سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

آفرینش

روزی که کتاب مزدک موسوی عزیز رو به دست گرفتم با خوندن مقدمه و اولین شعر این مجموعه به نام آفرینش ، دیگه نتونستم جلوتر برم . بعدها هم که دوباره و دوباره این مقدمه قشنگ و این شعر زیباتر رو خوندم ، می بینم که هنوز هم سرگردانم در کلمه به کلمه این دو . از آوردن این شعر در این پست چند منظور دارم . اول اینکه برای کسانی که این شعر را خوانده اند دوباره خواندنش لذتی مجدد باشد و دوم درخواستی است که از شاعر بزرگوار آن جناب مزدک عزیز و همچنین شما دوستان عزیز دارم که نظر خودتان را در مورد این دو و بخصوص این شعر برایم بنویسید و سوم اینکه ... اول شعر را بخوانیم تا بعد :


من خواب دیدم اینکه کسی آمد، و سفره ها دوباره پر از نان شد

آرامشی دوباره به ما برگشت ، گویا خدا دوباره نمایان شد
مانند روز اول خلقت ؛ نه! اما نه! یک تفاوت کوچک بود:
شیطان که جای قهقهه می گریید ، در حال سجده کردن انسان شد
دنیا پر از طنین بهشتی شد ، گندم دوباره میوه ممنوعه
یعنی زمان چنان به عقب بر گشت ،که آدم دچار گیجی و نسیان شد
اما نه! من شبیه خودم بودم، یعنی شبیه آن من پیشینم
باور نمی کنم که چه می بینم : شیطان نماد مطلق ایمان شد
آنگاه استوار قدم برداست ، با حالتی مقدس و روحانی
برگشت سوی من و به من خندید ، همسفره همیشه انسان شد


پی نوشت۱:

و حالا درخواست سومم را از شما عزیزان می نویسم :

فرض کنید شرایطی مانند اینکه مزدک عزیز تصویر کرده اند فراهم است و شما برگشته اید به روز اول خلقت ، آن زمان که خمیر وجود شما در حال شکل گیری است و خداوند می خواهد از روح خود در شما بدمد و سرنوشت شما را رقم بزند . اگر می توانستید یک درخواست از خداوند داشته باشید چه می خواستید ؟

دلتان می خواست کدام برگ از زندگیتان تغییر می کرد ؟ ( البته آنجایی که به سرنوشت شما مربوط می شود .)

آیا دوست داشتید موجود دیگری باشید بجز انسان و اگر آری کدام موجود؟

اگر می شد دوست داشتید کدام یک از صفات خداوند در وجود شما بیشتر و بارزتر به منصه ظهور می پیوست ؟ یعنی کدام عنصر از جوهر وجودی خداوند را بیشتر دوست دارید ؟

و یا هر درخواست دیگری که دوست دارید را برایم بنویسید .


پی نوشت ۲:

گاهی خواندن یک شعر یا یک مطلب شما را از زمین و زمان می کند و به ناکجا آبادی می برد که تنها در حوزه قدرت روح و ذهن و تخیل شماست و چه زیباست این خصلت روح انسانی .

باز هم ممنونم از مزدک موسوی بزرگوار بابت همه اینها .


پی نوشت ۳:

این روزها هوای شهرمان بارانی است . آسمان تصمیم گرفته تا بغض های فروخورده چندین گاهه خود را گاه به آرامی و گاه با شدتی هر چه بیشتر بر سر زمین بباراند تا شاید کمی از غبارهای دلتنگی و ملال نشسته بر ذهن و روح خسته ما شسته شده و سبکبارتر و سبکبالترمان نماید .

مهربانترینم : به خاطر بارش این رحمت بی منتهایت سپاسگزارم .


نظرات 51 + ارسال نظر
ژدر خوانده شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ق.ظ

من در همان پست قبلی شما هم به این نکته اشاره کردم

که چرا باید گذاشت که بجای اشرف مخلوقات شیطان به سپاسگذاری بی افت انسان به نسیان

این مائیم که همت را مضاعف ننموده ایم و دررحمت رابه خود بسته ایم واز عنایات خداوندی بی نصیب کرده ایم حویش را

وبا نا امیدی در منزل اول شیطان نشسته ایم

مگر ما حتی به صورت عامه نمی گوئیم ناانید شیطان است

ولی من هرگز به جای خاق همه نیکیها وخوبی ها تصمیم نمی توانم بگیرم که چی را چگونه خلق نماید

ولی اگر روزی به فرض مثال این اتفاق بی افتد من جای انسان بودن را به هیچ چیز دیگری عوض نخواهم کرد

انسانی که رسد به جایی که به غیر خدا نبیند

در ژایان امیدوارم در بخشش همچون رحمات بی بدیل این باران چند روزی برا این بندگان قصور کرده از شکر هر گز بسته نگردد

پدر خوانده شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ق.ظ

خواستم دیگر به این موضوع نپردازم اما دلم نیامد که نه گویم

همونطور که که درسمفونی ۵ بتهون در سونات اولش نیز آمده وشما هم گوش داده اید

این همون قسمت پیروزی سرنوشت بر انسان است


وقسمت دوم که شما سوال کرده اید قسمت سونات دوم وپیروزی انسان بر سرنوشت است

خب قسمت اول که مغلوم است تابع جبر است که دیگر جای هر پرسشی پر است

اما قسمت دوم قسمتی است که انسان مخیر شده که با امید

خود رابه خدا برساند که نهایت کمال است

خیلی نوشتم ولی باید بگویم این مختری از یک کل است

ویک توصیه به دوست دانشمند و نویسنده تان واینکه در نگارش

بهت آن است که دنبال امید بود نه ناامیدی

والسلام

خسته شدم ها

سهبا شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ق.ظ

ممنون پدرخوانده عزیز .
و اما این فقط یک تصور بود ، که کاش می نوشتید خواسته تان را از خداوند . مانند همان یک آرزویی که توسط غول چراغ جادو ممکن است برآورده شود .

پدر خوانده شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ

ای غول چراغ جادو

مارا دمی به خودمان وامگذار

دلهامان را به نور هدایت روشن گردان

ای غول چراغ جادو همونطور که توداستانهتست تو سه تا آرزو را

برآورده می کنی اینهمه سومیش دلهامان رابه یکدیگر نزدیک ساز

محسن شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ب.ظ http://mohsenbaratpour.blogfa.com

سلام
به نظرم شعر خیلی سیاسی اومد. شاید موافق من نباشید اما احساس میکنم که شاعر یه جورایی داره طعنه میزنه.
البته طعنه نه داره واقعیت ها رو میگه. بخصوص قسمت ؛باور نمی کنم که چه می بینم : شیطان نماد مطلق ایمان شد
آنگاه استوار قدم برداست ، با حالتی مقدس و روحانی؛
تو پی نوشت ۱ چندتا سوال پرسیدید تو جواب سوال ۲ می گم من دوست داشتم سرنوشتم این می شد تو ایران بدنیا نمی یومدم. و ضمنا دوست داشتم خدا من رو خیلی دلرحم تر می آفرید.
مراقب خودتون باشید.
فعلا.

زری شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ب.ظ

خودم رو خسته نمی کردم... می زاشتم کار خودش رو بکنه خدا....
من بد نیستم نرگس... تو چی؟

مهری حسینی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ب.ظ http://zanjereh.persianblog.ir

درود سهبای عزیز . انتخاب بسیار زیبایی بود . شعر را می گویم . اما تقاضایم وسعت عدالت بر پهنه ی این کره ی خاکی بود . چرا که دیری ست عدالت مرده است . بخصوص در سرزمین ما. من هم به روزم . تشریف بیاورید.

حمید شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

یک درخواست؟...درخواست میکردم بیخیال خلقت من یکی بشه!

و درباره شعر..."من خواب دیدم اینکه کسی آمد"...اینجور وقتا مذهبیا سریع به امام زمان ربطش میدن...ولی کسی که انقدر رو شیطان تاثیر میذاره که نماد مطلق ایمان میشه بالاتر از این حرفاس...حتی بالاتر از خدا...نمیدونم...اگه صرفا بازی شاعرانه نباشه درک و توضیح مفهومش خیلی سخت میشه...

محبوب شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ب.ظ http://mahboob.persianblog.ir

می گفتم : خدایا من که می دونم هرچی هم بگم تو باز کار خودت رو میکنی ، پس بچرخ تا بچرخیم که چرخیدنمان را عشق است ...

دلم میخواد صبور تر بودم ... و جاودانه .
بابت معرفی مزدک موسوی ممنون

هیچ شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:27 ب.ظ

این که خدا خدا است و البته ما را جانشین خود افریده است ..خدا در اصل بی صفت است خواست بنده از خدا این بوده و هست که موحد به توحید ذاتی بشویم و در او فانی شویم و بالاتر از ان : ارید ان لا ارید . بوسعید را گفتند چه خواهی ؟ گفت خواهم که هیچ نخواهم . یعنی نفی اراده از خودم بنمایم .

هیچ شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:47 ب.ظ

ان الله رئوف بالعباد ...بسیار دوست دارم بیش از اندازه به اندازه خدا رئوف باشم و البته علیم

حمید شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

نه!...حیف نیست...
مطمئن باش اینی که گفتم درخواست خیلیهای دیگه جز من هم هست...خیلی ها هستن که دلشون میخواد از خدا درخواست کنن که از همون اول نبودن...
شما گفتی یه درخواست ما هم درخواست کردیم دیگه!...
بیخیال!...خدا در هر حال کار خودشو میکنه!

شقایق شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:46 ب.ظ

سلام سهبا جان چه مطلب جالبی انتخاب کردی..همونی که هر کدوم از ما همیشه تو تنهایی ها مون بهش فکر می کنیم اینکه اگه چطوری خلق می شدیم بهتر می شد
اما در آخر کار به این نتیجه می رسیم که از این بهتر امکان نداشت ! حداقل برای من که اینطور بوده یعنی با وجودیکه بعضی وقتها از روی ناکامی های کوچک و بزرگ آرزوهای عجیب و غریب به سرم می زنه! ولی در نهایت می بینم که در آنچه که خدا بهم داده کم و کسری نیست و مشکل اصلی خودم هستم که نتونستم از داشته هام استفاده بکنم بعلاوه با نظر پدر خوانده هم کاملا موافقم
بازم با همه این حرفها چون تو خواستی اینو می گم که همیشه دوست داشتم صبور باشم .خیلی خیلی زیاد صفت صبر رو دوست دارم

کرگدن شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ب.ظ

آخه تعطیلی مثل من چجوری جواب بده این سوالای سخ سختو ؟!

آلن شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ب.ظ

از خیلی وقت پیشا خواننده وبلاگتون بودم.
گفتید براتون کامنت بذارم و اطاعت امر کردم.
ولی بخدا سطح نوشته های شما از سطح کامنتای من خیلی بالاتره.
واقعن نمی دونم چه نظری بدم. تا حالا کم شده که از پستاتون جا بمونم و نخونمشون. ولی جددن نمی دونم چی بنویسم.
اجازه بدید بدون اینکه کامنتی بذارم از نوشته هاتون لذت ببرم. ممنون.

حسام شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ب.ظ http://www.notefalse.blogfa.com

هوابدجوری غریب رفیق

آرمین شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ب.ظ http://armin-hosseini.blogfa.com

شدیدااااااااا عالی
ولی تمرکز ندارم
چون فعلا اصلا دلم نمیخواد به چیزی فکر کنم:)

نظر در مورد این پستتم بعدا میام می نویسم

حسام شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ب.ظ http://www.notefalse.blogfa.com

دایرهالمعارف این روزها تلخ شده

وحید شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 ب.ظ http://www.vma.ir

من که دوست داشتم 4 سال اخیرم حذف شه و اگه موجودی غیر انسان بودم آهو رو ترجیح میدادم
اینجا هم هوا بارونیه و من هر روز میرم زیربارون قدم میزنم و از این روزها لذت میبرم چون کمتر پیش میاد هوای بهاری واقعا بهاری باشه

حسام شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ب.ظ http://www.notefalse.blogfa.com

این جوری بهتره
به روزگار میاد

حمید شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

خوشبختانه(یا متاسفانه!؟) شما زیادی به دنیا خوش بین هستی!
کی گفته ؛با نبودن هر آدمی یه جایی تعادل زندگی به هم میخوره؛...هر سال هزاران هزار نفر تو صحراهای آفریقا از گرسنگی یا ابدز یا جنگها و نسل کشیهای قبیله ای میمیرن و تعادل هیچ جا به هم نمیخوره!...یا اینهمه آدم تو زندانا و شکنجه گاهها میمیرن و هیچ اتفاقی نمیفته...انگار اصلا نبودن...
خوبه که انقدر قشنگ به همه چیز نگاه میکنید ولی من ترجیح میدم واقعیت رو ببینم...
به تجربه بهم ثابت شده نه آدمایی مثل شما میتونن پایه های نگاه به زندگی آدمایی مثل بنده رو تغییر بدن و نه بالعکس!...پس بهتره بحث رو عوض کنیم!...شما خوبید!؟ خانواده خوبن!؟

میکائیل شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ب.ظ

ازون جهت که خیلی چیزا به شما نمیاد و منکرش میشید

حمید شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

منظورت از تعادل این بود؟...اولش منظورت رو متوجه نشده بودم...شرمنده ام!...
اگه منظورت تاثیر انرژیهای مثبت و منفیه کاملا باهات موافقم...
؛مگه همین عدم تعادل ها زندگی من و شما رو اینطور نساخته که الان هست؟؛...دقیقا زدی تو خال!...اعتراف میکنم اگه من هم زندگی متعادلتری داشتم الان به همه چیز انقدر بدبین نبودم...
و این رو هم قبول دارم که خوش بین بودن قطعا بهتر از بد بین بودنه...حتی اگه هیچ تاثیری تو زندگی آدم نداشته باشه...

BI RAMAGH شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ب.ظ http://bi-ramagh.blogfa.com

بنام الله

أشهَد أن فاطمة بنت رسول الله عصمة الله الکبری و حجة الله علی الحجج

شهادت مادرم افسانه نیست
التماس دعا
یاحق.

میکائیل یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ق.ظ

متوجه منظور من نشدید !‌
اینکه ادمها به اونچه که نیستن تظاهر کنن
نه اونچه که واقعا هستن و واقعیت عینی خودشونو در یه چی ببینن که نیست ! واقعا ادم تو بعضی چیزها احساستش متجلی نمیشه
چون همش رنگ سیاهیه

عاطفه یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:12 ق.ظ http://hayatedustan.blogfa.com

خدامنو باچیزی که نمیخواستم آزمایش کرد..
من از خدامیخواستم که اصلن منو خلق نکنه یا اگه خلق کرد با چیزای سخت آزمایش نکنه..بذاره زندگیمو بکنم.. البته میدونی که اصلش اینه که انسان اجبارن مختاره.. پس کاش صبور بودم.. و بیخیال..

رویا یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ق.ظ http://NASIMESOBH.PERSIANBLOG.IR

سلام سهبا. فک کنم ارزو می کردم کلن به دنیا نیام. حس غریبی می شد اما فکر کنم وقتی قرار بود بیام دیگه دست به شرایط زدن فایده ای نمی داشت وحتی موجود دیگه ای بودن.

زری یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ب.ظ

سلام سهبای بارونی من!

گنجشک یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ http://gonjeshkk.persianblog.ir

در مورد خودم درخواست خاصی از خدا نداشتم دوست دارم همینطوری خودمو ولی منم شاید مثل اون دوستمون ازش عدالت برای بقیه میخواستم.رحیم بودن و گذشت و بزرگ بودن منظورم خیلی بزرگ بودنه طوری که دیگه غصه چیزیو نخورم.
درخت.اگر قرار بود چیز دیگه ای باشم فوق العاده دوست داشتم درخت میبودم.

مزدک موسوی یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 ب.ظ http://mazdak1357.persianblog.ir

سلام سهبای عزیز
من پیش و بیش از همه چیز شرمنده و سپاسگزار این همه لطف و توجه شما دوست گرامی هستم که نسبت به من دارید.
میدونین سهبا جان! شاعرانگی ام پیش از آنکه بفهمم سراغم آمد در شبی که رعد و برق و بارن سهم تنهایی آن شب من و مادر بزرگم از آسمان بود . ۶ سالم بود و قرار بود سال بعد دبستانی شوم که گفتم :
ابر سیاه خشمگین
در آسمان تیره
در آسمان غمگین
در آسمان خدا
باران نرم و ریز هم
خوشحال و شاد و سرحال
مثل تمام چیزها
که مادر بزرگم این پراکنده ها را نوشت و شد نخستین شعر سروده ام.
امروز اما سهبای عزیز به قول سمانه نایینی
آسمان تمام دنیا را ابرهای سیاه پوشاندند
و من مانده ام و حیرانی بغضی که در گلو نیامده می خشکد از پس این گذار بی انجام کودکی تا امروزم. می روی نمی مانی دلنوشته ای بود که حدود ۶ سال پیش نوشتم و شعر آفرینش نصیب دلتنگی هایی بود که سال ۷۸ در پیاده روهای ترمینال تا میدان ولیعصر شهر دوران دانشجویی ام - قزوین- شعر شد و به قول دوستی شاید سیاسیست . عزیزی از انسان به اشرف مخلوقات نام برده اند و نسیان را برنتابیده اند که شاید همین فراموشی هاست که جایگاه حضرت شیطان است. در هر حال این شعر همان جدال همیشگی بین بودن و شدن از یک سو و نگاه انسان خدایی و خدایی انسانیست که از یک منزل آغاز می شوند و در تلاقی با هم می ایستند. به قول محمد کاظم کاظمی
این خدا کیست که یخ بسته ی دیروزان است
این خدا کیست؟ همان بنده ی دیروزان است
گفت : اینک! منم آهنگ خدایی کرده
و به کار دو جهان کارگشایی کرده

مزدک موسوی یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ب.ظ http://mazdak1357.persianblog.ir

ولی سوال سومتان سهبا جان
اگر به امروزم باشد بزرگترین خواستم این است که
خدا کند که همین لحظه ناپدید شوم
و یا بمانم و یک مزدک جدید شوم

و اگر به نخستین روز آفرینش برمی گشتم... می دانی سهبا جان؟ هیچگاه آرزویی نداشته ام که برایش به حسرت نشسته باشم جز آزادی. ولی یاد گرفته ام که برای آزادی به جای نگاه به آسمان باید آزادانه اندیشیدن را بیاموزم . شاید هیچ چیزی از خدا نمی خواستم!!!!

مزدک موسوی یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ب.ظ http://mazdak1357.persianblog.ir

باز هم از توجه و لطف بیکرانتان بی نهایت سپاسگزارم
همیشه همیشه برفراز بمونین بانوی روزهای هیاهو و دغدغه

[ بدون نام ] یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ب.ظ

یکی ازکسانی که مدیومی قوی بود دریکی ازسفرهای روحی خودمی گفت که به جایی برده شده که درآنجا هرچه اراده می کردی ومی خواستی انجام میشده...فقط کافی بود بگی بشو...بگذریم که از رنگها ومحیط اونجا چیزهای عجیب وخارق العاده ای میگفت ....منظورم ازاین مثال اینه که بنظرم در وجودما" شدن "هرچیزی که اراده کنیم و بخوایم بالقوه نهاده شده...اما نه درابعاد زمینی و زمانی بلکه درابعادانرژیتیک و روحی مون...وچرا نمی تونیم بالفعلش کنیم ...چون کانال ارتباطی ما با روح مان و منبع اصلی اش ضعیف و ناکارآمدشده...کم شدن عشق ومحیت حقیقی و لذت نبردن اززندگی ناب وآنچه درزمان حال جریان داره (چسبیدن به گذشته وآینده) رشد خودخواهی حسادت نفرت و...همه وهمه رابطه باروح مون رو کمرنگ کرده و توانایی هامون رو رشدنمیده...
پس درخمیرمایه ماهمه چیزهست...هرچی بخوایم...
مثلااگه آرزوکنیم کاش موجودساده تری مثل یک درخت یا پرنده بودیم و در سیر طبیعت حل میشدیم...عشق میکردیم با ابروبادومه و...اما اونم چه میدانیم شایدآنها هم دردنیاشون بامسائل ومشکلات خاص خودشون سروکاردارن... وهمین جهل ماازاین همه چیزها...مارو لنگ میذاره...پس نتیجه اینکه همین که هست کماله و ایده آل ...همه چیزداره تو خودش...بریم توانایی هامونو ازقوه به فعل درآریم...

مامانگار یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:34 ب.ظ http:///www.zanbil-m.persianblog.ir/

ببخشیدسهباجان...کامنت بالایی من بودم...اسم پاک شد..

مهتاب یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ http://www.tabemaah.wordpress.com

ببخش که من انقدر بی معرفتم و غیبت دارم !
قول میدم جبران کنم ...

پدرخوانده یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:53 ب.ظ

مزدک عزیز

آری همونطور که گفتی شاید این نسیان جایگاه شیطان است

آری ولی چرا جایی را برای شیطان باید خالی گذاشت

وقتی همه چیز خداست چرا جاهای خالی را با خدا پرنکنیم

چرا باید اجازه بدهیم جای خالی بوجود بیاد

چرا نباید به جنگ جاهای خالی برویم

چرا نبودها را با بود همیشه بودها پر نکنیم

بقول رفیق همیشه دعا گو مون

الهی یک لحطه مار به خویش وامگذار

آمین یا رب العالمین

کیمیاگر یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:16 ب.ظ

سلام
جوابها
از خدا میخواستم معصومیتم را از دست ندم
برگ ۹ سالگی
دلم میخواست فقط انسان باشم چون لیاقت روح خدا رو دارم
بخشندگی کاش بتونم آدمها رو ببخشم

درخواست دیگرم از خداست :
خدا یم چندی است خسته ام و گریزان
گریزان از این دنیای زیبای تلخ
از تلخی کام انسانها دریغ از کلامی از روی مهر
نگاهی از روی محبت
دستی از سر نوازش
مرا با عشق آفریدی اما عشقت را در کوچه پس کوچه های تاریک بی خبری ام گم کردم
خدایم مرا دریاب
باز گردان
معصومیت از دست رفته ام را

دوستدار تو
ذره ای ناچیز از عظمت وجودت

[ بدون نام ] یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ب.ظ

درمورد شعر بعدا نظر میدم اما درمورد درخواست 3 ...

نمیخوام بگم زندگیم عالی بوده و این حرفها ... نه ... اما جدا آرزویی ندارم که به دلم مونده باشه یا چیزی که خیلی بخوام نبودش رو حس کنم ...

فقط یه چیز راجع به شعر ... نمیدونم دقیق کجا اینو خوندم اما خیلیا اینو وصلش کرده بودن به اومدن امام زمان ..

دخترآبان یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ب.ظ http://Fmpr.persianblog.ir

بالایی منم :D

میکائیل یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ب.ظ

آنکه اول بود آخرم بود
آغازش خودش بود و پایانش
بی رنگ و رنگارنگ بود
ازخود داد و از خود گرفته بود
همه چیز بود و هیچ چیز نبود
اما بود
همیشه بود
از آن وقت که خواب دیدی با موهای پریشان
توی دشت
آز ان وقت که در ساحل به طوفانی شدن می اندیشیدی
او بود
تنها بود
خوراک و خواب نداش و شاید نیازی نداش
نیازش تو بودی
تو را از سرشت و بی سرشت آفرید

مامانگار یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ب.ظ

حتما سهباجان...خوشحال میشم...پس اگه اومدنت حتمی شدیه کامنت برام بذارو تاریخ شو بگو...

میکائیل یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ب.ظ

اون لحظه اولین نقطه از آخرین هر چیز بود
و وقتی به خودش گفت فتبارک الله احسن الخالقین
کارش رو با خودش تموم کرد
چون و چرا رو برای منو تو گذاشت
و همه چیز داد تا بفهمی
با خودش کاری نبود
ار هر قدری به وسع نیازت داد
گفت هران وقت که لازم باشد بهت خواهم داد
اما تو رفتی
و سال هاس که میخواهی
نه انچه که بهت داد تا شاد باشی و زندگی کنی و بفهمی
تو دردت چیز دیگری است

تو دلت آغوش مادر میخواهد

میکائیل یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:52 ب.ظ

اگر به روز اول برگردم دلم عاشقانه بی صدا میخواد
لختی ارامش
نوازش

شاید فریادم در او گم شود
که چرا مرا اینگونه افریدی که با خود به سر جنگ آیم ؟
من که یک بودم و هیچ . اینان دگر چیس
از چه آزمودی مرا هر روز و هر روز
پرتابم کردی و باز دستم گرفتی

باز هم به منخندیدی و گفتی
فتبارک الله احسن الخالقین

سیروس دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ق.ظ http://www.justtired.blogfa.com

سهبا بانو من بلد نیستمم درباره شعرها اضهار نظر کنم
اما جسارتا کلا از لحاظ وزنی خیلی به دلم نشست
از نظر خوندنش رون نیست
دلم می خداست کسایی که دوستشون داشتم و دوستم نداشتن،اندکی از اون محبتی که نثارشون کردم رو بهم برگزدونن
فقط همینو از خدا می خواهم

زهرا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:55 ق.ظ

دلم میخواست آرامشی داسته باشم به وسعت آسمون که حتی اتفاقی که 2ماه دیگه میخواد برام بیفته هم نتونه این آرامشو ازم بگیره.

سهبا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 ق.ظ

ایشاله خدا اون آرامش رو میده بهت زهرا جون و من مطمئن مطمئنم که اون اتفاق دو ماه دیگه هم به بهترین نحوی اتفاق میفته و زندگیت رو توی مسیری میندازه که حقته . چون تو لایق بهترینهایی عزیز دل .
ممنون که اومدی .

با مرام دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ب.ظ

شعر خوبی بود
راستش من دوست دارم انسانها همانطور که متولد می شن باقی بمونند دنیای انسانهای تازه متولد شده دنیای پاکیست
یا خداوند انسانهای کنونی رو دوباره متولد کنه به همان پاکی دوران کودکی
عذر خواهی می کنم که نوشته های شما فراتر از تفکر حقیر بنده کمترینه

سپیده سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:41 ق.ظ

دمیدن روح خدا درکالبد آدمی یه اتفاق ساده نیست !تو این دل دل ویکی شدن .تمام صفات خداوند درآدمی نهاده شد اینکه بتونی پرورش بدی این صفات وبارزش کنی هدف خلقت بود
شایداگه به روزازل برمی گشتیم ازخدا می خواستم منو به خودم بشناسونه که هیچ وقت تواین هیاهو گم نشم !
تاخودشو بشناسم وبتونم حکمتی که در سرنوشت نهفته است رودرک کنم !

سهبا سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ب.ظ

مرسی از همه دوستان خوبم
و ممنون از تو سپیده گلم . که اینقدر قشنگ حرف میزنی همیشه .
منم اگه برمی گشتم به روز اول، از خدا می خواستم اونقدر به من عشق و محبت بده ، حتی بیشتر از ظرفیت قلبم ، تا تمام وجودم پر بشه ازش ، و دیگه هیچ نقطه ای از سیاهی کینه و عداوت تو وجودم باقی نمونه . و ازش میخواستم که صبر عطا کنه بهم اینقدر که بتونم توی این دنیا با همه عواقب این خواسته کنار بیام و سر حرفم بمونم ، که پشیمون نشم از عاشق بودن و محبت داشتن به همه که میدونم تو مرام روزگار الان ما این نیست و آدمای اینطوری همیشه محکومند و در مظان اتهامند .
چه روز اول خلقت ، چه حالا این خواسته همیشگی منه از خدا .

میکائیل چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ق.ظ

ببخشید ادامه حرف شما حرف زدم !
اما یه چیزی که ما هیچکدوم توجه نکردیم این بود ! اگه واقعا برگردیم . دلمون میخواد برسیم به اینجاها
که حالا بخوایم از خدا صفات خوبشو تو ما تقویت کنه !‌
شاید اصلا هیشکی دلش نمیخواست ازون جا جلوتر بره و تو همون مرحله بمونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد