آدمی هرگز روح خود را پنهان نمی دارد از نگاه خود , اگر با دل در ریا نباشد و آدمی مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند روح خود را بی پوشش و پرهیز در پرتو نگاهش بدارد ؟ چه بسا مردمانی که می آیند و می روند بی که از خیالشان بگذرد که این موهبت نیز وجود داشته است . موهبتی که انسان نه بس بخواهد , بلکه احساس وجد کند از این که خودی ترین ,که محرم ترین چشمان عالم در او می نگرند , می نگریسته اند و من اذعان می دارم که نگاه آن انسان به من " آن من , آن در من " کفایت می کرد برای سرمستی وصف ناپذیری , اگر چشم عالمی حتی نسبت به من کور می شد و نزد خود اعتراف می کنم که فقط به نگاه او – نگاه او به خودم – نیازمند بودم و بس , او که می دانستم از جوهر وجود من است ... ( محموددولت آبادی , سلوک )
عید بود . قرار بود با خانواده ها به دیدار یکی از فامیل های نزدیک برویم . اما یگانه و نیایش راضی به آمدن نبودند که فرصت بودن ما در کنار خانواده ها آنقدر کم است که بچه ها ترجیح می دهند تمام آنرا در کنار نزدیکان صرف کنند . وقتی عدم رضایت یگانه را دیدم و سعی کردم تا قانعش کنم برای همراهی ما , جمله ای گفت که میخکوبم کرد " مامان , فامیلی به اسم و نسب نیست , به دل است !" هر چند مقرم که فاصله های مکانی , در ایجاد این فاصله های دلی بی نقش نیستند , اما اقرار می کنم پاسخ مناسبی نیافتم که به او بگویم .
اینها را گفتم که بگویم در این دنیا , چه حقیقی , چه مجاز , آنها که با دل نزدیکند و در یک مدار روح و اندیشه قرار دارند , نزدیکترین نسب ها را هم با تو می سازند , هر چند در نام و نسب با تو یکی نباشند . وقتی وجود من متاثر از وجودی می شود , در ذهن و دل و روح , نسبت های خاصی شکل می گیرد که شاید تعریف شده نباشد , اما انکار شدنی هم نخواهد بود و اتفاقا ارزش وجودی این نسبت ها بسیار بیشتر از نسبت های نسبی یا سببی منفعل می باشد . کاش در دایره ارتباطات نامحدودمان در فضای روزگار کنونی , اینگونه ارتباطات را بیشتر نماییم .
انسانها بسیار متفاوتند , اما زبان مشترک دلها , مهربانیست . این زبان مشترک هرچند گاه دیر به دست می آید , اما وقتی یافته شد , با جان عجین می شود . و من اعتراف می کنم محبت برخی عزیزان آنقدر در من ریشه زده که هیچ تیشه ای آنرا از جای نخواهد کند , حتی قویترین آنها که گذر زمان و فراموشی ست . فضای مجاز مرا با عزیزانی آشنا نموده که هر چند برایم نادیده و ناشناخته اند , اما آنقدر در دل من جای گرفته اند و آنقدر وامدار مهر و اندیشه های والایشان هستم که تحت هیچ شرایطی و در هیچ زمانی فراموششان نخواهم کرد , حتی اگر دست روزگار , روزی همین حداقل ارتباط را از ما بگیرد . و اعتراف میکنم که مهر برادران خونی ام , اگر در من ریشه زده و با تمام وجودم عجین شده , در این فضا هم برادرانی دارم که گاهی بیشتر از برادران واقعی ام , با حقیقت وجودی من آشنایند و مهربانی های بی بدیلشان هر روزه سیرابم می کند و من سرشار می شوم از برادرانه هایی که روزهایم را رنگی خوش می بخشد .فرصت را غنیمت می شمارم تا قدردانی ام را از حضور موثر دو تن از این عزیزان , اردک بزرگوار و دانیال عزیز عنوان کنم و بگویم که همیشه مدیون محبت های دلنشین و افکار عمیق آنها بوده و خواهم بود , به ویژه وقتی این محبتها در قالب واژه ها بیان می شوند تا مرا شرمسار لطف بی نهایتشان نماید . و من چه کم می آورم کلماتی که عمق سپاس مرا و ژرفای مهرم را به آنها بیان دارد , هرچند می دانم این دو عزیز , رمز دفتر دل مرا خوب می دانند و نوشته هایش را خوب می خوانند ... وجود پرمهرشان پاینده و سرشار بهارانه های ناب دوستی .
پی تو نوشت :
" تو در میان باران بودی و من برایت قصه از باران می گفتم !"
اری..اما..
.
.
.
.
اینگونه حساب کنیم دل ما فامیلی ندارد..
چرا اونوقت ؟ یعنی شما با هیشکی در یک مدار روح و دل قرار نداری دخترم ؟!
دیگر راهی را برای تلاش به امید جواب دادن نمی شناسم
جانم؟!!!