کتابی آمد و در جایگاه قرار گرفت و به سخن در آمد :
آمدم تا به نمایندگی همه انبیا وکتب آسمانی اعتراضم را از نحوه زیستنت و نگرشت بیان کنم . پروردگار که ترا آفرید ، عاشقت بود . تو را از روح خود دمید که جوهره ات الهی باشد ، اما از عناصر طبیعی وجودت را ساخت که خاصیتشان دنیوی است . اشتباه در ذات تو هست ، فانی هستی و باید به یادت بماند که آن چیز که از تو می ماند همان جوهره و روح الهی تست . تو با آن وجود دنی ات در مسیر انواع میوه های ممنوعه قرارگرفتی . خطا کردی ، عصیان کردی و دور شدی از حضورش تا در بازی عشق خداوند قرار بگیری . باید از بهشتش دور می شدی تا در هجرانش به سوگ می نشستی . که این همان درخواست روح تست . خداوند بر سوز و گداز تو در هجران عاشق بود . درد بر دردت افزود تا تو او را به خود بخوانی . تا ناله ات را هم به سوی او بلند کنی . باید می فهمیدی از کجا آمدی و به کجا خواهی رفت . فاصله این دو را باید ذره ذره و با عمق وجودت درک می کردی . اگر برای همیشه به آن جوهر وجودی ات توجه می کردی ، هیچگاه از مسیر الهی ات دور نمی شدی . اما دریغ ، تو آنقدر در وجود خاکی ات غرق شدی که دلت را از یاد بردی . خداوندگار نمی خواست تو از او فاصله بگیری . نشانه هایش را برایت فرستاد . اما چشمان تو سوی دیدن نشانه ها را از دست داده بود . گلها را ، پرنده ها را ، دریاها و جنگل ها و هر آنچه در هستی ست آفرید تا تو را به سوی خود خواند ، اما تو باز هم چشمانت را نگشودی بر آنچه در نگاه تو می نشست ! تو هر چیز را به ظاهر خود معنا می کردی و کم کم به گونه ای بار آمدی که همه را در خدمت خود بخواهی و خود را سلطان بلامنازع هستی بدانی . آنقدر که طعنه بر آفریدگار بزنی و خود را خدای هستی بدانی ! پروردگار خواست تو را به مسیر الهی ات بیندازد . خواست یادآوری ات کند بهشت حضورش را . پس از جنس خودت پیامبرانی فرستاد تا با زبان خودت با تو به گفتگو بنشینند . گفته هایش را در کتابهایی که می توانستی ببینی و بخوانی شان نهاد تا فراموشت نشود و از جلوی دیدگانت خارج نشود . اما تو حتی به این کتابها و به پیامبرانت هم رحم نکردی . آنها هم از دسته بندیهای ذهن بیمار تو دور نماندند و به جای اینکه آنها را فرستاده های خدا بدانی که در هر زمانی و با توجه به شرایط آن زمان آمدند تا تو را با دلت آشتی دهند ، که خداوند جایش تنها در دل تست ، بین آنها هم تفاوت گذاشتی ! یا آنها را فرزند خدا خواندی یا که نه نفی شان کردی ، یکی را کوچک خواندی ، دیگری را بزرگ ! کتابهایشان را تحریف کردی و هر آنچه خود خواستی در آنها نوشتی یا که نه ، هر آنچه دوست داری از آیات آنها به معنا می نشینی ! اما هیچگاه به این نیندیشیدی که هدف از آمدن همه انبیاء الهی تنها یک چیز است . اینکه تو را به خود آورند و به یادت بیاورند که آن چیزی که در تو گم شده روح و دل الهی تست . خلاصه همه ادیان مگر غیر این است؟ که آنرا بیابی و به فطرت خود بازگردی . اما تو خود ببین چه کردی با دین و کتاب و انبیاء؟ سکوت کنم بهتر است !
به زانو در آمدم . حتی نمی توانستم سر بلند کنم . شرمنده تر از آن بودم که بخواهم چیزی بگویم .
قاضی حال وروزم را دیده بود که اعلام کرد وقت دادگاه رو به اتمام است . اما هنوز جمله اش تمام نشده بود که فریاد اعتراضی بلند شد . واژه ای دیگر جلو آمد و خواست به عنوان آخرین نفر در این دادگاه صحبت کند . به سختی سرم را بلند کردم و باکلمه انسان روبه رو شدم . این بار در دام شکایت خودم افتاده بودم ! انسان ! همان که هستم !( واقعا هستم ؟!!!) راست گفته اند که از ماست که بر ماست !
آمد و با این جمله شروع کرد :
شکایت از که کنم ، سینه سینه درد اینجاست حکایت شب هجران و آه سرد اینجاست !
آفریده که شدی ، نامم را بر تو نهادند تا با هر بار بیانش ، به یادت بیاید که فراموشکاری و این تلنگری باشد بر تو که به نسیان اجازه ندهی وجودت را به تسخیر بکشد . اما یادت ماند ؟ یادت هست که از کجا آمده ای ؟ روزگار قبل از هست شدنت را حتی ذره ای به خاطر می آوری ؟ می دانی که هستی و به کجا باید بروی و هدف از خلقتت را در این دو روزه به خاطر سپرده ای یا نه ؟
مادرم آمد تا آرامشی باشد بر تنهایی پدر که وجود آدم بی حوا معنایی نمی یافت ، فرزندان آمدند تا ثمره عشق باشند ، برادر در کنار خواهر بودند تا خلقت راه خود را ادامه بدهد ، هر کدام بهر کاری آفریده شدند ، اما تو آنقدر درگیر نامها شدی و ظواهر که باز یادت رفت فانی هستی و نیامدی که بمانی . جنگ را آموختی ، کشتن را ، به برادرت هم رحم نکردی ! خواهر را ندیدی ، مادر را زجر دادی و پدر را آزردی !تو عشق را گم کردی ، با مهربانی غریبه شدی ، در خودخواهی خود غرقه گشتی و از انسانیت خارج گشتی !
خداوند همه را از یک جنس آفرید و از یک روح بر آن دمید ، اما تو با ذهنت آدمیان را دسته بندی کردی، طبقه بندی کردی ، به خودت اجازه دادی دیگران را به قضاوت بنشینی ، خود قاضی شدی ، خود حکم کردی ، خود اجرا نمودی ! رنگ ها را دیدی و باز بین آدمیان هم تفاوت قائل شدی ! سفید را بر سرخ و بر سیاه مرجح دانستی ، حال آنکه از روز نخست همه شما در یک جایگاه بوده اید و آنچه ملاک سنجش شماست ، نه ظاهرتان ، نه زبانتان ، نه وجهه و جایگاهتان ، که قلبتان است . که روشتان در زندگی ست . چه اهمیت دارد خداوند را از کدام راه بشناسی ؟ چه اهمیت دارد تو در کدام گوشه این دنیای پهناور و با چه وسیله ای ، نشانه های پروردگارت را ببینی و ره به سوی او بری؟ که مهمترین وسیله همان روح تست که الهی ست ! جوهره خدایی ات در دل تو نهان است و اگر دل نداده باشی به این دنیای دنی ، اگر صافی اش را و زلالی اش را حفظ کرد باشی ، راه دل بهترین راه رسیدن به خداوندگار است . اما تو ظاهر را دیدی ! انسانها را ، خواهران و برادرانت را ، در جلد دوستان و دشمنان در آوردی . به خود حق آن را دادی که آزادیشان را بگیری ، که حق کلام را از آنها گرفتی ، حق انتخاب را از آنها سلب کردی ، و بدتر از آن حق نفس را گرفتی که این ها همه تنها در اختیار خالق است نه مخلوق ! تو در دنیا به بازی مشغول شدی . بازی قدرت ، بازی ثروت ، بازی مقام ، بازی سیاست ... و آنقدر این بازی ها را جدی پنداشتی که باز یادت رفت انسانی و فراموشکار ویادت رفته که دنیا همه اش دو روز است و همیشگی نیست و اینها همه وسیله های امتحان تواند تا ببینند چقدر از دوری اش غمگینی ، چقدر رنج می بری از فاصله ها ، که چقدر دلت بهانه لحظه های با او بودن را می گیرد و مگر این دو روزه فرصتی است برای جنگ ، برای دشمنی ، برای کینه ، برای نفرت ، برای بدی .....؟
تو حتی به عزیزانت هم رحم نکرده ای ! حرمت پدر را و مادر را ، ارزش خواهری و برادری را هم نمی دانی ! اصلا همه چیز برای تو بازیست انگار ! متاسفم ، اما تو خودت را هم به بازی گرفته ای ! بازیچه پنداشته ای ! وجودت را اتفاق می دانی و چه بدتر از این که حتی راز خلقت را نفی کنی ؟ که وجود آفریدگار را نفی کنی ؟ که جوهره خوبیها را که در وجودت به امانت است نفی کنی ؟
چه می کنی تو ای انسان ؟ چه می کنی ؟ کی به خود می آیی ؟ فرصتت تمام شد ! زمانت گذشت ! تا به کی درخواب خواهی ماند ؟!
به خود که آمدم دیدم تمام وجودم به درد می نالد . اشکهایم بی محابا برگونه ها روان بودند و تکانه های دل ، همه وجودم را به رعشه انداخته بود . هنوز زبان در دهانم قفل بود ، اما با همه وجود چشمانم را به نگاه مهربان قاضی دوختم و با زبان نگاه یاری اش راخواستار شدم . گریه می کردم و در دل خداوند را صدا می زدم تا به همان مهربانیش قسمش دهم کمکم کند تا از این گردابی که در آن رها شده بودم نجاتم دهد که مرا جز هم او و مهرش هیچ راه نجاتی نبود . که جز دستهای مهربان خداوند یاریگری سراغ نداشتم . پس از عمق جانم او را خواستم.
نوری چشمانم را آزرد . چشمانم را بستم و باقلبم نور را پذیرا شدم و آرامشی یافتم . صدایی از درون با من به سخن نشست که تا دلت جایگاه من باشد ، مهر با تو خواهد بود و نور با تو خواهد بود و آرامش از آن تست . تا این سه با تو باشند از چیزی نترس که مسیر را گم نخواهی کرد و همیشه با من خواهی بود . یادت باشد که دستت را از دستم رها نکنی تا باز به بازی مشغول نشوی که این بار معلوم نیست از پس گم شدنت فرصتی برای یافتنی دوباره بیابی . یادت بماند که زمان ماندنت بس کوتاه است و باید با دستانی پر به سوی من بازگردی . و یادت باشد اولین چیزی را که از تو به قضاوت خواهم نشست روح و قلبی است که از وجود من است تا ببینم چه اندازه به من نزدیکش نگاه داشته ای و چقدر رنگ دنیایی به آن زده ای ! یادت باشد که همه چیز را آفریدم تا تو را به خود نزدیکتر کنم نه دورتر ! پس از من فاصله مگیر و مگذار هیچ چیز حجابی شود بین من و تو که خسرانش جبران ناپذیر است . حالا برخیز و آن کن که باید ....
چشمانم را که گشودم سپیده صبح بود که نوید فرصتی دوباره برایم به ارمغان آورده بود ! حالا من مانده ام و فرصت کوتاهی که پیش رو دارم و راهی که مرا به خود می خواند .....
((رای دادگاه )) ... اتهام همه اعم از خانم و آقا دایر بر عصیانگری و مایوس شدن از درگاه الهی ... با عنایت به شکایت زمین ، ماه ، خورشید ، پرندگان ، کتاب ، انسان ونرگس واعترافات متهمین و کیفر خواست صادره ، قرار مجرمیت صادر می گردد و متهمین محکومند به زیستن ... خدا جرم مشهودشان را دیده اما با ابر بردبایش از بیکران دشت جرایمشان می گذرد باشد تا با عشقی که به خدا دارند به خلقت دوباره شان باز گردند وبهشتی را که ترک کرده بودند باز جویند ...
متهم محکوم به زیستنی دوباره است این بار با نگاهی نو و با صبری بیشتر در سکوتی بیشتر !
خصوصی...
خواهر جانم
فکر میکنی که فقط تو درگیر این همه افسوس شدی؟فکر می خودت تنهایی گناه هایی که شمردی رو انجام دادی؟اکثر این چیزایی که اشاره کردی شده روزمره گی انسانها...فکر می کنی تموم اونایی که به نوعی نا م بردی چطور عمل میکنن؟...اصلا چرا دادگاهی می کنی؟..
تو اصلا نیازی به این کارا نداری ...نبنم خودتو آذار بدی خواهرم...این همه شناخت از آدمها و پیرامونتون دارین...به خدا که آدمیت از نوع "نرگسی" حسرت آوره..مرد و زن هم حالیش نمیشه...
نمی خوام زیادی وارد جزئیات بشم..ولی خواهر گلم...نرگس خانم...لطف کن و قدر خودتو بدون...وهمینطور عطر محبت رو پراکنده کن..
نبینم خواهر من رو اذیت کنی...چرا که آدم بودن خودش به حد کافی سخت هست.
ببخش...شاید از لحنم خوشتون نیومده باشه...ولی خواستم تموم اونی که در مورد شما تو دلم هست رو بگم...پاینده باشی چون خیلی انسانی خواهر جانم.
سلام...
پست من و دادگاه رو خوندم. حقایق هستی رو نوشته بود.
اما به نظر من پیامبران انسان های فراموش کاری نبودند اما کامل هم نبودند. خشونت و حس جنگ طلبی اونا بر سر دین، شاید یکی از دلایلم باشه برای این حرف.
روح خدا در میان همه ی آدم ها هست. چه کافر چه مومن. پس یافتن خدا در دست انسان است...
حمید
http://samandis.blogfa.com
IP: 2.185.148.81
پنجشنبه 25 فروردین 1390 ساعت
اعتقادات مذهبی ما می گوید پیامبران هم انسانند و معصوم نیستند الا حضرت محمد ! اما با روحیه خشونت و حس جنگ طلبی شان موافق نیستم حمید عزیز . آنها برای برقراری صلح و روحیه الهی آمدند نه جنگ !
اما با این حرفت موافقم که روح خدا در میان همه ی آدمهاست و فقط باید بخواهیم .