سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

بازی دل



بهار امسال , بهار غریبیست . گذر روزها گاه آنقدر بر من عجیب می گذرد , که تا مدتها منگ آن لحظه ام . زمان می برد تا گذر عجیب لحظه ها را بر خود هضم کنم و سر وجودیش را دریابم . روزهای این روزگار من , روزهای غریبیست ...

از لحظه تحویل سال و آن فرصت کوتاه تعطیلی , تا تنها بودن بعدترش , دیدار عجیب روز دهم فروردین و بار عظیمی از معنا که بر دلم روانه ساخت ... تا سفر ... سفری که تمام مقدماتش آماده شد , بی اینکه من کوچکترین تلاشی انجام بدهم ! هر چه بود , دل بود ... به تمام معنا این سفر , سفر دل بود و من هنوز هم دل در آن سفر دارم و جدا نگشته ام از آن ! که هنوز بی دلم ! که دلم به قول عمه طهورا , در کربلا جا مانده ... شاید هم در نجف ... نجف که روحم را برای همیشه , همچون کبوتری , سرگشته حرمش کرد ! حرم صاحب نجف , که به قول امپراتور بهاران , خود خلیل دیگریست ... جا مانده ام در سفر ... هنوز رها نشده ام ...

 و این بار , این ماجرا ! روزی که با سمیه ام راجع به موضوع مشترک صحبت کردم , گفتم فکر نمی کنم این بار دوستان خیلی جمع شوند , که مدتهاست پراکنده شده ایم , کمرنگیم , بی انگیزه ایم شاید ... سکوت و رخوتی عجیب در فضایمان موج میزد که خوشایند نبود !

باور کنید هنوز نمیدانم چگونه شد که موضوع مشترکمان  شد ابراهیم و ماجرای آتشی که بر او سرد شد و سلامت ! که هنوز نمیدانم چطور شد که این جمع عزیز و دوست داشتنی , بسیار بیشتر از آنکه فکر کنم , دور هم , دست در دست هم , دل با هم , جمع شدند تا این شگفتی زیبا را بیافرینند و بشوند تلنگری بر مجموعه تلنگرهای این روزهای همه ما , که اگر چشم باز کنیم , تمام زندگی مان لبریز این فرصت هاست ...

خدا خواست , خلیل , دلیل این روزهایم بشود ... و من چقدر دلتنگم باز ... دلتنگ همه آن حس های خوبی که می تواند باشد , همیشه باشد , همه گیر باشد , اما گاه ما خود از خود دریغ می کنیم ! که با هر آنچه حس ناخوشایند , تعویضش می کنیم , که گذر زندگی را بر خود و بر دیگری , سخت می کنیم و زجرآلود ...

اینهمه گفتم تا بگویم , من , فکر نمی کردم اینگونه همراهی مهربان شما را داشته باشم در این موضوع , اما باز هم بر من ثابت شد که دوستی ها , وقتی از دل برآیند , بر دل هم خواهند نشست ! دیگر چه باک اگر کسانی باشند که این محبت های پاک و ناب را باور نداشته باشند ؟ که مگر من , که مگر ما , می توانیم همگان را راضی نگاهداریم ؟! که اصلا مگر آمده ایم که خود را به دیگری ثابت کنیم ؟ من دست دلم در دست خدایم , همان می کنم که می اندیشم صحیح است ! دیگر باقیش را با همان توکل همیشه , واگذار خودش می کنم تا مرا به بازی ای وادارد که خود می خواهد , که یقین دارم بهترین و معتمدترین کارگردان خودش است و بس ... چه باک اگر بازی من در این صحنه , خوشایند بازیگری دیگر نباشد ؟!

بازیگری هستم در صحنه زندگی  , همچون همه شما عزیزان , هر کدام با نقشی متفاوت و چه زیبا می گذرند لحظه هایی که در کنار شما , با دیدن لبخند شما , با حس کردن امواج مهربانی شمایان در کنار همدیگر , بر من می گذرد ! که اگر در این میانه , تنها حسی را که از خواندن پست محشر برادرم , فرداد عزیز به من دست داد , به دست آورده باشم , برایم کافیست ... که اگر بهت عظیمی را که از دریافته ام از نمایشنامه فوق العاده امپراتور بهار , که اگر اشکهایم را از خواندن سمیرایم , که اگر گیجی ام را از خواندن پیامبر پروانه ای کهکشان ... ! دو روز است در تخته سفید اتاقم این جمله سپهر عزیز به چشم می خورد که :

تو بگو در مسلخ کدام قربانگاه دل به کدام اسماعیل سپرده ایم که بدینگونه مسخ شده ایم و تو اینگونه تنها و تو اینگونه بیقرار و تو اینگونه آشفته ایی...

هنوز یادم نرفته شادی بی نظیرم را از زیبایی کلام فریناز , یا تلنگرهای تکان دهنده آقا بزرگ را .... بخواهم از تک تکتان بگویم و از حس ناب و منحصر به فردی که حضور هر کدام بر دلم وارد کردید , سخن به درازا می کشد ...

همین مرا بس که اینگونه بخوانم در سرای برادر بزرگوارم , دانیال عزیز که می گوید ( و به حق می گوید و جان کلام هم اینجاست ):

"امشب هم به لکنت زبان افتاده ام
گوئیا میخواهم به لهجه کودکی سخن بگویم ،

عمری است در پی حق بوده است و آزار دادن خویش ...

عمری پی حقیقت بوده و افسوس خوردن خویش ،
غافل از آنکه هر روز جدیدش میتوانست بهانه ای باشد
برای الطاف بیشتر خداوند و ای کاش میشد به عقب برگشت !!
همانجایی که زمانی من و تو هرگز نمیدانستیم قهر و آشتی چیست ؟!
کاش به یاد فردا ، همین حالا مهربان بودیم ، مثل امشب ..."


کاش هیچگاه مهربانی را فراموش نکنیم . کاش این هدیه عظیم الهی را از خود و از دیگران , دریغ نداریم , کاش ...

دوستان عزیزتر از جان , از حضور مهربان همگی تان , با تمام دل , با همه وجود , سپاسگزارم . بیش از این بضاعت شکر ندارم . مرا به وسعت دلهایتان ببخشید .

نظرات 60 + ارسال نظر
ریحانه پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:08 ق.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com



اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟

امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟



ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ

این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت



یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل

گیرم که جوان گشت زلیخا به چه قیمت



از مضحکه دشمن تا سرزنش دوست

تاوان تو را می‌دهم اما به چه قیمت



مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود

دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت

...........
میگم سهبا جون شما باز هم قصد سفر دارید ؟!!...

آره عزیز . الان دیگه دارم می بندم لپ تاپ رو تا .... ( اونورش معلوم نیست دیگه !)
مراقب همه چی هستی ریحانه جون ؟

ریحانه پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:25 ق.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

سفرتون بخیر و شادی...
خدا به همراهتون...انشالله به سلامتی..
الان منم که باید پشت سرتون آب بریزم؟!
در پناه خدا باشید...

طهورا پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:59 ق.ظ

ریحانه خیس شدم آبو ریختی رو من که؟

ریحانه پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:09 ب.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

اوا عمه چرا؟!...
راستی، میگم اگه بخوایم برای مسافرتهای سهبا خانم آش درست کنیم،هفته ای چند بار باید آش بخوریم ؟!!
و اینکه من برای داداش جوراب چه رنگی بخرم تا عیدی بدم ؟!


دغدغه ای شده اصن!!! ....

طهورا پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:57 ب.ظ

آخه یه دفعه اومدم این جا داشتی آب می ریختی

والا چی بگم می خوای بجای جوراب اسمشونو بنویس برای اعتکاف تو حرم امام رضا(ع)
کاش منم می تونستم اونجا باشم تو حرم برا اعتکاف .تو می ری؟ریحانه؟
آشو بی خیال شو والا دائم باید آش بپزیم

ریحانه پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:15 ب.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

برای اعتکاف حرم باید از چند وقت پیش ثبت نام کرد..
متاسفانه من لیاقتشو نداشتم.... حالم خیلی جالب نبود،تازه این یکی ،دو روزه یکم بهتر شدم..
بعدشم عمه کادوی روز پدرفقط جورابه !!فقط جوراب ...

طهورا پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:37 ب.ظ

پیامک جدیدرو نخوندی پس!

ریحانه پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:43 ب.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

نه !!!!

طهورا پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:08 ب.ظ

ریحانه من تو این سفر با سهبا همراهم تو دلش راست می گماالان گفت به ریحانه بگو بیادشم .
اینم نشونیش:یه روز اومدی تو سکوت......

ریحانه پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:18 ب.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

الهی من فدای عمه ی گلم و سهبا خانم گل گلاب بشم !!
نمیدوند الان چه حسی پیدا کردم..
بهشون بگید :به تو باختم و تو این بازی رو بردی ،تبریک !!!
.......
امان از بلاگ اسکای که آیکون بوس نداره .....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد