بین ترم بود . رفته بودم پیش خانواده ها . گاهی به خاطر دلتنگی ام برای شهر دوست داشتنی ام مشهد و دو دایی عزیزتر از جان ، مشهد را شهر میانه انتخاب می کردم و چند ساعتی را در آنجا در کنار عزیزانم به سر می بردم .
یکی از همین دفعات بود که در منزل کوچکترین دایی ام ، میهمان لطفش شدم . نشسته بودیم و با دایی و دو تا دخترهایش صحبت می کردیم که گفت : دایی ، نرگس جان ، اون عکست رو دیدی که با بچه ها گرفتی؟ پسردایی دست در گردنت انداخته و تو از ته دل می خندی ؟! و من متعجب گفتم ، من ؟ نه ! کو دایی ؟ و دایی رفت و آلبوم عکس رو آورد و با شیطنتی در نگاه به من نشان داد ! راستش اینقدر عصبانی شدم که عکس را از آلبوم درآوردم و گفتم این عکس رو باید بدین به خودم ! دایی گفت ، نه ، این عکس یادگاری مال خودمه ! از من اصرار و از دایی انکار ، تا اینکه گفتم پس باید اون قسمتی که من هستم پاره بشه و خودم یه قسمت از عکس رو گرفتم که .... دایی گفت : خب باشه ، عکس مال تو ، فقط پاره ش نکن ، حیفه دایی ! حالا این عکس دست منه با همون قسمت پاره شده ش ... عکسی که هر وقت نگاه میکنم یاد شیطنت نگاه دایی می افتم و مهربونی بی نهایتی که یک روز دور، در زمان غربت من ، برای همیشه در چشمان خفته اش ، به خاطره ها پیوست ...مثل همان خوابی که همان شب دیدم ! دایی سوار بر ماشین سفید قشنگی به سرعت از کنار ما رد شد و حتی نگاهی هم به ما نینداخت !
دلم تنگه دایی ، تنگ واسه اون همه مهربانی های بی نظیرت ، کجایی آخه ؟ من حتی به یک خداحافظی نمی ارزیدم ؟!
این صرفا یک نقاشی ست
مثل هر باری که واسه تعطیلات بین ترم رفتم خونه ، بابابزرگ اومد خونه مون. مثل همیشه شروع کرد به تعریف از خاطرات جذاب و شیرین دوران جوانیش ، از دوره سربازی ، از اینکه هیچوقت زیر بار حرف زور نمی رفت و همین باعث شده بود که خیلی از افسرها از دستش عصبانی باشند ! اینقدر جذاب تعریف می کرد که من همیشه می گفتم : آق بابا یک بار باید بشینین برام کامل تعریف کنین و من بنویسمشون . حیفه که این قصه های قشنگ زندگیتون ، فراموش بشن از ذهنمون . و اون یکبار هیچوقت سر نگرفت با تنبلی من ! می گفتم آق بابا چرا نمیای خونه ما یا خونه عمو زندگی کنی ؟ آخه چرا تنها می مونی ؟ و می گفت من همینجوری راحت ترم باباجان ! خونه خودم برام بهتره ... و آخرش یه روز بعد سیزده سال تنهایی و دوری از مامان بزرگ ، بدون اینکه به من اجازه یکبار بیشتر دیدنش رو بده ، ترکم کرد ! اما شاید هیچوقت ندونه چقدر این حرفش همیشه روی دلم سنگینی میکنه که : بابا ، نرگس ، چرا وقتی از دانشگاه میای ، نمیای دیدنم ؟!
بیشتر از هشت سال است که یک کارت پستال زیر شیشه میز اداریم به چشم می خورد . یک نقاشی ، یک تصویر از قسمتهای شمالی کشورمان . یک کلبه چوبی روی تپه ای سرسبز در دل درختان سبز ، با پس زمینه ای محو از کوههای جنگلی در اطراف و آسمانی ابری . محیطی آرام و رویایی ! جای دنج خلوت آرزوهایم ... درست از وقتی که این عکس ، به عنوان تبریک سال نو به من هدیه شد ، انگار یه تکه از روحم در آن به جای ماند ! انگار سالهاست که این تصویر و این فضا با من آشناست و من و روحم و دلم با آن خاطرات فراوانی داریم ، بی اینکه دلیل خاصی داشته باشد این احساس ! و حالا که پس از گذر اینهمه سال به آن عکس دقیق می شوم ، انگار یک جفت چشم ، از ورای آن مرا می نگرند و محبتشان را بی دریغ نثارم می کنند ! راستی ، من چرا اینهمه سال ، این مهربانی را ندیده بودم ؟! راز ماندگاری این عکس در این سالیان طولانی ، مگر غیر از همین محبت بوده ؟!
سلام خواهر خون و شقایق و گل سرخ !!!!!!!!!!!!! جونتون سلامت خواهر آب وآبی و آسمان و باران وهرچه خوبی... حساب شما جدا اما وقتی مهربونی عمه طهورای مهربان اینجا باریدن گرفت من میخکوب رقص شبدرها شدم چقدر فکر خوبیه چشم قفل رو قورت میدم که هیچ راه برگشتی نباشد
چه حس قشنگی داره وقتی برادرم اینطوری صدام میزنه ! رقص شبدرها و مهربونی عمه ... شما کلا حرفاتون یه کلاس درسه داداش . ممنونم ازتون .
سلام خواهر جان می دونی...درک این لحظات و مانا شدنشون یه رازه....رازی که بعد از رفتن عزیزان برملا میشه و هوای لحظه برملا شدنشون...خیلی تلخه....تا حدی که انگار این مزه رو چشم ها هم می فهمن و اونوقت میبارن تا تلخی ها شور بشن.... خدا همه رفتگان رو رحمت کنه.
دارم به راز کلماتتون فکر می کنم : تلخی هایی که با باریدن , شور می شوند ... نمی دانم برادر ...نمی دانم ...
به روزی برگشتم که با اق بابام برای صبحانه نیمرو خوردیم.... خاطرات اق بابام هیچ وقت فراموش نشدنی هستند برام
اما دلم میخواست دایی جونمو ببینم
عمه مهربانم که دنیام بودش همیشه از مشهد میمومد پیش ما..اما چه زود گذشت رفت...خبر رفتن عمم به من دادند...
فقط ای کاش من داداش بزرگه ابجیم بودم حتی شده بود میتونستم یک سال باهش باشم... باهش برم بیرون باهش درد دل کنم..بغضم گرفته...مگه منم دل ندارم.. دیگه خواستم این دلمو راهت کنم ببیند من چی اه تو سینه دارم.. دلم خوشه فقط به ابجیم که دارمش و باهش دردل میکنم اما خدا دوریشو بهم داد..تو این دنیا همه تنهام گذاشتند حتی خدا که باهش ددرل کدم اما نمیدونم چرا قلبم رو تنها گذاشت.... خاطرات...اخ که چقدر دلم برای با هم بودن تنگ شده که نصیب من نشده...
تو زندگیم ارامش نداشتم چون تنها بودم و تنهام گذاشتند.. وقتی بزرگ شدم تازه به این پی بردم تو دوران بچگیم چی چیزا برام معما بودش؟
چرا حمید رفت مشهد ؟چرا رضا رفت پیش خدا؟چرا اق بابام تنها کسی بود که دیدمش؟ چرا عمم رفت؟چرا پسر داییم رفت؟ چرا فقط یکبار دایی مو ندیدم؟ چرا دوری خواهر؟ چرا عشق داداش به خواهرش؟ و چرا گریه؟ و چرا با رفتنش بغض من میگیره؟ اگه من برم کسی بغضش میگیره؟یا من فقط بغض دارم؟
بمیرم برای دلت داداش ... میدونی دل آبجی تنگه و اینطوری میکنی با دلم ؟!
عمه فک کنم داداش محمد بودند و داداش دانیال هم برای ابراز همدردی اشک آلود شدند... میگم بیاین این دستمال هارو بگیرید ،اشک هاتونو پاک کنید..مرد که گریه نمیکنه....تازه عید و شادیه ....عید همگی مبارک
آره ریحانه سهبا هم نیست خب حتما داره ناهار درست می کنه.... اولا فکر می کردم مردا گریه نمی کنن ولی یه جایی تو یه مراسمی دیدم وقتی گریه می کنن دل آدم کباب می شه
آی گفتی عمه جون ! گریه بابا رو که می بینم داغون میشم ! هنوز یادمه سال 65 و گریه بابا رو برای رفتن مامان بزرگ ! اونقدر زجرم داد که هیچوقت فراموشم نشه تلخی اون گریه !
چه کنم که دلم خوش کردم به این دنیا و از دنیای واقعی خودم رفتم بیرون چون اگه برگردم اواره میشم توش
تو دنیام تنهام ...یک حسی نمیگه بچه جان اروم باش..ولی همیشه با اذار و اذیت های به من با زخم زبون ها من شدم یک بچه بد یک پسری که نمیدونه سرنوشتش به کجا ختم میشه..فک میکنید دلم پاکه و مهربونم اما باطنن اینطوری نیستم..دوست دارم به همه محبت کنم ..دوست دارم اینطوری که دلم میخواد باشم..اما نمیزارن مگه من دل ندارم من چی کم دارم...
هیچ وقت نفهمیدم تو دلم چی میگذره
دیگه شد من فقط اینجا دردرل بکنم شاید بفهمین تو دلم چی میگذره... از کجا بگم براتون..از چه غمی بگم براتون از چه شادی بگم که نداشتم...از چه ارامشی بگم براتون که نداشتم احساس میکنم این مذهبی بودن ما همه چیزو ازم گرفته...سوال پیچ کردن من...با کی میری با کی میای؟یعنی دیگه خودم شعور ندارم... از میوقعی که اون بلا سرم اومده تنها شدم و این تنهائی باعث شده خودم بشناسم اما بازم تنها شدم به خودم میگم چی میشد یک همدم پیشم باشه بفهمه چی میکشم بفهمه چطور دارم زندگی میکنم. دیگه فقط میخوام بگم اینجا که بدونید این داداش محمد بی لایق از زندگی سیر شده؟به تنها چیزی که میخواسته نرسیده.. اینقدر گناه کرده که قلبش تیره شده..ولی بازم سعی کرده مهرشو نسبت به دیگران حفظ کنه...
داداش دانیال ...می دونی کلوپ دلخوشی کردم واسه خودم..اصلا بد کاری کردم وارد این دنیا شدم..یک سال زندگیم به تباه کشوند....از بس خانوادم گفتند برو سر کار..و باعث شد درس هاسم خراب کنم..زندگیم به تباه بکشونم...پدرم دچار گرفتاری بشه به خاطر من بیلایق..و من بی لایق همچنان بی محبتم...اما همیشه سعی کردم دلشون بدست بیارم اما نشد..چون احساس میکنم تو این دنیا یک موجود اضافیم... من خیلی بی انصافم....نامردم... بهره چیزی نگم دیگه امیدوارم خدا منو درک کنه...و همه بدی هامو ببخشه اما من هیچ وقت ادم نمیشم...هیچ وقت
این حرفا چیه میزنی محمد ؟ کی شک داره تو پاکی دل تو آخه ؟ اینکه دنیای تو با بقیه برادرا متفاوته دلیل بر ناپاکی و بی لیاقتی تو نمیشه که !
فقط ازت میخوام مثل همیشه , حواست به خودت و دلت و زندگیت باشه . اگه الان روزهات رو از دست بدی , همیشه حسرتش رو خواهی خورد . داداشی من , داداشی نازک نارنجی من , داداشی مهربون و دوست داشتنی من , قدر خودت رو و لحظه هات رو بدون ... نذار از دستت سر بخورن و در برن ! محمد تا نگاه کنی , می بینی عمر از دستت رفته ها ! محمدم , عزیز دل خواهری , قدر بدون زندگیت و جوونیت رو ... محمد .... دلم خیلی تنگه داداشی ....
روز هائی که میرفتم پیش ابجیم...اخ چقدر خوشحال میشدم و احساس میکردم به یک حس قشنگی دست یافتم اما بازم این دینیا همون جا هم دل منو از دور کرده...خستگی های ابجیم نگرانی هاش..شادی هاش..
خاطرتی که با ابجیم داشتم...اما همشون دوری..
از اون خواب که دیدیم..که ابجیم داره اسم های فامیلا رو مینویسه که میخواهند برن سفر کربلا...
از خواب های که چند شب پشت سر هم میدیم
و هنوزم میبینم
نمیدونم چه حکمتی پشت این خواب ها هستش که همش ابجیم و دامادمون تو این خواب ها هستند
روزهای اخر عید که ابجیم میخواست بره ..و من بغضم میگرفت و مارم میگفت گریه نکن دیونه پشت سر مسافر.. بیدار که میشدم زن دادشم میگفت چشاشو نیگاه..و من فقط به حس بودن ابجیم تو این چند روز عید بودم..حسش میکردم..در دیوار..
کاش یک داداش داشتم همیشه باهم بویدم به دردل دل هام گوش میداد...اما امان از روزگار که ..........
محمد میشه دیگه چیزی نگی...دیگه نمیگم..
تا دل من به ارامش برسه ایوب صبرش به پایان میرسه
فدای تو بشم داداش ! قربون اون دلت , تو که چهار تا داداش داری ! بازم میگی کاش داداش داشتم ؟ خب خواستی نزدیک بشی و نشد ؟! کاشکی میشد میومدی پیش خودم محمد ....
خواهری من هم زن میخواستم از این علائم از خودم در میکردم ان شاء الله مبارکه
اما خوشحالم که به این درک از دنیای مجازی رسیدی حقیقت تلخی است که دنیای مجازی با همه زیبایی ها فقط مجازی است و به هزار و یک دلیل خیلی از این دوستی ها رنگ واقعیت پیدا نمیکند و نباید هم بکند !!!
در واقع برای مرد یا زن تنها و ناراضی از زندگی ، دنیای مجازی بستر فاجعه آمیزی برای رفع دلتنگی هست
چون اولا : اشخاص به طور عام و دوستان به طور خاص اطلاعاتی به ما میدهند که خودشان میخواهند بدهند و ما برداشتی که از شخص و رفتارش داریم و بتی که از او در ذهن میسازیم دقیقا آن چیزی است که او میخواهد و لزوما این برداشت مبتنی بر واقعیت ذات او نیست ...
ثانیا : هیچ گاه و هیچ وقت توقعات عاطفی و پاک و خالص شما در محیط مجازی برآورده نمیشود و این امر افسردگی و ناراحتی شما را چند برابر خواهد کرد ، بالاخره اگر به وبلاگ خاصی دلبسته شدید یا به پروفایل خاصی باید در نظر بگیرید که با خاموش کردن سیستم تنهایی شما شروع میشود و ترس از این واقعیت باعث میشود مدت زمان زیادی آنلاین بمانید ... محمد جان این مسائل را من شخصا تجربه کردم یعنی بنده که خودم را سر آمد زیرکان عالم میدانم نه یک بار بلکه بارها در این چاه احساس افتادم و اگر نبود نصیحت های مشفقانه خواهری تا الان تباهی را زمزمه که نه ، مزمزه میکردم !
لذا نظر داداش دانیال را میخواهی ، باش تو محیط نت چه ابزار ارتباطی سریع تر و راحت تر از اینترنت ؟ منتهی نه برای پر کردن تنهایی ....!!! نه برای پیدا کردن دوست ؛ همسر ، همدم و مونس تنهایی !!!
باش برای نوشتن از دغدغه هات ، نوشتن از آرزوهایت برای خنده ، لودگی و مسخره بازی ، چه اشکالی دارد ؟! فدات دانیال
قابل توجه داداش محمد .... ممنونم برادر . مرسی از این وقتی که گذاشتید .
چقدر این عکس رو من دوست دارم صدبار دیگه هم که بذاریش تو وبت باز دلم میخواد لپشو گاز بگیرم....یاد اون سالها که توی هر خونه ای یه عکس داشتیم بخیر....خونواده دوست داشتنیتو منم دوست دارم مخصوصا اون دایی مهربونه تو... چقدر دلم گرفت واسه آق بابا...خدا رحمتش کنه..نوربه قبرش بباره
مرسی سمیرای جانم ... واقعا , حالا فکر می کنم تو خونه ها , حتی عکسهای همدیگه هم نیست سمیرا ! چقدر بده اینطوری !!!
البته شوخی شوخی هم میشه 2آ کرد !!!!!!
شوخی شوخی با دم شیرم شوخی !؟
سلام خواهر خون و شقایق و گل سرخ !!!!!!!!!!!!!
جونتون سلامت خواهر آب وآبی و آسمان و باران وهرچه خوبی...
حساب شما جدا اما وقتی مهربونی عمه طهورای مهربان اینجا باریدن گرفت من میخکوب رقص شبدرها شدم
چقدر فکر خوبیه چشم قفل رو قورت میدم که هیچ راه برگشتی نباشد
چه حس قشنگی داره وقتی برادرم اینطوری صدام میزنه !
رقص شبدرها و مهربونی عمه ... شما کلا حرفاتون یه کلاس درسه داداش . ممنونم ازتون .
ضمنا کلید رو قورت ندین داداش ! خطرناکه ! خیلی خطرناکه !
عکس اولتونو خیلی دوست دارم شادی لحظه های کودکی توش جاریه ....روح دایی عزیزتون قرین رحمت و آرامش ..
سلام عزیزم . ممنونم ... شادی لحظه های کودکی , توی همون زمانها گم شده سمیرا ! هر چی میگردم خاطرات شادیهام رو پیدا نمی کنم !
سلام خواهر جان
می دونی...درک این لحظات و مانا شدنشون یه رازه....رازی که بعد از رفتن عزیزان برملا میشه و هوای لحظه برملا شدنشون...خیلی تلخه....تا حدی که انگار این مزه رو چشم ها هم می فهمن و اونوقت میبارن تا تلخی ها شور بشن....
خدا همه رفتگان رو رحمت کنه.
دارم به راز کلماتتون فکر می کنم : تلخی هایی که با باریدن , شور می شوند ... نمی دانم برادر ...نمی دانم ...
سلام . خداوند رحمت کند رفتگان شما را .
چه قشنگ میگه واسه خودش و خبر نداره از دل من
چه قشنگ مینویشه و نمیدونه اگه یک روز این دلتنگی تموم بشه برای همیشه
همیشه میگفتم چرا من نتونستم دایی جونم ببینم؟مگه دل نداشتم خواهرم پیشم باشه
باباببزرگم پیشم باشه..همیشه حسرت همچین ارزوهائی داشتم
اشک شوق دارم میرزم...چون برگشتم به دوران گذشته
به روزی برگشتم که با اق بابام برای صبحانه نیمرو خوردیم....
خاطرات اق بابام هیچ وقت فراموش نشدنی هستند برام
اما دلم میخواست دایی جونمو ببینم
عمه مهربانم که دنیام بودش همیشه از مشهد میمومد پیش ما..اما چه زود گذشت رفت...خبر رفتن عمم به من دادند...
فقط ای کاش من داداش بزرگه ابجیم بودم حتی شده بود میتونستم یک سال باهش باشم...
باهش برم بیرون باهش درد دل کنم..بغضم گرفته...مگه منم دل ندارم..
دیگه خواستم این دلمو راهت کنم ببیند من چی اه تو سینه دارم..
دلم خوشه فقط به ابجیم که دارمش و باهش دردل میکنم
اما خدا دوریشو بهم داد..تو این دنیا همه تنهام گذاشتند حتی خدا که باهش ددرل کدم اما نمیدونم چرا قلبم رو تنها گذاشت....
خاطرات...اخ که چقدر دلم برای با هم بودن تنگ شده که نصیب من نشده...
تو زندگیم ارامش نداشتم چون تنها بودم و تنهام گذاشتند..
وقتی بزرگ شدم تازه به این پی بردم تو دوران بچگیم چی چیزا برام معما بودش؟
چرا حمید رفت مشهد ؟چرا رضا رفت پیش خدا؟چرا اق بابام تنها کسی بود که دیدمش؟
چرا عمم رفت؟چرا پسر داییم رفت؟
چرا فقط یکبار دایی مو ندیدم؟
چرا دوری خواهر؟
چرا عشق داداش به خواهرش؟
و چرا
گریه؟
و چرا با رفتنش بغض من میگیره؟
اگه من برم کسی بغضش میگیره؟یا من فقط بغض دارم؟
بمیرم برای دلت داداش ... میدونی دل آبجی تنگه و اینطوری میکنی با دلم ؟!
قربونت برم داداش محمد ....
شما که لایک خور کلوب دات کام ات بالاست دیگه چرا ؟!
سهبا ، این داداشیتون را آروم کن خب
اشک ملت در آمد ، بلاگستان را سیل برد !!!!
چیکار میتونم بکنم داداش ؟! شما بگو ؟ فکر میکنم داداش محمدم هم خوب میدونه لایک زنهای کلوب , آرام دل نیستند ...
الهی الهی الهی ... من قربون دل گرفته داداشهام برم !
سهبا خانم مث داداش باشید....مسافرت هم میرن اجازه نمیدن دل آدم تنگ بشه...بر میگردند
ولی فک کنم دوباره رفتند سفر
اگر به دست من افتد این سفر که میدونم باهاش چکار کنم
به قول عمه طهورا : اگر به دست من افتد سفر را بکشم ... چنان که خون بچکانم ز دیدگان سفر !
وای کی داره گریه می کنه صداش تا خونه عمه هم رسید
دل داداشی محمدم تنگ شده عمه ! چیکار کنم آخه ؟ امان از این دوری ها ... امان از غربت !
عمه فک کنم داداش محمد بودند و داداش دانیال هم برای ابراز همدردی اشک آلود شدند...
میگم بیاین این دستمال هارو بگیرید ،اشک هاتونو پاک کنید..مرد که گریه نمیکنه....تازه عید و شادیه ....عید همگی مبارک
من چی بگم آخه ریحانه جون ؟!
آره ریحانه سهبا هم نیست خب حتما داره ناهار درست می کنه....
اولا فکر می کردم مردا گریه نمی کنن ولی یه جایی تو یه مراسمی دیدم وقتی گریه می کنن دل آدم کباب می شه
آی گفتی عمه جون ! گریه بابا رو که می بینم داغون میشم ! هنوز یادمه سال 65 و گریه بابا رو برای رفتن مامان بزرگ ! اونقدر زجرم داد که هیچوقت فراموشم نشه تلخی اون گریه !
آخی !!!!
بزنید
گریه ی مردای سیبیلو!!چه مهیج ناک انگیزه ..
عمه بیاین فضا رو عوض کنیم...روز عیده ...تو رو خدا همگی یک لبخند
باشه عزیز . این از من لبخند !
من چه جوری فضابا اون عظمتشو عوض کنم .کار من نیست که
سهبا جان دندونات کو ؟!!
اینم لبخند عمه
باشه عمه منم مثل شما می خندم ...
عمه دیدین فضا با اون عظمتش عوض شد...
اجازه هست به جای داداش هم حضور بزنیم...و لبخند شونو اینجا بزاریم ؟!!
چه کنم که دلم خوش کردم به این دنیا و از دنیای واقعی خودم رفتم بیرون چون اگه برگردم اواره میشم توش
تو دنیام تنهام ...یک حسی نمیگه بچه جان اروم باش..ولی همیشه با اذار و اذیت های به من با زخم زبون ها من شدم یک بچه بد یک پسری که نمیدونه سرنوشتش به کجا ختم میشه..فک میکنید دلم پاکه و مهربونم اما باطنن اینطوری نیستم..دوست دارم به همه محبت کنم ..دوست دارم اینطوری که دلم میخواد باشم..اما نمیزارن مگه من دل ندارم من چی کم دارم...
هیچ وقت نفهمیدم تو دلم چی میگذره
دیگه شد من فقط اینجا دردرل بکنم شاید بفهمین تو دلم چی میگذره...
از کجا بگم براتون..از چه غمی بگم براتون از چه شادی بگم که نداشتم...از چه ارامشی بگم براتون که نداشتم
احساس میکنم این مذهبی بودن ما همه چیزو ازم گرفته...سوال پیچ کردن من...با کی میری با کی میای؟یعنی دیگه خودم شعور ندارم...
از میوقعی که اون بلا سرم اومده تنها شدم و این تنهائی باعث شده خودم بشناسم اما بازم تنها شدم
به خودم میگم چی میشد یک همدم پیشم باشه بفهمه چی میکشم بفهمه چطور دارم زندگی میکنم.
دیگه فقط میخوام بگم اینجا که بدونید این داداش محمد بی لایق از زندگی سیر شده؟به تنها چیزی که میخواسته نرسیده..
اینقدر گناه کرده که قلبش تیره شده..ولی بازم سعی کرده مهرشو نسبت به دیگران حفظ کنه...
داداش دانیال ...می دونی کلوپ دلخوشی کردم واسه خودم..اصلا بد کاری کردم وارد این دنیا شدم..یک سال زندگیم به تباه کشوند....از بس خانوادم گفتند برو سر کار..و باعث شد درس هاسم خراب کنم..زندگیم به تباه بکشونم...پدرم دچار گرفتاری بشه به خاطر من بیلایق..و من بی لایق همچنان بی محبتم...اما همیشه سعی کردم دلشون بدست بیارم اما نشد..چون احساس میکنم تو این دنیا یک موجود اضافیم...
من خیلی بی انصافم....نامردم...
بهره چیزی نگم دیگه
امیدوارم خدا منو درک کنه...و همه بدی هامو ببخشه اما من هیچ وقت ادم نمیشم...هیچ وقت
این حرفا چیه میزنی محمد ؟ کی شک داره تو پاکی دل تو آخه ؟ اینکه دنیای تو با بقیه برادرا متفاوته دلیل بر ناپاکی و بی لیاقتی تو نمیشه که !
فقط ازت میخوام مثل همیشه , حواست به خودت و دلت و زندگیت باشه . اگه الان روزهات رو از دست بدی , همیشه حسرتش رو خواهی خورد . داداشی من , داداشی نازک نارنجی من , داداشی مهربون و دوست داشتنی من , قدر خودت رو و لحظه هات رو بدون ... نذار از دستت سر بخورن و در برن ! محمد تا نگاه کنی , می بینی عمر از دستت رفته ها ! محمدم , عزیز دل خواهری , قدر بدون زندگیت و جوونیت رو ...
محمد ....
دلم خیلی تنگه داداشی ....
روز هائی که میرفتم پیش ابجیم...اخ چقدر خوشحال میشدم و احساس میکردم به یک حس قشنگی دست یافتم اما بازم این دینیا همون جا هم دل منو از دور کرده...خستگی های ابجیم نگرانی هاش..شادی هاش..
خاطرتی که با ابجیم داشتم...اما همشون دوری..
از اون خواب که دیدیم..که ابجیم داره اسم های فامیلا رو مینویسه که میخواهند برن سفر کربلا...
از خواب های که چند شب پشت سر هم میدیم
و هنوزم میبینم
نمیدونم چه حکمتی پشت این خواب ها هستش که همش ابجیم و دامادمون تو این خواب ها هستند
روزهای اخر عید که ابجیم میخواست بره ..و من بغضم میگرفت و مارم میگفت گریه نکن دیونه پشت سر مسافر..
بیدار که میشدم زن دادشم میگفت چشاشو نیگاه..و من فقط به حس بودن ابجیم تو این چند روز عید بودم..حسش میکردم..در دیوار..
خوب اخه چرا خدا این احساس به من داده...چرا؟
درسته نازنک نانجیم درسته زود دلم میشکنه درسته احساساتی هستم..
اما غروروم چی؟اما تنهائی هام چی؟
کاش یک داداش داشتم همیشه باهم بویدم به دردل دل هام گوش میداد...اما امان از روزگار که ..........
محمد میشه دیگه چیزی نگی...دیگه نمیگم..
تا دل من به ارامش برسه ایوب صبرش به پایان میرسه
فدای تو بشم داداش ! قربون اون دلت , تو که چهار تا داداش داری ! بازم میگی کاش داداش داشتم ؟ خب خواستی نزدیک بشی و نشد ؟!
کاشکی میشد میومدی پیش خودم محمد ....
خواهری من هم زن میخواستم از این علائم از خودم در میکردم
ان شاء الله مبارکه
اما خوشحالم که به این درک از دنیای مجازی رسیدی
حقیقت تلخی است که دنیای مجازی با همه زیبایی ها
فقط مجازی است و به هزار و یک دلیل خیلی از این دوستی ها رنگ واقعیت پیدا نمیکند و نباید هم بکند !!!
در واقع برای مرد یا زن تنها و ناراضی از زندگی ، دنیای مجازی بستر فاجعه آمیزی برای رفع دلتنگی هست
چون اولا : اشخاص به طور عام و دوستان به طور خاص اطلاعاتی به ما میدهند که خودشان میخواهند بدهند و ما برداشتی که از شخص و رفتارش داریم و بتی که از او در ذهن میسازیم دقیقا آن چیزی است که او میخواهد و لزوما این برداشت مبتنی بر واقعیت ذات او نیست ...
ثانیا : هیچ گاه و هیچ وقت توقعات عاطفی و پاک و خالص شما در محیط مجازی برآورده نمیشود و این امر افسردگی و ناراحتی شما را چند برابر خواهد کرد ، بالاخره اگر به وبلاگ خاصی دلبسته شدید یا به پروفایل خاصی باید در نظر بگیرید که با خاموش کردن سیستم تنهایی شما شروع میشود و ترس از این واقعیت باعث میشود مدت زمان زیادی آنلاین بمانید ...
محمد جان این مسائل را من شخصا تجربه کردم
یعنی بنده که خودم را سر آمد زیرکان عالم میدانم
نه یک بار بلکه بارها در این چاه احساس افتادم
و اگر نبود نصیحت های مشفقانه خواهری تا الان تباهی را زمزمه که نه ، مزمزه میکردم !
لذا نظر داداش دانیال را میخواهی ، باش تو محیط نت
چه ابزار ارتباطی سریع تر و راحت تر از اینترنت ؟
منتهی نه برای پر کردن تنهایی ....!!!
نه برای پیدا کردن دوست ؛ همسر ، همدم و مونس تنهایی !!!
باش برای نوشتن از دغدغه هات ، نوشتن از آرزوهایت
برای خنده ، لودگی و مسخره بازی ، چه اشکالی دارد ؟!
فدات دانیال
قابل توجه داداش محمد ....
ممنونم برادر . مرسی از این وقتی که گذاشتید .
داداش محمد...
...

یکی مث داداش دانیال کافیه داشته باشید که الان تو
سفر هم به فکر شماست
چه میکنه این آزمون دکترا!!!!!
خدا قوت داداش ها!!! ..درود بر این همه همت و تایپ طویل کامنتها....
وقتی لطف و مهربونی و حس تعهد باشه , تو سفر که هیچی , تو کره ماه هم صفحه ها تایپ میشه ...
مگه نه داداش ؟
چقدر این عکس رو من دوست دارم صدبار دیگه هم که بذاریش تو وبت باز دلم میخواد لپشو گاز بگیرم....یاد اون سالها که توی هر خونه ای یه عکس داشتیم بخیر....خونواده دوست داشتنیتو منم دوست دارم مخصوصا اون دایی مهربونه تو... چقدر دلم گرفت واسه آق بابا...خدا رحمتش کنه..نوربه قبرش بباره
مرسی سمیرای جانم ...
واقعا , حالا فکر می کنم تو خونه ها , حتی عکسهای همدیگه هم نیست سمیرا ! چقدر بده اینطوری !!!
دلم ... آق بابا .... دایی .... عمه ....
چقدر زود میگذره روزگار سمیرا !
ممنونم بانو...ما به یک حبه قند هم راضی بودیم..چقدر این غزل شیرین بود
عمه هم آیکون لبخند و هم دعا برای داداشم /0\
مرسی عزیزم . قابل شما رو نداره ....
به روی چشم...حتمن تا فردا میفرستم براتون ...شاد باشید