چرا یادم نمی آید آخرین بار , کی و کجا چایی ام را با نعلبکی خورده ام و لواشک و تمبر و آلوچه , یا بستنی قیفی را در خیابان ؟ کی تخمه ژاپنی را با پوست جویده ام ؟ کی سوار تاب و سرسره شده ام ؟ کی به نانوایی رفته ام ؟ کی بر روی پشت بام , یا درحیاط روی تخت , در حین شمردن ستارگان خوابم برده ؟ کی دستان پدر و مادرم را بوسیده ام ؟ کی نقاشی کشیده ام ؟ مثل غروب های تابستان که پدرم بعد از یک روز سخت و گرم , به خانه باز می گشت و من نقاشی ام را زیر قالی , کنار بالش و متکای همیشگی پدرم جاسازی می کردم تا او مثل همیشه پیدایش کند و لبخندی بزند و گونه هایم را ببوید و ببوسد ؟
کی کنار دار قالی مادربزرگم نشسته ام ؟ دار قالی ... ؟!! راستی , اسم آن وسیله فلزی که با آن رشته های قالی را محکم می کنند , چه بود ؟ آخرین بار کی به مرغ ها دانه داده ام ؟ اصلا مرغ های مادربزرگم چند تا بودند ؟ درخت های انجیر خانه پدربزرگم الان کجایند ؟ چرا میان اینهمه ساخت و ساز جدید , من تنور مادربزرگم را پیدا نمی کنم ؟
چرا مادرم دیگر دل و دماغی برای پختن شیرینی خانگی ندارد ؟ یاد آبگوشت های ظهر جمعه بخیر , یاد نذری پختن های دسته جمعی بخیر , وقتی همه فامیل در خانه ما جمع می شدند !
آخرین بار کی از ته دل خندیده ام ؟ کی جیغ کشیده ام ؟ کی در زیر باران دویده ام ؟ کی دور هم فیلم هندی نگاه کرده ایم ؟
دفتر خاطرات دوره دبستانم را کجا گذاشته ام ؟ چند وقت است خاطره امروز چگونه گذشت را ننوشته ام ؟ چقدر روزهایم شبیه هم شده .... !
چند وقت است عکس های تازه ظاهر شده ام که هنوز بوی لابراتوار با خودش دارد را در آلبوم نگذاشته ام ؟ اصلا آلبوم هایم کو ؟ مدتهاست عکس کاغذی ندیده ام . کاش هیچوقت موبایل اختراع نمی شد !
کی دخترعموی پدرم و بچه هایش را دیده ام ؟ آخرین مهمانی شب یلدای فامیلی مان کی بوده ؟ چرا عیدها دیگر هیچکس اسکناس تا نخورده از لای قرآن , به دستم نمی دهد ؟ پدر و مادربزرگم کجایند ؟ چرا باید سراغ آنها را از دربان قبرستان بگیرم ؟ راستی آخرین بار کی به قبرستان سرزدم و به مادر داغداری سرسلامتی گفتم ؟ کی صورت کودک تکدی گر یا گلفروشی را نوازش کرده ام ؟
کی به دوستم , خواهرم , برادرم گفته ام چقدر دوستشان دارم ؟
کی تلاش کردم تا قرآن را حفظ کنم ؟ چرا من سوره هایی را که در کودکی حفظ بودم , فراموش کرده ام ؟ آخرین بار کی در مسجد نماز جماعت خوانده ام ؟ کی پارچه سبزی را به شبکه های ضریحی دخیل بسته ام , یا برای برآورده شدن حاجاتم , شمع روشن کرده ام ؟ یا نقل مشکل گشا پخش کرده ام ؟ چرا قبلا بیشتر روی خدا و قدرتش حساب می کردم ؟ بچگی هایم خدا بزرگتر بود و حالا که من بزرگ شده ام , انگار ..... انگار قبلتر ها , مومن تر بودم !
چرا یادم نمی آید آخرین نامه ای را که به خدا نوشته ام !
کی و کجا قایم باشک بازی کرده ام که هنوز بعد سالها , خودم را پیدا نکرده ام ؟ در کوچه پس کوچه های شهر شلوغ درونم گم شده ام انگار !چرا حالا که مادرم بایددستم را محکم بگیرد که گم نشوم , نمی گیرد ؟ حالا که دنیا شلوغ تر شده و نامردمان هم بیشتر !
آخ که یاد بازیهای کودکی , یاد کارتونهای کودکی ,یاد دوستیهای کودکی بخیر ! یاد سندباد , علی بابا , زنان کوچک , هاچ زنبور عسل ! راستی اسم دوست هاچ چه بود ؟ اسم هم کلاسی کلاس اولم که بغل دستم می نشست چه ؟ چرا معلم فارسی سوم راهنمایی ام را یادم نمی آید ؟ چرا من دیگر خیلی چیزها و خیلی آدمها را دوست ندارم ؟ نکند در اوایل دهه سوم زندگی , آلزایمر گرفته ام ؟
چرا حالا که خاله شده ام , نمی توانم خاله بازی کنم ؟ چرا حالا که بزرگ شده ام , نمی توانم بزرگی کنم ؟ چرا حالا که باسواد شده ام , نمی توانم به دیگران کمک کنم و برای کبری عینک بخرم و برای عمه ام دستکش که دستهایش کمتر سیاه شوند ؟ چرا نمی توانم برای دوستم ژاکت بخرم که کمتر سردش شود و یا شال که بینی اش دیگر سرخ نشود ؟ چرا نمی توانم پول عمل جراحی آن دختر جوان را تهیه کنم ؟ چرا پولم کفاف خرید عروسک سارا را نمی دهد ؟ چرا من نمی توانم هیچ کاری بکنم ؟ چرا نمیتوانم برای آن پسر جوان شغلی دست و پا کنم ؟
اگر زنده ام که باید بتوانم ! گاهی می گویم کاش بزرگ نمی شدم ! چه دروغ قشنگی یادمان دادند : بزرگ که بشوی , می توانی ! اما حالا دیگر خوب فهمیده ام که خواستن همیشه به معنای توانستن نیست ! حالا من خیلی کارها نمی توانم بکنم , ولی کاش می توانستم ! چرا خودم را فریب می دهم ؟
شاید یک فرق بزرگ کرده ام : آن زمان می خواستم , اما نمی توانستم ! حالا که می توانم , نمی خواهم .... نه ؟
پی نوشت :
این پست از من نیست . جرقه ای که ناگهانی بر ذهن دوستی عزیز وارد شد و باعث نوشتن این دلنوشته ها شد و ... من که افتخار این را یافتم که میهمان این افکار قشنگ, در قالب کلماتی زیبا باشم در این سرا ! نام نویسنده اش را شما حدس بزنید . بعدتر اگر لازم بود , دوست نویسنده مان خود توضیحاتی خواهند داد .
پی معرفی نوشت :
مهلت حدس زدن تمام شد ! نویسنده این متن زیبا , خواهرم زهراست . برنده این مسابقه هم سپیده عزیز است که جایزه اش نزد خودم محفوظ می باشد ! ممنون از همه کسانی که شرکت نکردند ! و همه کسانی که حدس زدند ! و ... دیگر هیچ ...
پی تکمیلی نوشت :
این چه حس غریبی ست که همه ما نسبت به دوران کودکی داریم , نمیدانم ! اما خواندن این چند سطر , چقدر همه ما را به گذشته و به همه خاطرات زیبای کودکی هایمان برگرداند ؟ جدا از کامنتهای زیبای همگی شما , پست زیبای سایه عزیزم را هم بخوانید و مانند من از خواندنش لذت ببرید .
هییییییییییی
چقد دلم تنگ شده بود!
واسه کی حمید؟؟؟
دوستان عزیز :
وقتی میخواهید یک حرفتان همچین تو دل برو بشه
و کل بلاگستان بدونند ، یک کامنت خصوصی برای سهبا درج کنید
و زیرش هم تاکید کنید خصوصی !
لطفا خصوصی
you are exactly right!!!!!
سلام ابجی گلم
باران دست بوس است
سلام برسانید
تولد هم مبارک
انشا ا... که زود تر خوب شوند
ولی من بیشتر دوران کودکیم را یاد می اورم از شستن رادیو گرفته تا برداشتن مداد رنگیهای شما پاره کردن نقاشیها یتان رفتن به نانوایی با دختر خاله دور هم شب چله سیزده بدر ها خانه خاله جان با درختهای انار انگور انجیر با گلهای لاله عباسی و.........
سلام داداش مهدی گلم . فدای شما بشم من ! قربون اون بارون کوچولوی خوردنیم بشم من . میدونی چقدر دلم براتون تنگ شده داداشی ؟ همین امشب جای نون سنگک و کتلت ها رو خالی کردم ها !
بعد اینکه شستن رادیو رو خوب یادمه ! بقیه رو هم ! خوبه دیگه هر چی ما جاانداختیم , شما کامل کردی داداشی .
سلام برسون , ببوس بارانم رو .
خوب بذارید آرام آرام گریه کنه دیگه
خصوصی
البته خصوصی نیست چون هستی نمونه گفت میگم
چاره چیه جز آرام گریه کردن عزیز مهربان ؟ دلهای گرفته ,دلهای تنگ , به اندک بهانه ای بارانی می شوند ! کاش میشد مرهمی باشیم برایشان ! کاش میشد ....
سلام
حقیقتاً زیبا بود
کاش می شد مثل آواز خوش یک دوره گرد، زندگی را دوره کرد
به قول مرحوم قیصر امین پور:
" باد بازیگوش، بادبادک را
بادبادک، دست کودک را
هر طرف می برد
کودکی هایم
با نخی نازک
به دست باد آویزان"
یاحق
سلام بر همشهری خوب خودم . کلا من از دیدن هر که نامش پسوندی از وطن داشته باشد خوشحال می شوم ! بخصوص برای حساب بردن برخی لازم هست ( قابل توجه جناب ببر عزیز !)
خداوند رحمت کند قیصر عزیز را . شعر بسیار زیباست . ممنون از حضور پرمهرتان .
صرفا برای خوشحال کردن شما بود
باعث افتخار جامعه تربتی ها خواهد بود , شهروندی چون شمایی برادر ! اینرا حقیقتا می گویم ... هرچند , چه فرقی می کند اهل نهاوند باشی , مشهد یا تربت حیدریه , مهم دلهایند که نسبتشان بیشتر از اینهاست !
سلام بانو...
ممنون از عنایت تان...
آواز « سحرگه رهرویی در سرزمینی...» گویا در گلبانگ2 استاد باشد....
سلام .
ممنونم بزرگوار . به گمانم آمده بود شعر رهی معیری را می فرمایید . ممنونم از لطفتان . حتما دوباره مراجعه خواهم کرد به این آلبوم استاد .
سلام سهبا بانو
یه لحظه فکر کردم اشتباه اومدم
سهبا
نرجس ؟
نمیدونم اسم واقعیتونه به گمونم
ممنونم از دلداری وارامشی که دادین
عذرخواهی لازم نبود
باید یکی مثه شما بنویسه ویکی مثه من دلتنگی کنه وخودشو سبک
سلام آرام عزیزم . اشتباه نیامدی مهربان . من همانم !
دلتنگی ها , نشانه وجودی مایند عزیز , منتها نباید زیاد به آنها مجال داد که زندگیمان را زیر و رو کنند ! باید کنار آمد ....
همیشه سلامت باشی و پایدار عزیز .
آن حس غریب
آن کودکی های گمشده در غبار
آن حس خوب دست نیافتنی
بگذارید ننویسم
که
یک سینه سخن دارم
آن شرح دهم یا نه
نه
نه
نه
ای بابا ! شما اخیرا همش دم از نگفتن و ننوشتن میزنید ها کیارش عزیز ! این چه حسی ست که سرباز کرده در درون اکثر ما ؟
آنقدر زیبا بود و کامل که فقط می توان گفت درود
گاهی خیلی تلاش می کنیم که کودک درون را زنده و فعال نگه داریم و گاهی هم موفق می شویم اما آن نمی شود که باید بود
ازش بی خبر نیستم حالش بدک نیست و مدت هاست دنبال فرصت می گردد برای خودش شدن یه وقت هایی که خیلی هم این یه وقت ها زیاده کسی بهش اجازه نمیده و همه میگن این کار از شما بعیده / این کار ... اما زنده نگهش باید داشت
راستی چرا دیگر کسی اجازه بهانه گرفتن نمی دهد
چرا نمی شود راحت قهر کرد و زود آشتی کرد
چرا دیگر نمی شود راحت گریه کرد
چرا ...
ممنون نرجس جان
بسیار عالی بود
وقتی کاری را دلت می گوید انجام بده عزیز دل ! کاری به نه گفتن های دیگران نداشته باش !
و اینکه آدمها وقتی دلهایشان با هم باشد , بهانه می گیرند ! دوستی ای اگر نباشد , بهانه هم جایی نخواهد داشت ... می شود قهر ها را سریع به آشتی ها بدل کرد , می شود راحت گریه کرد , راحت خندید , هر چند در این روزگار وارونه , سخت شده اینکارها , اما .... باور کن باز هم می شود !
چقدر دنیای دلتان را دوست دارم نازنین ... ممنونم از حضور زیبایت .
محشر بود
خوشحالم خوشت اومد وانیای عزیزم . کم پیدایی خانومی و ما هم دلتنگ شما !
سمیرا خانم
من سرفرصت خدمت خواهم رسید
ولی چون در نوشتن زیاد تبحری ندارم لذا مستئعی معذور دارید مارا
خب شما دستخط بدید من خودم تایپ میکنم پدرخوانده عزیز , فقط به این بهانه فرار نکنید از گفتن لطفا!
سلام
نرگس جون با خوندن این پستت یادم افتاد که عرفانه همین دیروز پریروز بود با آب و تاب و خنده داشت تعریف میکرد با بچه ها ته کلاس لواشک و آلوچه دست به دست می دادیم ومی خوردیم و نمی دونی مامان چقد مزه داد اول باورم نشد کلاس پیش دانشگاهی و درسهای فوق برنامه وساعت شش بعدازظهر روزهای پاییز و با استاد های سختگیر مدرسه اینها ، گفتم معلم چیزی نگفت گفت نه اصلا نفهمید اما من مطمئنم که فهمیده و برای رفع خستگی اینها چیزی نگفته !
راست میگفت چه حس و حالی داره یواشکی چیزی خوردن !
اما نمیدونم چرا من خیلی دوست دارم که بزرگ شدم و اصلا هم دوست ندارم برگردم به کودکی !اما ناتوانی دوران پیری رو اصلا دوست ندارم !(باید بررسی روانشناسانه بشم )
ببخشید که کامنتم اینقدر طولانی شد .
یلدا هم بر شما مبارک
والا منم نه حسرت گذشته رو دارم , نه آینده رو ! هر سنی واسه خودش خوبه دیگه ! اما به قول شما منم ترجیح میدم به پیری نرسم که بخوام ناتوانی هاش رو هم ببینم ! وای !!! نه !!!!
ایشاله شما همیشه سلامت و سرحال و پرتوان باشید عزیزترینم . به عرفانه جان هم سلام برسونین و بفرمایید قدر این روزهاشو خوب خوب بدونه .
یلدای شما هم خوش .
سلام بر خواهر بزرگ و بزرگوارم.
من به قدر شما خوب نمی نویسم.اینجاست که تفاوت آدم با سواد و بی سواد مشخص میشه .واقعا از قلم دلنشین شما لذت می برم.دعاگوی شما هستم اگر لیاقتی باشد
سلام عزیزم . خوش اومدی خانومی . اختیار دارین شما . بگذریم که این نوشته , متعلق به زهرای عزیزم هست , اما نظر لطف شماست به قلم ناچیز من .
همیشه محتاج دعایتان هستم و منتظر قدومتان بر این سرا .ممنونم باز .