گدایی در میخانه طرفه اکسیریست
گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
بعزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
درست در این لحظات به این می اندیشم که در این روزگار جذابیت قابیل های زمان ،مظلومیت هابیل ها را چند برابر نموده است . و من نمی دانم اهل کجایم و برادر تنی ام کدام یک اند ؟ قابیلی ام یا هابیلی ؟ دل به جذابیت های ظاهر داده ام یا با مظلومیت هابیل همدلی می نمایم ؟ اصلا از کجا که هابیل و قابیل را اشتباه نگرفته ایم در این روزگار غریب ؟
مادرم از میوه ممنوعه بهشت برایم می گفت و اینکه نتوانست بر وسوسه اش در برابر دیدن و چشیدن آن غالب آید .اینکه می خواست بداند راز نخوردن آنرا و تا عصیان نمی نمود از آن دستور بزرگ ،کجا این راز عظیم بر قلبش وارد می آمد ؟ و چگونه به بزرگترین کشف هستی دست می یافت ؟ لحظه ای تردید در پس وسوسه ای عظیم از طرف حوا ،دل پدرم آدم را لرزاند و شد آنچه که باید می شد . هبوط .... ماجرایی که از پس تردید و وسوسه و عشق و لذت کشف نادانسته ها آغاز گشت و با گذر از تلخی هجران و حرمان و درد و شک راهش را به سوی عروجی دوباره به آن فطرت آغازین پیدا نمود . اما نمی دانم در کجای این سیرو سلوک عاشقانه بود که راهها از هم جدا شد . ثمره های زمینی آدم و حوا راههایشان را جدا کردند و رد نور را گم نمودند . دیگر بسیاری چشم بر آسمان و آفتاب نداشتند که نگاهشان به کلاغهایی بود که رمز و راز کشتن و کشته شدن و دفن کردن را می آموختند . کلاغ که بشود نماد دانایی و حکمت ،قصه هابیل و قابیل سرآغازی تلخ می گیرد که تا دنیا دنیاست طعم زهرش از یاد نخواهد رفت . من نمی دانم خواهر تنی قابیل ام یا هابیل ؟ که می ترسم از اینکه بودنم جنگی را سبب شود که نباید ،نابودنی را خواستار شود که حق نیست ،خونی را بر دل بنشاند که سزاوار نیست . اصلا کاش خواهر نمی شدم تا نبینم جنگ دو برادر را ،که آرزویم این بوده و هست که همه برادرانم فرزندان آدم باشند و حوا . آدم باشند و مقر بر اشتباه شیرین نخستین . همه همتشان رسیدن به منزلگه نخست باشد که نیست بودن در حضور آفتاب است . نه اینکه من بودنشان سدی بشود بر حضور نور و سایه سرد و تلخشان بر زمین و زمینیان بشود راز هبوطی تلخ که هیچ عروجی را در پی نداشته باشد .
از سرزمین سینا که عبور می کردم ،نور را دیدم و آنرا به اشتباه آتشی پنداشتم که بر خلیل گلستان شد . اما دریغ از آن فهم که تا آتش بر جان و دل ابراهیم نیفتاد و فریاد او را به خداوند عشق نرساند ،گلستانی از درک مهر و لطف خدای ابراهیم بر دل او و بر جانش به بار ننشست . آتش عشق اگر بر جان کسی بیفتد ،منی بر جای نمی ماند ، که همه وجود نور می شود و نگاهت می شود به خورشید و تو می شوی یکی از آن سی مرغی که در راه رسیدن به قله قاف سیمرغ شده اید و در این راه چه هراس از اینکه مرغی دیگر هم سوی نگاهش به همان آفتابی باشد که تو به آن می نگری ؟ که تمام راز رسیدن به قله قاف همین همسویی است و همدلی است و به اشتراک گذاردن بالها تا برسیم به آنچه باید .
اینروزها داستان هابیل و قابیل ،میزان تراکم ابرهای دلتنگی دلم را به نهایت خود رسانده و من چقدر دلم می خواهد بارش بی حد این ابرها ،غبارهای تیره دلم را پراکنده کند و دلم را از هر چه تیرگی ست رها سازد . که کاش برادرم به جای آنکه قصه به خاک سپردن برادرش را از کلاغ – آن پرنده شوم دانایی – می آموخت ، بالهایش را جدی می گرفت و به پروازی در کنار برادر رضایت می داد تا زندگی بشود تکرار مکرر حدیث عشق و دلدادگی ،بشود قصه پرواز ،بشود دریافت راز شیرین میوه ممنوعه و هبوط و نور وسرور و حضور ، بشود ....
این روزها گذر سریع ثانیه ها ،با سرعتی دیوانه وار مرا به پایان نزدیک و نزدیک تر می کنند . به چشم برهم زدنی نوروز گذشت و بهار می گذرد و پاییز عمر به زمستانی برگشت ناپذیر می رسد . من در کجای خود ایستاده ام ؟ چرا اینگونه بی قرارم ؟ این همه دلتنگی نشان چیست ؟ شما می دانید ؟
پی نوشت :
۱- راز سربریدن اژدهای درون را از برادر پرسیدم . جوابی دریافت کردم که وجودم را به تکانه هایی سخت عجیب واداشت . همراهم شوید در نوشیدن پاسخ :
جان در تابه عشق کباب کرده ،دل را معطر ،قلب را منور کرده ،از خلق عزلت و با حق خلوت کرده ،سپس میل نمایید .
۲ -داستان دردهای یک آدم برفی عاشق ،قصه ای ست که باید با چشم دل خواند و با گوش جان شنید و با سوز دل همراهش شد ....
اگر در این تیره غروب
لبالب از آه شدم
گم شده راه شدم
خیره به آن ماه شدم
آه نبود ...
راه نبود ...
ماه نبود ...
با که میگویی رمز و رازت را باز ؟!
راز و رمزی نیست برادر ! گاهی رنجشهایی کوچک ، به واگویه هایی بزرگ منتهی می شوند ! دلتنگی ها گاه کار دست دلها می دهند !
حقش نبود در برابر کلام زیبای شما چنین بگویم . راز دل خواهرانه بود به برادر ! مرا ببخشید !
؟؟!!!!
خیلی زیبا نوشته اید خیلی
علامت های تعجبم برای شگفتی از نگارش زیبای شماست که باورم نشد این شمایید که عارفانه نوشتن را آموختید؟!
کلاسهای خصوصی نتیجه بخش می شوند گاهی !حتی برای شاگرد کودنی چون من !
بالاخره زمان درس پس دادن هم می رسد ! خدا کند که رد نشوم از آزمونهای سخت مادر !
دستور آشپزی عارفانه هم پر از نکته های عرفانی است.
بسیار زیبا!
و زیبایی دیگر، انتظار رنج برادری است که به تازگی خدا نظر دارد و امپراتوری بهار را از انزوا به در می آورد.
همه هابیلیم
دستور آشپزی معرکه بود مادری ! شگفت زده ام کرد !
انتظار رنج !!!! هیچ نمی توانم بگویم در این مورد !
همه هابیلیم ؟!!!
سلام سهبا جونم
اینروزا منم درگیرم درگیر تمام ثانیه های اطرافم
مهربانم ، با دیدن هر باره نامت شرمنده می شوم از عدم حضورم . امید که مرا ببخشی عزیز دل . اگر زنده باشم حتما به سراغت خواهم آمد .
سلام
واااااااااااای برمن که کلاغی راز دانایی بشر است
مهم این است که شما اهل گلستان خلیل هستید آن زمان که من آتش را بر دامان ابراهیم انداختم شما در میان گلستان بودید و شما خواهر تنی همه پیغمبرانی که درد هایت ریشه در میوه تلخ ممنوعه دارد تنی هستی که درد بشر معاصر را فهمیده ای و داری فریاد می کشی تا اعماق ژرف دل تنگی و این ابرها نشانه رسالتی است که انسان معاصر تشنه آن می باشد
شما وامدار درد تنهایی اخرین فرستاده خدا هستید که برادرش ریشه در چاه نخلستان فرو کرد تا درد تمام نشود
دلتنگی تان یعنی سیمرغ شده ای تنها بال باور را جا گذاشته اید و روی برف های داغ بودن می دویید
باور کنید برای پاسخ به شما می مانم .... مرا ببخشید برادرجان !
بانوی دلتنگی های آسمانی
علامت تردید را از جلوی جوابیه در گفته استاد.مادر را بردارید شما هابیلی هستید این را از روح کباب شده تان در تابه درد بپرسید.
شما اژدهای درون را پیشترها سربرده اید.
آه کاش خدا نظر می افکند حتی لایق شستن پاهایش نیستم که شبان از عشق مشتاق شستن بود من از ترس
اژدهای درون همیشه بیدار است برادر عزیز . و من کجا توان سربریدنش را دارم ؟
مهم نیست هابیلی باشی یا قابیلی
مهم اینه که دلت هابیلیه
مهم اینه توهم فرزند آدمی
مهم اینه که نوشته هات هابیلیه
مهم اینه که دغدغه هابیلی یا قابیلی داری
چه تفاوت دارد دانایی را از که آموختی
از کلاغ یا که ...
درد این دارم که چرا هابیل و قابیل راهشان جدا شد ! مگر نه اینکه هر دو فرزندان یک پدر و مادرند ؟ چرا باید قبیله قابیل از هابیل جدا شوند ؟
سلام دوست خوب...
دیری ست که دل را غریب کرده ام و رها و خود پای به راهی دیگر نهاده ام. این ها که می گویید تنها برای ام زمزمه گر صدای پای روزهایی ست که رفته اند و شاید دیگر نیایند...
یادش به هزار خیر و لطف...
بعید میدانم از چونان شمایی که راه دل را گذاشته باشید و به راهی دیگر بروید دوست عزیز !
...هم از این روست که اهل معرفت فرموده اند : ما چاره ای جز فنا در خدا نداریم...تا وقتی ما ما هستیم این دوگانگی ها و دلتنگی ها و ...هست ..و هرگاه پروانه وار هم آغوش شمع گردیم و رقص نور شویم دیگر نه هابیلی برجای می ماند نه قابیلی ..نه من و نه تو چه اینکه اینها همه از جنس نیست اند ...و تا زمانی که چشم ما و بینش ما پرده پندار ندرد و درنیابد که قابیل و هابیل و ابلیس و ...همه افریده حق اند و به او نسبت می برند و تنها اوست که بی همتا است و تا زمانی که از این پوست در نگذریم و از این اسم و رسم ها و ظاهر بینی ها بیرون نیابیم همین هست که هست و این دوگانگی ها همچنان پرده اگاهی و بهجت و شور و شعور خواهند بود ....اری اگر این اسم و رسم ها را بردارید فقط وجود بحت و بسیط می ماند وبس ...پس برای رویت نور باید از هرگونه تاریکی و دشمنی و...رهید و در بی رنگی محض و یگانگی صرف وارد شد واصلا جز او را ندید ...اگر توانستید در قابیل همان را ببینید که در هابیل و در کلاغ و...انگاه به حرم امن لا اله الاالله اذن ورود گرفته اید چونان خلیل الله ..این شمایید که بایید خلیل وار اتش عداوت قابیل و هابیل را فرمان کونی بردا و سلاما علی ابراهیم صادر کنید ... و ان هنگام در نفس شما گل و خار یکی شوند و درد و درمان و وصل و هجران چون از دوست رسد نیکوست...اری پیامبر خدا رحمه للعالمین است از قضا برای هدایت قبیله قابیل امده است هابیلیان که خود رستگارند ...اری پیامبر ازسلاله هابیل برای همنشینی و زدودن دشمنی به سوی قبیله قابیل می اید ....و اصلا شان نزول پیامبرر همان است که فرماید : فادخلوا فی السلم کافه ..همه مردمان در صلح و صفا داخل شوند و ان دشمنی را به کناری نهند تا طعم عشق و اگاهی را بچشند و موحد گردند ... اری : پروانه در اتش شد و اسرار عیان دید ..در خانه اگر کس است یک حرف بس است ...بی جهت نیست که حضرت مولانا ما را سفارش می کند به : زیرکی بگذار و حیرانی بخر زیرکی ظن است و حیرانی بصر ...
کاش برسیم به فنای فی الله !
ممنون استاد .
سلام سهبای عزیز
امید که خوب باشید !؟
وجود ضد و نقیض ها برای فهم راه درست گاهی لازمند اما گاهی آنچنان حق و باطل در هم آمیخته می شوند که دیگر تمیز آن سخت می شود! به قول خودت نمی دانی کدام درست است و شک و تردید ها بوجود می آیند...
راز رسیدن به قله ی قاف را چه زیبا گفته ای : همسویی و همدلی و به اشتراک گذاشتن بالها. اگر به مشترکاتمان نگاه کنیم دیگر تفاوت ها آنقدر آزارمان نمی دهند و چه دشوار است....
کاش همه با هم همسو شویم و همدل عزیزترین . کاش به جای تفاوت ها تاکیدمان بر تشابهات باشد ! کاش ....
مثل همیشه دلتنگتان بودم .
سلام مهربانم
پرسدن ازخود که کجایم گام اول برای رسیدن است. دانستن در کجا بودن انگیزه را افزایش می دهد . می دانم شما به دنبال هم دلی هستید می خواهید بقیه مثل من جا نمانند من هم تصمیم گرفتم بدانم کجا ایستادم.
آنقدر زیبا می نویسید که کم می آورم در پاسخ دادن نوشتم اما هیچ جوابی ندادم فقط بودنم را گفتم
روزگارت بر وفق مراد بچرخد
سلام سلطان ماه و عشق و پروانه ها !
من کلی از بودن این روزهایم را مدیون شمایانم . آنگاه این شکسته نفسی نیست که اینگونه بگویید ؟
همدلی از زیباترین هدیه های خداوند است بر قلبهای انسانها . کاش بشویم آنچنان که باید .
روزگارت با شادی و عشق و سلامتی قرین باد عزیز.
سلام آبجی نرگس.. عجب متنی نوشتی.. معرکه.. میدونی توذهن من تو شبیه مریم مقدسی.. آروم و مهربان.. (البته نه اون مریم مقدسی که فیلمش کردن ها!)
سلام عاطفه جانم . تو عادت کردی به آب کردن من ! آخه من کجا به مریم شبیهم مهربونم ؟
لطف داری همیشه .
جانا سخن از زبان ما می گویی
خدا فرمود: قصدک الی وصلک الی :
زبانها هم یکی می شوند وقتی دلها یکسو شوند !
من یک جواب دارم
آنهم اینست
دلتنگی نشانه شور است وشک .
نشانه شعوراست وعقل
جدا شدن وپیدا شدن
مبارکت باشد این وصل
این روز نو
نوروز نو
دیدن اسمتان همیشه نشاط آور است برایم . آنهم وقتی که فرسنگها از شما دورم . کاش بدانید حتی خواندن یک کلمه از شما چقدر خوشحالم می کند .
بخصوص وقتی که اینهمه تحویلم می گیرید !
ممنون پدرخوانده عزیز .
سلام.اومدم سال نو رو خدمت هم ولایتی دور افتاده ام تبریک بگم.شاد و پیروز و موفق باشید در کنار خونواده محترمتون.
سلام همولایتی مهربان . دقیقا وقتی که این را برایم نوشتید کنار خانواده بودم در ولایت . اما متاسفانه الان باز هم دورافتاده ام !
راستی کلاس خصوصی آمدی به این حساب وجه آن را واریز کن خودت اعتراف کردی تاثیر داشته است.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
شماره حساب بدین مادری . به روی چشم .
همان صفرها شماره حساب بود.
می دانید که کجا خواندم این نظر را و پاسخ کوتاهش را در چه شرایطی دادم ؟!پس خطای چشمم را ببخشید . چشم مادری .
هزاران بوسه با میلیونها دینار محبت واریز کردم به حساب مهرتان که همیشه سرشار است !
سلام بانو
اندیشه این روزها داره تیغ میکشه بر جگر...چه قدر خونابه ...احساس شادابی دارم ازخواندنش.حجامت فکر بود و درد
چه دلتنگ شده ام برای شما و نوشته هایتان . چه زبانم بند می آید از خواندنتان ! کاش بدانید دلیل اینکه کلامی به پاسخ نمی یابم برای نظرات ارزشمندتان .
که این کلمات بی مقدار ارزشی هم اگر می یابند با نظر لطف دوستانی چون شماست .
باز هم ممنون از شما .
هنوز داری سوال می پرسی؟ و هزار تا هزار تا جواب می گیری؟ باز داری ذهنت رو پر می کنی؟
تو خودت را به حقیقت برسان و نسل بعدت را با حقیقت تربیت کن. این بهترین کاریست که می توانی در این دنیا انجام دهی...
سئوالات ذهن مگر تمامی هم دارند حمیدجان ؟ دعا کن بتوانم فرزندانم را هم با ذهنی پر از سئوال بار بیاورم . سئوالاتی راهگشا ...
واژه ها در این صفحه می رقصند اما مفهوم چیز دیگریست...
چیزی جدا از این کلمات...
و من چه خوشحالم از بودن تو در این صفحه و در این خانه .
واژه ها دیواره دل به مسخ میکشند انگار ....
گویی تنی به اسارتی است
این روزها رازها سر به مهر ترند انگار
تا میان ادمی حکم دل نباشد.....
تنی به اسارت نیست عزیز ، دلی و روحی در اسارت است ! خدا کند اسیر شیطان نباشد !
سلام
رسیدن ها به خیر و نیکی و شادی
سلام مهربانم . وجود پرمحبتتان غرق در نشاط و شادی و سلامت .
سلام سهبای عزیز
ظاهر واژه هایتان را فهمیدم و باطن را درک نکردم. نمیدانم شاید ..........
سلام عزیز دل . خوش آمدی . رسیدن بخیر .
همان شاید ....
چطوری نرگس جان خوبی؟؟؟ تو هابیلی دختر...مراقب خودت باش مهربون...از اینکه نمی تونم مثل اونوقت ها بهتون سر بزنم خیلی ناراحتم...خیلی زیاد دلتنگتون میشم...
سلام منیژه جانم .خوبم عزیز . و مثل همیشه ممنون از محبتت .
من هم مثل تو دلتنگ می شوم . مراقب خودت باش آذردخت مهربانم .
سیزده بدر همه دوستان بخیر و مبارک باشه
انشاالله سبزه شادابی و خرمی خودتون و خانواده محترمتون رو حتما گره بزنید
امیدوارم آخرین روز تعطیلات را به خوبی و خوشی سپری کرده باشید بزرگ عزیز و مهربان .
سلام آبجی
صبحت بخیر خوبی؟؟
تعطیلات خوش گذشت ؟
آبجی شماره ی یکی و میگفتی که شاید اسپانسر بشه ؟ شمارشو داری بهم بدی ؟
سلام... وبلاگ ومطلب ها شما قشنگ بود خسته نباشید لطفا به وبلاگ من هم سربزنی تا از نظر شما استفاده کنم والسلام
سلام .
آدرستان مشکل دارد !
شبی حوا شدی سویم دویدی
و گفتی سیب را از شاخه چیدی
دو دستم ملتمس قد می کشیدند
خدوندا شتر دیدی ندیدی...
...
از کهنه ها گفتی ولی بوی تازگی در مشامم پیچید خواهرم...
برخی واژه ها قدمتی دارند به درازای عمر بشر ، اما همیشه تازه اند و بکر و دست نخورده ! برای دلهایی که همیشه مشتاق دانستنند !
خوش آمدید برادر . دلتنگ حضورتان بودم .
سلام بانو
ممنون از بابت نگهتان
امیدوارم خوشی سفرتان پاینده باد تا میهمان ای خانه دل نوش ژرف اندیشه تان باشند
...تا زندگی بشود تکرار مکرر حدیث عشق و دل دادگی، بشود قصه پرواز، بشود...
جواب تمام سوالهایم را گرفتم و ذوق زده ام ممنون...پاینده باشید
سلام . خوشحالم از بابت پاسخ گرفتنتان . کاش ما را هم سهیم شوید در دریافتهای زیبایتان !
اولین روز کاریت در سال جدید مبارک باشه
مرسی بزرگ عزیز . هر جا که یاد و نام دوست باشه برکت هم همانجاست . امروز من همه به یاد دوست گذشت و با حضور او ! پس مبارک باد اولین روز کاریم بر من !
به بهانه ماه تو دست بر دامن شب ظلمت شب میزنم
تا نور را نجوا کنم !!!
چه زیباست ظلمت شب وقتی که نور ستارگانش در برابر ماهتاب عالمتاب ، به سوسویی بی جان شبیهند ! که چنین شبی را ظلمانی خواندن از انصاف به دور است برادرم !
اونقدر از برگشتن سمیه شادم که خواستم شادی ام را با دوست خوبم تقسیم کنم ... با سهبای عزیز
منتظرم بیایی و برایش بنویسی
من هم مثل شما شادمانم مهربان . چشم خواهم آمد عزیز دل . ممنون که شادیت را سهیم شدی با من .
باید بپذیریم جنس زندگی دنیوی را ..که تنها از نور نیست...که از آب وخاک و آتش نیز هست !...
...باید بپذیریم که اراده اش بر این شده..تا روح انسان و حقیقت انسانیت از میان این همه کشمکش و رنج و جدایی ..حرمان و درد و ناپاکی..قدعلم کرده و رشد کند... باید آگاهی را مرهم دردها کرد !..که دلتنگی افزون درد است...
از آب و خاک و آتش هستیم که جمیع اجدادیم عزیز ! که اگر از خاک نبودیم ، دلتنگی مان از منشا نور چگونه معنا می یافت ؟ که اگر از آب نبودیم چگونه زلال می شدیم و اگر از آتش نبودیم چگونه در عشق مذاب می شدیم و با سوختن دل ، رسیدن به نور را به آرزو می نشستیم ؟!
افزون درد ، آنهم درد دلتنگی ، سرنوشت تلخی نیست که از آن فراری باشیم !
ممنون عزیز مهربان .
چه بگویم؟
هر چه می خواهد دل تنگت ، بگو !
سلام سهبای عزیز
من هم دلتنگت بودم و مشتاقانه منتظر آمدنت .
با آمدنت چه رونقی گرفت این بلاگستان !
رسیدنت بخیر ،همیشه به سفرهای خوب و خوش باشی عزیز دل .
ایام به کام
سلام عزیزترین . ممنون از محبت همیشگی تان . سفر زندگیتان پر از لحظات زیبا و شادمانی مهربان .
لطف دارید شما !
نه نمی دانم ماه که نورش از خورشید است چه اش است. اما می دانم من نشانه ای ندارم.
من نفهمیدم آخرش خورشید کجای آسمان است ! ماه از نوع تلخش هم نوبر است مهربانم !