ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تخت یک گنجشک چه اندازه باید باشد ؟!
تخت چوبی قشنگی بود که کسی رویش نمی خوابید ، چون پسر بچه ای که رویش می خوابید بزرگ شده بود . روزی که پنجره باز بود ، گنجشکی لب پنجره نشست و به تخت گفت :" من توی لانه ام تخت ندارم . تو تخت من می شوی ؟ "
تخت که مدتی بی مصرف مانده بود قبول کرد . گنجشک گفت : "از پنجره بپر پایین و دنبالم بیا ."
پریدن از پنجره برای تخت کار راحتی نبود و یکی از پایه هایش لق شد . تخت چوبی به دنبال گنجشک به راه افتاد . کمی بعد به رودخانه رسیدند . گنجشک گفت :" لانه ی من آنطرف رودخانه است . شنا بلدی ؟"
تخت چوبی گفت :" مگر نمی دانی هیچ کس در شنا کردن به پای تخت چوبی نمی رسد ؟ " و توی آب شیرجه زد . آب می رفت و تخت را با خودش می برد .
گنجشک روی تخت نشست و گفت :" وای همیشه دلم می خواست سوار کشتی بشوم !"
تخت خندید و هی توی آب بالا و پایین رفت . رودخانه به دریا رسید . تخت و گنجشک هم در دریا بودند تا به ساحل رسیدند . مرد ماهیگیری تخت را دید . خوشحال شد و گفت :" چه تخت خوبی ! فقط یک پایه اش لق است که با میخ درستش می کنم !" ماهیگیر دوستش را صدا زد . دو نفری سر تخت را گرفتند و به خانه ی ماهیگیر بردند . گنجشک هی جیغ زد . هی بالای سر ماهیگیر پرواز کرد و گفت :" این تخت مال من است ! " اما ماهیگیر حرفهای او را نمی فهمید . گنجشک به تخت گفت :" تو چیزی بگو ! تو مگر مال من نیستی ؟"
تخت از اینکه ماهیگیر می خواست پایه ی او را دوباره محکم کند خوشحال بود . این بود که گفت : " چه کاری از دست من بر می آید ؟"
گنجشک روی تخت نشست و گفت :" باشد .... هر جا می روی برو . به سلامت ! راستش برای لانه ی من کمی بزرگ هستی !"
و پرواز کرد و رفت !
سلا م . راستش داستانو دو سه بار خوندم اما هیچ نتیجه ای ازش نگرفتم . متوجه نشدم که هدفتون از نوشتن این داستان چی بود . در هر صورت قصدم تضعیف نیست اما فکر می کنم که اگه داستان نتیجه داشته باشه بهتره . بخصوص که برای کودکان هم نوشته شده باشه .
کیش مهر http://kishemehre.blogfa.com
کودکان با تخیل کودکانه خودشان بهترین نتیجه را از داستانها می گیرند ! نگران انها نباشید .
بزرگترها هم خود دانند !
در هر صورت از حضورتان ممنونم .
تخت گنجشک اندازه دل است...به وسعت دنیا....
خوش به حال دنیای کودکی
وقتی گنجشکش مثل تو باشه ، بایدم دلش به وسعت دنیا باشه مهربون من !
سلام سهبا عزیز
صبح دل انگیزت بخیر باد....
هر صبح که از آنسوی قله ها سر میزنی....
من یکبار دیگر تولد را احساس میکنم و تو یکبار دیگر همهء وجودم را غرق آغوشت میکنی ، غرق طلوعت، غرق همهء آیات شگفت انگیزت ..... و من یکبار دیگر داغی لبهایت را که از عشق آکنده اند بر گونه هایم احساس میکنم ، و در قلبم..... ، عاشقی را.... دوست داشتن را.... (تکه ایی از متن سلامی به آفتاب.... حرف های تنهایی - سایه روشن )
سلام برادر . صبح بهاری شما هم بخیر و شادی .
سلام سهبای نازنین
فکر کنم گنجشک با این دل بزرگ و بخشنده اش اصلا نیازی به تخت ندارد خدا دستش را زیر سر او خواهد گذاشت و او را در آغوشش می خواباند
خدا هست و گنجشک با این همه مهربانی نیازی به تخت چوبی ندارد که قولش را به همین سادگی فراموش کرد
خداااااااااای من !
سمیه جانم ، تو آخر همه تعبیرهای قشنگی از هر چه ترانه و قصه کودکانه ست ! هنوز طعم شیرین تعبیرت از درخت آویزان در زیر زبانم است .ممنونم مهربانم . ممنون گل نیلوفرم !
خوش به حال سوره های قران که تو را دارند !
سلام سهبا جان
چه داستان زیبایی !
گنجشک با دل کوچکش بخشندگی را به ما می آموزد.
یادت هست پست قبلی !گنجشک هم تکلیفش با خودش روشن است :تو برای لانه ی من بزرگ هستی.
بار الها دلهای ما را وسعت بخش و ما را واقع بین کن
ممنون از داستانهای زیبا و آموزنده ات.
سلام
جالب بود خستگی درس نخوندنم در آمد!!
صبح زود با تناقض گویی خانم کلهر شروع شد.
برای تست هوش بچه ها هم خوب است که بپرسند:
- خانم اجازه، مگه گنجشکه ندیده که چقدر تخت از او بزرگتره؟
جواب: خوب گنجشک که مث آدم نیست که بفهمه، حالا یه چیزی گفته.
- خانم مگه نمیگه اونطرف رودخونه؟ پس چرا از دریا گذشتند ؟ چرا رودخانه به دریا رسیده؟
جواب: شاید دریا کنایه از عمق وسط رودخونه است.
- خانم مگه گنجشک پرواز بلد نیست؟ چرا روی تخت نشسته؟
جواب: خوب حالا دوست داشته یک کمی قایق سواری ببخشید کشتی سواری کنه.
الحق که استادید مهربانم ! لذت می برم از اینهمه دقت نظرتان !
و اما :
گنجشکه دیده قد اون از تخت کوچیکتره ! اما مگه گنجیشکه دل نداره کمی با بزرگترها بپره ؟!
اولش قرار بود برن اونور رودخونه ، اما بعد که دیدن با هم بودنشون و شنا کردن در دریا چه لذتی داره ، خواستند مسیر رو دورتر کنند !
گنجیشک پرواز بلده ، اما مگه کمی خستگی در کردن در سایه دوستیها نمیتونه قشنگ باشه ؟! که مگه غیر اینه که گاهی باید از گنجشک پرواز آموخت ، گاهی از تخت شناکردن رو ؟!
اینا هم جوابهای یهویی من بود به سئوالات یهویی کودکمون ! ببخشین مهربونم !
به هر حال اگه گنجشکه از اول لب پنجره نمی نشست و چشمش به تخت مردم!! (هرچند تنها و ظاهرا بی استفاده!!) نبود این اتفاق نمی افتاد!!!!!
که مجبور بشه تنها دوباره دنبال تخت بگرده. تختی که به اندازه ی قامت نحیف خودش باشه!!
گنجیشکه که با دل خودش نیومد لب پنجره بشینه ! اون اومد شاید با پروازش و با آوازش دل کسی رو که تنهاست شاد کنه و فکر میکنم اون تخت تنها هم نیاز به همین شادی داشت مهربون ! نداشت ؟!
گنجشکها نیازی به تخت ندارند! باید یاد بگیرند در لانه کوچکشان ایستاده بخوابند ! اصلا مگر عمر کوچک گنجشکها ، فرصتی برای خوابیدن آنچنان در اختیارشان می دهد که به دنبال تخت هم باشند !؟
با ارادات خاص خدمت استاد عزیز قهرمان
خیلی خوشحالم که نسبت به نظرات دوستان این اندازه دقت مینمائید
میدانم شما اهل مصاحبه نیستیداما هدف من کمک به فکر و اندیشه دوستان هستش
میدانم پرسیدن یک سوال و جواب دادن شما بهتر از چند واحد دانشگاه ارزش دارد
دوست داشتم دوستان با روحیه شما بهتر و بیشتر آشنا بشن شاید ذره ای از اون دل پاک نصیب ما گردد
ممنون بزرگ عزیز . اما من مجبورم این کامنت را در کامنتدونی پست غزل هم تکرار کنم . با اجازه شما البته !
سهبای عزیز
ببخشید بخاطر پاره ای از مشکلات کاری چند وقتی کمتر هستم
قصد من اینه که شما میتونید یک غزل از استاد در مورد خودشون بنویسید و دوستان تا یک تاریخی سوال کنن و بعد از اون تاریخ استاد جواب فقط سوالات تا اون تاریخ رو بدهند چون اگه استاد قرار باشه چند روز پای وب شما باشند شاید واسشون مشکل باشه اینطوری کمتر مزاحم استاد میشیم
راستش دقیق متوجه منظورتون نشدم بزرگ عزیز . کاش بیشتر توضیح دهید !
آفرین پاسخ هایت عالی بود و سریع. بهت افتخار می کنم.
مرسیییییییییییی مادری جانم ! باید بیاموزم کمی سرعت عمل در جوابها را تا از قافله جا نمانم ! تازه شاگردی شما هم که جای خود دارد !
سلام سهبای عزیز ، شخصیت تخت آن جایی که از محکم شدن پایه اش خوشحال بود و به گنجشک گفت : چه کاری از دست من بر می آید ؟ و شانه خالی کردنش از جبران محبت گنجشک که او را از غیر مفید و بلا استفاده بودن در آورده بود مرا یاد آدم های نان به نرخ روز خور و بی مرام زمانه مان می اندازد که به یاد ندارند روزگاری را که مانند همین تخت چوبی فراموش و متروک شده بودند و یک نفر دستشان را گرفت و ... سهبا جان ، حتی با روایت قصه ی دیگران هم اندیشه ام را صیقل می دهی ... سپاس بانو ...
این از ذهن فعال و پویای شماست که از پس هر داستانی ، آنرا می یابید که باید و ذهنتان را صیقل می دهید از ورای داستانها .
ممنون دوست خوبم .
چه داستان قشنگی.
قبل از اینکه خط آخر رو بخونم ، فک کردم شما نوشتی.
شما چرا از این داستانا نمی نویسی ؟
میدونم که به قشنگی این داستان و حتی قشنگ تر میتونی بنویسی.
تا حالا بهش فکر نکردم آلن عزیز . فکر نمیکنم بتونم از عهده ش بر بیام ! مرسی از لطفت .
راستی چقدر دلتنگ حضورت بودم توی این خونه . ممنون که اومدی .
...خیلی زیبا و جذاب بود لذت بردم سهبای عزیز...
...قلمت مانا دوست من ..
مرسی مریم جان . تازگیها به کودک درونم بیشتر می رسم ظاهرا ! خوشم میاد از بعضی قصه های کودکانه ! ببخشید که اینجا میارمشون واسه عزیزانی مثل شما !
سلام خواهرم
چقدر لطف کردی و من رو با قصه خانم کلهر بردی به رویای شیرینی که وقتی یک پسربچه دبستانی بودم و خانم کلهر برامون قصه خوانی میکردن...
...از شما و تمام مهربان های دنیا ممنونم و سرتعظیم برای همه تون فرود می آرم...
دلم باز شد.
اصلا چطوره من هر روز یه فایل صوتی قصه کودکانه بزارم اینجا ؟! خوبه برادر ؟! فقط قول بدین شما هر روز دلتون باز بشه و دیگه دلتنگ نباشید ، من این کار رو میکنم !
چقدر قشنگ بود.
دل ساده و پاک گنجشک چقدر آدم رو یاد خدا میندازه!
داستان کودکانه و بزرگی بود
گنجشک ساده دل قصه ما ، باید می آمد تا با آمدنش شادی را و تکامل را و عشق را به تخت هدیه بدهد ! اما جوهره نیکی ها در درون خود افراد است ! انسانیت چیزی نیست که آموختنی باشد !
گنجشکها می دانند که نباید دلبستگی و وابستگی بیهوده داشته باشند ! می آموزند که تعلقات را کم کنند تا رها باشند و همیشه پرواز را به خاطر داشته باشند .
ممنون حمید عزیز آسمانی !
سلام بانو ی آفتاب روز بهاری
چرا کسی نمی فهمد گنجشک چی میگه؟
گنجشک اگه دل تنگ بشه و بخواد خوابی از جنس خواب آدم ها ببینه چیکار باید بکنه؟ جز اینکه باید بخوابه روی تخت چون خواب روی تخت با خواب روی پوشال لانه فرق می کنه... چرا گنجشک اشی مشی یه دفعه پیر شد و مرد و آدم ها یادشون رفت براش بزرگداشت بگیرند
گنجشک اگه بخواهند شعرهاشون رو ترجمه کنند چیکار کنن
وای خدای من این همه سوأل
گنجشک ها بزرگداشت میخوان چیکار اردک عزیز ؟! تو رو به خدا بزارین گنجیشکها توی وادی زندگی آدمها قاطی نشن که سخت میشه روزگار کوچیکشون توی این دنیا !
اون آدمایی هم که دلشون پاک باشه از جنس دل و نگاه حمید ، می فهمند گنجشکها چی میگن و اصلا نیازی به هیچ ترجمه ای نیست ! مگه غیر اینه که من زبون یاکریم هایی که پشت پنجره اتاقم میان و آواز میخونند رو می فهمم و جنس دلتنگی اونهها رو هم درک می کنم ؟! مگه غیر اینه که ما با زبان گلها و زبان آب هم آشناییم ؟! پس جز دل ، چه مترجمی بهتر یافت خواهد شد برادر عزیز؟!
با همه اینها ، اگر پاسخی به سئوالاتتان یافتید ، مرا هم بی نصیب نگذارید .
ممنونم .
منظورم اینه که یک پست بزتاری دوستان سوالاتشون رو از استاد واست بفرستند حالا میتونه ایمیل باشه میتونه تو کامنتدونی این پست باشه در پست بعدی استاد زحمت پاسخگو رو بکشند
توی این شرایط که شما میگین فکر نمیکنم استاد قبول کنند . چطوره سئوالها رو یکجوری با غزل مرتبط کنیم ! یعنی سئوالات دوستان در مورد شعر باشه یا چیزی توی این مایه ها ! استاد در مورد خودشون پاسخ نخواهند داد .
سلام قصه ایی زیبا بودابجی
سلام آرمین جان . نصفه شبی که قصه رو برای نیایش خوندم ، قلم و کاغذ آوردم و خودمم یادداشتش کردم تا بیام اینجا و بزارمش . خودم خیلی لذت بردم از خوندنش . خوشحالم که دوستانم هم خوششون اومده !
گنجشک باید میفهمید که پوشالهای لانه اش ارمغان آور عمیق ترین آرامشند برای او ، که هرچه را بهر کسی ساخته اند و اگر خدا تشخیص میداد که گنجشک نیاز به خفتن بر روی تخت دارد، امکان ساختن تخت را برایش فراهم میکرد نه خفتن بر روی پوشالهای لانه را....
گاهی برای دانسته ها باید تجربه کرد برادر ! و این تجربیات طعم شیرینی و تلخی را با هم داراست و به نظر من ارزشمند است !
باز هم ممنون برادر عزیز و باز هم شرمنده !
سلام شهزاد قصه های دل
چه خوبه اگه بزرگ نمی شدیم و می تونستیم از اعماق وجود لذت ببریم از دوستی گنجشک و تخت.
این قصه بیشتر برای بچه های بالای 30 سال بود دلم نمیاد بازم نخونمش.خدایا کاش دنیای ما اندازه تخت اون گنجشک بود و می شد جیغ کشید وبعد بقیه خیال کنن آواز می خونی
وای مانای دوست داشتنی ام ! باور میکنی نازنین که از دیشب تا به حال بارها و بارها خوانده امش این داستان را ؟!!!
عجیب به دلم نشست !
ممنون مهربانم .
وولک تو هم مونه کوشتی با ایی اشتباهات همشیره
سیکو قیافِمه
حالا دیگه مونه سرِ کار میزاری ؟ عاقِبت مو از دستت خودومه میندازوم تو شط تا خوراکِ کوسه ها بشوم......
نه برادر ! تو رو خداااااا ! این منم که باید خوراک کوسه ها شوم با این اشتباهات !!!!

باز هم شرمنده !
آخی شما هم مثل مامان من هستی منم که کوچیک بود قصه ی شنگول و منگول واسم میخوند که گرگه دستشو میکنه تو آرد میگه منمن منم مادرتون هنوزم بعضی موقعه ها شاید گیر بدم واسم بگه
چه خوب ! کاشکی یکی هم واسه من قصه بخونه داداشی !
عجیب این گنجشک را می فهمم /...چشمانش را وقتی می گوید : راستش برای لانه ی من کمی بزرگ هستی !
آخ که دلم خواست بودم آنجا / که فقط نگاهش کنم ... نگاهش کنم :|
گنجشک هم باران را می فهمد وقتی می گوید :
؛ راستش من زیاد می ترسم ... زیاد می ترسم .... که بگیرند ازم ، که یک جایی که نباید خراب شود چیزی .... یک جایی که من خراب بودنش شده ام .... بیایند و بگویند که اینهمه بزرگی تن من نبوده و نمی شود هرگز ... !!!!"
این همه عصبانیت واسه چیه آقا بزرگ عزیز ؟!
وایییییییییییی سهبا؟ منم وقتی بچه بودم دلم می خواست برم توی لونه موش ها و روی تخت های کوچولوشون بخوابم....
حالا که فکر می کنم می بینم شبیه این موش کوچولوهایی زری ! این موش خوشگلهای کارتونهای کودکی . (آخرش نفهمیدم اسم موشه تامه یا جری ؟!)
من تعارف نکردم.
قبلن یه همچین چیزی رو نوشتی.
http://sayehsarezendegi.blogsky.com/1389/11/13/post-267/
داستان نویسی رو شروع کن.
دوس دارم داستان هات رو بخونم.
ممنون آلن . فعلا که ذهنم خالیه ! اما چشم . فکر می کنم بهش !
آهنگ وبلاگ هم که بدجوری آدمو هوایی می کنه.
هوایی ملینا دیگه ، نه ؟!
نه گنجشک....
چراااااااااااااا عزیز ؟!!! خب نگاهت رو کامل می گفتی به داستان !
سلام:
بین آدما هم گهگاه گنجشکهای کوچک،با دل بزرگ دیده میشه،خدایا منو با یکی از اون گنجشکها ،آشنا کن......
ایشاله دعاتون مستجاب بشه . من که آشنام با یکی دوتاشون !
خوش به حالم ! و ممنون از خدا .
واقعا برای کودکانه؟!....این که در عین سادگی به نظر ثقیل میادهاااا!!!
چی بگم خاله ! طفلک بچه ها !
نرگس نمی شه این عکس بالای وبلاگت رو کوچیکتر کنی. کل صفحه ای که باز می شه رو می گیره و کلی طول می کشه تا بری پایین و مطلب اخر رو ببینی.ببخشیند البته که فضولی کردمااااااااااااا
این کارا تخصص من نیست رویاجانم ! باید ببینم میشه یا نه ؟!
کاش میشد کودکی را در وجودمان حفظ می کردیم...کاش...
کاش می شد حمید ........
واسه اینکه این همه توضیح دادم ولی باز متوچه بحث من نشدی!!
من که اعتراف کرده بودم واسه اردک عزیز ! این روزها گیرنده های ذهنم خیلی فعال نیست بزرگ عزیز ! خب بچه که زدن نداره ! داره ؟!!!
سلام نرگس مهربان
همین که آفتاب چشمانت را با واژه هایت به من می بخشی برای یک روز شاد بودن کافی است...
لحظه های امروزت پر از شادکامی...
امروز من دلتنگم گل نیلوفرم و منتظرم تا شما شادمانی را به من هدیه دهید ! تا اجازه ندهم دلتنگی از پای درآوردم !
ممنون مهربانم . روزت به شادی و خیر.
سلام.راستش اگه این داستان اینجانبود علاقه ای بخوندنش نداشتم. اولشم نخوندم ولی بعد دیدم دیگه غیراز این بهانه ای برای حرف زدن نیست خوندمش .کامنتها رو هم نگاهی کردم ببینم مثلا چی نوشتن ...حالا اون برداشتی که با مسایل روحی من میخونه اینه که بعضیا که خدا دلشون رو ساده و بی شیله ..قرار داده خیلی راحت به بقیه محبت ابراز میکنن ولی یکدفعه جا میخورن ومیبینن اگرم طرف یه چند بار باهاش جوابی داده از ظن خودش بوده و گرنه از درون من نجست اسرار من . لذا تا موقعیت دیگه ای بیدا شد گنجشک رو بی خیال.....ببینین این حرفها فقط برای این بود که باشما حرفی بزنم...تاجوابی بشنوم وبس....شاد باشید....
سلام . از دیروز چند بار رد پاتون رو دیدم توی خونه و تعجب کردم از اینکه هیچ اثری از خودتون به جا نگذاشتین ! خب ممکنه در حالت عادی هیچکدام ما به قصه ها توجهی نداشته باشیم ، بخصوص قصه های کودکانه ! اما باور کنید وقتی شما معتقد باشین به حضور نشانه ها در زندگی ، اونها رو حتی در قصه شب فرزندتون ، در شعر و ترانه ای که براش می خونین یا حتی در حرف زدن عادی اون هم می تونین پیدا کنین ! کافیه چشمهامون باز باشه برای دریافت همه نشانه های هستی .
چیزی که برای من مهمه توی زندگی و بهش ایمان دارم اینه که محبت رو باید پرداخت ! حتی اگر دریافتی هم صورت نگیره ( که البته این غیر ممکنه ، چون اگه اینطور باشه نظام هستی به هم می ریزه و تعادل به هم میخوره !) حالا ممکنه این وسط شما از کسی محبتی رو که می دهید ، دریافت نکنید ! مهم نیست واقعا ! مهم نفس کار شماست و اون اعتقاد قلبی ای که به آن دارید .
مهم نیست که گنجشک حسی را که به تخت داشت دریافت نکرد ، در نهایت ماجرا ، گذران حتی چند لحظه خوب و شاد زندگی ، چند لحظه آسودگی در پناه شاد کردن دلی ، خود بزرگترین هدیه لحظه زندگیست . قلبها را باید به روی خوبیها و مهرها گشود . باید نیکی ها را هدیه داد تا پس گرفت ! اما باید در نهایت نهایتش یادمان باشد که وابستگی ها و دلبستگی ها ، ریشه های تعلق ما در این خاکستان وجود است و مارا از پرواز باز می دارد ! پس برای گنجشک بهتر همان که نهایت قصه اش پروازی است به سوی مقصدی نو که در آن مهری نو را به تجربه بنشیند و شادی ای نو را هدیه بدهد و از پروازش هم باز نماند ! که گنجشک برای زندگی به پرواز نیاز دارد و به آواز ، نه به تخت و به خواب و آرامشی در عین ماندگاری ! که این آرامش می شود بلای جان ! و قلب را و روح را از سرزندگی حیات به مرداب درون رهنمون خواهد شد !
خدااااااااااای من ! می خواستید جوابی بشنوید ، سخنرانی تحویلتان دادم ! سردردتان را با مسکن برطرف کنید ! ببخشید .
فقط میخواستم بگم ممنون. نه تنهاسردرد نشدم بلکه خیلی شاد شدم. هم از حرفهای قشنگتون که بااین فاصله کم بمن هدیه کردین وهم از اصل جواب دادنتون که منم تازه بهمون یکیش راضی بودم ولی انصافا سخنرانیتونم قشنگ بود..فکر نمیکردم یه قصه کودکانه اینقدر بهانه شادی بشه. راستی شما رد با رو از کجا میفهمید؟
خوشحالم . قابلی نداشت .
وقتی دنبال شادی باشید توی زندگی ، در هر چیزی می توانید آنرا بیابید . حتی یک قصه کودکانه . بهتره نگاهمون رو کمی تغییر بدیم !
رد پاها از ابزارهای وبلاگ نویسیه دیگه ! هر وقت وب زدین بهتون میگم !
سلام
داستان جالبی بود
همیشه باید خودمون رو با شرایط وفق بدیم
اینم یه نگاه قشنگ دیگه به داستان ! مرسی .