امروز صبح از همان ابتدای روز ، حسی خوب و قشنگ همراه من است . وقتی چشم باز می کنی و می بینی مادر را در حال نماز و پدر را حال قرآن خواندن ، وقتی دخترکانت را می بینی که کنار هم با آرامشی که از بودن در بین پدربزرگ و مادربزرگ نصیبشان شده ، به خواب رفته اند ، وقتی آنسوتر محمدت را می بینی و می دانی همین لحظه در خانه تو ، برادر بزرگترت با همسر دوست داشتنی و باران قشنگش ، نفس های عطرآگینشان را به فضای خانه ات هدیه می دهند ، وقتی جزء نادر روزهای سال ، دم رفتن مادر چای گرم به دستت می دهد و تو چشمت به سفره آماده صبحانه می افتد که چشمک می زند و ناخودآگاه دستت را به سمت سفره دراز می کنی به گرفتن لقمه ای نان و پنیر ، اینها هر کدام به تنهایی می توانند نوید یک روز فوق العاده باشند برایت .
از خانه بیرون می آیی . باز هم پاییز زیبای هزار رنگ . این بار اما خیال انگیزتر و زیباتر ، که طبیعت را غرقه در مه می بینی و خود را سرشار از شعف . که تخیلت به کار می افتد و حس می کنی آسمان با دستان سخاوتمندش به زمین آمده تا به تو یادآوری کند رسیدن به اوج آنقدرها هم سخت نیست ، اگر دل را و نگاه را وسعت بخشی !
در میان ابرها راه رفتن ، حتی اگر پایت بر زمین خاکی هم باشد ، حس خوشایندی را القا می کند که بیان ناکردنی ست . می شود مرزها را از میان برداشت . می شود زمینی بود اما آسمانی زیست ، می شود با دو بال نامرئی از مهر ، پرواز را به تجربه نشست ، می شود گاهی از اوج فرود آمد تا دلی را شاد کرد ، می شود .... و اینجاست که با تمام وجود در می یابم که خداوند هم با آنهمه بزرگی ، اینقدر نزدیک است که هرگاه اراده کنی می توانی دست دلت را در دستان قدرتمندش بگذاری و پای بر آسمان گسترده محبت او نهی و بالهایت را در آن فضای بیکرانه عشق لایزالش بگشایی و پرواز را به تجربه بنشینی که تمام زندگی و بودن تو به همین لحظات می ارزد .
پاییز که باشد و مه که باشد ، راه تخیلت گشوده می شود و تو می روی در کوچه پس کوچه های ذهنت گم می شوی و وقتی به خود می آیی ، می بینی تمام مسیر خانه تا اداره را انگار ندیده پیموده ای . پاییز که به نیمه می رسد و آبان ماه که جلوه گری می کند با رنگارنگی با شکوه طبیعت ، ناخودآگاه یاد زنده یاد منزوی می افتم و آن شعر محشر پاییزی اش :
پاییز کوچک من
دنیای سازش همه رنگهاست
با یکدیگر
تا من نگاه شیفته ام را
در خوشترین زمینه به گردش برم
و از درختهای باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا
بیرنگی را
میبینند
در طیف عارفانه ی پاییز؟
کاش آسمان دل هایمان به زیبایی همین روزهایی باشد که از حضور بی نهایتش بر هستی مان ، رنگی از خدا گرفته است .
پی نوشت :
دیروز در محل کارم ، ساعتی را میزبان برادر و باران بودم . حاصلش دیدنی ست و شنیدنی . نوشتن از آنرا به برادرم مهدی می سپارم . از من تنها این عکس را به یادگار داشته باشید .
با ناونیا قهر کردید؟
این چه حرفیه حمیدجان? باور کن برای همینقدر حضور هم کلی دردسر دارم :-( وگرنه مگه آدم با عزیزانش هم قهر میکنه?
در حسرت بهار جان سپردم
به روز شو دیگه !!!
بهار جانم را می خواهم هستی جان, اما نمی یابمش .... تو ندیدی اش?
سلام مهربان بانو
از پرواز گفتی و فکر دل زندانی در قفس ما را نکردی ؟
آری میشود همه آنچه را که زیبا نگاشتی بشود
آری می شود در اوج فرود امد می شود زمینی بود آسمانی زیست
سلام نازنینم . دلم برواز می خواهد اما بالهایم را .... شما سراغ ندارید?
چشمت روشن نرگس جان چه لذتی داشت خوندن چیزهایی که نوشتی خدا حفظشون کنه
ممنونم افروزم .... هر جند امروز تنها نصیبم دلتنکیست .....
نور جان در ظلمت آباد بدن گم کردهام ... آه از آن یوسف که من در پیرهن گم کردهام
سلام سهبا جان
امروز فراموشم نکن
اه از ان یوسف که من کم کرده ام .....
محتاجم به دعایت زهراجانم ....
گریه کردم برای این خداحافظی های لعنتی
اهای خمید تو به بردارزاده من چیکار داری.من خوردمش تموم شد
کجایی داداشی ? دلم هوای مهربونی تو داره .....
سلام نازنینم
پاییز یعنی شعر و آرامش ملس
این دخمل شما چه لپ های بانمکی داره
منم به این عضو خیلی حساسم! الان ذوق مرگیدم...خدا حفظش کنه.انشالا همیشه هوای دلتون غرق آرامش باشه.
سلام مهربان . پاییز یعنی یک دنیا عاشقیت ...
دلم برای باران تنگ شده , هر چند بارانی می بارد شدید ! امیدوارم آرامش در قلبهای همگی ما جای بگیرد ...
ممنون نازنین .