سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

دادگاه من

جایتان خالی نباشد . کاش هیچگاه در شرایط من قرار نگیرید . دیشب در دادگاهی متهم بودم با شاکیانی بی شمار . مرا خواندند و رفتم . بی که بدانم در چه دادگاهی متهمم و اصل اتهامم چیست ، اما .....

هنوز از یادآوریش لرزه بر اندامم می افتد و ذهن و قلبم با هم می ترسند . قاضی را نمی شناختم . وقتی شروع به سخن کرد تا تفهیم اتهامم کند ، نمی دانستم از هیبت کلامش بترسم یا درنگاه مهربانش آرام گیرم . اما برایم خواند و توجیهم کرد که واژه ها از من شاکی اند ! واژه ها ؟؟!!! بلی . کلمات ! نه به عنوان یک واژه صرف ، یک کلام بی معنا ، بلکه به عنوان نماینده وجود خویش . و من دیدم خیل بی شماری از کلمات را که با شنیدن این حرف فریاد زدند : بله . ما اعتراض داریم و چنان همهمه و آشوبی به راه افتاد که کم مانده بود قلبم از حلقومم خارج شود ! قاضی همه را به سکوت دعوت کرد و آنگاه رو به من گفت : می بینی که شاکیان تو آنقدر زیاد هستند که اگر بخواهیم به حرفهای تک تکشان گوش کنیم ، تمام عمرت را باید در این دادگاه سپری کنی . پس رای دادگاه بر این شده که از بین آنها چند نماینده انتخاب شوند و اعتراضات دیگران را بیان کنند .

و من گیج این همه حوادث ناگهانی ، چه می توانستم بگویم ؟
اولین کلمه ای که به جایگاه دعوت شد برای بیان شکایت ، زمین بود ! و من مانده بودم که مگر چه کرده ام با زمین که فریادش را برانگیخته ام که خدا را شکر خود با صدای بلند رشته افکارم را پاره کرد و گفت هر آنچه را من باید بدانم :

" روزی که خداوند هستی را آفرید در هفت روز ، به دنبال برتری هیچکدام از عناصر موجود درهستی بر دیگری نبود . او همه ما را خلق کرد تا در خلقتمان ، خدمتگزار آدمی باشیم که آفرید . تمامی کهکشانها ، آسمانها ، سیارات و ستاره ها که خورشید و ماه و زمین هم جزئی از این مجموعه بزرگند ، با تمامی عناصر وجودی شان چون آب و خاک و آتش و هوا ، چون جنگل و کوه و دریا و ابر و باران و .... همه آفریده شدند تا انسان را به آنچه که در سرنوشتش مقدر شده ، یاری برسانند . خداوند هیچ یک را بر دیگری مزیتی نداد که اگر داده بود عدلش را زیر سئوال می برد . شیطان اگر رانده شد از بهشت حضور خداوند ، به خاطر غرورش بود به این دلیل که برتری قائل شد برای آتش بر خاک ، که هر دو آفریده خدایند و در برابر او یکسان و تو چه تفاوتی با شیطان می کنی وقتی خاک را جوهره ای دور از خدا و دور از منبع نور می دانی ؟ من از تو شکایت دارم چرا که مرا جزئی از این منظومه شگفت انگیز خلقت نمی دانی و مرا آنچنان در ذهنت پست تلقی کرده ای که انگار مرا هیچ نسبتی با آفریدگارم نیست و تنها خلق شده ام تا زندانگه سرکشی ها و عصیان های نسل تو باشم ! چرا مرا از مجموعه آسمانها و کهکشانها جدا می سازی ، حال آنکه من هم جزئی از آنهایم و از برترینهایم که نظر کرده شدم تا قدمهای تو بر من فرود آید و زندگیت را در من آغاز کنی و در من به پایان برسانی و در این فاصله تو به جای آنکه همانگونه باشی که از آفریدنت مقصود است ، به جای اینکه قدردان من باشی که تو را بر خود جای دادم ، از خود غذا بخشیدم ، از هوای خود تنفست کردم ، هر روز آسیبی به من زدی که جبران ناپذیر است ! اما همه اینها به کنار ، چرا مرا پست می دانی که هرگزم راهی به نهایت نور نیست و فکر می کنی من با دستانم تو را در خود اسیر کرده ام که نتوانی به آنجایی که باید بروی ؟ گناه تعلقات دنیایی تو را چرا من باید تاوان باشم ؟ اینرا هم برایت بگویم که آفریدگان زیادی با سفینه های مختلف خواستار آنند که بر من ساکن شوند ، کسانی که به تمامی کهکشانها سفر کرده اند ، از مریخ و ماه و مشتری بگیر تا هر آنجایی که در تصور تو هم نمی گنجد ! اما خداوند مرا تنها به خاطر تو خلق کرد که پناهگاه تو باشم . این است رسم قدردانی ات ؟ چه کسی تو را اجازه چنین دسته بندی ای داده که مرا خاکستان بدانی در برابر آسمان !؟ که مگر من جزئی از همان آسمانها نیستم ؟!!! و مگر همه چیز باید از نگاه کوچک و جزء نگر تو دریافته شوند ؟!!!

ماه و خورشید هم از تو شکایت دارند ، چرا که آنها را گاه ورای آفریده های خدایی می دانی و آنقدر بالا می بری که در ذهنت آنها را در سطح خداوندگار قرار می دهی و گاه آنقدر کوچک می پنداری که برایشان طلوعی و غروبی می پنداری و برآمدن و فرو شدنی ! اما در این دنیا جز آدمی که با عمری محدود آفریده شد ، و شماری دیگر از جانداران ، خلقت موجودات دیگر هستی محدود نبوده و تا زمین بوده و زمان بوده ، ماه و خورشید هم بوده اند و خواهند بود تا آن کنند که باید !

قاضی  امر بر سکوت کرد و زمین را گفت : وقت شما به پایان رسیده ، شکایت دیگری اگر هست بماند برای بعد !

نمی دانستم چه بگویم . زبانم قفل شده بود دردهان و هیچ کلمه ای یاریم نمی کرد که کلمه ها همه خود شاکی من بودند و من چگونه می توانستم یاری بخواهم از آنها ؟

شاکی بعدی ام نماینده پرندگان بود :

خداوند مارا که آفرید ، هر کداممان را به کاری در این دنیا مشغول کرد. از خلقت هر کداممان مقصودی داشت که شما باید می فهمیدید ! کلاغ نخست اگر نبود کجا حکمت نخستین بر قابیل فرود می آمد ؟ عقاب اگر نبود کی حسرت پرواز بر دل آدم می نشست ؟ بلبل اگر نبود کی شوق آواز بر جانت می افتاد ؟ چلچله اگر نبود کی می فهمیدید بهار کی می آید و زمستان کی خواهد رفت ؟ پرستوها اگر نبودند چه کسی رمز و راز هجرت را به شما می آموخت ؟ و همینطور هر کدام از ما از آفرینشمان هدفی داریم که به آن سوی در حرکتیم . حالامی خواهم بدانم تو بر چه اساسی ما را در ذهن خود ارزیابی کرده ای و کلاغ را و جغد را منحوس دانسته ای و اردک را زشت یافته ای و طاووس را مغرور پنداشته ای و طوطی را پرحرف ؟ خروس آفریده شد تا زمان را به تو یادآوری کند ، اما اورا می کشی و صدایش را به تقلید در آورده ای تا آن صدای مجازی ، نقش آفریده خداوندگار را برایت بازی کند؟!!! و همینطور اگر بخواهم از تک تکشان سخن بگویم اینجا پر از صدای پرنده می شود و اعتراض آنها !

دیگر نمی شنیدم انگار و سرم به دوران افتاده بود از اینهمه هیاهو که حس کردم فضا را عطر خوشی گرفت : چشمانم را باز کردم و دیدم در بین گلها قراردارم . جلوتر از همه نرگس بود و مریم شانه به شانه اش ! رز را و یاسمن را و شقایق را و دیگران را دیدم و مبهوت از اینکه آنها اینجا چه می کنند ؟ نرگس به نمایندگی برخاست و گفت :

نامم را بر تو گذاشتند تا هم لطافت طبیعت به یادت بماند و بزرگی آفریدگارش و هم اینکه یادت باشد قبل از تو این نام را بر کسی نهاده اند که مادر منجی بزرگ است و به یادت بماند که هر روز برای بودنش و آمدنش به نیایش بنشینی . نرگس شدی تا بدانی عمر نرگسها کوتاه است وزمان عطر افشانیشان از آن هم کوتاهتر ! اما تو فقط از نام من استفاده کردی و هرگز آن نشدی که باید ! من هم از تو و هم از همه آن دیگرانی که نام مرا بر خود گذاشتند و اعتبار مرا به زیر سئوال بردند شاکی ام ! در واژه از ما استفاده میکنید ، هر چیز را که بخواهید لطافت بخشید به گلها نسبت می دهید ، اما نمی دانید حتی گلها هم از خلقتشان مقصودی دارند که باید دریابید . اصلا شما آدمها چرا هر چیزی را آنگونه می بینید که در دایره ذهن محدود خودتان است؟ چرا هر کداممان را آنطور معنا می دهید که خود می خواهید؟ می دانی گل خرزهره چقدر از تو و دیگران شاکیست ؟ می دانی مریم چقدر رنجیده است ؟ شقایق را دلخون کرده اید ، لاله را ، بنفشه را ، نیلوفر را و .... اصلا شما آدمیان یاد گرفته اید که هر چیزی را رنگ و بوی دنیوی بدهید و با ذهن خود بسنجید ! حال آنکه از آفرینش ما مقصودی دگر بوده نه آنکه شما می پندارید و بهره می برید !!!

گیج بودم ، آشفته بودم ، آشفته تر شدم ! چه می توانستم بگویم در شرایطی که زبانم قفل بود و ذهنم بسته ؟!


ادامه دارد .....

نظرات 23 + ارسال نظر
جوجه اردک زشت سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 ب.ظ

سلام بانوی دغدغه های آفتابی
چه می توان گفت. هنگامی که بال را قیچی کردند جز این انتظاری نمی رفت.واژه ها انتزاعی اند وهرکس از ظن خود یار این قصه می شود.آدم ها اصولا به دنبال دسته بندی هستند خوب وبد
از آنجایی که نمی توانند مثل آدم مستقیم حرف بزنند زبان سمبلیک را ساختند تا راحتر دسته بندی کنند. تا راحتر بفمند
چرا واژه نگذاشتند با ذهنم کنار بیایم ببخشید می روم و برمیگردم شاید آشتی کردیم

امان از واژه ای انتزاعی ! امان از این دایره تنیده شده دور ذهن و دل آدمی ! امان از من ............

حمید سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:40 ب.ظ http://samandis.blogfa.com

انسان فراموش کار نسل به نسل موجودات دنیا را از بین می برد تا زمانی که زمین را نابود کند و خود را هم از بین ببرد....
این آخر داستان انسان است...
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد...
همین...

چه بی رحم !
چه تلخ !
چه واقعی !
متاسفانه ...........

سعیده سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:45 ب.ظ


ر ف ی ق سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:52 ب.ظ http://www.khoneyekhiyali.blogsky.com

شاکیانت را بگو مگر من تنها یک اشیانه ام ، در غروب زمستان ، بر شاخی بی برگ و در گوشه ی باغی غریب ، تا نجوای هستی را ، دور از هیاهوی فریبناک بشنوم و تردید تجرد های کاذب را از خود دور کنم ... من فقط شمعی بودم که با اشک آتش زاد خویش ، سوزستان سینه ی عاشقی را تسکین دهم و سیاهی دیوانه ی شب دردمندی را به هراس اندازم و سو سوی حقیری به سوی راهکهای امید بکشم .. من بر روی صفحه ی کتاب هستی فقط یک انسانم وانسان هم جایز الخطاست ... سلام بر بانوی زمزمه های گاه گاه ، کامنت من هم ادامه داره ...

تا با این زمزمه های گاه گاه ، بیگاه نشوم ، ادامه دارم ! عاقبتمان بخیر باشد الهی !
منتظرم دوست خوبم .

مشتاق سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:16 ب.ظ

اصلا بفکرم نمیرسید سراغ چنین موضوعی بروید. دادگاه وشکایت و... البته جالب و لازم است و اتفاقا متوجه شدم شما از این نگران نیستید که واقعیتهارابرملا کنید ...واین واقعگرایی شمارا نشان میدهد ...

ذهن من هر لحظه ممکن است به سویی برود ! همه اش درگیر شعر و غزل نیستم که ! اگر فعال باشد ، منتظر هر چیزی باشید از آن !
و اینکه همیشه صداقت با من است و اجازه نمیدهم در لایه هایی از مصلحت اندیشی پنهانش کنم !

شاید واقعگرا باشم ، نمیدانم چه بنامم اینرا !

عاطفه سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:16 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

اولشو که خوندم دلم هری ریخت!! گفتم یعنی چی شده!
که دیدم سفرجادویی رفتی..
نمیدونم آبجی نرگس.. فعلن تومرحله ای نیستم که این چیزا رو بفهمم..

چی بگم عاطفه جان ؟!

ابوالحسن سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:17 ب.ظ http://andejroud.blogfa.com

چه قلم روان و تاثیر گذاری!! کلی تو فکرهای جالب و جور واجور فرو بردمون. یاد دادگاه خودم افتادم، اوضام خیلی بیریخته. وای!!

لطف دارید جناب دکتر ! زیاد جدی نگیرید تراوشات این ذهن خسته را !

کیامهر سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:32 ب.ظ

به زمین و ماه و خورشید ٬ پرندگان و گلهاباید بگوییم که انصافا مظلوم تر از آبجی ما نبود که ازش شکایت کنند ؟
اینهمه آدم تو دنیا ... شما که از نیکان و پاکان روزگارید هر جور فکر می کنم نمی شود روی صندلی متشاکی تصور کرد . اما ایده ایده محشری بود و قلمت مثل همیشه گیرا ...
ممنون سهبا
منتظر ادامه می مونم ...

به به ! چه عجب از برادر کیامهر عزیز ! دلتنگت بودم آقا .
ممنون از لطفت ! واسه ایده باید از کسانی که جرقه هاش رو ایجاد می کنند توی ذهن عصبانی من تشکر کنیم برادر !

فرداد سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:07 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

اگر می توانستم کمی از این همه لطافت و جریان گرم رو در وجودم حتی به تقلید داشته باشم روزگار خیلی بهتری می داشتم....
سلام خواهرم..
برای شهادت بر علیه تمام شکات به نیترد اتهامشان با تمام وجود حاضرم...حتما در دادگاه بعدی خبرم کن.

نفرمایید برادر ! شما خود آخر لطفید !
دادگاه بعدی ، فرداست ! اما جایی برای دفاع ندارم !!!!
یکطرفه محکومم برادر !

سمیرا سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:34 ب.ظ http://nahavand.persianblog.ir

گاهی لازم داریم همه مون این دادگاهها رو تا یه کم بفهمیم کجاییم و داریم با داده هاش چیکار میکنیم؟
حتی باید گاهی محکوم بشیم توی این دادگاه تا شاید حواسمون بیاد سرجاش

فکر می کنم هر چند روز یکبار لازم داریم این دادگاهها رو سمیراجانم ! که یادمون نره چیزهای مهم را !

آناکارنینا سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ب.ظ http://www.anacarnina.blogsky.com/

این دادگاه روزی محکمه همه ما میشود. فقط شک دارم که زبانمان بعدها توان نقلش و قلممان توان کتابتش را داشته باشد. زیبا بود.

امان از ان روز اگر دستهایمان خالی باشد و نگاهمان بی سو !

تنفس سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:16 ب.ظ http://tanaffos.blogsky.com

سلام سهبا جان
وقتی کمی با دقت به اطرافمان بنگریم همین است که شما گفتید .ما در قبال همه ی نعمتهای خداوندی مسئولیم و باید پاسخگو باشیم . این دادگاهت مرا به یاد موعود انداخت...

سلام عزیزترین .
می ترسم از آنروز که باز هم زبانم در کام قفل شده باشد و از شرم نتوانم سر بلند کنم !‌ وای بر من در آنروز !

آرمین سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:35 ب.ظ http://www.musicarmin.blogfa.com

آبجی سیمین غانم رو میشناسی

؟؟؟

میخوام 5 و 6 خردادماه اونجا کنسرت بانوان رو برگزار کنیم ؟

آره . چه عالی !

مریم سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:12 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogfa.com

می دانستی که مریم گلی ست که غم و خشم را طاقت نمی آورد؟مریم شانه به شانه نرگس باشد؟؟من حتی تصورش را هم نمی کنم مریم کجا نرگس کجا مریم نازک نارنجی ست مریم اگر بفهمد فراموش شده است زود پژمرده می شود زود غم به سراغش می آید اما در عوض عطرش فضا را برای مدت های مدیدی پر می کند و همه را مست بوی خوشش می کند
چه بوی خوبی می آید مشامتان نوازش می یابد با بوی نرگسی که فضا را آکنده کرده است
حضورت و عطر زیبایت در وبلاگم کم شده بگو چرا؟
یا علی مدد

مریمی جانم ،‌در محکمه خودم گرفتارم ! گرفتار ریشه هایی هستم که می رنجاندم و قلبم را می آزارد و زمان می برد تا رها شوم از دردش ! محتاج دعایت هستم مهربان .

ماه سلطان سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:19 ب.ظ

سلام کاکل سبز دشت
وادارم کردی به ترس که در استخدام کلمات دقت کنتم و مباد نگاه کاسبکارانه به کلمات داشته باشم.وبتوانم دوست باشم با واژه ها

ای وای من ! باور کن همه مشکلات از من است که گرفتار شده ام !‌ واژه ها با هیچکس دیگری مشکل ندارند مهربان من ! تو سلطان واژه های مهربانی هستی ! از چه نگرانی عزیز دل ؟! ترس چرا ؟

مشتاق سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:47 ب.ظ

راستش قبل از دیدن این متن بذهنم رسیده بود که اخر این که نشد که ما دایم شعر وغزل ولطافت و ...به هم هدیه بدیم و یک بارهم بای حساب نیاییم. بعدشم فکر میکردم تا از این حرفا بزنم شما میگید که چرا یاس ایجاد میکنی ؟ولی جالبه که بلافاصله بااین متن جواب منو دادین وبعدشم گفتین صداقتتون اجازه نمیده ...خیلی خوبه .خیالم راحت شد که راحت و صادقانه میشه همه چیزو گفت ...چون اگه اینجور نباشه ادم گاهی خیلی تو خیالات میره...بگذرم ...واقعا مساله جدیه ...ولی خدا هم خیلی بزرگه خیلی خیلی...بالاتر از تصور ما...اگه فقط باهاش لج نکنیم باماکنار میاد...خدایا این قلبهای مهربانی که برای شاد کردن دیگران اینقدر ..شادشون کن...

خوشحالم که خیالتون راحت شد . کاش خیال منم راحت باشه !
ممنون بابت دعاتون . خیلی محتاجشم .

منیژه سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ب.ظ http://nasimayeman.persianblog.ir

کاش هر چند وقت یکبار یه همچنین دادگاهی واسه خودمون ترتیب بدیم...تا شاید...نمی دونم تا شاید چی؟؟

تا نصفه جون بشیم ،‌تا شرمنده بشیم ،‌تا حساب کار دستمون بیاد ، تا یادمون بمونه که آدمیم ، تا یادمون باشه که کی هستیم و کجا می خوایم بریم ، تا یادمون باشه واسه هیچ و پوچ دل نشکنیم و زخم نزنیم ! تا یادمون باشه که خدا همیشه با ماست و این ماییم که نباید فراموشش کنیم ! تا یادمون باشه ........

س سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:31 ب.ظ http://ei

ناراحتی دوستانه چیزی نیست که مکث از کلمات رکیک استفاده کند. این جمله تمام شکایت ها را بر باد می دهد زیرا به قول مشتاق این که نشد ما همه اش غزلترانه به هم بدهیم!! حالا بر اساس نظری یکی که نزدیک هم بوده حرفی یا دلخوری را درقالب اتهام!! گفته، نباید که زشت ترین کلمات را بر زبان راند!!!!

من چند روزی روزگاری نیستم دلیل نشود کسی کوچکترین حرفی بزند . خدا حرمت دارد!!!

فعلا شما همان حدیث زیبای عاطفی قدیمتان را ( قبل از آشنایی با آسمان ها) برآرید و دست یکدیگر بفشرید اگر راست می گویید صمیمی هستید!!

تا رنج ها به سر آید

مکث از ناراحتی دوستانه هیچ نمیداند . مکث تنها رنجش مرا از چیزی که نمیداند چیست ، می فهمد ! حتی از ورای اینهمه فاصله ! کلام زری مرا به دل نگیرید مهربان ، که من میدانم دل نازک و مهربانش را ! من می شناسم صفای وجودش را ، من میدانم انسانیت نهانش را ، من میدانم چشمان همیشه گریانش را بر زخمها و دردهای اجتماع ، بر انسانیت های رفته بر باد ! من زری را می شناسم و میدانم که حرمت ها را می داند و می شناسد و نگاه می دارد ! این بار هم اگر حرفی زده تنها به خاطر نشاندن لبخندی حتی به جبر بر گوشه لبان من بوده و بس !
مکث مرا اگر بشناسید اینگونه در موردش نمی اندیشید مهربانم .

اینجا هیچ چیز تغییر نکرده ! همان سایه سار مهربانی ست در پناه دوستیها و با لطف مهربان هستی ! نگران نباشید مادرترین و مهربانترین !

وانیا سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ب.ظ

کاش منم میبردن شدیدا نیاز دارم

همه ما نیاز داریم به محکمه های درونی وانیای عزیز .
ممنون از حضورت .

س سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:56 ب.ظ http://eisil

هنر داستان نویسیت عالیه بیست بیست بیست

فقط زود که پا نمی شن برن دادگاه!! اونم از اثر یک مشاجره ی هم میهنی!! بگذار اختلاف سلیقه باشه هرکس خواست باشد نخواست و مطابق ذوق نبودیم خوب نباشیم. اجباری که نباید باشد.
میدانم و میشناسمت که اینچنین نیستی اما نمی شود هر چیز را ما درک کنیم.

شبان آهسته می نالم ، مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
مهربانم ، نیستم و میدانم که می دانید . این دادگاه تنها برای من است و لاغیر . هیچکس دیگری در آن متهم نیست . رنجشها اگر در قالب داستان بیان شوند هم ، به تلخی بیان آنها در قالب کنایات زهرآگین و طعنه های اشکار ( آنهم در جمعی که همه می خوانند و می دانند !) نیست . بخصوص وقتی معنای خاص داستان را تنها آن که باید می داند ( اگر بخواند !!) / قصه این بار اما قصه کبر و غرور نیست . حتی قصه اختلاف ذوق و سلیقه هم نیست . قصه رنجشی ست عمیق . داستان دلی ست شکسته ، زخمی بسته ، دردی نهان ، مهری پنهان . واژه ها که چون شمشیر به کار گرفته شوند ، زخمشان بس کاری ست و عمیق . آنقدر که زمان می برد تا بتوانی در گذر از ثانیه ها ، دردش را به فراموشی بسپاری . مرهمی عمیق تر از مهر می خواهد که زخم را نادیده بگیری و نهانش کنی . دادگاه من قصد فریاد رنجشها را نداشت مهربانم که جز شما و تعدادی اندک تر از انگشتان یک دست حتی با مفاهیم به کار رفته آن آشنا نیستند . من رنجهایم را همواره نهان کرده ام . زخمها را از دیدرس دور نگه داشته ام و هرگز فریاد گلایه و شکایتم را کسی نشنیده ! گوشه ای از قلب من پر است از این گونه رنجها . اما در عوضش ، رنج نهان در کلمات را می فهمم و زجر می کشم . قبلا هم گفته ام که تحمل طعنه ها برایم ساده تر است از نگریستن به دردها . تصویر کودک گریان هر بار قلب مرا می فشارد به رنج ، اما می گذارم تا بگذرد ...
این بار هم اگر نبود شکایت شما ، گلایه مرا نمی شنیدید که من به همان مهری که بی نهایتش را در دلم نهان کرده ام ، دردم را هم پنهان می کنم . این آخرین بار است که فریاد خاموش مرا شنیدید . دیگر هرگز لب به گلایه نخواهم گشود مهربانم . ستاره ها را گو از ... بمیرند ، چه باک ! ( سر خم می سلامت شکند اگر سبویی !)
زنجیرهای یخ و سرما ، با مهر آب می شوند ، آنوقت است که پرنده ها آزاد می شوند . پرواز من این بار در عمق درون است نه در فضای آسمان ، اما همیشه به یادتان بماند که :
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم .

شیر و خورشید چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ق.ظ http://www.2maa.blogsky.com

نرگش جون از شما مظلوم تر نبود؟!!!؟
جالب و گیرا نوشتین ولی هر چی فکر می کنم اینا ربطی به وجود نازنین شما نداره. دادگاه تجدید نظر نداره؟

دادگاه من هنوز تمام نشده عزیز دل ! ادامه اش را هم باید بروم تا ببینم به کجا می رسد کار من و هستی !

س چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:25 ق.ظ http://eisil

سلام
صبح به خیر.
می دانی که روزه ی سکوت گرفته ام اما برای عزیزی تو استثناء شناختم و آمدم تا نگویی هرچه که ما می گوییم برای ندیدن توست!!
شما فقط شتاب کردی عزیزم

سلام مهربانم .
اگر نمی شناختمتان هیچگاه من هم لب به سخن نمی گشودم . اگر نبود مهر بی نهایتم ، مثل همه آن چیزهای دیگر به فراموشی می سپردم ! اما نمی شود مهربان ، نمی شود ! گاه دل من هم رنجور می شود و نازک ! دخترها صبورند ، خواهر ها عاشقند ، اما گاه به ندرت قلبشان می شکند و اینگونه مواقع نمی دانند چه کنند و شکایت کجا برند ؟ می گذرد مهربانم ، اما روزه ی سکوت شما مرا خرد خواهد کرد ! گفتم که بدانید !
به مهر شما ، به حضور شما و به شادمانی شما زنده مانده ام و سرپا ! پس بمانید مهربانم !

مکث چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ق.ظ

غلط کردن از تو شکایت کردن. اینبار رفتی دادگاه بفرستشون پیش خودم. اولم اون قاضی رو بفرست ببینم. حساب زمین و خودم می رسم. می شاشم بهش. ماه و خورشید هم بهتره برن فعلا توی اسمون تا دمشون و قیچی نکردم. نرگس دیگه چی می گه؟ از تو مهربون تر از تو بهتر پیدا می کنن؟ مظلوم گیر آوردن؟ اصلا اگه راست می گن بیان از من شکایت کنن تا پدری ازشون دربیارم آن سرش ناپیدا. خوب و اروم و متین و با گذشت زندگی کردی. مهربانی در وجودت بینهایته. انسان مثل تو کم پیدا می شه. به خودت مطمئن باش نرگس من ! و هارتان پورتان این موجودات و ناشنیده بگیر.

وااااااااااااای زری !!!! مردم از خنده ! الهی دلت همیشه شاد باشه دختر خوب !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد