چرا یادم نمی آید آخرین بار , کی و کجا چایی ام را با نعلبکی خورده ام و لواشک و تمبر و آلوچه , یا بستنی قیفی را در خیابان ؟ کی تخمه ژاپنی را با پوست جویده ام ؟ کی سوار تاب و سرسره شده ام ؟ کی به نانوایی رفته ام ؟ کی بر روی پشت بام , یا درحیاط روی تخت , در حین شمردن ستارگان خوابم برده ؟ کی دستان پدر و مادرم را بوسیده ام ؟ کی نقاشی کشیده ام ؟ مثل غروب های تابستان که پدرم بعد از یک روز سخت و گرم , به خانه باز می گشت و من نقاشی ام را زیر قالی , کنار بالش و متکای همیشگی پدرم جاسازی می کردم تا او مثل همیشه پیدایش کند و لبخندی بزند و گونه هایم را ببوید و ببوسد ؟
کی کنار دار قالی مادربزرگم نشسته ام ؟ دار قالی ... ؟!! راستی , اسم آن وسیله فلزی که با آن رشته های قالی را محکم می کنند , چه بود ؟ آخرین بار کی به مرغ ها دانه داده ام ؟ اصلا مرغ های مادربزرگم چند تا بودند ؟ درخت های انجیر خانه پدربزرگم الان کجایند ؟ چرا میان اینهمه ساخت و ساز جدید , من تنور مادربزرگم را پیدا نمی کنم ؟
چرا مادرم دیگر دل و دماغی برای پختن شیرینی خانگی ندارد ؟ یاد آبگوشت های ظهر جمعه بخیر , یاد نذری پختن های دسته جمعی بخیر , وقتی همه فامیل در خانه ما جمع می شدند !
آخرین بار کی از ته دل خندیده ام ؟ کی جیغ کشیده ام ؟ کی در زیر باران دویده ام ؟ کی دور هم فیلم هندی نگاه کرده ایم ؟
دفتر خاطرات دوره دبستانم را کجا گذاشته ام ؟ چند وقت است خاطره امروز چگونه گذشت را ننوشته ام ؟ چقدر روزهایم شبیه هم شده .... !
چند وقت است عکس های تازه ظاهر شده ام که هنوز بوی لابراتوار با خودش دارد را در آلبوم نگذاشته ام ؟ اصلا آلبوم هایم کو ؟ مدتهاست عکس کاغذی ندیده ام . کاش هیچوقت موبایل اختراع نمی شد !
کی دخترعموی پدرم و بچه هایش را دیده ام ؟ آخرین مهمانی شب یلدای فامیلی مان کی بوده ؟ چرا عیدها دیگر هیچکس اسکناس تا نخورده از لای قرآن , به دستم نمی دهد ؟ پدر و مادربزرگم کجایند ؟ چرا باید سراغ آنها را از دربان قبرستان بگیرم ؟ راستی آخرین بار کی به قبرستان سرزدم و به مادر داغداری سرسلامتی گفتم ؟ کی صورت کودک تکدی گر یا گلفروشی را نوازش کرده ام ؟
کی به دوستم , خواهرم , برادرم گفته ام چقدر دوستشان دارم ؟
کی تلاش کردم تا قرآن را حفظ کنم ؟ چرا من سوره هایی را که در کودکی حفظ بودم , فراموش کرده ام ؟ آخرین بار کی در مسجد نماز جماعت خوانده ام ؟ کی پارچه سبزی را به شبکه های ضریحی دخیل بسته ام , یا برای برآورده شدن حاجاتم , شمع روشن کرده ام ؟ یا نقل مشکل گشا پخش کرده ام ؟ چرا قبلا بیشتر روی خدا و قدرتش حساب می کردم ؟ بچگی هایم خدا بزرگتر بود و حالا که من بزرگ شده ام , انگار ..... انگار قبلتر ها , مومن تر بودم !
چرا یادم نمی آید آخرین نامه ای را که به خدا نوشته ام !
کی و کجا قایم باشک بازی کرده ام که هنوز بعد سالها , خودم را پیدا نکرده ام ؟ در کوچه پس کوچه های شهر شلوغ درونم گم شده ام انگار !چرا حالا که مادرم بایددستم را محکم بگیرد که گم نشوم , نمی گیرد ؟ حالا که دنیا شلوغ تر شده و نامردمان هم بیشتر !
آخ که یاد بازیهای کودکی , یاد کارتونهای کودکی ,یاد دوستیهای کودکی بخیر ! یاد سندباد , علی بابا , زنان کوچک , هاچ زنبور عسل ! راستی اسم دوست هاچ چه بود ؟ اسم هم کلاسی کلاس اولم که بغل دستم می نشست چه ؟ چرا معلم فارسی سوم راهنمایی ام را یادم نمی آید ؟ چرا من دیگر خیلی چیزها و خیلی آدمها را دوست ندارم ؟ نکند در اوایل دهه سوم زندگی , آلزایمر گرفته ام ؟
چرا حالا که خاله شده ام , نمی توانم خاله بازی کنم ؟ چرا حالا که بزرگ شده ام , نمی توانم بزرگی کنم ؟ چرا حالا که باسواد شده ام , نمی توانم به دیگران کمک کنم و برای کبری عینک بخرم و برای عمه ام دستکش که دستهایش کمتر سیاه شوند ؟ چرا نمی توانم برای دوستم ژاکت بخرم که کمتر سردش شود و یا شال که بینی اش دیگر سرخ نشود ؟ چرا نمی توانم پول عمل جراحی آن دختر جوان را تهیه کنم ؟ چرا پولم کفاف خرید عروسک سارا را نمی دهد ؟ چرا من نمی توانم هیچ کاری بکنم ؟ چرا نمیتوانم برای آن پسر جوان شغلی دست و پا کنم ؟
اگر زنده ام که باید بتوانم ! گاهی می گویم کاش بزرگ نمی شدم ! چه دروغ قشنگی یادمان دادند : بزرگ که بشوی , می توانی ! اما حالا دیگر خوب فهمیده ام که خواستن همیشه به معنای توانستن نیست ! حالا من خیلی کارها نمی توانم بکنم , ولی کاش می توانستم ! چرا خودم را فریب می دهم ؟
شاید یک فرق بزرگ کرده ام : آن زمان می خواستم , اما نمی توانستم ! حالا که می توانم , نمی خواهم .... نه ؟
پی نوشت :
این پست از من نیست . جرقه ای که ناگهانی بر ذهن دوستی عزیز وارد شد و باعث نوشتن این دلنوشته ها شد و ... من که افتخار این را یافتم که میهمان این افکار قشنگ, در قالب کلماتی زیبا باشم در این سرا ! نام نویسنده اش را شما حدس بزنید . بعدتر اگر لازم بود , دوست نویسنده مان خود توضیحاتی خواهند داد .
پی معرفی نوشت :
مهلت حدس زدن تمام شد ! نویسنده این متن زیبا , خواهرم زهراست . برنده این مسابقه هم سپیده عزیز است که جایزه اش نزد خودم محفوظ می باشد ! ممنون از همه کسانی که شرکت نکردند ! و همه کسانی که حدس زدند ! و ... دیگر هیچ ...
پی تکمیلی نوشت :
این چه حس غریبی ست که همه ما نسبت به دوران کودکی داریم , نمیدانم ! اما خواندن این چند سطر , چقدر همه ما را به گذشته و به همه خاطرات زیبای کودکی هایمان برگرداند ؟ جدا از کامنتهای زیبای همگی شما , پست زیبای سایه عزیزم را هم بخوانید و مانند من از خواندنش لذت ببرید .
چرا؟چرا؟ چرا؟
حسرت....حسرت....حسرت
آلزایمربزرگ شدن
خیلی از کودکی ام را نگه داشته ام توی جیبم و گه گاه مثل قرص دوتا می اندازم بالا کمی آرام می شوم
چند شب پیش با دوستان اسم فامیل بازی کردیم و جیغ زدیم اما رویاها محقق نشد
نگرانم اگر این روند فراموشی بیشتر شود
من نمیخام بزرگ شم اه اه اه ااااااااااااااااااااااه ااااااااااااه جیغ باید زد
من....ن می خا م بزرگ شم
و من که گاه کودک می شوم .... هر چند کودکی کردن را هم درست نیاموختم ...
و بیشتر گاه که .....
اصلا بی خیال برادر ! بگذار بگذرد این روزگار !
.. این پست بسیار قشنگ و دلنشین و در عین حال تکان دهنده و بیدارگر و طوفانزا بود برای من ....ارمغان های خدایی این سرا بی تردید نشان امادگی و طراوت روان و روح هایی است که می کوشند خدا را و بزرگی و بیکرانگی اش را از پس پرده لایه های قیرگون غبار کثرت و پراکندگی و واگرایی و...بیابند و ببینند و بنمایانند ،خواهر بزرگوار ..خدا شما را ونفس و جان تان را پیوسته سرچشمه الهام نوای خوش عشق و دوستی قرار دهد و چشمه جوشان صفا و صمیمیت تان در این سرا ی مجازی در کوچه باغ های دنیای بیرونی و واقعی نیز جاری شود ...ایدون باد
سلام استاد عزیز . ممنون از این نیایش های نابتان . دعا کنید برای مادری که بیمار است و قلبی که مشوش است و دلهایی که ناآرامند که می دانم دعای شما با آن دل پاک و پرمهرتان , سریع به اجابت خواهد رسید .
کاش بدانید دیدن نام و نظرتان در این سرا , چقدر شادم می کند . ممنونم .
من الانشم لواشک و تمبر و آلوچه رو جوری می خورم که که سرو صورتم و قهوه ایی می کنه! سوار تاپ و سر سره هم میشم!
بریم سر بحث خودمون! در جواب دوستانی که گفتن من خدا رو قبول ندارم باید بگم که من کاری با خدا ندارم! منو مادرم بدنیا آورد که زندگی کنم! ببینم و بشنوم و بو کنم. گاهی لذت هم ببرم. فکر کنم و کشف کنم. چیزایی رو که دیدم قبول کنم. گاهی بد بشم.
گاهی گناه کنم...گاهی گناه کنم...گاهی گناه کنم...
گاهی گناه کنم که خدا رو ببینم! و ازش خجالت بکشم...
بودا می گه:خدا مثله یه مادره! مادر به بچه های سالم کاری نداره! به بچه های مریض می رسه...
چه خوبه که بچگی های خودت رو حفظ کرده باشی حمید . عالیه این ....
و بعد یکی مثل تو , گناهش چی میتونه باشه مثلا ؟ اینکه بری بشینی روی قلعه نهاوند و از اونجا به شهر محبوبت نگاه کنی و در تصورت محبوبت رو کنار خودت ببینی ؟ یا اینکه زیر بارون باهاش قدم بزنی و حتی روت نشه به چشماش نگاه کنی ؟
چی بگم به تو حمید ؟
هیچ بودیم که یک مرتبه ایجاد شدیم
پوچ بودیم که همسنگر فولاد شدیم
رود بودیم ولی خواب عطش میدیدیم
موج ویران شده بودیم که آباد شدیم
پیله بودیم ، پر از حسرت پروانه شدن
کار دل بود ، اگر از قفس آزاد شدیم
آنقدر عشق چشیدیم که شیرین گشتیم
آنقدر کوه سرودیم که فرهاد شدیم
عاقبت بغض فرو بسته ما نیز شکست
در بزرگسالی چو کودکی خردسال شدیم
شعر اگر از خودتون باشه , عالیه برادر ! فقط حیف که قافیه آخرین مصرع به هم خورده ! اما ... کاش خانم سعادت یار عزیز میومدن و می دیدن این اشعار قشنگ شما رو .
کاش در بزرگسالی هم چونان کودکی هایمان ساده باشیم و زلال ! دلم هوای بادبادک بازی کرد باز !
من از اردک عذر می خوام به خاطر اینکه نمی تونم توی وبلاگای بلاگفات کامنت بذارم! نمی دونم چه مرگشه!!!
ولی من مشکلی به بلاگفا ندارم حمید . یکبار امتحان کن !
راستی , امشب جاتون خالی بود توی تولد سمیرا ! تو دلم به یادتون بودم , کاش میشد یه بار تولد سمیرا رو در کنار دوستان نهاوندیمون بگیریم !
اینکه این حرف ها رو خودت زده باشی ... دور از ذهن نیس !!!
حالا اگه بگیم ... جایزمون چیه ؟؟؟ اصلا جایزه میدی
اینکه آره خب , ولی اینا حرفای من نیست . حالا شما حدس بزن تا ببینیم !
نه نرجس. من هم کم گناه نکردم. برام دعا کن این روزها گناهانم بیشتر نشه!
تولد سمیرا هم مبارک باشه دوباره! مرسی که به یادم بودی...
مطمئنا من توی اون روز که تولد سمیرا رو با نهاوندیا بگیرید من نیستم.
چرا نیستی حمید ؟ یعنی من اگه یه روز بیام نهاوند , تو رو نمی بینم ؟!
با اون دل پاکی که تو داری , میدونم خدا تنهات نمیذاره حمید عزیز . چشم منم دعا میکنم برای همه مون که یه لحظه رها نشیم به حال خودمون .
ایشالا یه روز توی مشهد شما رو می بینم.
فعلا که خودم،خودم رو ول کردم! خودم،که خودم رو گرفتم اون وقت خدا هم هوامو داره!!!
انشاله مشهد هم ببینیم همدیگه رو . امکان نداره خدا آدم رو رها کنه , مگه خیلی ازش نامید بشه ! و تو ..... نه حمید , نه !
فعلا که من آره!!!
دعا کن برام...
چشم قربان ! دعا میکنم...
سلام بانی خاطرات گم شده
1. حمید خان منم این مشکل رو داشتم برطرف شد
2. خدا کنه به بهانه تولد سمیرا بانو نهاوند بیایید
3. کیک و لبخند به کامتان
سلامی مجدد ...
1-خدای را سپاس
2- دعا میکنم زودتر از این امکانش فراهم شود ! طاقت ندارم تا آذرماهی دیگر !
3- جای همگی دوستان نهاوندی سبز بود برادرم
تفکّروا فى آلاء الله و لا تفکّروا فى ذات الله
والا سواد من به همون آلاءش هم نمیرسه , وای به ذاتش !
باید از اردک بنویسم براتون. یه متن بلند... نمیشه وصفش کرد
متن بلندتر...تر... بی نهایت بلندتر
هر چند نخونده, و ندیده می شناسم روح بزرگ اردک عزیز رو , البته در حد بضاعت درک خودم , اما به شدت مشتاق خوندنم حمید ! زودتر بنویس .
کدوم اردک؟
بابا حمید خان بیخیال
امیدکه خاطره سفرتان به دیار بلوطی ام تا دوردست عمر جاری باشد
تو رامن چشم در راهم
یک اردک در کل بلاگستان بیشتر نمی شناسیم برادر . و من شدیدا چشم به راه نوشته حمید می مانم .
امید که بشود آنچه که دلم می خواهد ! ممنونم از شما .
سلام خواهرترینم.
ببخش که دیر آمدم.صبح آخرین روزهای پاییزیت بخیر.
...
..........
....................
عذرم بپذیر .نمی توانم بنویسم.
وقتی ناراحتم حرف زدن هم یادم می رود چه برسد به نوشتن
سلام عزیز خواهر . می دانم حالت را و توقعی ندارم . فقط دعا می کنم برایت تا هر چه زودتر سلامتی به وجود مادرت و آرامش به دل خودت برگردد . توکلت را هرگز فراموش نکن مهربان خواهر .
چرا یادم نمی آید آخرین بار کی بالا بلندی کردم با بچه های خاله و دایی؟
چرا یادم نمی آید آخرین بار کی لباسهای نوی عیدم را پوشیدم و سر سفره هفت سین نشستم؟
چرا یادم نمی آید آخرین بار کی درس خواندم و امتحان ثلث سوم دادم؟
کی عضو گروه سرود مدرسه بودم؟
کی سر صف مقاله خواندم؟
کی توی یک مسابقه جایزه گرفتم؟
کی زنده بودم؟
کی زندگی کردم؟
منو بردی به خاطرات گم شده سالهای سبز کودکی نرگس جان....
بغض...آه...اشک....
چی بگم؟
چرا یادم نمی ماند همین حالا دو دختر کوچک در خانه دارم که می خواهند اینها را به تجربه بنشینند و در آینده ای که چندان دیر نیست , آنها هم از خاطرات کودکی شان بگویند ؟
چرا یادم نمی ماند سمیرای من ؟
ببخش اگر حاصل این نوشته بغض و اشک و آه شد برایت ! شرمنده خواهرم.
خسته زحمتهای من نباشید خواهرجون..دیشب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود..ازتون ممنونم
شما همه وجودت رحمته عزیز دل . واسه ما هم یکی از بهترین شبها بود دیشب . خوشحالم که راضی هستی نازنین . بازم همه مناسبتهای قشنگ دلت مبارک.
آی که این کی ها آدمو کجا ها که نمی بره
وسرسودای آدمهای گمشته یهو سرمی کشند به ماورا
نه پس یه روزی ما اینطوری هم بودیم
این یادآوری ها آدمو سر شوق می آره وامیدور به زنده بودن زندگی کردن
وگذشته چه خوبش چه بدش شیرین است به قول جدیدیا نوستالژی بالایی داره
این ازاون پست است که دلم می خواد تا صبح دربارهاش حرف بزنم
ولی حیف نه گوش شنوا پیدا می کنم ونه .......
باوجودی که من پراکنده خواندمش از هر که نوشته بودش ممنونم
ولی نگذر از نون سنگکه بااون ناز خانمش
بخدا من گوش شنوا دارم پدرخوانده عزیز , بخصوص برای حرفهای شما ! چرا دریغ می کنین ازم ؟!
نون سنگک پیدا کنم , اونوقت ازش بگذرم ؟! به نظرتون امکانپذیره ؟
ای جانم چقدر قشنگ بود.
من یادم میاد و حسرت میخورم.
خیلی وقته حسرت گذشته رو میخورم کاش در همون عالم بچگی بودم
کاش میشد از بزرگسالی استعفا داد.
http://omid20-50.in/?p=10136
میشه بزرگ بود , اما با دلی پاک مثل بچه ها ! هر چیز به جای خودش خوبه ! فقط باید قدردان بود .
ممنون زهراجانم .
این پست یه مشت حسرت رو گذاشت گوشه دل بنده
یه گوشه شم که اون کیک دیشبی مونده ! بمیرم برای دلت افروزجانم ! حالا چیکار کنیم با اینهمه حسرت مونده بر دل ؟!
نوستالژی...یعنی غم غربت بدون بازگشت...
چه قلم روانی...دست مریزاد.
سلام خواهرم
عذر بابت تاخیر و کمرنگیم...
داشت حال و هوای این وبلاگ عوض می شد..خدا رو شکر که به اصلش برگشت...
البته من همه جور این سرای خواهرانه را دوست دارم....
میدونین حال و هوای اینجا کی عوض میشه ؟ وقتی دلتنگی نبودن برادران خوبم به اوج خودش میرسه ! شما هم که اصلا هوای دل خواهر رو ندارین خب !
سلام داداش فرداد . روزگار بر وفق مراد . رسیدن بخیر . لطف شما بر هیچکس پوشیده نیست , بر خواهر کوچکتون بیشتر . ممنون از شما . شرمنده اگه نق میزنم گاهی !
ممنون از دوست عزیزمون که ماروبه روزهای آشنای بی بازگشت بردن
قربون شما و اون دوست خوبمون با هم برم من !
بی بازگشتش رو خوب اومدی سپیده قشنگم .
راستی کی بزرگ شدیم ؟ چطوروقتی سال از نیمه میگذشت و ذهنمان درگیر شمارش معکوس میشد تا در همان یک لحظه تحویل ، عمر سوخته ی خود را به زباله دان انسانیت بدهیم، کم تحولی را احساس نکردیم .چرا گسل های رنج ساخته ی جبین پر مهر پدر را ندیدیم چرا دردهای پنهان مادر را که جسم کم توانش دیگرامروز یارای ستر آن ندارد را ندیدیم چرا حداقل با عزیزانمان ، پروانه نبودیم تا سوختن بالمان را اجر اشک های جاریشان کنیم.
راستی چرا در بچگی آرزوی بزرگ شدن داشتیم....؟
........................................ ~~~
سلام.....................
وای برادر , چه خبره توی دل کوچیک و مهربون شما ؟
شما بگین زباله دان انسانیت , انسانیت چیکار کنه , به کی پناه ببره ؟ ! نگین تو رو خدا اینجوری !
یه چی تو دلم مونده , بگم بهتون ؟ با شما که صحبت می کنم و نوشته هاتون رو که می خونم , حس میکنم هنوز همون پاکی و صفای کودکی باهاتونه ! یه حس غریبی که به ندرت سراغم میاد در مورد کسی ! کاشکی همه همینقدر صاف و زلال و مهربون بودند که شما هستین ...
سلام برادرم .
این رسم روزگاره که فراموش کنیم همه اون کارهای که دوستشون داشتیم
ولی میشه باز بعضی هاشون رو فراموش نکرد
یعنی نمیتونی خاله بازی کنی؟؟
رسم بدی داره روزگار ! یعنی بعد یه مدتی از جنگیدن خسته میشی ! من که اینطوری شدم آقا بزرگ ! شاید هم نگاهم تغییر کرده و حالا خواسته های قدیم , اون جذابیت اولیه رو ندارند برامون ! یا شاید فکر می کنیم ارزشهای زندگی برامون تغییر کرده ! یا شاید ...

یا شاید من پیر شدم و دیگه حوصله ندارم .... چه میدونم والا !
هان , من ؟ خاله بازی ؟ نه بابا ! من خاله نشدم که ! این نوشته واسه دوستمونه که خاله شده و میگه نمیتونم , ولی خب یه خورده اغراق کرده ! اتفاقا خوبم بلده خاله بازی کنه !
منم فراموش کردم
تنهای تو خیابون قدم بزنم
تو خیابون پفک بخورم
با دوستان دوباره شکل ساختمونها رو مسخره کنیم و ادا ساختمونها رو دربیاریم
منم فراموش کردم
گاز گرفتن بازوی اردک خوشمزه را
فراموش کردم
تمام دلهره های اجرایی تاتر
تمام غصه های ساخت فیلم
منم فراموش کردم
نگاه پر از خستگی بابام رو
بوسه های گونه های پدرم
بوی تن بابام رو
منم فراموش کردم تمام نقشه های چطور زندگی کردن رو
یادم نیست
بوی صبح زمستانی در دوران محصلی چطور بود
نمیدونم چرا بغضم گرفت با خوندن این کامنت آقا بزرگ ! شرمنده شمام !
در این صعب کاری و دشواری ، از خوش اقبالی هایم
آن بوده که مرید ساده دل نوشته های اشارت آمیز شما شده ام
زین روی ، متن از هر که باشد ، به وضح میخوانمت...
تصویر از هر که باشد ، زیبا و دقیق میبینمش ...
و نوای مغتنم سرایتان را ، به عاریه جان گرفته ، عزیز میشمارم
امید اینکه شما هم این نو آموز را چو همیشه به تذکر و تیمّن بنوازید ...
یه چوب برداشتین و خواهری رو حسابی شرمنده می کنین با چوبکاریهاتون ! دستتون درد نکنه برادر ! داشتیم ؟!!!
شما استادین واسه من . لطف شماست که به مهر نگاه میکنه به این خونه و صاحبش !
ممنونم از شما .
چرا یادم نمیاید این سنگگ های قشنگی که عکشو گذاشتی
من عاشق نون سنگکم و کمتر پیداش میکنم ! اما هر وقت میرم پیش خونواده , داداش مهدی هوای این خواسته منو داره همیشه ! نون سنگک کنجدی با کباب شامی های دست پخت زن داداش خوردن داره همیشه !
یا با کوفته های دست پخت مامان !
وای دهنم آب افتاد !
چرا یادم نمی اید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی باخته ام با آنکه قمار نکردم
من شک ندارم شما هیچ باختی ندارید ! شاید زندگی به شما باخته باشد , اما شما به زندگی .... محال است !
خب ما فکر می کنیم نگارنده این متن زیبا خواهر عزیزمون زهرا جان باشند
بزنیم اون کف قشنگه رو به افتخار سپیده عزیزم که تنها کسی بود که به سئوال ما دقت کرد و خب برنده هم شد ! حالا زهرای عزیزم خودش بگه جایزه سپیده جانم چی میشه ! هان خواهری ؟
در پاسخ پدرخوانده عزیز باید بگم منم آمادگی خودم رو در مورد شنیدن نوستالژیهای نسل شما شدیداااااااااا اعلام می کنم و حاضرم حتی یه سمینار عمومی هم براش بذارم...ضمنا دعا میکنم یه روزی نازخانم شمام یه همچین چادری سرش کنه برای باباش نازکنه..وای چه شود....
وای سمیرا از تصور این چیزی که گفتی من ضعف کردم ! وای به حال پدرخوانده با این عشق دختری که هست ! نمیدونی چه شوقی داره وقتی از دختر کوچولوش میگه !
خدا نعمتهاش رو به بنده های خوبش کامل میکنه سمیرا . و چقدر خوشحالم به خاطر تولد این فرشته کوچولو , تو خونه ای که نام پدرخوانده , به عنوان پدر جاریه ! خدایا شکرت ....
منم به شدت اعلام آمادگی میکنم جهت شنیدن و سمینار و همایش و از اینجور چیزا !
یه حدسهایی زدم ولی مطمئن نیستم . به عزیزم بگو ناراحت نباش ... رسم مردم بودن است که بتوانی و نخواهی ...بخواهی و نتوانی ...
گوشه چادر مادرم را گم مرده ام تو راه خانه ما را بلدی ؟!....
خب حدست رو می گفتی سایه جانم . قربونت برم من ! خود عزیزم میخونه اینجا رو . ممنونم مهربون .
به گمانم راه خانه مادرهایمان هم نزدیک هم باشد سایه جانم ! مثل آدرس قلبهایمان , مثل همه شباهتهای دیگرمان ! راستی , کی برویم و سراغ چادر مادر را بگیریم ؟
یادش بخیر.انگار قبلا" میوه ها خوشمزه تر
آدمها خوش تر و
بیماری ها کمتر بود
حس می کنم این روزها ذکر
اللهم اغفر لی الذنوب التی تغیر النعم
را باید زیاد تکرار کنم.
فکر نکنم با این ذکر هم , نعمتهایی که رفته اند برگردد زهراجانم ! اصلا برکت به معنای قدیم , انگار دیگر نیست در زندگی هایمان ! حق با تست , دیگر طعم هیچ میوه ای برایم همانی که در کودکی هایم بوده نیست ! نیست ! نیست !
من هم تکرار می کنم ذکر را , شاید افاقه کرد !
یادش بخیر ترس شیرینِ وقت تقلب.
درست است که الان دیگر توبه کرده ام اما روزی روزگاری جز طلایه داران روش های نوین تقلب بودم.
از همان زمان پیش دبستانی تا...
سال اول دانشگاه.
یادم نمی رود سال دوم راهنمایی وقت امتحانات ثلت دوم.چه اضطراب جالبی داشتم.
قبل از امتحان کتاب را در کشوی میزجاسازی کرده بودم وبا ظرافت وشجاعت تمام در حال انجام عملیات خطیرم بودم.اما چشمت روز بدنبیندیک دفعه کتاب از زیر کیفم لیز خورد وبا صدای وحشتناکی روی زمین افتاد.درست جلوی پای معلم ریاضی مان که بسیار جدی بودودل خوشی از من نداشت.داشتم سکته می کردم .نمی دانم خانم محمودی واقعا" مرا ندید یا شاید هم خودش را به ندیدن زد.
خلاصه آن روز به لطف خدا به خیر گذشت
هیچوقت با این ترس آشنا نبوده ام خواهری ! خب پس چشمه های شیطنتت را آرام آرام رو میکنی عزیز دل ؟
یادش بخیر کاست های آهنگ سعید شهروز.دهاتی شادمهر عقیلی.رنگین کمان محمد رضا عیوضی.ناصریامرحوم ناصرعبداللهی...
بجز رنگین کمان عیوضی , اون سه تای دیگر رو دارم هنوز به گمونم زهراجان ! هرچند سالهاست استفاده نمی شوند !
یادش بخیر , کل کاستهای افتخاری رو در دوره دانشگاه می خریدم , تا به جایی رسید که دیگر نه جوابگوی سلیقه ام بود , نه پول کیفم خرید کاستهایی را می داد که هر دو هفته یا ماهی یکبار روانه بازار می شدند و با یک بار گوش کردن مرا از خریدش پشیمان میکردند !
هر چند هنوز هم اذعان می کنم آلبوم سروسیمین و سرمستان افتخاری از بهترین هاییست که گوش کرده ام !
سلام دیشب امدم نظر افاضه کنم یکباره همه اتصالات اینترنتی قطع گردید.
هیچ بودیم که یک مرتبه ایجاد شدیم
پوچ بودیم که همسنگر فولاد شدیم
رود بودیم ولی خواب عطش میدیدیم
موج ویران شده بودیم که آباد شدیم
پیله بودیم ، پر از حسرت پروانه شدن
کار دل بود ، اگر از قفس آزاد شدیم
آنقدر عشق چشیدیم که شیرین گشتیم
آنقدر کوه سرودیم که فرهاد شدیم
------
شعر خیلی زیباست فکر نمی کنم جایی خوانده باشم!
و سرقت ادبی نیست(آیکون ترس کدومه؟)
آفرین به دانیل
بیت آخر اشکال دارد
عاقبت بغض فرو بسته ما نیز شکست
در بزرگسالی چو کودکی خردسال شدیم
در کهولت همه چون کودک یکسال شدیم
ایول ! آفرین ! به به ! مرسی خانم معلم مهربون ! یعنی واقعا دلم میسوخت واسه این شعر به این قشنگی که وزن آخرین مصرعش به هم خورده بود ! عالی شد ! ممنونم ! فقط کاش قافیه آخری هم با دال تموم میشد !
از هولم سلام یادم رفت . سلام خانوم معلم . سلام استاد . منور فرمودین به حضورتون این کلبه رو . هزاران بار ممنونم . قدمتون روی جفت چشام .
بازم ممنونم .
ضمنا داداشی من مگه ترس داره خب ؟! به این مهربونی !
به زودی ....
ایشاله عزیزم !
نمی دانم چرا اما جور دیگری شده ام.
عاشق
یا شایدهم شاعر
هرچه هست
این روزها خواسته یا ناخواسته
همه واژگانم موزون می شوند.
دیگر انگاربه جای حرف زدن شعر می گویم
به جای قدم زدن پرواز می کنم
انگار صدای پای حادثه ای شگفت می آید
شاید
انسان یا اتفاق خوبی در راه است.
نه نرگس جانم...؟؟؟
همه چیز درست می شود.همه چیز آرام می شود .دیگر من صدای ناله ،درد،...نخواهم شنید.دیگر بغض هایم را نخواهم خورد.نه؟
عاشق که می شوی , همه واژگانت موزون می شوند و حرف زدنت شکل شعر به خود می گیرد ! عاشق که می شوی حتی با نامهربانان هم مهربان سخن می گویی , حتی اگر آنها قدر مهربانیت را ندانند ! عاشق که می شوی , نشسته بر بالهای خیال , پرواز را در آسمان زیباترین رویاها به تجربه می نشینی و همانها را می بینی که دلت می خواهد و گواهی می دهد ! عاشق که می شوی , دلت زود می رنجد , اما به اندک زمانی هم فراموش می کند هر آن ظلمی که بر تو روا می دارند ! عاشق که می شوی , وقتی مادرت درد می کشد و دلت خون می شود از رنگ سفید پریده صورت مهربانش , دستش را در دستانت می گیری و خنده دارترین لطیفه ها و حکایتهایی را که بلدی می گویی , تا نه تنها او را , که تمام بیماران بخش را به خنده بیندازی و دمی هم که شده , لبخند را و امید را و زندگی را به رگهای آنها روانه بخشی ! عاشق که می شوی .....
ببینم خواهرترینم , اینها که گفتم تو نیستی که ؟! اگر هستی , باید بگویم وای بر دلت ! تو عاشق شده ای و عشق , این زیباترین مسیر زندگی , آنقدر سخت هست که باز تو را به مبارزه ای بی امان بخواند ! پس لباس رزمت را بر تن کن ! اما اینبار نگران نباش , آنچه به دست خواهی آورد , ارزشش را دارد که زمانت را صرفش کنی ...
مبارکت باشد خواهرم , مبارکت باشد زندگی باعشق را ...
آه ببخشید بله من اشتباهی به اشتباه دانیال اقتدا کردم به کودک خردسال اقتدا کردم چه اشتباهی باید به فرهاد اقتدا می کردم!!

اختیار دارین استاد !
خب حالا چی میشه یعنی بیت آخر ؟!
بابا کجا آقا بزرگ یادش رفته همین چند وقت پیش دور میدون اصلی شهر بازوم رو فشار داد که پرواز از یادم رفته شانس آوردم توی خیابون بود وگرنه جای گاز چند سالی می موند
اتفاقا آقابزرگ خاطره بازه مث خودم
باهرگونه سمینار نوستالژیک موافقم
ای وای ! امان از دست این آقا بزرگ !
قابل توجه پدرخوانده عزیزمون ! یک خواهان دیگر در مورد حس های نوستالژیک دهه چهلی ها ! منتظریم پدرخوانده !
ممنون برادر . شما در هر شرایطی با پرواز غریبه نیستید !
عاقبت بغض فرو بسته ما نیز شکست
در بزرگسالی چو کودکی خردسال شدیم
در کهولت همه چون کودک شهزاد شدیم
حالا باز هم کلمه می شود یافت من به عنوان مثال چیزی گفتم
ای جااااانم ! مرسیییی ! وای چه قشنگ ! یه ذره دیگه باهاش کار کنین , قلم رو ورمیدارم با مرکب , این شعر رو می نویسم رو کاغذ ها ! اما نمیشه همش رو گذاشت به حساب برادر ! میشه محصول مشترک !
این که همه شیدا می نویسند بیماری مسری آسمان سیاه و سکوت است
هان ؟ منظورتون به خواهری بود یعنی الان ؟ بیماری مسری آسمان سکوت و سیاه ؟ نه بابا ! این خواهری ما از اولش هم مجنونی بوده در نوع خودش بی نظیر ! تازه حالا لیلاش رو پیدا کرده مهربونم !
تو که نمی توانی اشک هایم را ببنی ودلداریم دهی .تو که نیستی تا ببینی ...
چه خوب الان هیچ کسی نیست تا شکستن بغض ،بی خیال ترین عضو خانه را ببیند.
چه خوب که نیستند.
نرگسم.دارم ...
مهم نیست.آنهایی که گفتی من نبودم.
پس دیگر چه فرق می کند...
من یک آدمم.یک دختر 21ساله...
مگر وسعت روح من چقدر است؟
لایکلف الله نفسا" الا وسعاها...
چرا نمی توانم کلمات را خوب ببینم.چرا؟پرده اشک سد راه دیدنم شده.چرا یادم نمی اید.یادم نمی آید روزی را که دلم سبک سبک بوده.
چرا برادرم نیست .نیست که اشکهایم را ببیند وپاک کندچه خوب که نیست.می دانم که تاب دیدن بی تابی مرا ندارد.من راضی به آزار آقا مهدی نیستم ونبودم.کاش کوتاهی ام را ببخشد.
کاش بیاید وراهنمایی ام کند که چه تصمیمی بگیرم که چه کنم با این دل؟
کاش...
بگذریم....
نمی توانم ...
ببخش
من نیستم , اما بخدا اشکهایت را می بینم ! فقط نمیتوانم آنها را از روی گونه های لطیفت پاک کنم ! آجی من باربا ماما نیستم که !( یه کارتون دوره کودکی که دستهاشون بزرگ میشد یا میتونستن به هر شکلی در بیان !)
بعد اینایی که گفتم هستی ! دماغت اومد خورد به صورتم ! پینوکیو !
داداش مهدی هم , همون دوروبرهاست ! فقط تو اینقدر بی تابی که حواست به حضورش نیست . یک کم که آروم شدی می بینیش ....
خواهرم , زهرایم , عزیزم , آرام باش ... خدا با تست , دیگر چه می خواهی ؟
پسستت و خوندم خوابیدم بیدار شدم دوباره خوندم یه جرقه ای زده شد یه پست گذاشتم و همه کارهام مونده و نشستم اینجا در رویای کودکی ها...بیا ببین که تا تو نبینی آروم نمی شم شاید یادت بیاد همو کجا دیدم
راستی نویسنده سمیه است ؟!
خصوصی
خصوصی بی خصوصی !
این کامنت عمومیست ! نه نویسنده زهرای من است , زهرا زین الدین ! راستی با سمیه هم امروز صحبت کردم ! دختر سرزمین آفتاب , گرفتار سرمای سرزمینش بود ! در کنار پدر و مادرش , عزیزانش ...
بعد , آمدم , خواندم , دلم را جا گذاشتم در کلماتت ! حالا چگونه دلم را و کلمات تو را با هم به این سرا منتقل کنم !؟ سایه , کتابهای سفارشی ات در دستانم هستند برای خواندن ! اگر مشغله ها بگذارند ...
ممنونم مهربانترین و حقیقی ترین همسایه مجازی من .
به همه دوستانم توصیه می کنم خواندن این پست زیبای سایه ام را :
http://shadowplay.blogsky.com/1390/09/28/post-335/
خب این الان خطاب کی بود به کی ؟!
صاحب اختیاری !
فدای مهربونیت و تبریک به قلب مهربونم زهرا جان
فدای تو و زهرای گلم برم سایه جانم . چقدر دوستتون دارم من , فقط خدا میدونه . ممنونم از هردوتون .
الهی !
نه من آنم که زفیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد
نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم
چو گدا بر سرراهی
کس به غیر ازتو نخواهم
چه بخواهی
چه نخواهی
باز کن در
که جز این خانه مرا نیست پناهی...
باز کن در
به قول برادر بزرگوارم اردک عزیز , این خانه در ندارد که نیاز به دق الباب نداشته باشد خواهر ! اگر منظورت منم , که اگر منظورت صاحب این خانه هم باشد که باز شمایانید که مهربانترینید ! و باز هم صاحب همه ما که او هم ....
وای چه خبر شد زهراجانم ؟!!!
کاش او الان روبه رویم بود تا
اینگونه خطابش می کردم:
نوشیدن یک جرعه از
شرابِ چشمانت
برای مستی یک عمرِ من
کافیست؟
مستم می کنی برادر؟؟؟
زهرا , ژهرا , زهرا ... برادرت که با تو هست , اما شاید او که در راه است , نماینده ای باشد از جانب برادر ! آرام باش عزیز دلم , آرام باش ....
باور کن خدا در تمام لحظه هایت جاریست عزیز , حواست را به که داده ای خواهرم ؟
بار الها .. ز سرکوی تو بیرون نرود پای خیالم ، نکند فرق به حالم

چه برانی چه بخوانی ، چه به اوجم برسانی ،، چه به خاکم بکشانی
نه من آنم که برنجم نه تو آنی که برانی .
حسنالله ونعم الوکیل...
نرگسی من آروم آرومم.نگران من نباش آجی.من هم از شما وسایه جان وهمه دوستان تشکر می کنم.
امیدوارم کاستی های ولغزش قلمم را به بزرگواری وقدرت قلمتتان ببخشید.
هرکس که خواندودلش تکانی خورد ویادپاکترین روزهای زندگی اش افتاد برای دل من وجسم مادرم دعا کند.
یاعلی.شب خوش
فدای تو که همیشه شعر و آیه ت درهم و دم دستته ! خوبه با این حواس مثلا پرت دلت , حواس ذهنت جمع جمعه ! خوش به حالت خواهر ! من که آلزایمری گرفته ام که مگو !
می دونی گاهی باید کودکی کنیم و این کودک درون و زنده نگه داریم ... ای کاش بتونم کودکی زیبایی برای بچه هایم بسازم که با عشق ازش یاد کنند
وای سایه جانم , منم همش به این فکر می کنم که دوست دارم بچه ها , بچگی کنند حسابی و خاطرات خوشی داشته باشند از این روزهاشون ! اما نمیدونم چرا اینا زودتر از سنشون بزرگ میشن !
سلام.میگم من بی گناهم.تقصیر تغییرات شدید آب و هوایی بود یعنی اختلاف دمای بین مشهد و کیش.اصلن خراسان بدون تربت حیدریه که خراسان نمیشه.
سلام .خوش اومدین .
من به سمیراجان گفتم اشتباه شده و این کسی که به نام ببر 89 همچین مطلبی نوشته آقای .... ما نبوده , قبول نمیکرد ! ببین سمیراجان , چه اعتراف قشنگی کرده اند این عزیز ما !
حالا این بار رو گذشتیم ازتون , ایشاله دفعه بعد ارادتنامه تون رو بخونیم تو وبلاگتون !
شب بخیر
شبا اینجا میتینگ میذارید؟!!
خو آره ! کجا بودی تو حمید !؟؟؟
راستی سلام . شبت بخیر !