اگر از من بپرسید بیشترین سهم خاطراتت از این دنیای مجاز به چه کسی تعلق دارد ، خواهم گفت : ..
31 تیرماه 89 بود و این غزل استاد قهرمان :
بی تابی ام فزون شده از حد ، آنسان که هیج تاب ندارم
از من مپرس حال تو چون است ، چون قدرت جواب ندارم
آنجا که لطف دوست زند موج ، روز شمار ، در چه شمار است؟
بار گناه دارم و یک جو ، اندیشه از حساب ندارم !
اولین کامنت ایشان در این غزل درج شد . متقابلا در پست چشم زخم بندگی ایشان نظری درج نمودم و تشکر و اینگونه پاسخ دریافتم : " ممنون و نثر شما بیش از شعرهایتان جلوه می کند !"
گذشت تا 26 آذرماه و آشنایی با هستی نمونه و ...
راستش مهمترین ویژگی این بلاگ علاوه بر برخورداری از نثر زیبای ادبی عارفانه ، عاشقانه آن ، پاسخ های زیبا و پرمفهوم و جاندار به کامنتهاست که ترا ترغیب می کند به رفتن و باز رفتن ، به خواندن و بازخواندن و پرسیدن و باز پرسیدن ، تا در این میانه ، هر بار دریافته بیشتری را بیابی و من هر بار که رفتم ، بیشتر جذب شدم تا اینکه ...
بیستم دی ماه 89 و پست تولدم و سه کامنت همزمان ، باعث شد تا وسوسه چندگاهه ام مبنی بر آشنا شدن بیشتر با ایشان بر من غالب آید و ظرف سه روز ، تقریبا کل آرشیو این بلاگ را خواندم ( و این اولین و تنها وبلاگی بود که تمام آرشیوش را مطالعه نمودم !) راستش آنقدر جذاب بود گام به گام پیش رفتن با داستان شوریدگی های صاحب آن سرا که نتوانستم از خواندنش بگذرم و زیباتر از مطالعه آرشیو ، همراهی صاحب خانه بود با این اشتیاق من و پاسخهای زیبا و جذابی که باز و باز مرا به آنجا می کشاند . سه روز ، سه ظهر ، هنگامه اذان ، من در حال خواندن بودم و تفکر درباره اینکه سر بودنم را دریابم – علیرغم تمامی تفاوتها – و شک نداشتم که وقتی به خود نیامده ام ، به خود نیز نخواهم رفت و آمده ام که تاثیری بگیرم و احیانا اثری بگذارم ، اما چگونه ؟!
و
گذر زمان چه خوب نشان داد که وقتی با دل و با ایمان قدم برداری ، آنرا دریافت
خواهی کرد که باید . بدون اغراق می گویم در این یک سال و نیم که بر من گذشته ، از
زمان آشنایی با آسمان سیاه برادرم ، هر روزش با خاطره ای پیوند خورده و هر بار و
هر پست ، دنیایی حرفهای گفته و ناگفته درخود دارد که برایم بی نهایت ارزشمند است .
احساسی که من در آن سرا گذاشته ام ، زمانی را که صرف نموده ام ، تاثیراتی که
دریافته ام ، دوستانی که یافته ام و بیش از همه ، محبتی که از جانب برادر به ظاهر
کوچکتر ، اما در واقع بزرگ اندیشم دریافت نموده ام ، آنقدر وسیع و گسترده هست که
مرا برای همیشه وامدار ایشان نموده باشد و به قدری خاطره در ذهن من به جای گذاشته
است که برای بیان کردنش ، دفتری لازم است و مسلما نمی شود در قالب پستی آنها را
بیان نمود . شاید یکی از زیباترین خاطرات ما ، داستان بادبادک بازی من و برادرم ،
در آسمان ستاره باران و ماهتابی باشد و تمام حکایت های شیرین آن که هرگز از خاطرم
نمی رود . شیطنت های دو نفره ما در سرای خانم سعادت یار هم از آن دست خاطراتی ست
که نه تنها برای ما ، که برای دیگر دوستان مشترک هم به یادماندنی شده است . و عکس
العمل برادر ، از چند روز نبودنم و حذف سایه سار هم آنقدر در ذهنم پررنگ شده که
هرگز از خاطرم نرود ! از تولد نیایش هم بگویم و شگفتانه ای که برادر برایم ایجاد کرد و قابل بیان نیست ...
می خواهم از دوستانی بگویم که برایم عزیزترین ارمغان های آشنایی با دانیال و آسمان ستاره بارانش هستند و از خاطراتشان اما ... راستش را بخواهید نمی دانم چه بگویم و کدام خاطره را بیان کنم که بتواند اوج احساسم را نشان دهدو ظلم ننماید در حق این عزیزان و خاطرات ارزشمندشان که آیا به نظر شما این امکان دارد ؟ که مثلا چگونه می توان دنیایی از خاطرات را که در پس نام آسمان سکوت نهفته است و آن مهربانی نهفته در زلال آبی رنگ چشمان خانم سعادت یار را به واژه کشید ؟ یا چگونه می توانم وسعت مهر بی اندازه ام را به تنفس عزیز و آن آرامش غریبی را که از حضور ایشان و گفتگو و دیدن آن چشمان مهربان نصیبم می شود بیان کنم ؟و مگر می شود آن روز به یادماندنی دیدار از آسایشگاه ثارالله را در کنار خانم تنفس عزیز ، درکنار برادر بزرگوارم آقای مهین خاکی که همییشه در برابر عظمت روحشان ، احساس حقارت می کنم و در کنار خانم ثنایی فر نازنینم ، که همیشه متحیر نگاه و اندیشه عمیق و هنرمندانه شان هستم فراموش کنم ؟ و چگونه لبخند زیبای لبها و چشمان حاج موسی سلامت ، این جانباز بزرگوار را از یاد ببرم ؟ بعضی روزها برای همیشه با سنجاقی طلایی وصل شده اند به گوشه ذهنت و تو اجازه نمی دهی حتی اندکی غبار فراموشی بر روی آنها بنشیند و آنروز غریب دیدار سه نفره من و خانم سعادت یار و خانم تنفس در منزل ایشان از آن دست خاطرات است . آن روزبرفی بهمن ماه درجاده آتشگاه کرج و در کنار خانم ثنایی فر عزیز هم .. و آن سفر کوتاه من به قم در کنار مادر و پدر و برادر و دیدار با خواهر آسمانی ام ، زهرا زین الدین ، هم از آن روزهایی ست که نه خودش فراموشم می شود ، نه حال وهوای جاری در آن و نه تاثیراتی که بر دل و روح من گذاشت .
از آسمان سیاه بگویم و خاطره ای دیگر ، زمانی که یک لیوان چای ، جنجالی شیرین به پا کرد در آن سرا ! وقتی برادر ، طلب یک لیوان چای داشت از خواهری که من باشم و خواسته دیگری از نازدانه شیرینم ، سعیده عزیز و من که ... آنقدر سعیده را دوست دارم که ایستادم در برابر خواهش برادر و حس همیشگی ام باز به کار افتاد ، همان که مرا وامی دارد تا ازحقوق زنان دفاع کنم ... و عکس العمل های شیرین بعدی و پرچم صلحی که درنهایت به دست ساجد بزرگوار به اهتزاز درآمد و عقب نشینی برادر از خواسته اش و ... یادش بخیر ، وساطت های شیرین مادر و دلجویی های مریم بزرگمهر نازنین از داداش دانیالش و میهمانی به صرف چای گلستان ! از مریم گفتم و عطر مهربانی های بی نهایت این عزیز که با نامش می پیچد در دنیای مجاز .. مریمی که طاقت دیدن رنج و ناراحتی هیچکس را ندارد و قلبش لبریز از عشق ومحبت است . از سعیده نام بردم ، این بزرگ کوجک .. دختر هفده ساله عزیز من که علیرغم سن کمش ، بارها و بارها مرا و مارا به تعظیم در برابر عظمت اندیشه اش واداشته و یادم می آید که بارها از او پرسیده ام تو مطمئنی هفده سال داری نازدانه ام ؟! و جالب اینکه این اسم ماندگار شد بر او ، آنقدر که گاه مادر نازنینش هم ، اینگونه می نامدش !
دفتر آسمان سیاه ، اسامی زیبای دیگری را هم در خود به تکرار نام برده که بدون آنها این آسمان معنا نمی شود . و مگر می شود دانیال را شناخت ، وقتی عاطفه را نشناخته باشی ، وقتی از عرفان چیزی سرت نشود ، وقتی آرزوهای بلند برادر را نادیده بگیری ؟ چگونه می شود از آسمان سیاه گذر کرد بی اینکه با نام تسنیم آشنا شوی ، وقتی می دانی ورای این نام زیبا ، قلب مهربان خانم دکتر مهربان ماست که می تپد به مهر با آن صدای گرم و آن همه خاطره های خاص ... مگر می شود صفحات زیبای این کتاب را ورق زد و نام درخشان زهرا را ندید ؟ زهرا و مهربانی اش ، زهرا و گذشتش ، زهرا و شیدایی اش ، زهرا و .... 23 مهرماه بود که برایم کامنتی گذاشت و شماره ای که کلید مطلب رمزدارش بود . پست ، پست تولد بود و آنروز بی اینکه بدانم روز میلاد این عزیز مهربان . بی اینکه مطمئن باشم ، آن شماره را گرفتم و همان شد اولین گفتگوی تلفنی من و زهرا محمودی عزیز که بوی گل های نرگس شیراز را در مشامم زنده کرد .
و از باران عزیز ، این دردانه دوست داشتنی ام بگویم و همه لبخندهایی که در پس شنیدن این نام لطیف بر جانم می نشیند و همه محبت عمیقی که از او بر دل دارم ..
و گذاشتم آخر از همه بگویم از نازنینی که هرچند دیرتر از دیگران به این جمع پیوسته اند ، اما انگار مهره مار دارند یا عصای جادو که اینقدر سریع در دلهایمان جا باز کرده اند و اینقدر عمیق مهرشان برجانمان نشسته . که من و برادرم هر دو ، بی نهایت دوستشان داریم و قدردان مهر حضور و عطر اندیشه شان هستیم . از عمه طهورای عزیزم می گویم و همه قداستی که ازبردن نام عمه و همه حس پاکی که از شنیدن نامشان در ذهنمان متبادر می شود . و تنها خدا می داند که من چقدر این عمه نادیده ام را دوست دارم . راستی عمه طهورای نازنین ، به نظر شما می شود آنروز شیرین نه چندان دیرین را فراموش کرد که شما دیکتاتوری سهبا را پذیرفتید تا بشوید مهربانترین عمه دنیای ما ؟ بزرگی روح و دلتان همانروز برایم آشکار شد و مرا مدیون لطف نگاه و قلب پرمهرتان نمود . همیشه برقرار و برفراز بمانید عزیز نازنین ما .
دفتر آسمان سیاه ، هنوز پر از برگه های خاطره های زیباست ، اما دیگر مجالی برای بیشتر گفتن نمی یابم و به همین اندک بسنده می کنم . ستاره باران و نور افشانی آسمان دل و سرای برادر و سایر ستاره های آسمانش ، آرزوی همیشگی من است .
ا نرگس جون کلید رو نبردی؟
دوباره شرمنده کردی
خونه و کلید و دل صاحبخونه متعلق به شماست زهراجان . دشمنت شرمنده .
صاحب خونه هر جا هست سلامت باشه
دلش هم شاد
ساسان کیه اونوقت ؟!