روزی که کتاب مزدک موسوی عزیز رو به دست گرفتم با خوندن مقدمه و اولین شعر این مجموعه به نام آفرینش ، دیگه نتونستم جلوتر برم . بعدها هم که دوباره و دوباره این مقدمه قشنگ و این شعر زیباتر رو خوندم ، می بینم که هنوز هم سرگردانم در کلمه به کلمه این دو . از آوردن این شعر در این پست چند منظور دارم . اول اینکه برای کسانی که این شعر را خوانده اند دوباره خواندنش لذتی مجدد باشد و دوم درخواستی است که از شاعر بزرگوار آن جناب مزدک عزیز و همچنین شما دوستان عزیز دارم که نظر خودتان را در مورد این دو و بخصوص این شعر برایم بنویسید و سوم اینکه ... اول شعر را بخوانیم تا بعد :
من خواب دیدم اینکه کسی آمد، و سفره ها دوباره پر از نان شد
آرامشی دوباره به ما برگشت ، گویا خدا دوباره نمایان شد
مانند روز اول خلقت ؛ نه! اما نه! یک تفاوت کوچک بود:
شیطان که جای قهقهه می گریید ، در حال سجده کردن انسان شد
دنیا پر از طنین بهشتی شد ، گندم دوباره میوه ممنوعه
یعنی زمان چنان به عقب بر گشت ،که آدم دچار گیجی و نسیان شد
اما نه! من شبیه خودم بودم، یعنی شبیه آن من پیشینم
باور نمی کنم که چه می بینم : شیطان نماد مطلق ایمان شد
آنگاه استوار قدم برداست ، با حالتی مقدس و روحانی
برگشت سوی من و به من خندید ، همسفره همیشه انسان شد
پی نوشت۱:
و حالا درخواست سومم را از شما عزیزان می نویسم :
فرض کنید شرایطی مانند اینکه مزدک عزیز تصویر کرده اند فراهم است و شما برگشته اید به روز اول خلقت ، آن زمان که خمیر وجود شما در حال شکل گیری است و خداوند می خواهد از روح خود در شما بدمد و سرنوشت شما را رقم بزند . اگر می توانستید یک درخواست از خداوند داشته باشید چه می خواستید ؟
دلتان می خواست کدام برگ از زندگیتان تغییر می کرد ؟ ( البته آنجایی که به سرنوشت شما مربوط می شود .)
آیا دوست داشتید موجود دیگری باشید بجز انسان و اگر آری کدام موجود؟
اگر می شد دوست داشتید کدام یک از صفات خداوند در وجود شما بیشتر و بارزتر به منصه ظهور می پیوست ؟ یعنی کدام عنصر از جوهر وجودی خداوند را بیشتر دوست دارید ؟
و یا هر درخواست دیگری که دوست دارید را برایم بنویسید .
پی نوشت ۲:
گاهی خواندن یک شعر یا یک مطلب شما را از زمین و زمان می کند و به ناکجا آبادی می برد که تنها در حوزه قدرت روح و ذهن و تخیل شماست و چه زیباست این خصلت روح انسانی .
باز هم ممنونم از مزدک موسوی بزرگوار بابت همه اینها .
پی نوشت ۳:
این روزها هوای شهرمان بارانی است . آسمان تصمیم گرفته تا بغض های فروخورده چندین گاهه خود را گاه به آرامی و گاه با شدتی هر چه بیشتر بر سر زمین بباراند تا شاید کمی از غبارهای دلتنگی و ملال نشسته بر ذهن و روح خسته ما شسته شده و سبکبارتر و سبکبالترمان نماید .
مهربانترینم : به خاطر بارش این رحمت بی منتهایت سپاسگزارم .
من شکایتی ندارم از بودن در اینجایی که هستم الان ( منظورم مکان نیست ها !!!) از اینی که هستم . فقط کاش میتونستم خیلی بهتر از این، از ظرفیتهای انسانیم استفاده کنم !