشته ام از آن ! که هنوز بی دلم ! که دلم به قول عمه طهورا , در کربلا جا مانده ... شاید هم در نجف ... نجف که روحم را برای همیشه , همچون کبوتری , سرگشته حرمش کرد ! حرم صاحب نجف , که به قول امپراتور بهاران , خود خلیل دیگریست ... جا مانده ام در سفر ... هنوز رها نشده ام ...
و این بار , این ماجرا ! روزی که با سمیه ام راجع به موضوع مشترک صحبت کردم , گفتم فکر نمی کنم این بار دوستان خیلی جمع شوند , که مدتهاست پراکنده شده ایم , کمرنگیم , بی انگیزه ایم شاید ... سکوت و رخوتی عجیب در فضایمان موج میزد که خوشایند نبود !
باور کنید هنوز نمیدانم چگونه شد که موضوع مشترکمان شد ابراهیم و ماجرای آتشی که بر او سرد شد و سلامت ! که هنوز نمیدانم چطور شد که این جمع عزیز و دوست داشتنی , بسیار بیشتر از آنکه فکر کنم , دور هم , دست در دست هم , دل با هم , جمع شدند تا این شگفتی زیبا را بیافرینند و بشوند تلنگری بر مجموعه تلنگرهای این روزهای همه ما , که اگر چشم باز کنیم , تمام زندگی مان لبریز این فرصت هاست ...
خدا خواست , خلیل , دلیل این روزهایم بشود ... و من چقدر دلتنگم باز ... دلتنگ همه آن حس های خوبی که می تواند باشد , همیشه باشد , همه گیر باشد , اما گاه ما خود از خود دریغ می کنیم ! که با هر آنچه حس ناخوشایند , تعویضش می کنیم , که گذر زندگی را بر خود و بر دیگری , سخت می کنیم و زجرآلود ...
اینهمه گفتم تا بگویم , من , فکر نمی کردم اینگونه همراهی مهربان شما را داشته باشم در این موضوع , اما باز هم بر من ثابت شد که دوستی ها , وقتی از دل برآیند , بر دل هم خواهند نشست ! دیگر چه باک اگر کسانی باشند که این محبت های پاک و ناب را باور نداشته باشند ؟ که مگر من , که مگر ما , می توانیم همگان را راضی نگاهداریم ؟! که اصلا مگر آمده ایم که خود را به دیگری ثابت کنیم ؟ من دست دلم در دست خدایم , همان می کنم که می اندیشم صحیح است ! دیگر باقیش را با همان توکل همیشه , واگذار خودش می کنم تا مرا به بازی ای وادارد که خود می خواهد , که یقین دارم بهترین و معتمدترین کارگردان خودش است و بس ... چه باک اگر بازی من در این صحنه , خوشایند بازیگری دیگر نباشد ؟!
بازیگری هستم در صحنه زندگی , همچون همه شما عزیزان , هر کدام با نقشی متفاوت و چه زیبا می گذرند لحظه هایی که در کنار شما , با دیدن لبخند شما , با حس کردن امواج مهربانی شمایان در کنار همدیگر , بر من می گذرد ! که اگر در این میانه , تنها حسی را که از خواندن پست محشر برادرم , فرداد عزیز به من دست داد , به دست آورده باشم , برایم کافیست ... که اگر بهت عظیمی را که از دریافته ام از نمایشنامه فوق العاده امپراتور بهار , که اگر اشکهایم را از خواندن سمیرایم , که اگر گیجی ام را از خواندن پیامبر پروانه ای کهکشان ... ! دو روز است در تخته سفید اتاقم این جمله سپهر عزیز به چشم می خورد که :
تو بگو در مسلخ کدام قربانگاه دل به کدام اسماعیل سپرده ایم که بدینگونه مسخ شده ایم و تو اینگونه تنها و تو اینگونه بیقرار و تو اینگونه آشفته ایی...
هنوز یادم نرفته شادی بی نظیرم را از زیبایی کلام فریناز , یا تلنگرهای تکان دهنده آقا بزرگ را .... بخواهم از تک تکتان بگویم و از حس ناب و منحصر به فردی که حضور هر کدام بر دلم وارد کردید , سخن به درازا می کشد ...
همین مرا بس که اینگونه بخوانم در سرای برادر بزرگوارم , دانیال عزیز که می گوید ( و به حق می گوید و جان کلام هم اینجاست ):
"امشب هم به لکنت زبان افتاده ام
گوئیا میخواهم به لهجه کودکی سخن بگویم ،
عمری است در پی حق بوده است و آزار دادن خویش ...
عمری پی حقیقت بوده و افسوس خوردن خویش ،
غافل از آنکه هر روز جدیدش میتوانست بهانه ای باشد
برای الطاف بیشتر خداوند و ای کاش میشد به عقب برگشت !!
همانجایی که زمانی من و تو هرگز نمیدانستیم قهر و آشتی چیست ؟!
کاش به یاد فردا ، همین حالا مهربان بودیم ، مثل امشب ..."
کاش هیچگاه مهربانی را فراموش نکنیم . کاش این هدیه عظیم الهی را از خود و از دیگران , دریغ نداریم , کاش ...
دوستان عزیزتر از جان , از حضور مهربان همگی تان , با تمام دل , با همه وجود , سپاسگزارم . بیش از این بضاعت شکر ندارم . مرا به وسعت دلهایتان ببخشید .
کاش به یاد فردا ، همین حالا مهربان بودیم ، مثل امشب ...
به سلامتی هرکسی دل مهربونی داره
مخصوصا سهبا بانو و دوستان سایه سار
سلام سهبا جان
سلام عزیز . کاش مهربان باشیم ...
لطف داری شما خانوم گل . یکی از عزیزترین دوستان سایه سار خودتونید دیگه نازنین .
بهار امسال بهار غریبی بود بانو
بهار داره تموم میشه و رخت زیبای نود و یک رو میده تا تابستان بپوشه و گرما مهمون خونه ها مون بشه
ولی گفته ام بارها و بازم میگم بانو
که درسته اینجا مجازه...درسته اینجا هیچی سرجاش نیست و واقعیت چندانی وجود نداره
اما اینو هم نمی تونیم بگیم که آدماش واقعی نیستن
من هستم شما هستین دوستان دیگر ...وکسانی که بعدها مهمان سراهایمان خواهند شد
و هر کداممان بی شک در سینه هامان دلی داریم به وسعت مهربانی ها و زیبایی شکوفه های بهاری
هر کداممان در درونمان دنیایی برپاست که دیگری بی خبر از آن است
هر کداممان حرفهایی داریم برای گفتن و حتی نگفتن
آنچه که اینجا روشن و آشکار است زیبایی نگاهها و دیدگاههایست که هر کس با تمام توانش در معرض دید قرار می دهد
ما آمده ایم تا دغدغه هایمان را فراموش کنیم برای لحظاتی ...یا حتی اگر غمی کنج دلمان لانه کرده با دیگر دوستان بازگوییم شاید کسی حرفی ...راه حلی...سخنی... راهی نشانمان داد و توانستیم آرامش را بیابیم
شاید کسی چراغی به دستمان دهد تا از ظلمتی که در دلمان نشانده ایم رهایی یابیم و به سر منزل مقصود رسیم
مثل همین روزهای آشفتگی خودم که مریمم را گم کرده ام...آنروز وقتی دوستی تلنگر زد و گفت مریمت کو؟من تازه دریافتم که چقدر از قافله جا مانده ام و اگر کاری نکنم بازمی مانم و تهی می شوم ...
و حالا بخاطر همین آشفتگی ام در طلب چراغم تا شاید راهی بیابم به سوی قافله ای که ره به سوی سرمنزل هدایت دارد
ببخش اگر با زیاده گویی هایم سرتان را به درد آوردم
حرفهایتان همیشه آرامم می کند
و کاش میدانستی چقدر دلم دوباره حرف زدن میخواهد
اما افسوس که نه مجال ماندن دارم و نه ...
دوستتان دارم بانو
مریمم , حرفهای دلت را شنیدم , راستش با سخنانت موافقم , اینکه اینجا , در این فضا , آنقدر نور و مهر وجود دارد که بشود تمامی غمها و دغدغه ها را حتی برای ساعاتی هم که شده فراموش کرد , اما ... کاش بشود از این نور , چراغی برای رسیدن به مقصد برگرفت ...
ممنونم مریمم . ممنون بابت مهربانیت .
سلام سهبا جان .. اومدن بگم مثل ستاره ی سهبا در آسمون شبت هستم !!
آدمها و قصه ها شون .. سرنوشت و روزگارشون .... هر کدوم در سینه هزاران راز دارن و هزاران آرزوی بر باد رفته و یا هنوز نرسیده .. دوست دارم به قول تو سرانجام همه قصه ها خوش باشه یه "هپی اندینگ "بی نظیر .. چقدر همه شاد و راضی به خونه هامون می رفتیم اونوقت از سینما !!..
شبت خوش عزیز
سلام سایه جانم .... زیباترین ستاره آسمان دوستی هایی عزیز نازنینم ... امید که روزگارت سرشار شادی و نشاط باشد .
روز و روزگارت شاد .
کارت قشنگ بود .. ببخش که به دلایلی نبودم ولی تقریبا همه رو خوندم ..
تو که دریغ نمی کنی هرگز مهربانی رو .. دلت هم که به وسعت آسمونهاست .. برا ما هم دعا کن ..
هر چند می دونم دلایل محکمی داشتی واسه نبودنت , اما جای نوشته قشنگت خیلی خالی بود عزیز مهربون .
ضمنا , دل من کجا و وسعت دل سایه ؟
سلام بانوی پروازهای مشترک
من تا پیش از امروز با من بعد امروز متفاوت است عدشی دلم را چرخاندم سمت تلنگرتان
از شما به عدد پروانه ها وشمع های سوخته تاریخ سپاسگزارم که فرصتی دادید تا خودم را تنظیم کنم
به تعداد بیدهای مجنون وامدار فرداد شدم با جمله پایانی اش که چرا نفهمیده بودمش نمی دانم تا الان چند جمله از دوستان را از کج دار و مریض خوانده ام...امروز بت کوچکی درون دلم شکست تا شکستن هبل چند تبر مانده است؟
از آنوقتهاست که نمیدانم چه بگویم برادر ! لال می شوم در برابر اینهمه مهر و تواضعتان ... برای همیشه عمرم , شاگرد کوچک کلاس بهاری شمایم و آنگاه , چه بگویم وقتی اینگونه خواهر کوچکتان را شرمنده می کنید ؟!
سلام .
جاده های بی پایان را دوست دارم
دوست دارم باغ های بزرگ را
رودخانه های خروشان را
من تمام فیلم هایی را
که در آنها
زندانیان موفق به فرار می شوند
دوست دارم!
دلتنگ رهایی ام
دلتنگ نوشیدن خورشید
بوسیدن خاک
لمس آب.
درمن یک محکوم به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره بینی در دست
نقشه های فرار را مرور می کند!!
عاشق این شعر گفتن ها و این روحیه لطیف و قشنگ ریحانه ام هستم ! باز هم می گویم : خیلی ماهی ریحانه !
کاش هیچگاه مهربانی را فراموش نکنیم . کاش این هدیه عظیم الهی را از خود و از دیگران , دریغ نداریم , کاش ...
کاش برادرم , کاش ...
همه میدانند حقیقتی هست
میدانند که مسافرند و عاقبت در خاک می افتند و از یادها می روند
اما باز گاهی نامهربانند ...
شما می دانید دلیلش را برادر ؟ دلیل نامهربانی ها را می گویم ...
مهم نیست جمعیم یا پراکنده
مهم نیست هر روز یادمان می افتد سراغی از هم بگیریم یا نه
مهم این است که هنوز و بیش از همیشه
در انتهای خلوت دل
برای تمامی آنانکه در این حریم به حرمت قدم گذاشته اند و به حرمت مانده اند ارزش قائلیم
نتیجه اش هم میشود همین:
بعد از مدتها کم ارتباطی
یک جرقه میزنی و خیل دوستان
به طیب خاطر دور آن شمع جمع می شوند
شمعتان پر فروغ
بزمتان آراسته و پایدار
یارانتان سلامت
و دل همگی تان سبز و خوش باد
چه شاد می شوم از حضورتان . کاش همین باشد که می گویید .
آرامشتان آرزوی مدام منست ... ممنونم .
یاد ماهی های سرخت افتادم....یادت هست؟تعبیر شد ،این بحر نیکوی سخن از دوست ،تنها بحریست که غرق شدن درآن نیکوست ! و خوشا به سعادت تو که ماهی کوچک دریای آبی عشق الهی شوی ...
یادمه عمه جون , اما یادمه به خاطر عوض کردن آبشون , به خاطر تازه کردن هوای تنفسشون , از دستشون دادم , الا یکی دو تاشون رو !
کاش ذره ای باشم در بیکران عشق او ...
این زیبایی های قلم دوستان عزیز که اینجور به سماع درآمد و با نام مبارک ابراهیم به عرش رسید همه از مهر و کرشمه نگاه و زیبایی اندیشه نرگس است و بس...روزی هزار واژه در زهن هر کداممان می روند و می آیند اما اینکه کدام واژه ها چطور دور هم جمع شوند و بشود خلیل اینکه چرا خلیل؟اینکه این همه آدم با همه مشغله هایشان چطور توی این روزهای سرد و پردغدغه از بت شکنی و جانبازی و قربانی کردن دردانه بنویسند همت می خواهد که از آن نرگس است و بس...
ما همه این حس زیبای چند روزه مان را از خواندن نوشته های ناب همه عزیزان به تو مدیونیم و برای شکرگزاری لطفت جز سکوت چه می توان کرد؟
خدای ابراهیم همراه همیشگی دلت
سمیرا ؟ چوب برداشته ای و شرمسارم می کنی خواهری ؟ خودت خوب میدونی که بی محبت و مهر دوستان , هزار هم که تلاش کنی , به هیچ جایی نخواهی رسید ! و من چطور میتونم فراموش کنم تمامی دغدغه ها و گرفتاریهای دوستان رو , که در این میانه , به خاطر دریای مهرشون , نادیده گرفته شد , تا توی این حرکت قشنگ , همراه باشند و این شگفتی پر رمز و راز رو خلق کنند ؟
سمیرای من , چقدر به داشتنتون و در بین شما بودنم , مفتخرم و قدردانم حضور موثر و مهربانتون رو . همیشه سلامت باشید و پاینده .
مرسی خواهری جانم .
..... و این نبودنها ادامه دارد ...
و این دلتنگی ها ... و این بهانه ها ... و این ...........
سلام ناهیدم ...
سهبای عزیزم! لطفا من رو تو جمع دوستیهای قشنگتون بپذیرید. من مثل شماها نمیتونم بنویسم، نه اصلا بلد نیستم قشنگ بنویسم، اما از خوندن حرفاتون لذت میبرم. چیزی که برام مهمه اینه که تو وبلاگ شماها حرف از خداست و این منو خیلی آروم میکنه.
دوست خوبم! میبوسمتون.
سلام همنام عزیز . خوش آمدی به سرای خودت . امید که آرامش میهمان همیشگی دلت باشد نازنین .
الو سهبا بااا خانم !
...
الو..صدای منو میشنوید ؟*
خوبید شما؟!
..ما داریم با چشمان غیر مسلح شما را در آسمان می بینیم ،از همین نیم پنجره ی باز اتاقمان !
ولی. صدایتان را نمی شنویم...
نگران کننده است !!!
الو ؟
ریحانه جان , شرمنده نبودنم , ببخش عزیز ! گاه گیرنده های من , بسیار ضعیف عمل می کنند ! راههای تماس فراهم نیست , مشترک مورد نظر در دسترس نیست ... گاه ....
ممنونم از نگرانی دلگرم کننده شمایان .
میل کنعان دلم ، عزیز مصرم :
گوش به اجازت مجلس شما نهادیم که تنها نگاه شماست
که قلم قلبم را قلم میکند و انگور دلم را هم ، میخانه !
کجایی خواهر ، باز که نیامدی !!!
هستم برادر , زیر سایه نگاه پرمهرتان و شرمسار تاخیرو تقصیرهای فراوانم ... ببخشیدم !
فمن قتل مؤمنا متعمدا فجزاءه جهنم خالدا ...
کشتی ما را از بس که نیامدی ...
و من آب می شوم ....
دل که تنگ ، قدم که لنگ ، لیس لانسان الا ما سعی
که بندگی تاخیر و تقصیر جایز دارد !
که این صغیر سراپا جرم کبیر مشب نتوانم بود در نهاد سیاست
که در خدمت دل جانسپاری و از عواطف پادشاهانه قدرشناسی کنم
و لیکن دست بر دامن اعتذار میزنم تا تو از لذت عفو
و نعمت رحمت خویش بی نصیب نمانی ...
بر من میبخشایی ؟!
و من لال می شوم ....
برای الطاف بیشتر خداوند و ای کاش میشد به عقب برگشت !!
سلام ساقی مهر واندیشه
گاهی کلمه ای می آید جرت را تیغ می اندازد و مدام توی کوچه میدوی وفریاد میزنی نمک نمک نمک...این از آن دردهایست که باید باشد که بدانی هستی
می گویند شمشیر قلم است
می گویم پس سامورایی ها شاعرند
اینروزها قلبم پر از زخم است برادر , اما از آن دست زخمهایی که باری بر روحت نمی افزایند , که تو را دور و دورتر می کنند از مسیر واقعیت ...
همین است که دلتنگی ام لحظه به لحظه بیشتر می شود و غربتم , راه نفس را می گیرد ...
امان از گذر این لحظه های سنگین ... نفس می برند این روزها !
خورشید بس که خواب تو را دید خسته شد
مهتاب هم ، از نیامدنت دلشکسته شد ...
نوشدارو بعد از مرگ سقراط ؟
سیب حوا بعد از کشف نیوتن ؟!
دیگر قبول نیست ، گلی چیدم که در پایت افکنم
گل های ناز من همه خشک و پر پر شد ...
خورشید خواب من رو ببینه ؟! جزء محالاته داداش ها ! مطمئنین ؟! مهتاب هم ...
بی خیال !
راستش قایم شده بودم , که شما هم چوبکاری نفرمایید و به جای اینکه من گل تقدیمتون کنم , شما این لطف رو انجام بدین . پس بذارین بگم , برادر , روز میلاد مهربانترین پدر , میلاد برترین و بهترین عالم , و روز پدر بر شما مبارک . برم گل بخرم بیام !
فکر کردم نیستید
اما الان دیدم کامنت تایید کردین گفتم بیام سلام عرض کنم
راستی شما خیلی به من لطف دارید که از عزیزان اینجا میدونید
راستش دارم موش و گربه بازی میکنم با اینجا انگار ! یه دم هستم , یه دم نه ! اما شما شک نکن که عزیزی واسم !
سلام سهبا جان شبا به روز می شی ؟شبت خوش
سلام عمه جان . فعلا که شب و روزم درهمه ! شما ببخشید مهربان .
بعضی وقتا که شبیه هم فکر می کنیم سر موضوعی اونوقت همه مثل هم می شن تو دلتنگی ....
یعنی جنس همه دلتنگی ها یکیه عمه جون ؟!
سلام خواهرجان
شبتون خوش...
بعضی نام ها حرمت دارن و به حرمتشون خیلی از اتفاقها می افته....مثلا نام خلیل الله که هرجا برده شود طوفانی از مهر بوجود میاد.شاهد مثال هم همین حرکت قشنگه...
از شما هم بابت این همه بی دریغ محبت کردن واقعا سپاس گذارم.
و این حلقه دوستی که بااین روش پدید آمد هم حرمت دار شد.
خدا عوضش را در زندگی شما و تک تک دوستان دهد انشالله
در ضمن چندبار تلاش کردم تا در پست قبلی نشانی بگذارم که نشد...حتما حکمتی داشته...
برقرار باشین.
سلام مهربان برادر . حرمت نام ها , حرمت رفتارها , حرمت با هم بودن ها ...
به قول عمه طهورایم , خداوند به جمعی چنین که همه به سمت نور حق حرکت می کنند , نظر می کند و دوستشان دارد .. کاش گم نشود دستاوردهایش در روزمرگی های حقیر روزگار ...
کاش بدانم نظرتان را در مورد مطلب ابراهیم برادرم ...
ممنون از حضور مهربانتان . وجود شما از بزرگترین غنیمت های این سراست . قدرش را می دانم برادر .
قلبم فدای عزیزی که دنیایی از دلتنگی را به امید یه لحظه دیدنش به جان میخرم
تروخدا نگی من لال میشوم و من آب میشوم دور از جون
اونوقت این عزیز کیه مریمی ؟!
دفترچه تلفن جنتی: خونه خدا هابیل جون خاله حوا ... دایناسور فروشی نجاری نوح قصابی ابراهیم یوسف (مصر) یوسف (کنعان) زلیخا (ایرانسلش) عزرائیل"
با من حرف بزن دوست من
با لحن پروانه
با من حرف بزن که اینجا همه ی لهجه ها غریب اند
با من حرف بزن تا وجودم شکفته شود ار معجزه ی بهار کلامت،
آنسان که خدا در حرا محمد را
به دوستی برگزید
با من چیزی بگو از بذر
زمین های لم یزرع در قیامت عشق دهقان بذرها را به رستاخیزی سبز می نشانند
مباد که دلهامان حرف هایش نروید و بسترش پر ز آفات باد ، وقتیکه لب های خدا در غنچه ایی میشکفد دریغ از مذهب مهر اگر دل از دوست داشتن نشکفد...
با من حرفی بزن ای دوست
اینجا هیچکس جاودانه نیست ، ما همه خاطره ایم ، بگذار نقشی از لبخند باشیم در خاطرات زمین.
سلام آبجی سهبا
شب شما و همه ی دوستان خوش و سرشار از عشق باد.
اینجا همه لهجه ها غریبند برادر ! اما تمامی این غریب ها , در کنار هم , از غربت می گذرند و نقش لبخندشان , حتی اگر زودگذر , خاطره ای می شود جاودانه در خاطرات زمین ... کاش دلهایمان در مذهب مهر مذاب شود ... کاش دوستی هایمان جاودانه شود , کاش ...
سلام برادر . روزگارتان شاد . ممنون از حضور ارزشمندتان .
سنگ بردار و بزن دلم را بشکن !!!
گر کامنت ما شایسته تایید تو نیست
خواهری من رفتم معتاد شدم ، بدون دلیلش چیه ؟!
خب کامنت ها را تایید کن دیگه ... اه
داداش ؟! من که سنگ نمیتونم پرتاب کنم , اما اگه خیلی اصرار میکنی باید صبر کنی برم " پلخمون " بیارم بعد ! اما در هر حال , دل نمیشکنم ها ! اونم دل داداش دانیال رو !
اونوقت الان کجای خیابونایی ؟ کدوم پارکی ؟ کجا باید دنبالت بگردم !؟ دادااااش ؟!!!!
داداشی ؟ یعنی الان که دیر تایید کردم , معتاد شدی ؟!
ای واااااای ! خدااااا ! دانیاااااااللللل !!!!!!!!!!
تو را به خواب هم نمی دید خدا
این طور که من ساخته ام ؛
اما
دستم قلم می شد ای کاش...
دلم قلم می شد ای کاش !!!
امید که همیشه قلم در دستان دلت باشد ریحانه جانم ... خدا در رگ رگ وجودت جاری ... ممنونم نازنین .
اومدم نبودی رفتم دیگه......
عصر بود اومدم یه ذره زیر سایه سار این درخته بشینیم حرف بزنیم خب نشد .حالا پاشم برم کلاسم دیر شد
ای وای ! بودم که عمه ! فقط داشتم حرف بقیه رو گوش میکردم ,حواسم به اومدنتون نشد ! حیف !!!
محمود دولت آبادی "با شُبیرو":
« نکند مرده باشد شبیرو؟ نه مرده نیست. خاموش است. نکند لال باشد شبیرو؟ نه لال نیست. خاموش است. نکند کور باشد شبیرو؟ نه کور نیست؛ از بس به دریا خیره مانده چشم هایش چیزهای دیگر را خوب نمیبیند. نکند کر باشد شبیرو؟ نه کر نیست؛ از بس که ــ فقط ــ به صدای دریا گوش داده صداهای دیگر را نمی شنود. اما برای شبیرو میشود سفره ی دل خود را گشود:
گوش کن شبیرو! بگذار من این حرف ها را برای یک نفر گفته باشم. برای گوش هایی که نمی شنوند، برای چشم هایی که نمی بینند و برای لب هایی که خاموشند. سینه ام پر از خون و درد است شبیرو! ومن میخواهم که این حرف ها.. این لخته های خون را جلوی روی تو از سینه ام بیرون بپاشم. محرم تر از تو کسی را ندارم.
شبیرو! کاش من هم مثل تو کر شده بودم، لال و سنگین و خاموش شده بودم و می توانستم همه چیزها را تحمل کنم. از آفتاب گرفته تا شب ها و دیگرانی که با خواری نگاهم میکنند. و درباره ام هزار خیال بد دارند. »
مثل کاغذ پاره ای میمانم که مچاله ام کرده اند و در سطل زباله انداختنم، شبیرو!
.....................
سهبا جون زبون اصلی گفتید پلخمونو
عاشق نوشته های دولت آبادیم ! هر چند این کتاب رو نخوندم ! چطور شده اونوقت از چشم من دررفته این یکی ریحانه ؟!!!
با کلیدر , زندگی کردم یه دوره ای ! اما " سلوک "و "این مادیان سرخ یال " رسما به جنونم کشاند وقتی که می خواندمش ...
مرسی ریحانه جانم . مرسی عزیز دل . خدا حفظت کنه واسمون .
آره , نکته انحرافی بود ! نمیدونم متوجهش میشه داداش یا نه !؟
من در خود نشسته ام و با تو مخاطبم !
نه ... این ذکر یا قمر است که نشسته بر لبم
گفتم این بار با چه نام در خوری نجوایت کنم ...
بر من ببخش اگر این بار به قمر سجده کرده ام !
داداشی ؟! لطفا سرتون رو بیارین پایین تر ! اوخ اوخ اوخ ! تب دارین اساسی !!!
بمیرم الهی !
زودی آماده شین بریم دکتر ! بدو داداش ...
ریحانه , زودی یه سوپ درست کن !
مریمی , یه دستمال خنک بیار بذار رو پیشونی داداشی !
عمه , کجایید به دادم برسید خب !
آبجی من! بیایید از دنیا لذت ببرید!
مثلا بروید آهنگ ای جونم سامی بیگی را دانلود کنید و کمی با آن سُما بفرمایید تا روحیتان شاداب شود!
شوخی کردم!
بهتره به جای فکر کردن به زمان ابراهیم،از هر چیزی که نشانی از خدا در این زمان است، فکر کنید و لذت ببرید. به چیزهایی که می بینید و می شنوید و حس می کنید. حتی اگر خیلی ناچیز و کوچک!
فکر کردن به مسائل قدیمی آدم رو گمراه تر میکنه...
خیلی خوبه حمیدجان که بشه از هر چیزی لذت برد و شاد زندگی کرد , اما باور کن همین مسائل قدیمی , مثل ابراهیم ( اگر قدیمی حسابش کنیم که نیست !) در متن زندگی من جاری هست .نمیتونم نادیده ش بگیرم .
راستی سلام . چه عجب اینورا ؟!
وای یعنی داداش هم مثل من سوپ واجب شدند ؟!

داداش شما فقط تب دارید گلودرد که نیستید ؟!
.
.
.
سهبا جون من یک دوست خدا بیامرز داشتم همین جوری اولش تب کرد !!!
ریحاااانههه !!!! دلت میاد آخهههه !!!!
راضی نشو که گریه کنند ابرها به جایت
پلکی بزن که غرق شوند ابرها در اشکت
خواهر سهم من از تلوزیون فقط اخبار 30 : 20 است ...
غیر هذا ، دستم به کنترل برسد خاموشش میکنم
فعلا
خو الان این چه ربطی به حرف من داشت داداش ؟!
بمیرم براتون , دارین هذیون میگین ؟!
نه خدا نکنه...زبونم لال...
..خیلی خوبه !خیلی خوب
داداش اذیت کردنشون ملسه...
اون که بله ! اما دیگه بعضی شوخی ها نه ! دلم نمیاد خب ریحانه جون !
میخوام یک سوپ بپزم با یک وجب روغن...
داداش منتظر باش!!!
چه شودددد !!!!!
گرفتار سربازی ام آبجی. زیاد نت نمیام
الهی ! الهی ! الهی !!! خسته نباشی سرباز وطن ! تنت درست و سرت سلامت باشه الهی ...
آسمان چندین سناره دوخته بر دامنت
خواهری داشتیم ؟!
با فسون تا نرم شود این دل از آهنت
چی چی رو داشتیم داداشی ؟!
اما انصافا دل از آهن رو خوب اومدی !
گل][قلب شکسته][تعجب][تعجب][تعجب][بدرود][گل]
باسلام
عزیزز حون شکایت ...
دیدی بازم دوستان منو فراموش کردندومنو تنها گذاشتن سه وبلاگ زیبا با زحمت شبانه روزی درست کردم اما دوستان یه سر هم به من نمیزنند چرا اگر عیب داشتم هم بگو تا اصلاح کنم؟؟؟
از دست عزیزان چه بگویم کله ای نیست
گر هم هست دیگه حوصله ای هم نیست
http://ashegh-hmp.mihanblog.com/
[گل][قلب شکسته][تعجب][تعجب][تعجب][بدرود][گل]
دایی بخدا کم میام نت ! چشم , الان میام خدمتتون ...
بیا که تشنه ایم و خشک می بارند باران ها
شکر خند تو پنهان است ، کجایند نمک دان ها ؟!
نمکدان ؟! آهان !
ریحانهههه ! کجایی داداش صداتون می زنند !
زلف دلربای مقصود جز به لطف مقالت انصاف به دست نیاید
که طراوت پادشاهان نیز در جمال دلگشای ادب است که پیوسته شده است
چه نیک میشد اگر فایده مردم از این عمر شریف جز ذکر خوب و یاد خوبان نبود
که فرموده اند ان الحسنات یذهبن السیئات ...
امید آنکه صورت زیبای این رسم الخطوط خاطرات بر صفحات دل تا منقرض عالم منقش بماند
یادگاری از دانیال / 10 خرداد 1391
داداش یهو دلم گرفت ! عین یادگاری های دوره مدرسه ... وقتی فکر میکنم یه روزی دیگه از هم خبر نداشته باشیم !!!!
نه ! نمی خوام بهش فکر کنم ... به قول اسکارلت اوهارا , فردا بهش فکر می کنم !
در حال پاش پاش کردن نمک ها بر فضای مجازی
!!!
ای جاااانم ! فدای ریحانه قشنگم برم من !
من مطلب کوتاهی توی وبلاگم نوشتم. اگه میشه بخونیدش و در صورت تایید لینکمو بذار توی وبت تا دیگران هم بیان بخونن
مرسی
میام حمیدجان . چشم , اما لینکت که تو وبم هست ...
خدا نکنه...تی فدا !!

...
فقط یکم از اون نمک ها رو بدید که سوپم بی مزه میشه !!!
داشتم فکر میکردم ما مهندسین مواد باید آشپز های خوبی بشیم !!!
توانایی قاطی کردن همه چی با همو داریم
من شک ندارم شما توی هر کاری موفق موفق میشی !
منظورم مطلب جدیده که در مورد ابراهیمه
متوجه شدم حمید جان . چشم ..
هر بار خواست چای بریزد نمانده ای....رفتی و باز هم به سکوتش کشانده ای....تنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار....با واسطه سلام برایش رسانده ای....حالا صدای او به خودش هم نمی رسد...از بس که بغض توی گلویش چپانده ای.....دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست...گفتند باز روسری ات را تکانده ای ...می رقصی و برایت مهم نیست مرگشان...مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای ....بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من ....امروز عصر چای ندارم ...تو مانده ای ...(حامد عسکری)
تو چرا اینقدر شعرهایی که انتخاب میکنی قشنگند ریحانه ؟
سلام سهبا جان دیر که رسیدم هیچ حالا باید پشت سرت آب بریزم سفر به سلامت ...
مستجاب الدعوه هستیا برا منم دعا کن
من ؟ مستجاب الدعوه ؟چطور مگه عمه ؟ والا زیارت نمیخوام برم ها !
راستی سلام . کلاس خوب بود عمه جون ؟
علیک سلام جا شما خالی بود .
حالا دلمون تنگ می شه که چیکار کنیم؟
عمه جون ؟ پس این همراه اول چی میگه , میگه هیچکس تنها نیست , با همراه اول ؟!
راست میگی ها .آیکون یه عمه پر توقع
چیو راس میگم ؟ یادم نمیاد پس چرا ؟!
ای بابا همراه اول راست می گه پس ٬سفر به سلامت برادرزاده جان ٬خوش بگذره
بهتره بگیم , سفرمون به سلامت عمه جون , مگه نه ؟