سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

دفتر خاطراتم , سلام ...


هوا سرد است . و مگر از زمستان جز سرما انتظاری می رود که اگر سرما نباشد , چگونه قطرات اشک ابرها , یخزده و برفی ببارند بر دل خاکی زمین و به یادگار بمانند تا گرمای خورشید امپراتوری بهار , دل یخزده آنها را آب نماید و از دل این مذاب ها , سرسبزی طبیعت را به ارمغان بیاورد ؟!

هوا سرد است و دل من غمگین و از پس سه روز ماندن در شهر دودزده ,اما پرخاطره و دوست داشتنی من , دلم عجیب هوای دیدن چشمانی آشنا دارد تا کوله بار این دقایق سخت را به اعتبار نگاه آنها سرشار مهر کنم , تا لبخند را بر لبهای دقایقم بنشاند .

هوا سرد است و شب است و آسمانی سیاه و دل غمگین من و اشتیاق نفس کشیدن در هوایی تازه از دوستی و مهربانی ... و اینگونه است که حاضرم برای دمی بودن در حضور عطرآگین پریدختی مهراندیش , تمامی راههای نیمه تاریک زیرزمینی را طی کنم , تا برسم به آرامش حضورش , تا باز کنم عقده دل را و برایشان بگویم آنچه را که نمی شود بر دیگران عیان کرد . تا غرقه شوم در مهربانی زلال چشمانشان , تا گوش جانم سرشار شود از زنگ دلنشین صدایشان , تا هوای ریه هایم سرشار شود از تنفس در فضایی سرشار مهر و ادب و درایت ... و یادم می ماند که همیشه شکرگزار باشم بودن این فرشته های آسمانی را که برای ماندن در این زمین خاکی حجتند تا کمی رنگ عشق را , شادی را و آرامش را هدیه ببخشند بر ما , هر چند خود به دل هزاران غم داشته باشند از دلتنگی .

هوا سرد است و من برای فرار از اینهمه سردی درون , دلم می خواهد در گرمای نگاهی , کمی فراموش کنم وجود زمستان را ! که دلم می خواهد پرنده های ناآرام دلهایمان را که از اینهمه سردی غالب در فضای دوستیها , پراکنده شده اند و به امید رسیدن به گرمای عشقی , رو به جنوب تخیل پرواز کرده اند تا شاید آنهمه خاطرات زیبای با هم بودن را در کهکشانی از دانه های مهر و رویاهای غروب و قابهای تودر توی هفتگانه ای که لبخند را میهمان دلهایمان می کردند , در آسمانی دیگر بیابند , برگردانم به همین آسمان , تا دوباره رنگ آبی آرامش را با سرخی محبت دلهایمان پیوند بزنیم و خانه ای بسازیم از جنس خیال که تلخی ها و سیاهی ها , هرگز آنرا کدر نکنند و غبار را از روی آینه چشمانمان برگیریم و به یاد بسپاریم که تا خود نخواهیم هرگز نمی شود در آینه های غبار گرفته از شک و تردید , رنگ زیبای محبت را درعمق چشمانمان به تماشا بنشینیم و تا محبت را درنیابیم , هرگز طعم زیبایی های هستی را نخواهیم چشید .

کاش باور کنیم ( همانگونه که قبل ترها یقین داشتیم !) که اگر خون شقایق ها را در رگهایمان به جریان بیندازیم  , هرگز با قصه پرواز غریبه نخواهیم شد . که درد گل ها را و پرنده ها را خواهیم دانست ! که خواهیم دید , با چشم جان خواهیم دید , تمام آن قطرات اشکی که مرداب به پای نیلوفرش نثار می کند برای اینست که  همیشه زیباترین گل هستی بماند . آنوقت با تمام وجود درخواهیم یافت همیشه دوستیهایی اینگونه پاک  وعشقهایی چنین زلال, میانبری خواهند شد به دریا , تا راز واقعی زندگی را با آن دریابیم .

دوشنبه شب , نفس کشیدم در هوایی که تنفس عزیزم برایم به ارمغان آورد از مهربانی و سه شنبه ظهر , دقایقی را زندگی کردم در کنار زیباترین آیه آرامش و عشق , گل نیلوفر هستی , سمیه نازنینم .

پی توضیح نوشت :

عنوان این پست , برگرفته از آخرین مطلب دوست عزیز , رفیق خونه ی خیالی بود که جرقه نوشتن چنین مطلبی را در ذهنم ایجاد کرد . از ایشان بسیار سپاسگزارم .

نظرات 57 + ارسال نظر
دانیال شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:01 ب.ظ http://www.danyal.ir

هر چند توفیق رفیقمان نیست که چون خانوم تنفس
به کاپیچیونو فروشی ببریمت و آب کاکائو دعوتت کنیم
و لیکن اگر شما میخواهی شام درست کنی
با کمال میل ، گالینابلانکای خورشتت میشیم !!!
دیگه انتخاب با خودتان که آش با طعم داداش دانیال
یا سهبا پلو با گوشت تازه !!

آش با طعم داداش دانیال ؟! جل الخالق ! فکر نمی کنم هیچ بنی بشری زنده بلند شه از سر همچین سفره ای ! ایضا سهباپلو با گوشت تازه ! ( قطعا این یکی عامل خفگی خواهد بود !)

مسلما شکلات گرم با پای سیب میهمان خانم تنفس , بیشتر می چسبه تو سرمای زمستون , با طعم مهربونی بی نهایت این عزیز مهربان .

طهورا شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:09 ب.ظ

حالا هی برادر زاده جان انواع غذاها رو اسم نبر خانم هوس می افته تا نصفه شب تو آشپزخونه دخیل می بنده
مدیم با با هوا سرده درو باز کن بیایم همون آب پرتقال خوبه

عمه جون ؟! کلید خونه رو که دادم خدمتتون ؟ شما دیگه چرا ؟! نکنه یادتون رفته بذارین تو کیفتون کلید رو ؟!
الان نسکافه گرم دارم , مخصوص افرادی که از سرمای بیرون رسیدن به خونه . میل دارین ؟!

طهورا شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:14 ب.ظ

یگانه مامانتو صدا کن این سهبا و نرگس که حرف گوش نمی کنن
این نقاب نیستا شال گردن کلاهه ٬سرده بابا الان آتیش خلیل خاموش می شه زود باش

یگانه با مامانش رفت بیرون , کلاس زبان ! بعد مامان اینقدر خرید کرد تا دوباره بره دنبال یگانه جون , با هم برگردن خونه !
آتیش خلیل هیجوقت خاموش نمیشه , حتی اگه آتشکده یزد هم خاموش بشه !

سایه شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:32 ب.ظ http://shadowplay.blogsky.com/

خب ما که هستیم عزیز ولی انگار شما کمرنگی کمی !..

ببخش نازنین ناهیدم ! دلم ....

حمید شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:16 ب.ظ http://samandis.blogfa.com

چقدر باحاله کامنتای مادر و دختر!
آدم میمیره از خنده!

هان ؟ من و یگانه ؟ مگه چی گفتیم حمید ؟!

سایه شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ب.ظ http://shadowplay.blogsky.com/

راهی سفری ؟! خوش بگذره عزیز ...

سرزمین آفتاب یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ق.ظ http://sarzamin-aftab.blogsky.com

سلام
ابتکار جالبی بود


راستی
تبریک !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد