۱-
فلک با من مانده بی تو , سر سازگاری ندارد
ازین دشمن جان عاشق , دلم چشم یاری ندارد
نگویم که در عشقبازی , چرا خوب ننشیندم نقش
کسی کز سر جان گذشته , غم بدبیاری ندارد
یکی همچو من بهر معشوق , یکی بهر دلخواه دیگر
به عالم کسی را نیابی , که چشم انتظاری ندارد
فتاده ست در صیدگاهی , که راه رهایی از آن نیست
بمیرم برای دل خود , که جز زخم کاری ندارد !
دل ناتوانم ازاین پیش , چه بار فراقی که می برد !
کنون طاقت او شده طاق , دگر بردباری ندارد
تو ای دور افتاده از من , چه می پرسی از حال و روزم
جدا از تو طفلی یتیمم , که جز آه و زاری ندارد
ترا دوست دارم , و لیکن , نپرسم مرا دوست داری ؟
که ترسم برون آید از کار , سئوالی که آری ندارد !
مرا گر برانی نرنجم , که از لطف زودم بخوانی
که دیده ست چون من عزیزی , که پروای خواری ندارد ؟
مذاقم شود تلخ از آن می , که باشد خمارش ز دنبال
من و مستی از بوسه تو , که در پی خماری ندارد !
جدا از تو در آشیانه , دلم تنگتر از قفس شد
بهار است , اما گلستان , صفای بهاری ندارد
به دیواری از جنس کاغذ , توان بی خطر پشت دادن
به پیمان تو تکیه کردم , که آن استواری ندارد !
استاد محمد قهرمان
89/8/16
۲- ساعت ۶/۳۰ صبحه . از خونه زدم بیرون تا برسم به سرویس اداره . مساله ای حسابی فکرم رو به خودش مشغول کرده . یک نگرانی و ترس غریبی توی وجودم خونه کرده . همینطور که دارم با خودم حرف میزنم و راه میرم ، به یکباره می بینم ماه تمام در شرایطی بسیار نزدیک به زمین ، روبروی من قرارداره . و جالب اینجاست که تا مسیر بسیار زیادی همینطور چشم در چشم من ، با من راه میاد . حس می کنم حرفهام رو با خودم شنیده و میخواد چیزی به من بگه . یک لحظه به صدای ماه گوش میدم .... نگرانیم تا حد زیادی برطرف میشه .
۳- این دو سه روزه حال و روز خوبی نداشتم . گاهی به ندرت پیش میاد روزهایی که پشت سر هم اوضاع روحی ام به هم ریخته باشه . خسته و کلافه م . می دونم که تحمل کردن من در این شرایط خیلی سخته . هر چند سعی می کنم به سکوت بگذرونم این روزها رو ، هر چند سعی می کنم صبور باشم ، اما خب ... کار ساده ای نیست . گاهی دیوار محکم اعتماد آدم به راحتی ترک می خوره . گاهی از اینکه اینقدر ساده ، سعی در فریب خودت داری عصبانی میشی . گاهی از اینکه تمام دروغها ، ریاکاری ها ، فقرهای اطرافت رو نادیده می گیری از خودت لجت می گیره . حالا این فقر ، فقر مالی باشه یا فرهنگی یا اعتقادی ... در هر حال ، این چند روز با همه سختیش می گذره ، اما کار سختیه از نو ساختن و ترمیم ترک های دیوار ذهنم ..
4- خیلی بده حس کنی همین حالا کسی هست که در حریم شخصی و خصوصی تو داره قدم میزنه ، بی هیچ مشکل و ناراحتی . گاهی حس می کنم چقدر فاصله گرفته ایم از آموزه های خوب انسانی و دینی مون . یادمه بچه که بودیم ، مامان و بابا همیشه می گفتند سرک کشیدن توی چاردیواری خونه دیگری خوب نیست ، می گفتن خدا از آدمی که توی زندگی دیگری فضولی کنه خوشش نمیاد و ما چقدر برامون مهم بود کاری نکنیم که خدا از ما ناراضی باشه . هیچ ترسی هم از آتیش جهنم یا نرفتن به بهشت نبود ... اینقدر این اخلاق در من نهادینه شده که اگه دو نفر جلوی من با هم صحبت کنند ، حتی اگه با صدای بلند ، بدونم شخصیه صحبتهاشون ، نمیشنوم ... اگه عکسی یا خاطره ای از کسی جلوی روی من باشه ، نمی بینم ! شاید واسه همین هم هرگز نتونستم تقلب کنم ... همیشه سعی کردم به حریم شخصی افراد احترام بگذارم و دخالتی در چارچوب زندگی شون نداشته باشم . حالا با این شرایط فکر اینکه کسی بخواد این خط قرمز زندگی من رو بشکنه ، خیلی اذیتم میکنه ....
باید رها بشم از این افکار مسموم ...
5- دارم میرم سفر . اگه خدا بخواد هفته دیگه مراسم ازدواج یکی از برادران عزیزمه . شاید یکی از دلایل بهم ریختگی اوضاع روحی من همین باشه . اینکه توی همچین شرایطی من اینقدر دورم و کاری از دستم بر نمیاد . در هر حال اینو گفتم تا بدونید حضورم در شبکه ، اگه صفر هم نباشه ، بسیار کم خواهد بود . یک هفته زنگ تنفس واسه همه دوستان خوبم که آسوده بشن از پرحرفی های من .
6- ماه مهر نزدیکه . ماهی که حتی همین حالا هم شوق و ذوق رسیدنش با من هست . ماهی که یادآور خاطرات بسیار زیبا و شیرین دوران مدرسه و دانشگاهه . مهرماه ،پل مهربانی ها بوده و هست . یک امکان برای دوستی های تکرار نشدنی . اصلا به نظر من تمام لحظه های این ماه ، پر از شور و شعف و نشاطه . پراز دوستی و مهربانی و خنده و شادی.... کاش برای همیشه دانش آموز کلاس مهربانی معلمان خوبمان می ماندیم ... کاش همه روزهایمان روزی از مهرگان بود ... امسال ، این شور و شوق ، در خونه کوچک ما ، همگانی شده . نیایش هم به جمع مهری ها پیوست ..
7- توی پست چهارصدم ، از هر کدام دوستان خوبم ، یک خاطره ، یک تصویر بیان کردم . به نظرتون توقع زیادیه اگه ازتون بخوام شما هم یکی از اولین تصویرها ، یا پررنگ ترین خاطره ای که از این وبلاگ یا صاحبش دارید رو برامون بیان کنید ؟ هر چی باشه ، تلخ یا شیرین ، بد یا خوب ، خوندنش برام باارزشه . همینجا از همه دوستانی که این لطف رو در حقم ادا می کنند ، پیشاپیش تشکر می کنم . در پناه خدا باشید همگی .
به مناسبت چهرصدمین پست ...
یادم نمیاد چه روزی بود و چندم این ماه و سال ! مدتهاست حساب همشون و رها کردم !
فقط یادم میاد گوشی رو برداشتم و شماره ای رو که برام گذاشته بودی گرفتم ... استرس هم داشتم ! وقتی جواب دادی نمی دونستم چی می خوام بگم چجوری حرف بزنم و ... تو هم که تیزی زودی شناختی ! و من نمی دونستم جواب اشکهات و صدای بغض آلود تو رو چطور باید بدم ... حسابی کم آورده بودم . این پررنگترین خاطره ای یه که ازت دارم ....
و بعد اون روز که کلافه داشتم تو اتوبان می رفتم زنگ زدی و .... سه تا ماهی برام آوردی !
به امید تکرار همه روزهای خوب ! و همیشه خدا نگهدارت باشه سهبا جان ...
روزها خیلی زود میگذرن سایه جانم ، خیلی زود ... اما خاطره هاش واسه همیشه موندگارن ! اون دو روز ، از بهترین روزهای عمرم بود .. وقتی به من زنگ زدی ، از شدت هیجانی که داشتم ، به خاطر یکی از بهترین هدیه های خدا به من ، به خاطر تپش قلبی که داشتم از عظمت مهربونی خدا ، به خاطر شنیدن صدای بهترین هام ... هیچوقت اون دو روز رو یادم نمیره ... هیچوقت یادم نمیره سایه جان ...هیچوقت ........
و اون دیدار سه نفره ، اون ماهی ها ، که نمیدونم بالاخره سه تا شدند یا نه ... اما واسه تعبیر خوابت شروع خوبی بود ......
به امید تکرار همه روزهای خوب ... به امید اینکه هر روزمون رو یکی از اون روزهای خوب خدا کنیم ........ سلامت باشی و دلشاد ...
سلام سهبا جان !!
سفر خوش بگذره و عروسی هم همینطور ...
پابوس امام رفتی التماس دعا دارم .
شاد باشی عزیز
دوباره سلام گلم .... لایق زیارت باشم ، مگه میشه از شما فراموش کنم سایه دلم ؟
سلامت باشی و سرزنده .
سلامممممم سهبا جان
حالت رو درک می کنم ..منم گاهکی بهم میریزیم...یعنی همه همین طورن..مطمئنم طولانی نمیشه به لطف خدا...
سفر هم به خیر و سلامت...خوش بگذره...
اولین تصویری که از تو دارم عزیز ....سهبا...شعر...استاد قهرمان و مهربانی و ایمان.......
سلام خانومی .
زندگی ما هر روز یه رنگی داره .. یه شکلی ....امروز خیلی بهترم از دیروز ... امید که فردا بهتر از امروز ..... تا باشه مهربونی دوستان خوبم ، بهتر هم میشه ...
ممنونم عزیز . لطف داری شما ....
و چه خوبه که اسم من ، یادآور نام استاد همیشه قهرمانم باشه ... باعث افتخار من میشه .... بازم یه دنیا ممنونم .
جالبه برام این هما هنگی های تصادفی.....
من الان داشتم می خوندمت...صفحه رو بستم دیدم اون ور برام کامنت گذاشتی....
دوباره آرزوی سفری خوب و به یاد ماندنی دارم برات.....
هماهنگی های دنیا زیادند ... باید فقط سعی کنیم ببینیمشون . دلها که باهم باشند ، هماهنگ هم میشن عزیز دل .
سلامت باشی و سربلند . بازم ممنون از اومدنت .
۱.بازهم یادگاریهای استاد قهرمان عزیز در سایه سار با دلهای ما عشقبازی کرد و آرامش یافتیم در این صبح سرد تابستانی
عیب نداره با دیدن خانواده همه چی فراموش میشه

۲.ساعت ۶:۳۰؟مگه چند بیدار شدی؟من که اگه ساعت ۹ هم بیدارم کنن کلی غر می زنم
۳.این نیز بگذرد اما چه کنیم با ترمیم ترک های ذهن نرگسی؟
۴.پا گذاشتن در حریم خصوصی اینو خوب اومدی من که اعصابم داغون میشه وقتی بفهمم کسی به مسائل شخصیم سرک میکشه دوست دارم اون آدم رو خفه کنم
۵.درکت می کنم شدید تنها خواهر باشی و هی بپرسن پس خواهر آقا داماد کجاس؟چرا نمیاد ببینیمش؟اما صبر کنی به اونجا هم میرسی و کلی هم برای تو کار مونده که باید انجام بدی
یک هفته زنگ تنفس واسه همه دوستان خوبم که آسوده بشن از پرحرفی های من . این یعنی چی هان؟
دیگه نبینم یا نشنوم درباره نرگسی من اینجوری گفته باشی باشه؟
۶.باز آمد بوی ماه مهر... خوشحالم که لحظات خوشی داشته ای آه مدرسه کجایی یادت بخیر
بوی دفتر تازه کتابای جلد نگرفته و مشقای ننوشته
۷.چی بگم درباره مهربونیات که حدو حصر نداره مهربونم راستش برای اولین بار که خووندمت نمی دونستم چند سالته فکر کردم یه دختر ۱۵ -۱۶ ساله بازیگوشی که تو مدرسه شون دوستای زیادی داره ولی وقتی فهمیدم چند سالته و حتی بچه داری از خجالت خودم برای اولین بار استاد خطابت کردم
1- خوشم میاد که یادگاریهای استاد تو رو هم آروم میکنه مریمی جونم ...



یادم نمیاد مریمی ... ولی یادمه کامنتت رو واسه تولدم ..... فدای مهربونیت گلم .....
2- ای تنبل . با این حساب الان باید بهت بگم صبح بخیر دیگه ، نه ؟؟؟ عزیز من صبح ساعت 6 ( البته با اجبار کار !) بیدارم.....
3- زود خوب میشه ، نگرانش نباش ... من تو این چیزا به بیماری آلزایمر دچارم ...
4- خطرناک شدی مریمی ! خفه کردن بهت نمیاد ها ! مطمئنی حالا ؟؟؟
5- مشکل من میدونی کجاست ؟ اینکه همه به نبودنم عادت کردن ! دیگه کسی نمی پرسه خواهر دوماد کجاست ؟ خیلی لطف کنند ، می پرسن کی میاد ؟؟؟ ( بخصوص وقتی کارشون گیر من باشه !)
6- آخ کجایی مهر ماه دوست داشتنی من .......
7- استاااااد ؟؟؟؟؟
از رفتن جانان ز برم رفتن جان به


عمری که به تلخی گذرد،مردن از آن به
سلام به خواهر پریشونم.نبینم اینطور تلخ بنویسی.هرچند حال منم دست کمی از حال تو نداره.اما...
مگر چاره ای به جز صبر هست؟
به دیواری از جنس کاغذ،توان بی خطر پشت دادن
به پیمان تو تکیه کردم،که آن استواری ندارد
راستی چقدر اسم پستت زیبا است.
فقط تبریک تولد آقا مهدی ومنو کم داشت..
سفرتون بی خطر.انشالله خوش بگذره خواهر.ایشالله آقا داداشتون هم خوشبخت وعاقبت بخیر بشن.
تو این یه هفته با دلتنگی ما چه میکنی؟
راستش این تلخی شدید ، مربوط به دیروز صبحه ... امروز خیلی بهترم زهراجان ... شاید بهتر بود این نوشته رو نمیذاشتم امروز ......
بگذریم ، نبینم تلخ باشی خواهری ! تو باید خوب و سرحال ، آماده درس و مشق و مدرسه و مبارزه واسه آموختن علم باشی ها ! پس قوی باش لطفا ...
تولد خودت و داداش مهدیت پیشاپیش مبارک ...
دلتنگی تو رو که با تلفن حلش می کنم ، موندیم با دلتنگی بقیه چی کنم ؟
ضمنا خاطره یادت نره خانوم گل !
..جانا سخن از زبان ما می گویی ..سلام بر سهبا ،صهبای یقین ..که وجودش همه لطف و جانش همه صدق سخنش همه عشق است ..تصویر من از شما و وبلاگ شما بسیار فراتر از شیرینی و تلخی است ..اصلا از جنس این دنیا نیست و در چارچوب واژه ها گفتنی نیست ...این وبلاگ و همه یاران و سخنان و همه گل های رنگارنگ این بوستان صفا و یکدلی و همدردی و انسان دوستی چیزی نیست جز مشق عشق همنشینی با این وبلاگ همیشه ارمغان رهایی بوده است و نسیم جانبخش خدا و ترنم باران مهربانی و در عین حال خردورزی ....اری : انچه خوبان همه دارند تو تنها(یکجا) داری ..گردامدن این همه در یک منشور به ما نشان می دهد که نام گذاری این وبلاگ چقدر بجا بوده است "سایه سار زندگی " اشارات اغازین این پست وبلاگ و یاداوری دردها و زخم ها و یاداوری خودفریبی ها گواه راستین ان است که در سایه سارزندگی کوچکترین نقطه ای از قلم نمی افتد و همه پرده ها و لایه های زندگی همه انسان ها فارغ از ائین و نژاد و نگرش و جایگاه در پهنه گاه و گیتی (حتی در لفافه و تقیه هم که شده )جایی در این خانه می یابند ...اری هیچ گاه از یادم نمی رود که یک گفتگوی خردورزانه در باره دغدغه های اندیشه سوز ذهنی، آغازگاه پیوند من با این گلستان پر گل بوده است ..و در واقع گویی در اینجا همه چیز فقط بهانه است بهانه ای برای عشق ورزی و ابراز دوستی و گسترش ائین مهر و کیش صدق و پیوستن قطره ها به همدیگر و همراه شدن سی مرغ و حرکت برای دیدن سیمرغ ...
اری : قطره دریاست اگر با دریاست ورنه قطره همان قطره و دریا دریاست
سلام .
باور کنید زبان سخنم خاموش میشه در برابر شما ، بخصوص وقتی اینهمه لطف و مهربانی و صفای دلتون رو ، به من تقدیم می کنید ... من که همیشه در برابر شما ، کلام کم میارم ، حالا دیگه چی باید بگم ؟
فقط اینو میگم همیشه برام افتخار بزرگی بوده آشنایی با شما و خوشحالم که جزء اولین دوستان ظاهرا مجازی من بوده و خواهید بود ... کاشکی اندیشه های شما ، فراگیر دنیای حقیقت ما آدمها بشن که در اینصورت چقدر دنیا جای زیباتری خواهد بود برای زندگی کردن ...
ممنونم استاد بزرگوار. نظرتون به اندازه یک دنیا ارزش داشت برام . ممنونم که بی نصیببم نگذاشتید .
سلام مهربان بانو سلام مهربان مادر
بزرگ دلی چون شما را چه شده است که اینقدر دلگیر و خسته ؟
چه کسی به خود جرات داده مهربانی چون شما را ناراحت کند و پا را از حریم خود فراتر بگذارد؟
این بهم ریختگی هم بد نیست در آن صید های خوبی شکار خواهد شد خوب است به سفر می روید در این روزها شاد و سرزنده و پر بار بازگردید به خیر و خوشی عروسی برادر گرامتان هم مبارک باشد
سلام نازنینم .
خستگی گاهی می آید ، زود هم می رود ..... مهم نیست نازنین . گاهی غر زدن برای من هم مزه دارد ... لوس می شوم برای نازنینانی چون شما ......
از پس بهم ریختگی ها ، نظم هایی برمی آید که زندگی را معنای بهتری می بخشد .. با شما موافقم مهربانم ...
سلامت باشید و سرزنده ... لحظات شما هم شاد باد .
اما تصویر شما کو از این خانه و صاحبش مهربانم ؟
سلام مهربان بانو سلام مهربان مادر
بزرگ دلی چون شما را چه شده است که اینقدر دلگیر و خسته ؟
چه کسی به خود جرات داده مهربانی چون شما را ناراحت کند و پا را از حریم خود فراتر بگذارد؟
این بهم ریختگی هم بد نیست در آن صید های خوبی شکار خواهد شد خوب است به سفر می روید در این روزها شاد و سرزنده و پر بار بازگردید به خیر و خوشی عروسی برادر گرامتان هم مبارک باشد
دلم نیامد تکرار مهروانیتان را هم ، پاک کنم ... مرا می بخشید ؟
راستش این تلخی شدید ، مربوط به دیروز صبحه ...
دیروز صبح؟فکر کن ببین چه اتفاقی دیروز صبحت را تلخ کرد؟نکنه...
راس میگی ها اولین بار برای تولدت اومدم اما وقتی تو به وبلاگم اومدی و نظر گذاشتی در جوابت نوشتم «استاد» که خودتم متعجب شدی
- مشکل من میدونی کجاست ؟ اینکه همه به نبودنم عادت کردن ! دیگه کسی نمی پرسه خواهر دوماد کجاست ؟ خیلی لطف کنند ، می پرسن کی میاد ؟؟؟ ( بخصوص وقتی کارشون گیر من باشه !)
الهی فدات بشم نه اینطور نگو اگه فکر می کنی اینطوریه چون سرشون شلوغه دستشون نمی رسه یادی هم از تو بکنن و گرنه من می دونم یه نرگسیه و یه فوج فامیل عروس و دوماد که دوست دارن خواهر داماد باشه و خانومی کنه و از سلیقه های قشنگش استفاده کنن برای برگزاری جشن
چقدر من حرف میزنم جدیدا خودمم خبر ندارم
ادامه ش مربوط به دیروز صبح بود ... این دو سه تا بند رو دیروز نوشتم مریمی ... اما به نزدیک ظهر نرسیده با یه تماس قشنگ ، کلیش از بین رفت ... باور کن خانوم گل . راست راست میگم .

حالا خیلی هم جدی نگیر حرفهای منو مریمی ... وقتی برم به اندازه ای سرم شلوغ خواهد بود که یادم بره اصلا خواهر دوماد هستم و باید کلی خودم رو بگیرم ...... قیافه گرفتن هم بلد نشدم تو عمرم مهربونم !
حرفات شیرینه .. هر چی تکرار کنی سیر نمیشم .. مرسی که میای و واسم حرف میزنی مریمی جونم .
سلام بانوی مهربان
اولین دیدار و لبخندتون توی اداره و از وبلاگ قشنگتون شعر محشری که تو شب یلدا زمزمه کردین ...
فدای مهربونیت الهام جانم .
منم یادم نمیره قیافه قشنگ تو رو و چهره مهربون دایی عزیز رو ...
شعر شب یلدا رو شما هم گوش کردی ؟؟؟ ای جانم ...
در همین حسرت که عمری را کنارت مانده ام ...
در همین پس کوچه ها در انتظارت مانده ام ....
کوچه اما انتهایش بی کسی بن بست اوست ..
کوچه ای از بی کسی را بی قرارت مانده ام .
مثل دردی مبهم از بیدار بودن خسته ام
در بلنداهای یلدا ، خسته ، زارت مانده ام ...
مرسی نازنین به خاطر یادآوری اون خاطره ...
سلام مهربان بانو سلام مهربان مادر
بزرگ دلی چون شما را چه شده است که اینقدر دلگیر و خسته ؟
چه کسی به خود جرات داده مهربانی چون شما را ناراحت کند و پا را از حریم خود فراتر بگذارد؟
این بهم ریختگی هم بد نیست در آن صید های خوبی شکار خواهد شد خوب است به سفر می روید در این روزها شاد و سرزنده و پر بار بازگردید به خیر و خوشی عروسی برادر گرامتان هم مبارک باشد
قابل توجه خانم ثنایی فر نازنینم ...
این بار را هم تایید می کنم تا شما پی ببرید چه شیطنت های شیرینی در این سرا ، رخ می دهد گاه به گاه .........
نام شما نازنین و شیطنت عزیزی دیگر را که نمی شود از صفحه این سرا سترد ، می شود مهربانم ؟
خاطره که زیاد دارم ولی به همان خاطره سینما قدس بسنده میکنم که یاد باد آن روز که گرماگرم شور و شوق و نگاه بودیم ، ناگاه پیرمردی کور به پیشمان آمد و ادعا میکرد که گرسنه است و نهار ( ناهار ) نخورده است ، همه ادعای زرنگی کردیم و دستش را خواندیم و گفتیم لابد میخواهد سر کیسه امان کند و چیزی به او ندادیم ، اما تو رفتی و برایش غذا گرفتی !
از همین کارهایت همیشه عصبی میشوم خواهری
البته در این که آنروز سینما قدس ، همراه هر لحظه ام بودی ، شک ندارم عزیز ، اما چه کنم که خاطره این فداکاری ام را به یاد نمی آورم خب ! شاید از ترس عصبانی شدن شماست که فراموشش کرده ام هستی جانم !
حالا هنوز هم عصبانی هستی از من یا نه ؟
ولی من هنوز طعم خوش آن فرنی خوشمزه افطار را و البته آش رشته خوشمزه ترش را در یاد دارم .... به علاوه ترشک های خوشمزه دست پخت برادر را ....
میشه حداقل یه دونه دیگه خاطره برام تعریف کنی هستی ؟؟؟ لطفا البته ....
خب من متوجه منظورتان نشدم
میشه توضیح بدید ؟
توی پست 400 از هر کسی یه خاطره تعریف کردم . مطمئنا اون شماره مربوط به خودتون رو متوجه شده اید ... حالا از شما میخوام ، البته اگه براتون امکانش هست ، اولین ذهنیت یا اولین خاطره ای که از وبلاگ من یا از خود من توی ذهنتون میاد برام بگین ... میشه عزیز ؟
از من میخوای خاطره نقل کنم؟من که صبح گفتم آلزایمر دارم خواهر.


ولی با اینکه سابقه حضور وآشنایی من کمتر از بقیه است اما به نظرم این یک هفته آشنایی وگفتگوها وشوخی و...همه اش خاطره بود.این چند روز که دیگر بماند
اولین بار که باهات صحبت کردم.خیلی آشنا می اومدی
البته بهت قبلا" هم گفته بودم که آدمها همه با هم آشنایند...
درکل
خوبان فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری
راستی یادم رفت بگویم در آن عکس .آن نگاه برای تو بود.قصدمان از گرفتن آن عکس هم شما بودید خواهر.
در تعجم چرا درنگاه من خودت را ندیدی ؟من حتی به لنز دوربین لبخند نزدم در حقیقت داشتم به شما لبخند می زدم مهربان
شما و آلزایمر خواهری ؟؟؟ باور نمیکنم ... تازه میخوای بری سر کلاس و درس ، آلزایمرت کجا بود عزیز ؟

بعد جالبه که حس منم در مورد صدای شما همین بود ... انگار صد ساله میشناسم این صدا رو .... خیلی جالب بود برام و جالبترش اینه که اسیر صدا و صاحبش شده این دل کوچیکم ... حالا چیکار کنیم ؟!
دیدم مهربونم ، نگاه عمیقت رو ، لبخند پنهانت رو ، روح بزرگت رو ، چهره ماهت رو ......... دیگه چی بگم ... می ترسم بال در بیاری پرواز کنی بری از بوم این خونه ! بذار بس باشه خب ؟!
نزدیکای شب یلدا بود...هوا سرمایی خشک داشت...
"سلام سهبا هستم از وبلاگ زمزمه های گاه گاه"...و خواندن شعری در مورد یلدا...
یک صدای گرم و پر انرژی..که از وبلاگ کرگدن شنیدم.عجب شب گرمی شد اون شب یلدا.
یکی از ماندنی ترین ها از طرف شماست برای من.
سلام خواهرم
تمام این هایی که فرمودین با همون دیدن ماه حل میشه...عروسی برادرمون هم که دیگه نوراعلی نور....
خدا کنه همیشه برای شادی ها بی تاب باشی خواهر مسئولیت شناس...
الان دیگه زندگی خصوصی کمرنگ شده و آسیبهای بی نهایتی به همه مون می رسه...همه اش هم به خاطر حریم شکنی های نامحرمان است....بگذریم.
دلتنگی ها رو هنگام سفر به دشت ها بدین تا غروباش خوشرنگ تر بشه...
راستش منم به خاطر اینکه متولد ماه مهر هستم...نزدیک ماه مهر که میشه قلبم ضربانش یه رنگ دیگه میشه...بیشتر اتفاقات جدی و خوب زندگیم هم توی ماه مهر افتاده..
هفتمین ماه سال....هفتمین قاب....
برقرار باشین و سفر بی خطر.
انشالله که کلی به شما و خانواده عزیزتون خوش بگذره...
منتظریم....و چشم به راه.
بچه که بودم ، بزرگترین حسرت زندگیم داشتن یک برادر بزرگتر بود ... یکی مثل شما ... با همین روحیاتی که شما دارین ... مهربون ، صبور ، هنرمند ، اهل مطالعه ، اهل موسیقی ، اهل دل ...
قبلا هم گفتم ، هفتمین قاب شما ، سرای برادره و سرای برادر ، برای یک خواهر ، یعنی یکی از امن ترین جاهای دنیا .. یعنی یه حس عمیق آرامش و محبت ، یعنی خود زندگی ...
گفتم حس های مشابه داریم ... وقتی کتاب معرفی می کنین ، وقتی از فیلم برامون میگین ، وقتی عکس می گیرین ، وقتی از قلندر و شیدا برامون میگین ، وقتی از سفرهاتون میگین ، انگار یکی داره از دریچه چشمان من به دنیا نگاه میکنه ، منتها عمیق تر ، پخته تر ، مردونه تر ... و من چقدر دلم میخواست داشتن همچین برادری ، با اینهمه روحیات مشترک ، با اینهمه دنیاهای مشترک ، که بدونم هر حرفی که بزنم براش ، بی جواب نمی مونه ، بدونم اگه تا دنیا دنیاست باهاشون حرف بزنم ، بازم با دیدنشون یه دنیا حرف نگفته رو دلم آوار شده که باید بگم براشون ، بدونم که محرم راز دل خواهر هستند و حرفهاشو خوب خوب خوب درک می کنند ...
هفتمین قاب شما واسه من یه دنیاست برادر .... هرچند گفتنش سخت باشه ، هر چند حس کردنش سخت باشه ، اما می دونم که شما می دونین چی میگم ...
هنوز فیلم بچه های خیابان رو یادمه که باعث شد من شما رو دومرتبه پیدا کنم ... دوستش داشتم ، بیشتر دوستش دارم .. چون یه برادر خوب رو به من رسوند دو مرتبه ...
ممنونم برادرم . ممنونم که هستین . ممنونم از خدا به خاطر شما و همه دوستان خوب دیگه این سرا .
بله که میشه اما الآن نمیشه من که مثل شما سرعت عمل ندارم
حتما حتما در اولین فرصت فراغ ذهن این کار را خواهم کرد واژه هایم را باید برای نگاشتن این مهم آماده کنم تا مباد چیزی از قلم افتد مهربان بانو
ممنونم نازنین که قبول کردین . فعلا فرصت هست ... این پست به خاطر نبودن من ، می مونه روی صفحه تا هرکس هر چی دلش خواست خاطره تعریف کنه .. منم مشتاق شنیدن نظرات دوستان هستم .... منتظرم مهربانم .
سلام نازنین خواهر
اول تصویر پر رنگ ذهنم و میگم
در کنار آشنایی با بزرگ مرد روزگار، استاد قهرمان نازنین...صدای خانم مهربانی که بعد از سلام من بلافاصله نامم را بر زبان آورد...قلبم آرام گرفت...همون لحظه متوجه شدم آرامش غریبی در پس این کلمات است...آرامش شما از ایمانتون سر چشمه می گیره...اشتباه نمی کردم...خانمی که سنگ صبور لحظه های بی قرار من بوده...فکر نمی کنم توان پاسخ محبت شما رو داشته باشم...محبت شما معنویست...مهمانان این خونه شاهد گفتار من هستند...
سلام عزیز دل ... ظاهرا عمیق ترین رابطه پیوند من و تو ، وجود نازنین استاد قهرمانه خواهری خوبم . و من چه خوشحالم که پدر باعث محکم تر شدن رابطه ما میشن ...
اما عزیزم ، خاطرات من هم از تو کم نیستند ، و شاید یکی از پررنگ ترین هایش همان که گفتی ، سلام اولین ، یکباره ، ناگهانی ، اما قشنگ و پررنگ ... تمام آن روزهایی که با تو به گفتگو نشسته بودم را یادم هست ... بارها و بارها خانه را دور می زدم تا گفتگوی با تو را بیشتر کنم ، که میخواستم بین من و تو فقط خدا باشد و کسی از راز تو خبردار نشود مهربانم ... همه نگرانی هایت را ، شک هایت را ، عشقت را ، اشکت را ، بغضت را ، خوب خوب به خاطر دارم ... تجربه ناب و خاصی که برایت رقم خورد و من ناخواسته در هنگام ثبت آن لحظات شریکت بودم ...
اما آنای عزیزم ، گفته بودی اولین بار ورودت به این خانه ، مرا مغرور یافتی و خودخواه ( اگر کلامت را به اشتباه نگرفته باشم ) دلم می خواهد دلیل آنرا بدانم ... باور کن برایم مهم است عزیز دل . نه اینکه به دل گرفته باشم ، که خدا شاهد است اینگونه نیست ، فقط دوست دارم بدانم کدام کلام یا رفتار اشتباه اینگونه تصوری را ایجاد کرده برایت ......
ممنونم مهربان . آرزوی خوشبختی و موفقیتت را دارم عزیز دل .
این کامنت هم مخصوص آروز کردن برای مهری جدیدمون:
نیایش خانم گل
تو مثل یک فرشته هستی...باورت نمیشه توی آیینه نگاه کن...چشمهاتو کمی جمع کن...یه کم بیشتر...حالا یه فرشته خوشگل نمی بینی؟..درسته..خودشه..اون تویی...
یادت باشه که فرشته ها چه طوری زندگی میکنن...یعنی اول از خدا می خوان و بعدش با اراده خودشون و تلاش راهشونو به سمت آینده خوبشون باز می کنن...برای فرشته ها خستگی معنی نداره.
تو هم امسال یکی از بهترین آینده ها رو شروع می کنی...و می دونم که باعث افتخار همه ما ها میشی...برای همین خیلی خیلی برات دعا می کنم...
همیشه موفق باشی...
کاش میشد این نیایش قشنگ رو واسه نیایش کوچولوی ناز خودم میخوندم و از زبون خودش تشکرش رو واسه دایی فرداد مهربونش بیان می کردم ... اگه باشم و باشه این خونه ، یه روز که بتونه ، حتما میارمش سراغ مهربونی های شما توی این خونه ، تا ببینه دنیا چقدر جای قشنگی میتونه باشه ، اگه همه مثل شما باشند ...
ممنونم برادر عزیز .
سلامتی تان و شادمانی تان آرزویم است .
وقتی قرار باشد از خاطراتم بگویم ، لبهایم ناخودآگاه خودکار میشوند
که تو خود خاطره ای و این را همه میدانند که آنان که از گذشته می آیند ، رهایت نکرده اند و تو امروز از رسیدن زمستان نگرانی ؟!
حال آنکه من و تو ، روزها و ماه هاست که می آییم و میرویم
و برگه قرار داد دوستی ، هنوز سفید مانده است ...
با این که خوب میدانم همه چیزت حساب و کتاب دارد
و اگر دوستی را بپذیری یا رد کنی ، دلیل و برنامه ای داری
با این که خوب میدانم چهره های گوناگونی اطرافت را پر کرده است ،
آدم های رنگینی که گاهی نگرانت میشوم که ندانی کدام لبخندشان ، از دیگران صادق تر است ، اما این تویی که بی شباهت به همه ، نه سبز و نه قرمز که سپید مانده ای و با هیچ کسی عقد اخوت نبسته ای که همه را انسان میدانی و شایسته انسان دیدن ...
اما همین خواهر مهربان ، صاحب جیغ بنفشی است که دیوار صوتی ویندوز را از پشت همین حجاب ضخیم تکنولوزی خورد و خمیر میکند
به گونه ای که هیچ آنتی ویروسی را یارای مقابله با آن نیست
امان از روزی که برادرش افراط کند و شایسته تنبیه شود
آنجاست که انگشت سبابه ات ، وظیفه تهدیدش را به خوبی اجرا میکند و مدام به یادم می آورد که به حالم رحم کرده ای و فلان بهمان
شما میدونی من چرا بغض کردم با خوندن این کامنت ، برادرم ؟
لبهامو دوختین با سوزن نخ مهربونیتون ....
سلام به تو که با زمزمه های گاه گاهت ، سایه سار دایمی سوخته گان آفتاب هستی.
پستی داشتیم با موضوعی مشترک،همه تون انتشار دادید غیر از من ، خب منم توی چند برگ نوشتم حالا مونده بودم با این دست نسبتا" کند
چطور اینو تایپ کنم ، مشمول مدت زمان شد و من هم راضی که قضیه
منتفی شده اصلا" دوست نداشتم که توی هیچ وبلاگی اسم م.... بیاد که مبادا تداعی بشه ، دلم خوش شده بود که فراموش کردید که نشد تا اینکه به اجبار شروع به تایپ کردم وکار تموم شد و نفس راحتی کشیدم
اون وقت تموم شدنش و یاد گرفتن تند تند تایپ کردن بیشتر از نتیجه ی پست خوشحالم کرده بود.
وبلاگ شمااولین بار توسط یه دوست خوب به من معرفی شد، حالا سایه سار شده مکانی که افسار دلمون توی دستشه و از مهربونی صاحب خونش .... دیگه چیزی برای گفتن ندارم، فقط براش آرزوی سلامتی و خوشبختی از خدای مهربون دارم...
سلام برادرم...
داستان مترسک ، از آنروز برایم مفهومی نو یافته ... مفهوم عمیقی که هرگز از خاطرم نمی رود ... زیباست نگریستن به موضوعی واحد از نگاههایی چند ... بخصوص وقتی دلها همسو باشند و مهربان ... یادم است روزی کسی از من پرسید چرا شما و برادرانت عین هم می نویسید ، راجع به یک موضوع ؟ و من چقدر تعجب کردم از این سئوالش ... شاید راست می گفت ... تاثیرات ما بر همدیگر شاید خودآگاه ، شاید ناخودآگاه ، آنقدر زیاد بوده که به چشم دیگران هم بیاید ...
خواهر بودن ، حس شیرینی ست ... سر به راه آوردن برادرانی که گاه با شیطنت ، گاه با تنبلی ، از زیر بار وظیفه محوله قصد فرار دارند ، خیلی حس خوبی به خواهر می دهد ... یادم هست فرار شما را ، و چه جالب می شد اگر می توانستم قیافه شما را وقتی مچتان را گرفتم ،ببینم ! حیف که این دنیا تصویری نیست ... شاید هم این بهتر باشد .....
در هر حال ، قصه منای شما ، آنقدر زیبا بود که به زحمت تایپ کردن شما با سختی بیرزد ... دیگر مزایایش ....
ممنونم برادرم .. ممنون از دل مهربانتان ، ممنون از نگاه پر لطفتان ، ممنون از اینهمه ارمغان شرمساری برای دل خواهر کوچکتان .
سلامت باشید و سربلند . سایه پرمهرتان بر سر خانواده عزیزتان مستدام .
امیدوارم دغدغه هاتون گذرا باشه...ایمان شما هیچ مسئله ای رو بی جواب نمیذاره...شک ندارم.
راستش این دو سه ماه حال منم موجی شده! ولی شما اینقدر صبورین که شاید نزدیکانتون حس نکنن...ترمیم ترک اعتماد هم افسانه س...درست شدنی نیست...
شاید تا چند سال پیش حریم شخصی آدما خیلی برام جذاب بود مثل مجله های زرد...ذهن منم زرد شده بود...خیلی وقته از اون فضا فاصله گرفتم...می دونم چه حس بدی داره این کنجکاوی های بی اجازه...
سفرتون خوش...تبریک میگم...انشالا خوشبخت بشن.
ماه مهربونی نزدیکه نرگس جون...الهی هر ماهمون مهر باشه...
دغدغه های زندگی گذران عزیز , هر چند همیشگی هستند , اما نوعش , هر روز با دیروز متفاوته ... مهم اینه که درجا نزنیم توی مسائل بی اهمیت روزمره ...
دیگه نمیدونم چی بگم برات نازنین ... جز اینکه منم واسه تو وخوشبختیت دعا کنم و از خدا بخوام حق مهربونی دلت رو اونطور که باید ادا کنه و زندگیت همونی بشه که لیاقتش رو داری ...
ممنونم عزیز .
این چند روزه ی شما چه شباهتی دارد به این چند روزه من .... سهبا جان ....
من هم دلم از چیزهای شبیه شکسته ....... و بغضی همواره همراهم است ...
اولین بار که نامت را در کامنت های وبلاگ دیدم .... بسیار خوشحال شدم .............. و همیشه منتظر ستاره ی کوچک دب اکبر هستم ...
عروسی خوش بگذره ...
سلام نازنین ... اولین دیدار من از شما هم در ماه مبارک رمضان بود و آن نیایش زیبایتان با پروردگار ... چقدر دوست دارم فضای نوشته هایتان را مهربان .
لطف داری عزیز دل ..
این روزهایمان هم گذرا هستند ... نباید ماندگارشان کنیم , مگر با اندوختن تجربه ای ارزشمند . باز هم ممنونم از حضورت .
یادم میاد اولین بار که به این خونه آمدم فضا متفاوت و سنگین بود...بعدها همین تفاوت ایمانم را قوی کرد...احساس می کردم پشت این کلمات تعصبی خفته...الان از به یاد آوری آن دیدگاه، لبخند می زنم...چون تعصب با روح شما صنمی ندارد...
وقتی برای دوستان متولد آذرتون پست نوشتید و من کامنت کوتاه گذاشتم، حس غریبی من هم فراموش شد...از همون جا یاد گرفتم برای مخاطب های تازه وارد و تک تک حرف هاشون احترام قائل بشم.
جسارت منو می بخشین نرگس جون.چون امر فرمودین اطاعت کردم وگرنه اون احساس مدت هاست فراموش شده...
رفتار و کلام شما باعث اون حس نبود...فضای متفاوت اینجا و کم تجربگی من باعث و بانی بود.
ممنونم آنای گلم که گفتی دلیلش رو ... تعصب همون چیزیه که هم دارمش , هم نه ... توی دلم به همه داشته هام تعصب دارم , اما باید اجازه بدیم همه قشنگی های دینمون , تاریخمون , کشورمون , یا هرچیزی که داریم و با خونمون , با گوشت و استخونمون پیوند داره , آروم آروم خودش رو نشون بده و دلهای دیگه رو تسخیر کنه ! با داد و هوار و فریاد هیچی درست نمیشه ... اینو میدونم تا احترام نذاری , احترام نمی بینی ! تا محبت ندی , نمی گیری , تا دوست نداشته باشی , دوست داشته نمیشی ... اینا شعار نیست آنای من , اینا باور قلبی منه .
و من خدا را با تمام وجودم حس کردم ... عظمتش رو , مهرش رو , قدرتش رو .... و هیچکس نمیتونه این یقین قلبی منو به حضورش ازم بگیره ...
خوشحالم که حضور آقای سعادت بزرگوار باعث شد بازم بیای سراغ این خونه و این دوستی قشنگ و ارزشمند شکل بگیره بینمون .
مرسی خواهری خوبم .
سه سال کم نیست سهبا ، هر روز صبح با هم دانشگاه رفتن
و با هم بازگشتن ، سر یک کلاس نشستن ،
ایرج برادر الهه با آن پیکان سفید 58 اول مرا از در خانه سوار میکرد
و بعد میرسیدم نزدیک خانه شما و سر آن پیچ که بعدها گردشگاه من شده بود ، تو را از دور میدیدم که با آن پوتین ساقه بلند ، برف ها را لگد میکنی و برای خلاص شدن از گزش سرما بالا و پایین میدویدی ، هنگام سوار شدن به ماشین کیفت را دو دستی جلوی زانوهایت میگرفتی و خودت را میتکاندی و کنار من مینشستی ، یادش بخیر ، همیشه روی بخار شیشه ماشین ، تو و الهه که این سو و آن سوی من نشسته بودید ، اسمهایتان را مینوشتید ، یادم میاد همان موقع هم دوست داشتی سهبا صدایت کنیم ، یادت می آید خواهری که الهه از ایرج میخواست که نوار الهه ناز را بگذارد و بعدش ما سه تایی با صدای بنان آواز میخواندیم : تو الهه نازی , در بزمم بنشین , من تو را وفا دارم بیا که جزاین ...
چقدر این شعر را سه نفری در راهرو ها و سر کلاس زنگهای تفریح با هم می خواندیم و از این که بچه های دیگر همه شعر را بلد نبودند که با ما بخوانند با غرور به هم لبخند میزدیم ، بیچاره الهه که چه کیفی میکرد وقتی فکر میکرد به خاطر اونه که اینقدر این شعر را تکرار میکنی ، بارها به من گفته بود هستی ، فکر کنم سهبا مرا برای داداشش نشون کرده ! راستی خبری چیزی ازش داری که کجاست و چکار میکنه ؟!
راستی اگر خاطره کمی خصوصی شده ، تاییدش نکن
وای هستی جان ... با این کامنت به کجاهای زمان و مکان بردی منو ؟؟؟ باورم نمیشه گذر زمان رو . انگار همین دیروز بود ...
باز ای الهه ناز , با دل من بساز , کاین غم جانگداز , برود ز سرم ...
باور می کنی به عشق اون روزهاست که این شعر رو از زبان هر کسی بشنوم , دوستش دارم و با شنیدنش رها میشم توی خاطرات تو و الهه و ایرج ؟؟؟ که فراموش نمی کنم اون لحظات شاد و نابی رو که ما سه تا , با هم میگذروندیم , لحظات پاک و رویایی سه تا نوجوون عاشق رو ...
یادته اصرار خودم رو به پوشیدن چکمه های پاشنه بلند , هر چند به سختی میشد باهاشون راه بری توی برف , هر چند قد بلندم رو بلند تر می کرد و طعنه های بقیه رو بیشتر ؟ اما من عشق چکمه پاشنه بلند داشتم و این عشق از سرم نرفت تا اون بلا سرم نیومد .. افتادم توی اون یخ بندون وحشتناک و دستم شکست ... یادته چقدر سختی کشیدم اون سال ؟
یادمه عشق داداش رو به تو , هر چند الهه متوجهش نشد , یادمه نگاههای معنی دار ایرج رو , هر چند به سامونی نرسید , یادمه که چقدر الهه یکه خورد از شنیدن خبر خواستگاری برادر از تو و دیگه ... خیلی وقته ازش خبر ندارم هستی , خیلی وقته ..
من یه پرنده م آرزو دارم تو یارم باشی ...
حالا هر وقت ایرج هم میخونه , به یاد اون روزها میفتم .. هر چقدر ایرج برادر الهه می خواست بذاره ترانه های ایرج رو , انگار ما لج کرده بودیم با دل اون طفلی و می خواستیم راه خودمون رو بریم , بی اینکه حواسمون به دل شیشه ای او باشه ... هنوز هم با یادآوری ایرج و سرنوشتش , دلم ترک می خوره و صدای شکستنش رو می شنوم هستی ...
به کجا بردی منو خواهری ؟
دلم نیامد قبل رفتن آخرین پستم را نخوانده بروی.
من هم به تبعیت از برادر دستی به سرای مجازی ام کشیدم را .به عشق خواهری که نرفته دلتنگش شده ام.
در آخرین پست قبل از سکوت پنج ماهه ام از اولین قدم هایم نوشته ام...
از آنگاه که هدایت شدم
فدای مهربونیت بشم خواهری خوبم . میام و می خونمت واژه های برخاسته از دل مهربونت رو ... هر چند عمیق ترین کلمات هم کم میارن در برابر وسعت دل و بلندی روحت ...
مرسی مهربونم .
سلام و درود
این آخرین نظر من با این نام در وبلاگ خوب شماست ...
برای خدا حافظی آمدم ...
دیگر خانه ای نیست که میزبان نظرات لطف شما باشم ... قصدم فقط تشکر از لطف بی نهایت شما بود .
من توان و لیاقت وبلاگ نویسی را نداشته و ندارم . این عرصه برای کسانی امثال شماست ... توانا و قابل ...
دیگر این نام ارزش ماندن در لینک شما را ندارد. اما امیدوارم که از یاد شما پاک نشود ...
برای شما آرزوی موفقیت و سلامت دارم .
خواننده ی مطالب شما خواهم بود ... به شرط توفیق .
خدا نگهدار .
سلام برادر بزرگوار .
اینگونه رفتنتان , خاطره ای تلخ را در ذهنم زنده کرد ... یکبار دیگر هم ... نمی دانم چه میگذرد در دلتان , چه اتفاقی باعث آزردن روح مهربان و دل رنجدیده تان می شود که چنین تصمیم بی رحمانه ای می گیرید ... اما .. آرزو می کنم این بار هم در پس خوابیدن طوفان خشم و آزردگی ها , نسیم ملایم دوستیها باشد و طلوع مجدد خورشید آرامش ...
امیدم به بازگشت شماست که از نظر من شما نرفته اید که برگردید ... چند روزی را به استراحت می گذرانید , به تجدید قوا و افزون روحیه ...
برمی گردید .. مطمئنم , چون میدانم از دل مهربانتان , برنمی آید چشم انتظار گذاردن دوستانی که با زیباییهای کلامتان و با نگاه عمیقتان خوگرفته اند ....
کاش خانه زیبای خاطرات مارا ویران نمی کردید برادرم .....
زبان اندیشه و دلمون سرشار از خاطرات توست ،
اگر امروز سبز نیستیم اما سرسبزی حیات ما باز هم از برکت وجود توست ، یادم می آید در انتخابات ریاست جمهوری با تنی چند از دوستان جهت مشورت و رایزنی بر سر انتخاب گزینه اصلح شرفیاب شدیم ، دوستان همگی بر روی شیخ اصلاحات جناب آقای کروبی تکیه داشتند و به شعار هر خانواده ایرانی ماهیانه 50 هزار تومان او استناد میکردند ولی این تیزبینی و درایت شما بود که در جمع یک تنه ایستادید و گفتید : دوستان من اهل سیاست نیستم ولی حساب و کتاب و اقتصاد میدانم ، اگر ملاک پریزدنت أصلح نقدینگی یارانه 50 تومنی باشد ، بیایید به آقای احمدی نژاد رای دهید که به هر فرد ، به جای هر خانواده ، هشتاد هزار تومان یارانه پرداخت میکند ، آن روزها فرق رایانه و یارانه نمیدانستیم ولی امروز قدر نصیحت شما را خوب میدانیم و خدا را شکر میکنیم که در سایه دولت کریمه عدالت پرور زندگی میکنیم و سر ماه یارانه را به موقع دریافت میکنیم و پول برق را جدا ، آب را جدا ، ای دی اس ال را جدا محاسبه و پرداخت میکنیم و این همه را مدیون نگاه ژرف و کلان شما به مسائل سیاسی میدانیم ، راستی انتخابات نزدیک است ، شما قصد کاندید شدن را ندارید ؟
نه به خاطر هویت نامعلوم شما دوستان , نه به خاطر ترس از فیلترینگ وبلاگ , نه به خاطر علاقه شدید من به پرزیدنت ا . ن , نه به خاطر ترس از قطع شدن یارانه ای که هرگز به دستان من نرسیده و رنگ مبارکش را ندیده ام , نه به خاطر خرج آب و برق و تلفن همراه و ای دی اس ال و جی پی آر اس جداگانه , و نه به خاطر نزدیکی به انتخابات و هیاهوی مجدد این روزها , و حتی نه به خاطر قدردانی از قدردانی شما ,
تنها به دلیل اینکه این وبلاگ سیاسی نیست و من هم اهل سیاست نیستم ...
کامنت شما پاسخ داده نخواهد شد !!!!
به شما اصلا نمی آید که بی حوصله یا غمگین یا دل گرفته باشید...
از بس دورید از ما و دنیای ما...
یعنی چی حمید ؟ مگه دنیای من با دنیای شما فرق میکنه ؟ نکنه من آدم نیستم ؟ آره حمیددد ؟؟؟؟!!!
نه آدم نیستید! فرشته اید...
الان این دو تا بال پشت سرم از حرف شماست یا از اول بوده یعنی?!!!:-)
سلام سهباجان...
..تعطیلات و عروسی برادر خوش بگذره...
...منم خاطره خاصی جز محبت و مهربانی از تو نازنین به ذهنم نمیاد..
..سفر بسلامت..
سلام مامانگار عزیزم . ممنون از لطفتون . زنده باشید و تندرست .
چه هفتگانه ی شیرینی


ولی سهبا جان دو سالی هست اصلا از اومدن مهر خوشحال نمی شم عزیز
هرچی دوران راهنمایی لذت بخش و شیرین بود این دوران رو دوست ندارم
به قول مامان آینده گریزی دارم
از بزرگ شدن بیزارم اما کاریش نمی شه کرد
چه بخواهی چه نخواهی بگذرد
فدای شما با اون چهارصدمین پست
به یکی از توصیفاتتون خیلی مشکوک بودم که منم اما از اونجایی که دلمان نمی خواست ضایع بشویم صداشو در نیاوردم
اولین تصویرمو نمی گم
اما اونی که ثابته ثابته تو ذهنم رو می گم
یادمه همینجوری داشتم وبلاگ های دوستان رو چک می کردم سایه سار رو که باز کردم یهو دلم هوایی شد دلم خواست با صاحب این سرای مهربانی صحبت کنم و همونقدر که از نوشته هاش لذت می برم از صدای گرمش استفاده کنم
این شد که درخواست کردم و شما هم لطف کردید کامنت خصوصی بنده رو تایید کردید
بعدشم اولین تماس که فک کنم مشهد بودید و پیش استاد قهرمان عزیز
روز قشنگی بود برام
البته با وجود شما از این روزهای قشنگ تو تقویم دل من کم نیست
امیدوارم مشهد حسابی بهتون خوش بگذره
خواهر داماد بودن هم کیفی داره ها
قربان شما
شب خوش
سلام نازدونه خانوم . چه عجب از اینورا خانوم گل ! مهر نیومده کم پیدا شدی ها ....
تو همینطوریش هم بزرگ هستی ! از بزرگ شدن واسه چی می ترسی ؟ نترس خانومی ... اوضاع خیلی فرقی نمیکنه واسه ماها ...
بعد اینکه اون توصیف پست چهارصد همونی بود که شمع تولدش کم بود و من شاخ درآوردم ... یادته که خودت ...
اون روز رو خوب یادمه سعیده جانم ... خوب خوب ... مشهد بارون میومد و من بهت گفتم , یادمه هر وقت اسم بارون رو بردم تو دلت خواست ... تو این زمینه هم مثل هم علاقه شدید داریم به باران ....
زنده باشی عزیز دلم ... موفقیتت رو ببینم ایشاله ...
با دیدن کامنتی به نام/جمعی از دوستان/یاد این پلاکاردوبنرهایی افتادم که واسه تبریک وزیارت قبولی و...این چیزا میزنند.


راست میگن خواهر.جدی روی پیشنهادشون فکرکن.فعلا" مقدمتا" روی کرسی شورای شهر قزوین فکرکن.خواستی میتونم به خانم حکمت معرفی ات کنم.
کوربشه اونکه نفهمید کامنت هستی جان جزء رده داستانهای علمی -تخلیه با نویسندگی مشترک شما وهستی جان بوده
حالا چرا اونجا اینقدر تند وتیز نوشتید.اصلا" گیریم واقعیت داشته باشه چی میشه.اختلاف سن وشما وهستی جونم با توجیه اینکه شما چندسالی رفوزه شدید ودر جا زدیدوکلاس اول رو حدود 12 باری خوندید قابل توجیه.
کیف کردی از استدلالم
واقعا" به خودت ببال که خواهر باهوشی مثل من داری.خدا از جنس منو فقط نصیب نظرکرده های درگاهش میکنه تا صبرشون رو با عذابی که من باشم امتحان کنه.
زهراجانم , کاری نکن نتونم چواب تو رو هم بدم به علت سیاسی بودن ها ... من کجا و سی .یا .ست ؟؟؟؟
هستی جان فکر کرده من کم میارم از تخیل ... باید بگم که من خواهری داداشمم ... اگه اون باهوشه , منم هستم خب , مگه نه ؟
بعدش یعنی من دوازده سال رو بیست و چهار ساله تموم کردم زهرا ؟؟؟ نداشتیم دیگه گلم ... تو دیگه گل نزن تو دروازه خودی ها ! فدات شم ...
دختر پر نویس و توانا ؛ خاطره من از تو؟ اصلا مگه ما همدیگه رو دیدیم؟
خاطره مون رو بهت نمی گم نمی نویسم اینجا... هر روز توی گوشی موبایلم نگاهش می کنم...
کاش یکیشو می گفتی زری ... دلم برای حرف زدنت تنگ شده دختر ... چقدر تو بی حوصله شدی آخه .......
سلام

)


و اما اندر حکایات خاطره از این وبلاگ و صاحبش :
صاحبش رو که درست نمیشناسم ( الان باز میریم توی مایه های تیکه و متلک و تو اراکی نیستی و اینا
ولی از وبلاگ:
اولین راهنما و مشوق من برای سر و سامون دادن به وبلاگم -که قبلا توی بلاگفا بود- سهبای عزیز بود
حتی در مورد رنگ وبلاگ هم کمکم کرد.
جوابهای به موقع و مورد به موردش... قلم قوی و ذوق سرشار و حسن انتخاب هاش باعث شد تا من بجای اینکه به وبلاگ خودم برسم بیشتر تبدیل بشم به یکی از مشتری های پر و پا قرص وبلاگ خوب و زیباش
اولین شعر از استاد قهرمان رو که خوندم اوج دلبستگیم به این وبلاگ رو حس نکردم. الان که دارم اینا رو مینویسم میفهمم که اون غزل زیبا چه کرده با من.. تازه الان میفهمم !
...
حالا من شدم یکی از کسایی که اگه هر جا و هر ساعتی دستم به اینترنت برسه اواین چیزی که سرچ میکنم همین وبلاگه. فرقی هم برام نداره که توی اون روز بار چندمه منه
ـــــــــــــــــــــــــــ
خاطره؟
آها
اون موضوع ؛بها و بهانه برام خاطره ی جالبی شد .
سبز باشید
قابلی نداشت تشویق های من !
کار خوبی کردم .. اما باید دوباره از اون جیغ های بنفشی که داداش دانیال گفتند واسه شما هم خرج کنم تا یک کم بیشتر برسین به اوضاع وبلاگتون . حیفه که از اشعار فشنگتون توش استفاده نکنین ....
هنوزم معتقدم اون جمله متعلق به دکتر بهشتی هست , هر چند , چندان فرقی هم نمیکنه !
لطفتون مستدام بر سر این سرا و صاحبانش ...
خیلی با خودم کلنجار رفتم که این خاطره شیرین کاری شما را برای مخاطبین عزیزتر از جانتان درج کنم یا نه ، همون جریان پیشرفت کاری سرکار تو روزهای اول استخدام را میگم دیگه ، یادم میاد تو روزهای اول که استخدام شده بودی خیلی دوست داشتی آقای رئیس شما را متفاوت تر از بقیه ببینه ، همیشه یکساعت زودتر از بقیه می آمدی و به بهانه ای خودتو را بهش نشون میدادی ، پسر بچه کوچک شیطانش را بگو که گاهی از صبح تا ظهر تو اتاقت نگه میداشتی ، هی میگفتم سهبا چرا این کارو میکنی ف میگفتی هستی ، برای پیشرفت گاهی از این خودشیرینی ها لازمه ، یادم میاد حتی یک روز ، یک دوره فرهنگ معین را برای آقای رئیس خریدی تا بدونه که روز تولدش را پیدا کردی ، حتی یک روز جلوی چشمان متحیرش با منشی دفترش جار و جنجال کردی که یک کم مراعات حال رئیس را بکن و کمتر وقت ملاقات بده ، اما خواهری چقدر خندیدیم وقتی یک هفته بعد ، آقای رئیس را برکنار کردند !!!
اینا رو یادمه , اما این تیکه شو فراموش کردی هستی جان بگی ... اینکه من تمام این کارها رو نه برای پیشرفت کاری خودم , که واسه رسمی شدن استخدام شما انجام می دادم . می ترسیدم که قراردادی بودن شما باعث بشه کاری رو که اینقدر با سختی به دست آوردی , از دست بدی ... و اون بچه ... من همیشه بچه ها رو دوست داشتم , اما خداییش اون پسر شیطون بود ... همیشه از شیطنتهای داداش دانیال می نالیدیم همه , اما خدایی این یکی دست همه رو از پشت بسته بود ! خدا به مادرش صبر بده !
یادمه مدیر بعدی که اومد , یه روز وقتی بهش گفتم جریان تو رو و اینکه اگه میشه سعی کنه تو رو رسمی کنه , قبل از هر چیزی از من پرسید : خانم نمونه مجردند... و من که نمیتونستم دروغ بگم , اصلا اون لحظه هول کرده بودم گفتم آره ... گفتند میتونی شما از طرف من یه پیغام برسونی بهشون ؟ و در کمال ناباوری , تو رو خواستگاری کرد ازمن !
وای که اگه داداش دانیال می دونست خون به پا میکرد ... نتیجه این کارا دقیقا برعکس شد ... نفهمیدم چطور شد که بالاخره داداش ماجرا رو فهمید و زودتر از اینکه مدیر بفهمه ماجرای ازدواج شما سر گرفت و با وجود همه قولهایی که بهت داده بود , وقتی رفتین سر خونه زندگی تون , دیگه نگذاشت تو بیای سر کار ..... آخ که چقدر دوتایی مون حرص خوردیم هستی ......
اما حالا که نگاه می کنم , می بینم چه کار خوبی کرد داداش . باور کن تو هیچی از دست ندادی عزیز , که کار کردن تو این ادارات , ذره ذره , روح آدم رو خرد میکنه , جسمت رو نابود ... خسته م هستی , خیلی خسته ....
از خانه جناب دانیال آدرس خانه زیبایت را دنبال کردم و آمدم و آمدم و رسیدم به شعر زیبای شب یلدا چقدر شلوغ بود آن پست زیبایت آمدم و آمدم و رسیدم به قلبی مهربان و دلی بزرگ به وسعت تمام دریا ها تمام وسیع ها آمدم و آمدم و رسیدم به معنای واقعی دوست داستن عشق ورزیدن بی بهانه و ...آمدم و آمدم و هنوز می آیم که بیایم
تو مهربان بودی و مهربان هستی و من خسیس حتی در واژه ها
تو می گویی و من سکوت می کنم
آن دوشنبه زیبا را خوب به یاد دارم برای دیدن شمایان مشتاق بودم ولحظه شماری می کردم اما وقتی گفتی نمی توانی بیایی خب ناراحت شدم
چقدر زمان کند می گذشت بالاخره رسیدم دیر تر از بقیه دوستان رسیدم جناب مهین خاکی عزیز را که از قبل می شناختم و دیده بودم گر چه ایشان مرا ندیده بودند باورم نمی شد سهبای مهربان و تنفس عزیز حالا مقابل من بودند مکان و زمان را فراموش کردم عجب طراوتی داشت باران دوستی ها متعجب شدی بعد از چند لحظه از چه نمی دانم از با من بودن شاید از باز هم سکوتم و من باز هم خوشحال باز هم خوشحال چه عمیق بود تفکر اینکه سالهاست می شناسمت و با هم همدوش شده و رفتیم دیدار عاشقان ره رفته دیار دوست چه لذتی داشت چه نوری چه عظمتی و قطرات باران که بر با هم بودنمان بارید و دوصد چندان کرد زیبایی ها را آن عکس زیبای در کنار هم را هر از گاهی می بینم و باز هم تداعی آن روز زیبا
سهبای عزیز و مهربان بمان همیشه برای همه و آنچه را که خداوندگار بخشیده ات ببخش به همگان
یا حق
با بغض می گویم , تو آرام بخوان ....
آنروز را , لحظه به لحظه اش را یادم مانده ... هر چند حافظه درستی ندارم , اما بعضی روزها , برخی خاطرات ... مگر می شود از تو جدا شوند ؟
آمدی , من اصلا نمیدانستم قرار است شما هم باشی ... دیرگفته بودی و ندیده بودم , وقتی اسمت را به آرامی معرفی کردی , فریاد زدم ... چقدر خوشحال شدم ... قبل از آسمان سیاه هم می شناختمت . از خانه فرداد عزیز ... دیده بودم پیامهای زیبایت را , خانه ات را هم دیده بودم , هر چند به خاطر آسمان سیاه , رابطه مجازیمان محکم شد ... به خاطر همه خاطراتی که آن سرا از تو به من هدیه داد ... بماند .....
سکوتت را , عمق نگاهت را , بغضت را , زیبایی اندیشه ات را , بیشتر از همیشه درک کردم ... چقدر خوشحال شدم از اینکه می دیدم در خیلی از زمینه ها با هم همفکریم , چقدر در دلم محکم شد جای پایت ...
دفعه بعد باز هم با تنفس عزیز , حرفت را پیش کشیدیم و گفتند از معرفتت , از خوبیهایت و من چقدر دلم می خواست باز هم بودی و می دیدمت ...
عزیز دوست داشتنی من , هر چند به قول برادر , همه کلمات را نمی شود خرج کرد , اما من راحت می گویمت , بسیار بیشتر از آنچه که بپنداری , دوستت دارم ... خودت را , دلت را , اندیشه ات را , مهربانی آرام و ساکتت را و قلمت را ...
تو هم همیشه بمان ...
ممنونم از حضورت .
به دوستان خوبم :
ماجرای خاطره تعریف کردن , حاشیه های شیرینی درست کرده تو این سرا ... هستی عزیز , تصمیم گرفته اند قدرت داستان پردازی خودشون رو به رخ من بکشند ... من هم که ..... مگه میشه کم بیارم جلوی این عزیز ؟؟؟ خدا نیاره اون روز رو ........ اینو گفتم تا بدونین کامنتهای هستی و جوابهای من , همه زاده تخیلند و نه واقعیت ... من هیچوقت چکمه پاشنه بلند نپوشیدم , هیچوقت الهه ای در زندگی من نبوده , هیچوقت ایرچی وچود نداشته ... اصلا عین دوازده سال مدرسه رو من پیاده رفتم و پیاده برگشتم ...
بین خوانندگان عزیز این وبلاگ , دوستان حقیقی من هم هستند و می شناسند منو ... کاش سمیرا بود و می گفت از شدت علاقه من به مدیر .. کاش سپیده بود و می گفت سر کلاس زبان , ترمی که اجبارا با مدیر هم کلاسی شدیم , وقتی ایشون بعد از همه ما وارد می شد تنها کسی که بلند نمیشد جلوی پای مدیر , من بودم .. که می گفتم اینجا کلاسه و همه ما دانشجو , نه اتاق منه , نه جلسه ... کلاس رو که نباید به خاطر یکی نظمش رو به هم زد ...
روزی که پا گذاشتم به اداره , با همسرم رفتم ... مدیر گفت ( خداییش آدم خوبی بود هر چند بداخلاق و تند زبان ) تو عین دخترم هستی , از دختر من هم کم سن تری ...هر وقت مشکلی داشتی به من بگو ... فقط یادت باشه این ادارات , عین دانشگاه نیست . اینجا رو با اونجا اشتباه نگیری ... و خداییش چه حرفای قشنگی زد ...
چند وقت بعد , وقتی اتاق جمعی ما بیش از حد شلوغ شد , و اتاق کناریمون یک همکار خانوم و یک همکار آقا بودند , رفتم و پیشنهاد کردم , اتاق من و اون آقا رو عوض کنند تا برخوردهای غیر ضروری حذف بشه ... یادمه سرم داد کشید که توی این سیستمها کارمند حق پیشنهاد دادن نداره ! ( هر چند بعدش معاون رو فرستاده بود اوضاع رو بررسی کنه ) اما بعد از اون برای همیشه فهمیدم , دیگه واسه هیچ کاری به اتاق مدیر , حتی مدیرهای بعدی , مراجعه نکنم ... معنی پدر بودن رو و مدیر بودن رو و مسئولیت پذیری رو توی ادارات دولتی خوب فهمیدم .......
هستی عزیز , کاش در کنار داستانهای پرداخته ذهن قشنگت , چند تا خاطره حقیقی هم بیان کنی از این وبلاگ و صاحبش ....
فکر کنم بعد از این نتونم جواب کامنتهای قشنگتون رو بدم ... حیف میشه , اما شاید بدون پاسخ تایید کنم ... شاید هم بذارم یکجا جواب بقیه رو بدم ... در هر حال اینو نوشتم تا مجوز بدم واسه همه دوستان که خاطرات تخیلی هم میتونن داشته باشند ... عین هستی , عین جمعی از دوستان ...


دنیای مجازه دیگه ... زیادم جدی جدیش نگیریم بد نیست ..
اگر میخواستم از تو و خاطرات شیرین اما حقیقی ات سخن بگویم که تمام برگهای این وبلاگ ، لبریز از خاطره میشدند ، اما چون امر کردی میگویم :
تا تو بدانی روزها و لحظه ها باعث نشده که فراموش کنم آن روز نخست دیدنت را ، هنوز هم وقتی به آن روز فکر میکنم ددانه های درشت عرق شرم است که از پیشانیم لبریز میشود ... انگار همین دیروز بود ، مجلس عروسی خواهرم آناهیتا را میگویم ، آدمها بودند که می آمدند و میرفتند ، برق کفش های واکس خورده چشمهایم را میزد ، زیبایی باغ در رنگ شاد لباس های میهمانان گم شده بود ، عروس و داماد در حلقه چراغهای رنگین و تصویر برداران جوان سرگردان بودند ، برایم نوشته بودی می آیی ، پس میان میهمان ها میگشتم اما میان این همه غریبه ، که دیگر با هم خویشاوند شده بودند ، تشخیص یک عدد خواهر مجازی ، مثل پیدا کردن سوزن بود در انبار کاه ، دیگر مراسم رو به اتمام بود ف فرشتگان از باغ رفته بودند و خدا هنوز مهربان بود ، وقتی پاکتهای هدیه میهمان را باز میکردیم ، ناگاه چشمم به یک پاکت سبز رنگ افتاد که درونش تنها یک سطر نوشته بود : « نیکو بنگر این حقیقت را که میان یادها و آرزوها تنها عشق میماند ، از طرف خواهرت سهبا »
از هیجان زیاد زل زدم به پاکت ،اشک مجال صحبت کردن نمیداد ، تنها توانستم هدیه آسمانی ات را به صاحبش رساندم ولی پاکت را برای همیشه نزذ خودم نگه داشتم تا هر وقت دلم تنگ میشود به آن نگاه کنم ، خدا چشمانم را از من نگیرد که تنها دلخوشیم در دنیای سنگدلی ها ، همین یک پاکت « یادگاری » است ...
می دانستم چقدر منتظر آن شب هستی . میدانستم علاقه ات را به آناهیتای عزیز ... می دانستی چقدر دوستش دارم . اما به خودم قول داده ام ,ترا از دنیای مجاز به حقیقت زندگی ام وارد نکنم ... که تو باید برایم همینی که هستی بمانی , من برایت به همین تصوری که داری ...
تنها تصمیم گرفتم هرطور هست آن هدیه ناقابل را به دستتان برسانم ... فقط همین ...
یادگارهایی این چنین از تو هم , من کم ندارم ... یادگاریهایی که هر کدام به یک دنیا می ارزد ... هنوز آن بادبادک رقصان در شب را که آنقدر نخش را بلند کردیم تا به ماه برسد , فراموش نکرده ام .....
کاش دنیایمان اینقدر سنگدل نبود ...
فراموشت نمی کنم آنگاه که برای آخرین بار از من پرسیدی:من و زندگیت یکی را انتخاب کن و من زندگی خود را انتخاب کردم و تو رفتی.بی آنکه بدانی تو تمام زندگیم بودی...
نمی دانم چرا اما احساس می کنم تو جور دیگر شده ای
و دیگر مریم را ....
بگذریم دلم برایت نرفته تنگ می شود
نگذار از شنیدن صدایت آنهم در آن مکان و شهر مقدس محروم بمانم
سفر بی خطر
زنگ میزنم مریم جانم ... زنگ خواهم زد .. الان اصلا نمیتوانم ...
ممنونم مهربان .
سلام و عرض ارادت
من تازه میام وب شما،وقتی کامنت هایی را که براتون می گذارند ،می خونم،حس غربت به من دست می ده.مثل رفتن یک غریبه به میهمانی خانوادگی.هنوز احساس غربت دارم .هر چند که با احساس شما بسیار نزدیکم.این پارادکس را باید از بین ببرم.
سلام .
گاهی خاطرات مشترک زیادند , گاهی حس های مشترک و من فکر می کنم دومی از اولی اگر بیشتر اهمیت نداشته باشد , کمتر ندارد ویس عزیزم ... پس لطفا این پارادکس را از بین ببرید و بدانید که به اندازه د یگر دوستان , دوستتان دارم .
ممنون از حضور مهربانتان .
ابجی
گلم
ایشالله به سلامتی
بیایید
اگه با روحیه خراب که بیایید
که نمیشه
باز
اومد
ابجی من
خوش اومد
همنفس من
راستش ابجی
من فقط
همین پی نوشت ها را خواندم
دیگه شما به بزرگی خودتان ببخشید
اومدم
پیشتون بودم
نفس کشیدم در هوای محبتتان
زندگی کردم لحظات را
و حالا باز برگشتم
و دوباره دلتنگتان شده ام
کاش اینگونه نبود عزیز دل خواهر ,کاش اینگونه نبود ...
سلام
با ارزش ترین چیزی که برای من از صاحب این وبلاگ باقی مانده این هست که وبلاگم رو حذف کرده بودم ... فکر نمی کردم برای کسی مهم باشه .
تا اینکه یک روز ایمیلی رو دیدم که برام خیلی تعجب انگیز بود ...
و از من دلیل حذف وبلاگ رو سئوال می کرد.... نام نویسنده برام نا آشنا بود ... اما آخرش معما حل شد ... نوشته بودید : تعجب نکنید ... سهبام ...
این اتفاق دوباره هم افتاد ... شاید اگر محبت ایشان نبود هنوز هم عقاید عجیب و غریب مرا از نوشتن و جمع دوستان دور می کرد...
با چند سئوال ایشان به خودم آمدم ...
برایم دلگرمی بزرگی بود ... هنوز هم کسانی هستند که مرا بخوانند ... محبتشان را فراموش نمی کنم ... تا همیشه .
خدا نگهدارتان.
سلام
نشانه های زندگی را هیچگاه دست کم نگرفته ام برادر بزرگوار ... و حضور شما در آن روزهای زندگیم , یک نشانه ارزشمند بود ....
حالا هم وجودتان , حضورتان و مطالب ارزشمندتان برایم هدیه ایست گرانقدر .پس همیشه باشید محکم و پرفروغ . ممنونم .
سلام نرگس جونم نمی دونم می دونی یا نه ولی تو پارک بانوان نمایشگاه گل زدن دیشب رفتم اونجا و همش یاد شما بودم بابا این استرس قبل عروسیه زیاد جدی اش نگیر انشالا به خیر و خوشی عروسی برگزار میشه از قول ما هم تبریک بگو خانومی
سلام عزیز . نه نمیدونستم , نمیدونم حالا هم هنوز هست این نمایشگاه یا نه ...
ممنون از دعای خیرت ... مراسم هم به خیر و خوشی برگزار شد عزیز .
من که آمدم تو رفتی
واقعا وقتی کامنت های هستی رو خوندم منم با شما سوار پیکان سفید 59 شدم و روی شیشه بخار گرفته یادگاری نوشتم
دلم واسه تک تک دوستان مخصوصا تو تنگ شده بود
سلام آقا بزرگ مهربون .
باور کنید همه ش تخیل بود ها ! وگرنه من کجا , هستی کجا , پیکان 59 کجا ؟
منم دلتنگتون بودم . راستی , از عروسی فامیل شما چه خبر ؟
راستی ۲۰ شهریور تون مبارک
نگفته بودید
ممنون .
گفتنی نبود آقا بزرگ مهربون . حریف محمد نشدم !
سلام
مهر
خورشید
ماه
ستاره
بهترین نمایش فیلم حقیقت زندگی و شیدایی انسان عالم! ،آن روز بیرون از سینما قدس میدان ولی عصر تهران به نمایش گذاشته شده بود!
ولی هیچ کس به جز من و تو این فیلم جذاب را ندیدیم مگر نه سهباجان؟!
سلام مهربان ...
این کامنت را وقتی خواندم که در چند قدمی قبله گاه خورشید بودم , در جوار حریم حرم هشتمین مهر تابان ....
و در ان روز , جز من و شما , و خدایی همیشه در میان , هیچکس نبود , مگر در یاد و بر زبان ........
یادش همیشه با من خواهد ماند مهربانم .
حق نداری جوابم را ندهی
آخرش آمدم کافی نت برات نوشتم!
در اولین فرصت پاسخ همه عزیزان را خواهم داد، اگر عمری باشد...ممنون از لطف همگیتان .
با نام " ستاره ای کوچک است در دب اکبر " شناختمش و بعدها شد خورشید گرما بخش دنیای مجازیم ....
همراه و ملازم بی رنگ و ریاح حرف های تنهایی ام....
نمیدانم یه قلب تا چه اندازه میتواند مهربان و دلسوز و بیکران عشق باشد ، اما در وجود سهبا ، مهربانی بی انتهاست و در اقیانوس دل بیقرارش هر لحظه شگفتی تازه ایی رخ مینماید و هر دفعه بُعد تازه ایی از روح بزرگش نمایان میشود ، خواهر عزیزی که تراوش حلقوم قلمش شبنم هایی است که عاشقانه بر گلبرگهای خیال مخاطبینش مینشینند و طراوت و تازگی را تزریق میکنند بر گونه های شکوفیده هایی که در بهار واژه هایش گل کرده اند....
سهبا بحتم یکی از توانا ترین خالق های مهر است و جاذبه مهری که در واژ ه ها و کلامش وجود دارد دل هر صاحبدلی را به خود جذب میکند و یکی از نخستین کسانیست که با مهر خواهرانه اش پای در کلبه ام گذاشت و کامنت هایی را نوشت که مرا به ماند و بودن در این مجاز گونه دنیا تشویق کرد ..... سپاس خواهر بزرگوارم ، پاینده باد مهربانیت.
حضورم در سرای سایه روشن شما , حضورتان در سایه سار زندگی ام , از بهترین رخدادهای همیشگی من است تا وقتی در آسمان بلاگ حضور داشته باشم ....
افتخارم بوده و خواهد بود , خواهری چون شمایی , هر چند در عالم مجاز باشد ...
ممنونم برادر آسمانی ام ...
سلام بانوی مهربان من :*
من برگشتم با یه سرماخوردگی ِ عجیب !
و کلا نشستن پای کامپیوتر یه کم برام سخت شده . چیزی که گفتی ... شکسته شدن حصار اعتماد واقعا آزاردهنده ست ... امیدوارم آثار سوءش هرچ زودتر از بین بره و باز هم از حال و روزهای خوش بنویسی .
من شمارو همیشه یه فرشته تصور کردم ... از همون اول . فرشته ای که خوب بلده حتی با بدهایی مثل من تا کنه و عاشقشون کنه .
سفر تو حال ِ بد کلا به من نمیسازه ... امیدوارم برای شما حال ِ خوب بسازه :)
تو و بدی بارانم ؟ می شود آیا ؟؟؟
امیدوارم تا به حال , خوب خوب خوب شده باشی نازنین . بی تاب خواندنت بودم , خواندمت ... اما نوشتن برایت ..........