در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست
اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست
من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست
گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی
حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست
من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست
یا نه ، تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من ، من این برشانه ها بار گران ای دوست
نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست
انسان که می خواهد دلت با من بگو ، آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست
زمستون با همه سرمایی که در خودش داره ، در حال گذر هست . اما سرمایی که به درون ماها رخنه کرده ، انگار تمومی نداره . اینقدر فضای بلاگستان سرد شده اینروزها ، که وقتی واردش میشم ، مثل سرمایی مدرسه موشها ، دندونهام به هم میخوره از سرما ! و چقدر این بده ! یادمه اولین روزهایی که وارد اینجا شدم ، با خودم می گفتم اینها بهانه های کوچک زندگی ما هستند . بهانه های کوچکی که زندگی رو برامون قابل تحمل می کنند و باعث میشن ، قدری اکسیژن سالم برسه به ریه های دودزده مون و یه ذره گرما ببخشه به دلهای خسته مون . اما حالا ...
نمیدونم چه دلیلی داره اینکه هرکدوم از ما ، پناه بردیم به غار تنهایی خودمون و به خواب زمستونی فرورفتیم . هر از گاهی دق الباب یکی ، باعث میشه برای دقایقی هم شده ، چشمهامون رو باز کنیم از پنجره این دنیا به زندگی ، اما ... اما انگار اون انرژی لازم رو برای بیرون آمدن نداریم . شاید تنبلی باعث شده حوصله شال و کلاه کردن و بیرون اومدن تو این سرما رو نداشته باشیم ، شاید انگیزه لازم واسه این کار نیست ! به هر حال ما آدمها ، به امید زنده ایم و یکی از مهمترین انگیزه های زندگی ، بودن یک همراه ، یک دوست ، یک همدرد هست و وقتی تک تک دوستان ، کنار میرن از صحنه زندگی مون یا نقششون رو بسیار کمرنگ می کنند ، ناخودآگاه انگیزه بودن ما هم به شدت افت پیدا میکنه .
اینروزها در ذهن و در دلم ، دنبال یادگارهایی می گردم که باعث بشن از این غار تنهایی بیرون بیام و مهمتر از اون ، دوستانم رو با حلقه ارتباطی همین یادگارها ، برگردونم به بازی زیبای باهم بودن . دنبال عمو زنجیرباف می گردم که حلقه های رهاشده این زنجیر رو دوباره به هم گره بزنه ، تا دست در دست هم ، سرود شادی رو بخونیم . سرود رسیدن بهار رو .
بخواهیم یا نه ، زندگی در گذره ! زمستون نفسهای آخرش رو میکشه و بهار سرسبز و پرطراوت در راهه . سعی کنیم یه تکان اساسی به خودمون ، به دلمون ، به ذهنمون بدیم و با امید به خداوند ، از اینهمه رخوت و سردی بیرون بیایم .
سال گذشته ، همین حدودها بود که با همدیگه یک بازی کلامی راه انداختیم . ازتون خواسته بودم نظرتون رو راجع به سایه سار و وبلاگ خودتون بگین . و من هم متقابلا همین کار رو انجام دادم . امسال یه پیشنهاد دیگه دارم :
به مناسبت پانصدمین پست سایه سار ،
ازتون میخوام مهمترین خاطره تون ، مهمترین دلیل بودنتون ، مهمترین دوستتون ، یا هرچیزی که باعث میشه شما به بلاگستان وصل بشین رو برامون بگین . البته این مهمترین میتونه اولین باشه ! و یک خواهش دیگه ای که دارم از شما ، بیان یک خاطره از این سرا و صاحبش هست . انشاله من هم بعد از شما خواهم گفت از خاطراتم و از دلایل بودنم . ممنونم از حضور مهربان شما .
افسون غزل با شعری مرتبط منتظر خواندن شماست .
سهبا؟؟؟؟؟؟؟؟من الان فهمیدم تو اینجا می نویسی چرا؟ همش پیش خودم می گفتم کاش علاوه بر وبلاگت که الان استاد دارن می نویسن خودتم یه جا می نوشتی دلم برات تنگ شده بود نکنه خواب زمستونی من زیادی عمیق بوده
قربونت برم افروزم ، شرمنده اگه نمیدونستی تا حالا !


خب از حالا به بعد جبران می کنیم دیگه !
افروزم ، چقدر دیروز جات خالی بود عزیز دل ... کاش بودین شما و علیرضا هم ...
من الان یکم دپرسم بعدن میام خاطره هامو می گم
دپرس چرا عزیز ؟ خدا نکنه ناراحت باشه دختر قشنگمون !
این حس قدیمی که می گی واقعیه باور کن حرف منو گفتی
دوست دارم برادر زاده جان دلیل از این قشنگ تربرای سر زدن به این سرا
چه دل بزرگ و مهربونی دارین شما عمه جون . خوشحالم از اینکه هستید .
راستی ، یه اعتراف دیگه هم بکنم من ؟ اینکه هر وقت شما میاین اینجا ، علاوه بر خودتون و حضور مهربونتون ، یاد دو تا عزیز دیگه رو هم برام زنده می کنید . خانم سعادت یار مهربون و تنفس عزیزم ... چقدر دلتنگ هردوی این بزرگواران هستم ، خدا میدونه فقط !
روشن تر بگویم.
به زهرا بگویید اگر روزی شهید شدی که میشوی مثل اق مهدی مارا تنها نگذار
یاعلی
ای بابا ! نگین اینجوری خب ! اینو که فهمیدم ، ولی ...........
حالا نه که من خیلی می بینم این خواهری گریزپا رو !
راستی نرگس بانو یادم رفت سلام کنم.ببخشید بخاطر این جیغ کشیدنا هول شده بودم
این شعر قشنگ هم دیده بودم گفتم واسه شما هم بذارم
دلم امروز گواه است کسی می آید
حتم دارم خبری هست گمانم باید
فال حافظ هم هر بار که می گیرم
باز مژده ای دل مسیحا نفسی می آید ،
باید از جاده بپرسم که چرا می رقصد
مست موسیقی گامی شده باشد شاید
ماه در دست بدنبال که اینگونه زمین مست
می چرخد و یک لحظه نمی آساید ،
گُِله کم نیست ولی لب ز سخن خواهم بست
اگر آن چهره به لبخند لبی بگشاید
گلایه ها را بسپار به دست باد ، تا گم شود در هیاهوی بهاری که در راه است ... بگذار عطر شکوفه ها جانت را سرشار کند از سرمستی زهرایم ... کاش بهار با هرآنچه خبر خوش است بیاید ...
ممنون نازنین . سلام . روز و روزگارت شاد .
اینجا شاخسارانش پر بار خاطره اند و سایسارش مامنی است برای خستگی ، با دوستان زیاد و ارجمندی در اینجا و از این طریق آشنا شدم و هر کدامشان نعمتی هستند که باید قدرشان را خوب بدانم ، و شما آبجی سهبا که جز مهربانی و مهر پروری چیزی از شما ندیده ام ، امید که شما همواره پرشور و صمیمانه حضور داشته باشید و ما هم زیر چتر سایه سارتان خستگی هامان را به در کنیم و همچون اعضای یک خانواده بزرگ و صمیمی گرد هم و برای هم باشیم.... انشاالله.
امید که خانواده مجازی مان همواره سرشار مهر و شادی ، گرد هم و برای هم بمانیم ...
سلام برادر آسمانی ام . ممنون لطفتان هستم .
سلام...حال شما؟


چه باحال بود اون پست پارسال...
عجله ای خوندم اینو..شرمنده...قول میدم در اولین فرصت بیام بنویسم ...
تازه الان برا شما پارتی بازی کردم اومدم
این روزا خیلی درگیرم
یکشنبه یه امتحان خیـــــــــــــــلی مهم دارم
خیــــــــــــــلی برام دعا کنین
سلام نازدونه خانوم . من خوبم , شما چطور ؟
منتظرم عزیز دل . زودی بیا جوابمو بده ها ! امتحانت هم مطمئنم خوب میشه .
سلام خواهر جان
...راستش دوستایی رو خدا تو این محیط به من داد که شبیه شون رو نمیشه تو دنیای واقعی پیدا کرد و باهاشون بی تکلف بود....
طبق معمول بانی خیر شدین و با عث اینکه لحظه ای از غار بیرون بیام و انسانهای خوب رو تماشا کنم...
یکی از مهمترین دلیل جذب و موندن من در بلاگستان اینه:حرفایی که دلم نمی خواد تو دنیای واقعی برای کسی بگم رو اینجا بنویسم و بعدش یک آخییییش بگم و برم
....من خاطر از اینجا زیاد دارم ولی یکی از بهترین هاش هدیه تولد امسالم بود که از شما گرفتم...هدیه ای که شبیه هیچ کدوم از هدیه های عمرم نبود...خیلی شادم کرد...همینطور می خوندمش ...تازه یک پرینت از ازش گرفتم تا بیشتر بخونمش و این یادگاری عزیز رو تا آخر عمر باخودم خواهم داشت.
خدا همیشه دلتون رو شاد بکنه و امیدوار.
سلام برادرم . چه عجب از این طرفها ؟! راه گم کردین داداش فرداد !
بفرمایید شربت , شیرینی , تازه کیک تولد باران رو هم داریم هنوز , نگه داشتیم واسه دایی فرداد مهربونمون .


خوشحالم برادر , خوشحالم که نسبت به اینجا هنوز این حس خوب رو دارین . خوشحالم که قدردان خوبیهاش هستید و خوشحال تر که هستید ! چقدر دلگرمی حضور برادرها خوبه واسه ماها . خدا حفظتون کنه الهی .
و چقدر خوشحالم که هدیه ناقابل منو پسندیدید . به قول قدیمیا , کار خدا , شکر خدا !
بازم ممنون .
برادر زاده جان کی خاطره ات را می گی ودلیل موندنتو ؟
میگم عمه جون . خاطره هام رو هم میگم انشاله ! دلیل موندنم هم که معلومه خب ! فکر می کنید به غیر شماها , دلیل دیگه ای هم داره ؟!
سلام عزیز
هستم زیر سایه تون . خیلی اینور اونور دویدم خسته ام !
یه بادخنک ! یه خواب راحت !...یعنی می شه ؟!
اختیار دارین سایه جان ! ما هستیم همیشه زیر سایه مهربونی شما ! سلامت باشی و آروم . امیدوارم خستگی دراومده باشه از وجود نازنینت .
سلام چکیده مهر خدا
تنبلی میکردم چون ترسی در وجودم بود که دلیل بودنم با قبل فرق میکرد باید می توانستم در اثبات مهربانی خدا لبخند بزنم
یادم نمی رود 4 بار پیام آمد و مرا وسوسه به آمدن ومن آمدم تا خدا را در لبخند اهل مهر لمس کنم
آه این بودن خیلی بهم می چسبه قبلا اتفاقی بودم و حالا از روی دل واندیشه
چقدر بودن در جمع دوستان فرهیخته و زیر سقف شیفتگی و سایه سار آرامش چه طعم ملیحی دارد
پایان قسمت چهارم
نبودنم دو سه روزی بیشتر دوام نیاورد , اما خاطره عکس العمل هایش برای همیشه در ذهنم می ماند برادر !
چقدر طعم مهربانیتان شیرین است . دلم می خواهد تا آخر دنیایم ادامه داشته باشد این قسمت ها ...( آیکون یک عدد خواهر پررو !)
سلام مهربانترین آیه لبخند خدا
واااااااای خدای من هنو.ز اسیر لپهای آبدار باران هستم از اون بارونهایست که آدم هوس می کنه تمام قطره هاش رو بخوره
من اسیر لبخند و مهربانی صدا وقلب مهربونت هستم
خوش به حال من
خوش به حال دل من
خوش به حال قلب من
فدای نگاه لطیفت عزیز دل
میشه من لال بشم سلطان ماه و مهر و پروانه ها ؟! خو از من چیزی هم موند که بتونم محبتت رو جبران کنم نازنینم ؟!
سلام و شب خوبت به خیر
عجالتا اومدم بگم آقا فرداد پیشنهاد شما رو پذیرفتن !
بیا ببین !!
راستی چطوری ؟!
من ؟! خوبم عزیز !
خیلی عالیه ! فکر میکنی میشه یعنی سایه جانم ؟! آخ که اگه بشه , چی میشه !
سلام
شاید حضور من در این خانه اولین تجربه بود..که از هیچ شروع شد ولی گمان نمیکردم که تبدیل به یک حضور مستمر شود..اما لطف شما و محبتی که در این سرا استشمام میشد...نتیجه را اینگونه رقم زد.. پاسخهای بجا و حسی مشترک...نیز مزید بر علت بود..
در پناه حق باشید
سلام برادر بزرگوار . خوشحالم که از اولین تجربه تان در بلاگستان , تا بدینجا پشیمان نشده اید و امیدوارم پس از این نیز اینگونه باشد .
ممنونم از لطف و محبتتان . سلامت باشید و مانا .
نوشتم واست کجاست !
مرسی عزیز مهربونم . امیدوارم بتونیم باهم بریم یه بار ! میشه یعنی ؟
راستی تور جنگل ابر هم داریم دو روزه و سه روزه ....
خیلی عالیه ! بریم سایه ؟!
می ریم تو باشی منم هستم ...
امید به خدا ... بذار بهار بیاد ....
سهبا جون عمه دیگه نرو مسافرت من دلم تنگ می شه
خدا کنه بافت تورش درشت باشه ازش بیفتی بیرون ما طاقت دوریت رو نداریم اونم کجا تو ابرها
ای جانم عمه طهورای عزیزم ! خب میایم دنبال شما با فاطمه جون , شما رو هم همراه می کنیم با هم بریم سفر به ابرها ! خوبه دیگه ! نیست ؟!
آره خوبه خب پس دیگه تورش ریز بافت باشه عمه نیفته ازش
تورش رو سفارشی ابریشمی می کنیم عمه جون . خوبه ؟!
عمه جون , من نگرانم ! چی کنم که دلم شور میزنه ؟! داداشی نیست چرا خب ؟
سلام خاطره مشترک من و خدا
این خلاصه برگشتنم بود
گاهی با خدا تنها که می شدم می گفت از دعاهای پنهانیتان
گیل گمش هنوز از دربان دنیای زیرین البفای عشق را می پرسد تا دلمشغول مردن نباشیم وبوی موی جولیان و سیمین بری را در تصنیفهای قدیمی با جان تمرین می کنمک تا نوای دوستی ابوعطا بخواند
پایان قسمت پنجم
شما می دونید چرا بغضم گرفت ؟!
خوشا به حالتون که با خدا خلوت دارید و خاطره مشترک ! ممنونم برادر مهربانی ها . پاینده باشید .
من با خدا خلوت دارم کیه که خلوت نداره؟ مهم اینه که خدا
پیامی از دوستی هم اکنون رسید :صدای خنده خدا را می شنوی؟دعاهایت را شنیده و به آنچه محال میپنداری می خندد
چه حس مشترکی بود ابرهای دلم رعد و برق دارند
این قسمت از سریال نبود تبلیغ ومیان برنامه بود
چه میان برنامه قشنگی ! یعنی امیدوار باشم که سریال هنوز ادامه دارد ؟!
راستی , در این میانه , فیلم زیبای مهربانی مانای عزیزم هم , عجیب به دل نشست ! ممنون هردوی شما اساتید مهربانی .
سهبا جونم اومدم اینو بگم حاشیه رفتم دیگه؟
خب چیکار کنیم حالا عمه جون ؟! من که همینطوری دلشوره سرخود هستم , وای به حالا ! میدونم خیلی خسته ست داداشی , اما آخه اینطوری ...
ای باباااا ! باور کن عمه جون داداش گرفته خوابیده , صبح میاد اینا رو میخونه , بهمون میخنده !
خنده شو تا حالا دیدی؟
حس کردم , از پشت دریچه های مجاز ! گاهی که حالش خوب باشه و سربه سرش بذارم ! دلم تنگ شد عمه طهورا !
شما دیگه چرا بغض کردین ؟
نه داداشت ناراحتی تو رو نمی تونه ببینه .آره حتما اونی که می گی درسته فردا .........
خب داداشی منه دیگه ! مثل من که نمیتونم ناراحتی داداشم رو ببینم !
خیلی دوستون دارم .
شبتون بخیر عمه جون . تا فردا !
سلام سهبا جان پاشو با هم یه صبحونه ی دوستی بخوریم


.........
سلام عمه جان . صبحانه که هیچ , ناهار هم تمام شد و من تازه امدم . شرمنده شما ! انشاله یک روز , صبحانه کامل دوستی را با هم خواهیم خورد !
گرچه چون موج مرا شوق زخود رستن بود
موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود ،
یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود ،
خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستنها همه موقوف توانستن بود ،
کاش از روی ازل هیچ نمی دانستم
که هبوط ابدم از پی دانستن بود ،
چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود
سلام نرگس بانو
از سفری می ترسم که فرصت چمدان بستن را هم ندهد ! وای از آنروز که بی توشه سفر آغاز کنیم !
سلام زهراجانم . روزت خوش .
داستان عاشقی من قسمتی نیست نرگسم
هم نداریم، وای مریم من چی بگم هم نداریم
، جواب بلند ؟ داریـــــــــمـ
داستان یک شب و هزار شب هم نیست
اصلاً من تو را هزارسال است می شناسم
چشمانت رازها به من گفت صدایت قصه ها برایم خواند مهربانی ات هزاران هزار برابر خجلم کرد
یکی بود یکی نبود
مریمی بود نازک دل تر از برگ گل اما نه خوشبوتر از آن
نرگسی بود خوشبوتر از تمام گلهای جهان اما نه به نازک دلی برگهایشان نرگس دلی قوی داشت و چشمانی پرمهر، نرگس قصه ما بوی مهربانی اش در تمام دنیای بلاگستان پیچید و همه را عاشق کرد عاشق خنده های خدا عاشق نوشیدن چایی با خلوت خدا عاشق نیایش یگانه با معبود، نرگس دلش دریا نبود آسمان بود و ابر نرگس دلش خورشید بود و ماه نرگس همه را از عطر خود سرمست میکرد و همه در پناه سایه دلش آرام میگرفتند اما کی بود کجا بود آنکه از دل پر غم اویم خبر داشته باشد که بود که بداند در دل عاشق این نرگس باغ دلمان چه میگذرد از درد همه با خبر بود اما فقط و فقط خدا بود که میدانست دردهای دل نرگسی را؛ نرگس قصه ما همیشه لبهایش به خنده باز بود و هست دل غمگینش را مثل ماه پشت ابر لبخندش قایم می کند؛ نرگس قصه ما چشمانش همیشه امید بوده و هست
نرگس قصه ما...
ادامه دارد... اما نه به آن معنای قسمت قسمت شدن قصه عشق من
------------------------------------
پی نذکر نوشت:جواب کوتاه نداریم، گریه و بغض هم نداریم،
منتظرم باش
نرگس قصه شما , گل نیست , خوشبو نیست , نازکدل نیست , چون آدم است ! آدمی مثل همه دیگران . پیمانه صبرش بزرگ است , دیر لبریز می شود و سرریز , اما مریمی , بالاخره روزی پر می شود , سرریز می شود ! غمها و دردها , هر آدمی را از پای می اندازدند ! من هم آدمم , زنم , مادرم , دخترم ! نمی توانم دردهای پدر را , مادر را , برادر را , فرزند را ببینم و غصه نخورم ! نمی توانم اشک دیگری را ببینم و ساکت باشم , نمی توانم رفتن ها را ببینم و اشک نریزم ! نمی توانم مریمی , نمی توانم !
با فاصله ها کنار آمده ام , هرچند درد همیشگی من است , هرچند در گوشه دلم پنهان شده تا کمتر فریادش کنم ! با بی مهری ها .... راستش یادگرفته ام کم توقع باشم ! اصلا سعی می کنم از هیچکس توقعی نداشته باشم تا آسوده تر زندگی کنم !
با دروغها , با دورویی ها , با سیاست ها اما هرگز نمی توانم کنار بیایم مریمی ! حسود نیستم , اما وقتی از نیشتر حسادت و بخل دیگرانی , زخمی بر قلبم بنشیند , نمیتوانم به این آسانی فراموش کنم ! دست خودم نیست , بد نمی کنم , انتظار ندارم از این راه بد ببینم ! من که هیچ چیز و هیچ کس را هیچگاه برای خود تنها نخواسته ام ! من که دلم زنجیره دوستی و مهربانی می خواهد همیشه , و نه دوستی ای خاص خودم ! من که زیبایی ها و خوبی ها را برای همه می خواهم ...
مریمی دلم خیلی گرفته ! گلویم درد میکند بس که این روزها بغض خورده و چشمانم ملتهب است بس که اشکهایش را فروخورده ! خسته ام مریم جان , خسته ام خوشبوترین گل بلاگستان !
هی دستانم را بر زانوانم می گیرم و بلند می شوم تا برخیزیم و گرم کنم این فضای سرد را , اما .... اقرار می کنم ضعیف شده ام ! اقرار می کنم این روزها با تلنگری می شکنم ! اقرار می کنم کم آورده ام ... دعایم کن مریمی , دعا ....
----------------------
این هم پاسخ طولانی . راضی شدی گل مریم ؟
مهربانی ،همدلی وهمراهی که همیشه دراین فضاجاریه دلیل وصل به این سراست ...
من این روزها فقط دارم خاطره میشمارم ودلتنگم
سمیرای من ...... بدجور دلتنگم .... اینروزها سرشار اشکم ... چه دل نازک شده ام , هرچند پوست کلفت هم شده باشم !
سمیرا ....
اصولا با تکرار نام سهبا خاطره ی اون شب بارونی تو ذهنم شکل میگیره...


خونه ی مامان بزرگم بودم که پیامک اومد...اگه اشتباه نکنم اینجوری بود:
بابرادر دعوا کردم سر پاسخ کامنت شما،منتظر یه جنجال جدیدم...
نمی دونم چرا اما خندم گرفته بود...تماس گرفتم
شما داشتین با یگانه جان قدم می زدین..
تو اون هوا و اون شرایط انقدر تماسمون قطع و وصل شد که حرص هردومون در اومد
این شد که شماره های اصلیمونو رو کردیم
همون جا با گوشی وصل شدم دیدم بــــــــــله...چه خبره
وادامه ی داستان که صددرصد تا الان تو ذهن شما هم مرور شده...
هرکامنتی که می خوندم و میذاشتم کلی تو دلم می خندیدم...جماعتی درگیر شده بودن ها...
و همه مشتاق یک سینی چای اونم از نوع گلستان
بـــــــــــله
و از اون شب چای خورون پشت دستمو داغ کردم که هیچ کامنتی رو کش ندم وگرنه مگه من اینجوری بودم...
انقدر ساکت و .....
فدای تو با این خاطره قشنگت . جالبه که دو شب پیش یاد اون مراسم چای خورون افتادم ! چه زودمیگذرن روزها !
مرسی نازدونه قشنگم .
خب برای من مهم ترین دلیل...رابطهی خویشاوندیه...
بله.
خب بله ! خسته نباشید .... زحمتتون نمیشه اونوقت ؟!
من نمی دونم این چه حکایتیه که من همش سلام کردن یادم میره..
سلللللللللللام
مامان؟
اممممممم
حقیفت یا...همون...حقیقت؟
چی باعث شده شما انقدر ناتوان بشید که سرما درونتون نفوذ کنه؟
نمیدونم مامان شما میدونی ؟!
خب علیک سلام ! اون شیطونی که باعث میشه سلام یادت بره , اسمش چیه ؟ نگفت معلمتون ؟!
زندگی ترکیب شادی با غم است
زندگی محلول غم با شادی است !
داسم..
کاملش رو میگفتی خب عزیز ! چی بود ؟ اعوذ بالله من هو ( داسم )؟؟؟
بهانه ... برای بودن ، ماندن ، حتی گاهی رفتن ...
همش بهانه می خواهد ....
و دوست بهترین بهانه زندگی ست .... زندگی تان سرشار دوست . ممنون مهربان .