سایه سار زندگی

مهری در نیمه ماه ...

1-


دیوان غزلیات سعدی گشوده در برابر چشمانم , تصویر زیبای سعدیه هم ... صدای آواز می آید :

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم     که گر ز پای در آیم بدر برند به دوشم

از آبی به سبز , از سبز به لاجوردی , از لاجورد به طلایی آب رکناباد ... چه حس غریبی دارد این جلوه سعدیه در این زمان ! شب است و نور چه بازی می کند در این سرا با دل من ... انگار هزاران روح سرگشته غرق در سماعند با غزل و آواز ... پایم در آب رکناباد و چشمم به آن گنبد فیروزه ای و روحم رها شده در این بارگاه ... دلم اما سرگردان میان این و آن ... یک آن آرزو می کنم کاش شیخ سخن اینجا بود و با من گفت از سر این اشعار که اینگونه مرا بی تاب میکنند و بی قرار ... کاش بود و برایم از عشق می گفت , از حکایت دل ... استاد می خواند :

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم      که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

و با بغضی ادامه می دهد :

مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی    که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

اشکهایم روان بر گونه هایم , تار می شود مقابلم ... می اندیشم به حال دل سعدی و شجریان , وقتی آن یک می سرود و این یک می خواند ! چشمانم را می بندم و سعدی را می بینم که رو به من می گوید :

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم            نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم    شمایل تو بدیدم , نه عقل ماند و نه هوشم

شگفت زده و شادمان از حضور او , می خواهم بگوید راز این غزلها را و این آتشی که بر جان می افکند . می گوید :

چه وجود نقش دیوار و چه آدمی که با او     سخنی ز عشق گویند و در او اثر نباشد ؟

می پرسم آخر با این آتشی که جان را می سوزاند چه کنم ؟ با این داغی که تا به ابد بر دل می ماند ؟ مگر نگفته ای : عشق داغی ست که تا مرگ نیاید , نرود ؟

می گوید :

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن      ور کنی , بدرود کن خواب و قرار خویش را !

استاد می خواند و شیخ سخن همراهش می شود انگار :

حکایتی ز دهانت به گوش جان آمد    دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

سعدی ملتهب است و من بی قرار ! او عاشق و من حیران , می گویم :

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن     سخن چه فایده گفتن , چو پند می ننیوشم ؟

می خندد و می گوید :

هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق      نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند ...

و من که این بار با آواز هم صدا می شوم که :

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل      که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم !


خنکای نسیمی , عطر بهار نارنج شیراز را بر جانم می ریزد . چشمانم را باز می کنم و باز چشم می دوزم بر آن گنبد فیروزه ای محصور شده در رنگهای آّبی و سبز و طلایی . هنوز صدای سعدی با من است که :

ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم        مِهر , مُهری ست که چون نقش حجر می نرود ...

 

2-



دیوان حافظ در دستانم , تصویر حافظیه در مقابلم , آرامگاه حافظ با آن گنبد سبزرنگ  , ایستاده در میان قابی از درختان و در پیش زمینه ای از آبی آسمان .پیش رویم بازی نور با شاخه های درختان بلندحافظیه . نشسته ام بر نیمکتی در سایه و می نگرم به شکوه اینهمه زیبایی . اما روحم سر می کوبد بر دل و جان . می خواهد برخیزد . می خواهد رها شود از قفس تن . میخواهد حافظ را بیابد در میانه اینهمه سبز آبی !

دیوان را می گشایم :

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی

بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آنست که مجنون باشی

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی , ره ز که پرسی , چه کنی , چون باشی ؟

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است

هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی !

بند روح رها می شود از اسارت تن .... سبک می شوم ...


3-

مرد غایب هفتمین قاب , مهربان برادر هنرمند , حتی در نبودنتان هم فراموش نخواهم کرد که بگویم : تولدتان مبارک . از من خواسته بودید حسم را نسبت به عکسهای حافظیه و سعدیه بیان کنم و حالا اینکار همزمان شد با میلادتان . کاش ...

عکس های پست اثر رهاست که از دریچه نگاه فرداد عزیز ثبت گردیده است .

نظرات 66 + ارسال نظر
طهورا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 ب.ظ


عمه ؟ اینا یعنی چی ؟

طهورا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:56 ب.ظ

شما جلوی دوربین مخفی هستید می خواستم درجه صبرتونو امتحان کنم خب

الان نمره صبرم چند شد عمه ؟

طهورا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:04 ب.ظ

از دوتا جواب کامنتای قبلی درجه ای از عصبانیت مشهود شد خب مخصوصا اونی که از آستینتون ...
حالا به قول اون داداش بد غایبتون من چه باشم تا که باشم که نمره بدم...والا

عصبانیت ؟ من چه باشم تا که باشم که به عمه روی عصبانیت نشون بدم ؟ عمه جون ؟!

طهورا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:07 ب.ظ

این کلمه بد اشتباه تایپی بود می خواستم بنویسم بد قول پشسمون شدم نوشتم غایب ...بد جاموند
حالا خوبه نیستن

من که دیشب هر چی دلم خواست گفتم ! ولی خدایی خودم ترسیده بودم عمه !

طهورا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:09 ب.ظ

سهبا جون بیا مردونگی کن این کامنتای غلط منو یا پاک کن یا اصلاح الانه که استاد ر تشریف بیارن ...ای وای

استاد ر اینقدر مهربونند !
بعدشم من خانومم , زنانگی می کنم و پاک نمی کنم ! واللا ! حالا مثلا از مردونگی چه خیری دیدیم عمه ؟!

طهورا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ب.ظ

آفرین راست می گی ؟ما وفادارتریم ...بهتریم...تر تریم
(آیکون یه عمه از خود راضی)

دقیقا ! احسنت ! صحیح است ... ( ایکون انجمن حمایت از بانوان !)

طهورا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ب.ظ

راستی سهبا جون زشته آدم به استاد ر بگه برای ما به جناب حافظ تفال بزنند؟

نه ! چه اشکال داره یه بار خودشون بیفتن تو کوزه ؟!

طهورا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:20 ب.ظ

نیستند امشب گمونم دانشجو هاشون حسابی خستشون کردن !خب هیچ کس مثه ما این قدر شاگرد خوب نیست که
میگم اگه چند تا کلمه بنویسیم که فارسی رو پاس نداریم بیان خو ...امتحان کنیم یا نه؟(آیکون شیطنت عمه)

اینم فکر خوبیه ! اما استاد سرشون شلوغه ! همیشه نیستند عمه ...

دانیال شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ب.ظ http://poshteparchin.ir/

آدم‌هایی مثل شما که اهل ادبیات‌اند، اهل شعرند و شعور و اهل عشق‌اند بی نهایت برام عزیز و ارزشمندند و لذت می‌برم از مراوده باهاشون و همنشینی‌شون.
فک کنم 4 ساله بودم که شب‌ها مهمان صدای گرم و گیرای مرحوم پدربزرگ می‌شدیم به صرف شاهنامه‌خوانی و حمله حیدری خوانی و ... یعنی از عمر 24 ساله‌م، 20 سال‌ش رو با شعر و ادبیات زندگی کردم.
حافظ و سعدی رو بی نهایت دوست دارم. اصلاً هر چه دارم در زندگی از سعدی دارم.
از بین معاصران هم حضرت اخوان ثالث رو عاشقانه پرستش می‌کنم...

چه خوشحالم از اینکه جوانهای عزیز کشورم , با سعدی و حافظ زندگی کنند ... خدا رحمت کنه پدربزرگتون رو ...
اخوان ثالث رو هم ... شعرهاش همه زندگی اند و روایت های عجیب اون ...

ممنون از محبتتون . امیدوارم پشیمون نشین از این مراوده .

طهورا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:29 ب.ظ

باشه خب شما بگید من جواب بدم حالا
راستی هر وقت خواستید برید بگید لطفا(ببین الان اگه گفته بودم خواهشا غلط بود)

هان ؟ فعلا نصفه نیمه هستم , اما در آستانه ترس ...

طهورا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:30 ب.ظ

ترسیدم فکر کردم دددااا....

نه شکر خدا ! ایشون مشغله هاشون زیاده عمه !

طهورا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:50 ب.ظ

شبتون خوش .بند روح که از اسارت تنتون رها شد و سبک شدید...عمه را بیادتون بیارید .لطفا

ای وای عمه ! من کی از این لیاقت ها دارم ! جون من شما منو یادتون نره ها !
شب شما هم خوش عمه مهربان آبی ها .

خاله خانباجی یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:19 ق.ظ

سلام بر نرگس نازنین
آفرین بر قلمت

همچین هوس شیراز کردم که نگو و نپرس



نرگس گلم یه جا فکر کنم درست تایپ نشده
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سلام سعیده عزیزم . لطف داری مهربان . راستش من هم هوس شیراز دارم حسابی ...
ممنون از تذکرت . اصلاح خواهم کرد نازنین .

فرداد یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:44 ق.ظ

سلام به خواهر عزیزم
بیشتر خجالت عارضم شد....این همه لطف رو درک کردن برای من مثل پابرهنه فتح کردن قله اورست می مونه.واقعا ممنونم.از شما و این همه دوست خوب.برای همه تون دعا می کنم.انشالله که حاجت روا باشین و سربلند.چراغ خونه هاتون همیشه روشن....
تولدی که با حضرت حافظ و سعدی شروع بشه مگه می تونه غیر از خوبی داشته باشه؟
باز هم سپاس خدا رو به خاطر وجود نازنین همه شما خوبان.
خواهرم ممونم....ممنونم.

من ... الان ...
میشه لال بشم داداش فرداد ؟!

فریناز یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:35 ب.ظ

مریم یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:28 ب.ظ

مرد غایب هفتمین قاب حاضر شد
چشم و دلمون روشن

چشم دلت , چشم دلمون روشن مریم جان .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد