ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
عشق که میهمان قلبت باشد , قلمت شاعر می شود . باید که وجودت را بسپری به امپراطوری عشق , آنگاه نفسهایت هم غزل عاشقانه می شود . وقتی که خالی از عشقی , زبان تو و قلمت بسته می شود ...
دلتنگ شعرم و غزل , خالی ام از هر آنچه شور و شوق . قدم که می زنم در فضای خارج از منزل و می بینم اینهمه شلوغی و ازدحام خیابانها را و مردمانی را که با چه ذوقی به استقبال بهار می روند , دلتنگ می شوم ! دلتنگ آن منی که مشتاقانه و بی صبرانه روزهای اسفند را می شمردم تا برسم به آن لحظه زیبای تحویل و تحول ... که همیشه تحویل سال , رنگ تحولی نو داشت در هستی مان و بهار با صدای یاکریمها و شکوفه های سفید و صورتی درختان و هوای ابری روزهای اول فروردین معنا می شد و با نو شدنی در دل و در ظاهر ...
حالا سالهاست که بهار , نه مرا نو می کند و نه دل مرا ! حالا سالهاست که اگر به جبر نباشد , هیچ نخواهم خرید برای آمدن فصلی نو, که دلم مدتهاست کهنه شده !
دلم اشتیاقی تازه می خواهد. دلم نوشدنی از جنس دل می خواهد! از جنس خودش, او که دلم را در دستان خود دارد ... راستی, کجای دلم به خطا می رود که اینقدر غم نشسته بر جانم ؟
خالی خالی ام این روزها , دلم یک غزل عاشقانه می خواهد ... کاش کسی پیدا شود و غزلی بخواند برایم , از جنس دل ...
پی نوشت :
به خواست دوستان , مسابقه عکاسی بماند برای بهار , اگر عمری باقی ماند در خدمتم .
اما اگر راضی باشید , هفته آینده از کودکی هایمان بنویسیم و خاطره هایی که
مسلما در ذهن هر کدام ما فراوان نقش بسته . هر کس راضیست و می تواند شریک شود در
درج خاطرات کودکی اش , اعلام کند تا برنامه یک پست مشترک دیگر هماهنگ شود. منتظر
حضور سبزتان هستیم .
وای چه عکس بارون شده اینجا
http://s3.picofile.com/file/7678632040/TANHAYEE.jpg
http://up.download.ir/di-GKH7.jpg
سهبا خانوم در حال خاله بازی
این که از همه کوچیکتره برادرزاده دانیاله
داداش عکستون چرا باز نمیشه ؟!!!
عمه عالی بود این عکسه
ببخشید اشتباه لپی بید
http://s1.picofile.com/file/7679470642/TANHAYEE.jpg
این یعنی الان شبیه ریحانه ست داداش ؟
سلام بانوی آشنای من!
ظاهرا دیر رسیدم به این کودکانه نوشت...
این روزها دیر به دیر به اینترنت سر میزنم
خودم هم قبلا به این فکر افتاده بودم که از یه چیزایی تو کودکیم تو این روزها بنویسم اما فرصت مناسب و موقعیت مرتبط پیدا نشد
هرچند به این زودی هم شاید فرصت نشه ،اما دوست داشتم تو این فراخوانت شرکت کنم
شاید روزی چیزی نوشتم از معصومیت های کودکانه مان و دست گلهایی که گاه به آب انداختیم...
سلام عزیز دل آشنا . برای نوشتن از کودکی ها دیر نیست . کاش بنویسی نازنین .
سلام:
کاملا موافقم که اگر عشق نباشد،قلم می ایستد.....
.
.
.
.
.
....وقلم برای همین ایستاده !!!!
سلام
اگر بدانید چقدر دیدن نامتان شادم می کند و سرشار انرژی می شوم ...
هزاران بار سپاس .