ما همه از یک قبیله بی چتریم
فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است .
تو را صدا می زنم که نمی دانم
مرا صدا می زنم که کجایم
ای ساده روسری که در ایستگاه و پچ پچه ها
ای ساده چتر رها که در بغضها و چشمها
تو هرشب از روزهای سکوت
رو به دیوار خواب می روی
تو هر شب از نوارهای خالی که گوش می دهی باز می گردی
ما همه از یک آواز
کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم
شاید آوازهایمان ، ما را به غربت لهجه ها برده است .
ای بغض پراکنده در غربت این همه گلوی تر
ای تورا که نمیدانم
ای مرا که کجایم !
کسی باید از نوارهای خالی به دنیا بیاید
کسی باید امشب آواز بخواند
کسی باید امشب با غربت جاده ها و لهجه ها
به قبیله بی چتر برگردد.
ما همه از یک گلوی پر از ترانه رها شده ایم
فقط سکوت هایمان ،مار ا به غربت چشمها برده است
کسی باید امشب ،
نخستین ترانه را به یاد آورد .
هیوا مسیح از کتاب من پسر تمام مادران زمینم
هشت روز مانده به بهار و مرا سعادت ،یار شد و مادر را دیدم . دل دریایی اش را می شناختم ،اما باید می دیدم تا اسیر چشمان دریایی اش هم بشوم . چشمانی که یک کهکشان ستاره در آن نهان است . چشمانی که غم غربت را فریاد می زند . چشمانی که دریچه ای است به مهربانی پایان ناپذیر قلبی سرشار از لطف و صفا . مادر را دیدم و در آغوش مهربانش ،بغضم را فروخوردم تا اشکهایم جاری نشود ! که سرچشمه اشکهایش را جوشان نکنم ! که نمی خواستم این ساعات کوتاه به اشک بگذرد و به بغض ،اما مگر می شود سه خواهر ، سه مادر ،تنها در کنار هم باشند و با یاد پدر و فرزند و یا عزیزی دیگر ،برقی از اشک در چشمانشان ندرخشد ؟ که مگر از همدلی دلهایی چنین می توان در نیافت دردهای مشترک خاموش را ؟ که مگر نه چشم صادقانه تر از هر زبانی و هر کلامی سخن می گوید ؟
هشت روز مانده به بهار و من با دو بال از شوق به سویش رفتم . شوقی که گذر تمام آن لحظات سخت دوری را بر من آسان می نمود ، که گاه عقربه های ساعت با تو سر لجاج دارند انگار ،که هر قرنی که می گذرد بر تو ،تنها دقیقه ای ست ، که لحظه دیدار آنقدر دور و دیر می رسد که بی تاب می شوی و بی قرار . اما غریبا از این زمان که از آن دست مفاهیم انتزاعی ست که با ذهن و دل آدمی هیچگاه جور در نمی آید . تا منتظری هر لحظه به اندازه سالی بر تو می گذرد ،اما ساعات دیدارت را به لحظه ای تمام می کند . ساعات مسعود سعادت یار به لحظه ای می گذرند و بغض می شود قرین آخرین دقایقت که ناگهان چقدر زود دیر می شود !اما مگر می شود بر این مهر بی پایان ،پایانی یافت ؟ که مگر دل بی تاب و بی قرار رضایت می دهد به کندن وقتی پای رفتنش در گل مانده ؟!
می خواهم فرهنگ لغتی جدید بسازم برای قلبم . می خواهم نگاه تازه ام را به واژه ها ،به هستی ، به جهان و به هر آنچه در آن است در قالب کلماتی نو بیاورم . می خواهم سرجمع آموخته هایم را در این آخرین روزهای دهه ای پرتپش و بی قرار که شاید آخرین دقایق هستی ام باشد بر این کهکشان ،به خودم یادآوری کنم تا همیشه به یادم باشد باران دیگر همان باران همیشه دوست داشتنی من نیست که این بار ، معنایی مضاعف گرفته از شوق ، که بهار دیگر الزاما مترادف سرسبزی و نوشدن نیست که می تواند شکستی باشد بر صبر ،که ایمان را با نگاهی نو به پروردگارم بیاموزم ، که آسمان را ،سکوت را ، ستاره را ،ماه را ،خورشید را ،سپهر را و هر آنچه که برایم تکرار مکرر این روزهایم شده را دوباره ببینم و با نگاهی جدید بیاموزمشان . می خواهم کتابنامه ای بنگارم با سرفصلهای متفاوت که در آن طبیعت همان باشد که من می بینم ،پرنده آن باشد که از دیگری آموخته ام ،که گل ها برایم معطر به نامها شوند ، که نیلوفر را ،مریم را ،یاسمن را ،شقایق را و نرگس را دیگر همان گل همیشگی نبینم . که بدانم در پس هر ذره ای از هستی رازیست که باید کشف کرد ،نه با چشم ظاهر ،که با عمق درون ،با نگاهی از دریچه قلب .
سعادتم یار شد و مادر را دیدم و حالا دیگر بر سر تصاحب سهم بیشتری از عشق مادری با هیچکس دعوایم نخواهد شد که با تمام وجود دریافتم مهر مادری را نمی توانم شریک بشوم با آنکس که صاحب قلب مادر است . مادرم ،مادر تمام فرزندان سرزمین من است ،مادرم حوا است ،اما مگر نه اینکه ما همگی فرزندان حوا و آدمیم ؟ پس من هم می خواهم تمام معادلات هستی را بر هم زنم و بگویم پس من هم می توانم مادر باشم ،خواهر باشم بر هر آنکه با قلبم پیوندی عمیق دارد . اما یادم هست و به یادت بماند که این پیوندها به آسانی به دست نمی آید . که رشته ای که از دوست بر دل افکنده می شود ریشه در آسمان دارد و دریا و باران ! ریشه در خاک دارد ،اما همان خاکی که گل آدم از آن سرشته شد و با عشق خدایی اش روح شد در تن خاک ! و یادم هست و یادت بماند که محبت گاه به زبان است ،گاه به نگاه ، و تنها گاه با دل ! که کاش محبت های ریشه یافته در دل بسیار شود ،که محبت را باید بیان کرد ،باید عیان کرد ، باید گستراند تا در گستره هستی پخش شود و تشعشعش باز به تو برگردد و بشود عشقی چند برابر ،بشود ضرب در ضرب مهر و خشت خشت دنیایمان را با مهر بسازد .
دلتنگم و می خواهم به وسعت تمام ابرهای دلتنگی این کهکشان بی نهایت ببارم . می خواهم ببارم همچون بارانی که در تمام مسیر همراهی ام نمود ،اما اگر به اندازه تمام قطرات دریاها از ابرهای دلتنگی اشک ببارد ، می تواند حجم ده سال که نه – چه می گویم ـ ده قرن بی بهاری را تسکین دهد ؟ پس به وسعت حجم دردهای مادر ،سکوت می کنم تا در سکوت آسمان تنهایی اش تنها اندکی سهیم شوم و بیاموزم که از پس هر دردی ،مهربانی می تواند بهترین مرهم باشد .
مادرترین مادر هستی ، به وسعت همه دردهای تنهاییت ،به میزان تمام مهربانی وجودت ،به اندازه همه اشتراکات روحهای بی قرارمان ،دوستت دارم .
سعادت قرین لحظه هایم شد و مادر را دیدم . باز هم بگویم ؟!!!
سلام سهبای مهربان
از اینهمه خوشحالی وذوق و احساساتت به وجد آمدم و به اینهمه همتت آفرین می گویم که این فقط همت نیست بلکه عشق و محبت است که انسانها را بسوی هم می کشد عزیز. سلام ما را هم می رساندید مهربان
سپاس خداوندی را که عشق و محبت را در نهاد انسانها سرشت که راه ارتباط قلبهایشان باشد .
برقرار باشی
همیشه از نگاه تازه شما به مسائل لذت می برم . ممنون از حضور پرمهر همیشگی تان . باور کنید جای شما هم در قلبم سبز بود دیروز .
سلام
دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی
به اشکی نریخته می ماند... "مارگوت بیگل"
وبلاگتون خیلی پرشور و هدفمنده
گریزی به وبلاگ ما هم بزنید ممنون میشیم
سلام . ممنون از لطفتون .
چشم .
عااااااااااااالی
حضور خودت ! وجود خودت ! عااااااااااااااااالیییی!!!!
مرسی عاطفه جانم .
مثل همیشه نوشته هات قشنگ و تاثیر گذارن عزیزم فقط یه نکته کوچیک اینه که حس کنجکاوی آدمو قلقلک میده و مجبورش میکنه بپرسه کدوم مادر؟ هرچند حدس میزنم یکی از دوستان دنیای مجازی باشه اما خب خواهر تو هم هی آدمو توی خماری نذار دیگه... راستی میدونستی چقدر جات خالیه وقتی نیستی؟
سمیرای عزیز دل ، آخر من که از اول تا آخر داد زده ام نام را عزیز ، کجایش پنهان است ؟
و چقدر ندیدن شما دلتنگم می کند مهربانم !
نرگس! مکث رفت نشونی تازه.
زری بلاگ اسپات هم که فیلتره ! آخه من از دست تو چیکار کنم ؟!!!!!
چشمت روشن خانومی ... صبحت به خیر...
مرسی سایه جانم . صبح شما هم بخیر .
مادر و دختر عزیز
جزء جزء نوشته هات پخته تر از هر پخته ایست
که انگار آب از ذهن هر کسی چکه میکنه برای خواندن لذیذ ترین نوشته ها ، سهبای مهربان نمیدانم در پس این نوشته ها چه میتواند باشد که شوق خواندنش و تکرار این خواندن هر لحظه زیاد تر میشود
در پس این نوشته ها فقط عشقی است برخاسته از عمق جان ، اما در پس نگاه شما هم مهری است بی نهایت بر این قلم ناچیز که مرا هر لحظه بیشتر و بیشتر شرمنده لطفتان می کند بزرگ عزیز .
سلام سهبا جان.خوشحالم که سعادت قرین لحظه هایتان شد. با اجازتون لینکتون کردم.
سلام عزیزم . امیدوارم سعادت قرین لحظه های شما هم بشود .
مرسی بابت لینک مهربان .
برای مادرم (( دلتنگم و می خواهم به وسعت تمام ابرهای دلتنگی این کهکشان بی نهایت ببارم . می خواهم ببارم همچون بارانی که در تمام مسیر همراهی ام نمود ... )) ، و چه زیبا و دلنشین سرودی غزل پاکی مادران سرزمینم را ... بی گمان اگر دختر مردابی می خواست در رسای کلامت بنویسد می گفت : من به احترامت سکوت می کنم ... سلام سهبای عزیز ، چه اتفاق خوشایندی بود برایم که همزمان با تو در خونه ی خیالی به رسای مادر نشستم ... سپاس مادرم را و مادرت را وخودت را و دختر مردابی را که مادرانی فرشته خو هستید ...
چقدر دوست داشتم می توانستم گل نیلوفرم را هم ببینم ، حیف که نشد !
ممنون دوست خوبم .
گیجم از این همه عرفان اشراقی
تصاحب مهر در سرزمین مادری .بی فتح ترین واژه عشق بر پیمانه هستی رقم خورده است
حس نیلوفرانه و ریشه در مرداب داشتن و نگاه به سمت آسمان آبی .....بازهم بگویم؟؟؟؟؟؟؟؟مهم سعادت است که فرهنگ لغت قلبت بر مدار مهر مادر می چرخد.واین است جذبه معادله هستی
گیجم ازعمق درون نوشتارت. از درد مشترکو پاهای که رفتنش تا عمق گل عشق مانده
حوا یا سهبا ویا....مهم خدایی است که یکسان مهر مادری بخشیده است مادر های با روح بی قرار....
باز هم بگویم؟!!!!!!!!!!!!!!!
باز هم بگو . این بار از دیار پرنده ها برایم بگو زیباترین پرنده ای که به جان دریافته ام ! مشتاق شنیدنم همیشه .
وای دیگه نوشته هات داره خیلی عرفانی میشه من دارم گیج میزنم یه کم در حد ما زمینیها بنویس تازه خودت کم بودی این جناب اردک هم اضافه شده که دیگه کلا نمی فهمم چه خبره؟ عزیزم از اول تا آخر نوشته ت فقط کلمه مادر و سعادت تکرار شدن دیگه اگه چیزی هست بگو
خب عزیز دلم اسم مادرم سعادته دیگه ! بودن باهاش هم سعادته !
ولی نگران نباش ، منم از نوشته های جناب اردک دچار گیجی میشم ! اما خوشم میاد از این گیجی ! همینه که به روی خودم نمیارم و دلم میخواد هی گیج تر بشم !
مثل همیشه بهترین حسها رو منتقل کردی که ما هم بهره نمونیم از این اتفاقات زیبای زندگی ....و هر کسی نمیتونه به این خوبی بیانش کنه
مرسی عزیزم . راستش این حس غالب لحظاتم بود که جاری شد با کلمات . شاید میشد شادتر نوشت اما من نمی تونستم .
لطف داری مثل همیشه گلم .
نگاه ها که به یک باره از دور، ستاره های آسمان را شناخت،
جایی برای دل نگذاشت! که دل نبود، اگر بود به تکه پاره های ذوق بی نگاه، دل نبسته بود.
از شما چه پنهان، دیگر یادی از غروب در من نیست چون به اشاره ی آسمان سیاه و ستاره اش، همیشه به طلوع نگاه می کنم.
طلوع را همیشه دوست داشته ام نه غروب را
دلها وقتی غالب وجود باشند ، به جای چشمها هم می بینند ! آنوقت است که حتی اگر برای اولین بار باشد دیدار ، می دانی راه رسیدن به دوست کدام خواهد بود ! که دلها هرگز اشتباه نمی کنند .
کاش هیچگاه غروب نباشد در آسمان هیچ عزیزی !
دیداری دوباره را به انتظار می نشینم از پس این یادگاری که بر آخرین روزهای سال 89 نشست و چه نشستنی که بر جان بود و هرگز از یاد نخواهد رفت . ممنونم مهربانترینم .
از اولش هم گفتم که گیج شدم
تمام نشانه های شهودی عرفان اشراق هست اشراقی به بنیادفکری جهان را به هم ریخت خود سمیرا بانو معدن این نوع تفکره بعد من رو انگشت شنون می کنه که حواس ها بیاد این سمت اینم از شگردهای ژورنالیست بودن من همینم زشت ترین پرنده هستی که محو دلتنگی های مادرانه میشم
ای بابا هرچی سعی می کنم یه طوری بنویسم دوستان چوب کاری نفرمایند نمیشه
گیجم بار بیست وسومی بود که خوندم و به قول آقا بزرگ آب از لب ولوچه ام راه افتاد
جالبه دیروز جناب هیوا مسیح رو دیدم وامروز شعر پر اندیشه اش رو
ممنون بابت گیجی نئشگی اعجاز کلام
بار بیست و سوم ؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نگاره عشق تو که دلت دریایی ست ...
هوای دلت چرا بارانی ؟؟
یادت نیست پای در خاک و دلی در افلاک .....محبت در دل و عشق در نگاه ....گفتی دلتنگم...ببار به وسعت تمام ابرهای دلتنگی .....تا دریاتر شوی عزیز....
سکوت تو سهم نگاه عاشقی ست که از پس پرده نجابت وعشق همدم لحظه های پر تپش توست ........که سعادت قرین لحظه هایت شد و مادر.....
دست دلم را بگیر ...که ماند ه ام در کوچه های اوهام وخیال ...دلم پر تمنا و نگاهم منتظر...
مادر اشتراک روح بیقرار من وتو وسهم تمام دلتنگی ها ....دعا کن عزیز که در راه ماند ه ام ....
بغضی نشسته راه گلو ..... کاش بشکند !
حضورت را سپاس .
..مادرانه نوشت پر احساس و غنیی بود..ممنون..
....به این سرعت آمدید و برگشتید سهبابانو؟!..
..مگر ایام عید در کنار مادر نیستید ؟!..
نه مریم جان . تهران رفتم به دیدار مادری با پیوندهای نامرئی بر قلب و روح !
مشهد خواهم آمد انشاله در اولین روزهای بهار .
پس به وسعت حجم دردهای مادر ،سکوت می کنم تا در سکوت آسمان تنهایی اش تنها اندکی سهیم شوم و بیاموزم که از پس هر دردی ،مهربانی می تواند بهترین مرهم باشد .

اضافه شد
دست خودم نیست تشعشع اش بد جوری زمین گیرم کرده خدایی خودمم دلم نیست بلند شم
اینقدری خوندین این مادرنوشت رو که از حفظ شده باشیدش ! پس لطفا از بر بخونید و ضبط شده ش رو برام بفرستید ! شنیدنش با حس کلامی شما جالبه برام !
صدای بدی دارم اونقدر که دوستان می تونن شاهدت بدهند وگرنه افسون کلام برای خواندن قشنگه
شما احیانا با غول بیابونی نسبت ندارین ؟!
آخه هم صداتون زشته ، هم خودتون زشتین ، هم حرفاتون قشنگ نیست ! هم اسمتون قشنگ نیست ! اصلا شما احتمالا خود خود آقا غوله اید ! واسه چی اسمتون رو گذاشتین اردک ؟!
که تهران اومدیییییییی؟ زری شاهد باش که این نرگس تو که نباشی سراغ هیچکس رو نمی گیره. خدایا تو هم شاهد باش! بزار یه روزی منم دیگه نباشم اونوقت انقده دلت می سوزه که انقد نزدیک بودم و هیچوقت سراغمو نگرفتی هیچوقت تهران رسیدی دلت برام تنگ نشد هیچوقت دلت نخواست منو/ این خط این نشون...
سلام رویای من . باور کن عزیز دیروز به یادت بودم و چقدر دلم پرکشید برای دیدنت . اما عزیز دلم فرصتم محدود بود و نمیشد سراغت بیایم . در آینده ای که خیلی دور نخواهد بود ، اگر نفسی باشد حتما به دیدارت خواهم آمد .
دقیقا
غولی به هیبت اردک.شما بپرس بعد می بینی که حقیقت داره.صدام بده .من دارم واقعیت رو میگم. اردک ها اصلا صداشون خوب نیست بخصوص از نوع زشتش فقط توی سفر تا آخرش کن نمیارند از سرزمینهای شمالی تا سرحدات جنوب
من دیگه نمیدونم چی باید بگم به شما ! قرار نیست ما دائما در حال نفی یا اثبات خودمان باشیم که !
قرار بود از دنیای پرندگان برایم بگویید ! پشیمان شدید ؟!
اردکها در سفر کم نمی آورند ؟ سفری از عمق درون به بیرونی ترین کهکشان هستی ؟! خوشا به حالتان . ما را هم بی نصیب نگذارید از این سیر و سلوکتان در ذرات هستی !
چشم هرگز از نفی حرف نخواهم زد اما نام جوجه اردک زشت تلنگریست برای خودم که بدونم کجای دلم ایستاده ام
چشم [:S028:
]سعی می کنم از دنیای پرنده بودن بنویسم
فعلا با آوازی برای مادر بزرگها به روزم تا یه کم ترسم از پرواز بریزد بعد ...سال ها پیش نوشتم:
تو را به خدا دلت
برای ماهی ها تنگ نشود
من شنا بلد نیستم
از آن دفعه پیش که دلت
برای کبوتر ها تنگ شده بود
دست و پایم درد می کند
من ترسم از ماندن است و پرواز نکردن اردک عزیز ! پرواز آگاهانه بسیار خواستنی ست . چقدر سخت می کنید گذر زمان را گاهی !
یادم باشد که در مفهوم پرواز هم تجدید نظر کنم !
شعرهایتان چنگی می اندازد در وجودم ، بغضی می شود بر گلویم ، اشکی می شود در دیدگانم ،اما قفلی هم می شود بر زبانم ! اگر نظری نمیدهم به همین دلیل است ! مرا ببخشید .
مث چشم چشم کردن تو روز عاشورا که گم نشه سیاهی چادرش میون اون همه سیاهی که سیاه نیس...
مث تلو تلو تلو خوردن تو خیابون و رسیدن یه اتوبوس که اتفاقن از سر کوچه تون رد میشه و اتفاقن یه صندلی خالی کنار پنجره هم انتظارت رو میکشه...
چقدر دلم برای حضورتون و برای حرفهای قشنگتون تنگ شده بود . ممنون که آمدید .
مثل نگرانی تو روز عاشورا که گم نشه سیاهی چادرش میون اون همه سیاهی که سیاه نیست !!!!
دست گذاشتید روی ترس من!!!! پرواز از روی آگاهی خواهر من ماندن بد دردی است .مهم در اوج گرفتن است پروازی که آدم بتواند روح اش را تا ملکوت دوست همراهی کند حتی تا جایی که بال فرشتگان هم بسوزد.حرامم باد اگر گذر زمانی را سخت کنم. پرنده شدن آرزوی دیرینه من است اما می ترسم از پریدن که مباد پرواز هم عادی شود چون دیدن باران
پرواز وقتی صرفا ذاتی آدمی باشد ممکن است عادت شود ! اما وقتی پرواز را آموختی و با دیده ای نو به آن نگریستی پرواز عادت نخواهد شد . جوجه اردک داستان ما هم تا به خود ننگریست و قابلیت پرواز را در خود به آرزو ننشست َ آنرا کشف نکرد و نتوانست به آرزوی دیرین قوشدنی زیبا برسد .
پرنده که شدی َ پرواز در اوج را که کشف کردی َ لذت آنرا با تمام وجود اگر دریافتی َ تا رسیدن به قله قاف سیمرغ شدن و سوختن بالها هم خواهی رفت به رضا نه به عادت !
کاش دریابیم لذت پرنده شدن را و پرواز را ! پرواز در اوج را !
ممنونم از شما .
بی نهایت از حس زیبایت لذت بردم .خوش به سعادت مادرتون با داشتن دختری چون شما...دوست داشتن مادر قطره قطره با شیر وارد بدن کودک می شود و آنانی سعادتمند هستند که خودرا همیشه وامدار مهربانی مادر می دانند بازهم ممنون بابت همه چیز
مرسی مهربان . و من همه مادرانم را با عمق وجود دوست دارم . کاش بتوانم ذره ای محبت های وجودی آنها را دریابم و تنها کمی قدردانش باشم .
همه ی هستی را باید با یک چشم دید. آن هم چشم بی فکر است. چشمی که فقط می بیند. چشمی که قضاوت نمی کند. چشمی که نظر نمی دهد. چشمی که حرف نمی زند و چشمی...
آن وقت می شود گل را،گل دید و درخت را درخت.
دریا را دریا. آسمان را آسمان... همین
همه ی آن مادری که دیدی در خود توست .او تو را از خود آفرید و تمام این حقایق مهربان را در درونت نهاد.
او از تو خودش را می خواد... کار سختی ست؟
خدا هم که مهربانترین هستی ست از ما خودمان را می خواهد حمید ! و تو چه قشنگ به تصویر کشاندی مادری را و هستی را !
ممنونم از تو به خاطر خودت که آن هستی که باید .
خداوند خود را از ما می خواد...کار سختی ست؟
تو تکه ایی از حس مادرانه ی خداوندی و ما تکه ایی از روح بزرگ او...
سهبای عزیز و اردک جان! اگر از روز اول حواسمان را از "خود" پرت نمی کردند دیگر نیازی به این همه حرف نداشتیم.
دیگر خودمان در آغوش مهری بی نهایت بودیم...
حواسم نبود که جواب کامنت بالای تو این جا از زبان خودت جاری شده .
ما همین حالا هم در آغوش مهری بی نهایت هستیم حمید جان . منتها بعضی هایمان چشم ها را بسته ایم . اما بالاخره آن روز خواهد آمد که همه بدانیم کجا هستیم و چه می کنیم . نگران نیستم !
وقتی میام اینجا انگار هیچ میشم و میمونم چی بخونم و بنویسم!!!
مادر
ای تمام من بانگاهت گره خورده
ای نگاه تو زیباتر از دریا
ای صدای تو صاف تر از آب
ای ساکت مهربان
خنده هایت را می پرستم
همیشه بخند....
برای مادرم تنها بانوی رویاهایم تنها یاور پاکم تنهاترین تنهایان که در آبی زلال چشمانش تا ابد شناور می مانم و غرقه اش می شوم.
چشمان مادرت به رنگ دریاست دلش دریایی ! می دانم و اسیر آن همه مهربانی اش شدم . خوشا به سعادت تو و آن مادر و آن عزیز مهربان دیگرت . آرامشت همیشگی در آغوش چنان مادری عزیز .
خوش آمدی . قدمهایت بر روی چشمان من جای دارد .
سلام نرگس جون فکر کردم رفتی مشهد اونم بی خداحافظی یه لحظه دلم گرفت آخه این روزها خیلی سرم شلوغه دیروزم که کلااینترنت نداشتیم از عالم بی خبر بودم بعد کامنتهای بچه ها را دیدم دیدم نه ...
ولی منم مثل سمیرا نفهمیدم مادر کیه؟
سلام افروزجان . مگه میشه بدون خداحافظی رفت عزیز دل ؟
مادر خانم سعادت یار هستند یک دوست نازنین . ( البته ایشان از لحاظ سنی نمی توانند مادر من باشند ها ! ولی احساس من به ایشان حس مادرانه ست . )
مادر بودن رو تا وقتی مادر نشدی احساس نمی کنی
تازه ون اندازه که مادرمان برایمان زحمت کشیده شاید ما نتوانیم گوشه ای از آن را برای بچه هایمان به ارمغان بیاوریم مادر کلمه ای آرامش بخش است یارشفیق رفیق بی غش کسی که بهت حسادت نمی کنه و آرامشتو می خواد
من در توصیف کلمه مادر عاجزم یلدا جان ! سکوت بهتراست .
سلام آبجی چیزی شده ؟؟ خوبییییی؟؟
خوبم آرمین جان . چیزی نشده ! تو خوبی ؟!
خوشبحال زیر پاتون
کاش زیر پاتون بودم
شما بزرگید و بزرگوار !
"""" اما یادم هست و به یادت بماند که این پیوندها به آسانی به دست نمی آید . که رشته ای که از دوست بر دل افکنده می شود ریشه در آسمان دارد و دریا و باران ! ریشه در خاک دارد ،اما همان خاکی که گل آدم از آن سرشته شد و با عشق خدایی اش روح شد در تن خاک ! و یادم هست و یادت بماند که محبت گاه به زبان است ،گاه به نگاه ، و تنها گاه با دل ! که کاش محبت های ریشه یافته در دل بسیار شود ،که محبت را باید بیان کرد ،باید عیان کرد ، باید گستراند تا در گستره هستی پخش شود و تشعشعش باز به تو برگردد و بشود عشقی چند برابر ،بشود ضرب در ضرب مهر و خشت خشت دنیایمان را با مهر بسازد .""""""
چشم خدا که به انسان نظر افکند ، دل بیتاب نیایش میشود، بی تاب دوست داشتن ، بی تاب نفس کشیدن در پاکیزه گی حریم دوست ، چه فرقی میکند چه کسی مادر باشد مهم اینست که مادر ، " مادر " باشد.... مهم اینست که قلبش همچون تپنده ترین قلب عالم هستی ، تپنده باشد..... سهبای عزیز گاهی فکر میکنم که انسانهایی نظیر شما ، جنس ویژه ایی دارند، و بگونه ایی ویژه تر زندگی میکنند ، چرا که نگرش ویژه ایی دارند، و به پیرامونشان با چشم زمینی نمی نگرند ، که چنین دیدگاهی از جنس فر ازمینی است ، انسانهایی زیبا میبینند که زیبا زندگی کنند و زیبا باندیشند و زیبا باور کنند و زیبا پرستش کنند و زیبا دل سپرده شوند و من هرگاه پیاله های چشمم را از تراوشات ذهن زیبای شما پر میکنم و مینوشم ، مست میشوم و در این سرمستی بی پروا میشوم برای نبردی در خویشتنم برای شکست هرآنچه که مرا مانع میشود که از پس این پنجره های غبار گرفته چهرهء زیبای دوست را به تماشا بنیشینم....
سپاس خواهر بزرگوارم که در آستانهء سالی که می آید تا تجربه ایی تازه ایی را در زندگی برایمان رقم زند ، تلنگری زدی بر وجودمان که تأملی کنیم برای بهتر دیدن و بهتر زندگی کردن و بهتر قدر دانستن و بیشتر دوست داشتن و قلب تپندهء مادر و مادران را بیشتر پاس داشتن....
در پناه حق مانا و سرافراز باشی خواهر بزرگوارم.
چشم خدا که به انسان نظر افکند ، دل بی تاب نیایش می شود . بی تاب دوست داشتن ، بی تاب ......
و من چه می توانم بگویم در برابر نگاهی چنین زیبا به این نوشته مادرانه ؟
و من چگونه می توانم قدردان باشم حضور مهربانانی چون شما را ؟
و من چگونه میتوانم شکرگزار باشم اگر که لایق چنین نگاهی باشم ؟! که کاش بودم .....
باز هم زبان تشکرم قاصر است برادرم . ممنون از حضور بی ریای همیشگی ات .
بهشت زیر پای مادران است
حق با شماست . دیگر چه بگویم ؟!
سلام
سرشارم کردی خواهرجان با این پست دل انگیز...قبل از بهار خیلی به جاست...
فقط یک نکته:تنها جایی که می توان سرشک اشک را بدون هیچ واهمه و ریا جاری کرد...در کنار مادره...چرا دریغش میکنی؟...
خوش باشین و بهار مادرانه در انتظارتون...
(برای این دختر خانم زیبا هم اسفندی دود کنین...هزار ماشالله)
مادر دل دارد
دل درد دارد
مادر درد دارد
من درد دل مادر را بیشتر نخواهم کرد فرداد عزیز . سعی خودم را می کنم که این اتفاق نیفتد برادرم .
قلم زیبای خودت باعث میشه ما عارف بشیم!
گردن من ننداز حمید ! تو خودت آخرشی !
بهشت
در دست مادران بود
آن را زمین گذاشتند
تا مارا در آغوش بگیرند
برای همین است
که می گویند
بهشت زیر پای مادران است
بهشت در قلب مادران است ! بهشت خود مادر است ! بهشت آرامشی است که از بودن در کنارش حس می کنی !بهشت یعنی استشمام عطر الهی در آغوش مادران . بهشت یعنی نگاه قشنگ شما به مادر ، به زندگی ، به خدا ، به انسان ، به هستی ، به .....
حس عجیبی است، حس مادر شدن .....احساس غریبی است....
احساس یک رنسانس است در همهء ابعاد وجود....
احساس میکنی که دیگر متعلق به خویش نیستی....
احساس میکنی دیگر از این پس ، زنده ایی بخاطر تعلقات خاطری که ناخودآگاه در خاطرت خلق میشوند و در قبال این تعلقات جدید ، مسؤلی، نه به احبار، که به اعجاز مقدس یک دوست داشتن بی نهایت مقدس و پاک.....
احساس میکنی ساقه ایی هستی که با شکفتن گلی بر شاخه ات معنا پیدا میکنی و نام مادر را بعنوان مقدس ترین موجود دنیا بر تو میگذارند......و چقدر همهء ذرات وجود من به بلندا و تقدس مقام وجودت افتخار میکنند وقتیکه زنده یاد حسین پناهی در موردت چه دلتنگ سروده بود که: به بهشت وارد نمیشوم ...... اگر..... مادرم آنجا نباشد.....
وقتیکه به چشمهای مقدست که از عشق آکنده اند چشم میدوزم ، مغناطیس مردمکهایت دلم را میرباید ، کجای این دنیا میتوانم کسی را سراغ داشته باشم که مرا بخاطر خودم دوست داشته باشد؟ بی ریا ، بی هیچ چشم داشتی ؟ تو کیستی که چونان خدا دوستم داری ؟ تو کیستی که بی آنکه نامه های عاشقانه ایی برایت بنویسم ، از ازل دلباخته ام بوده ایی، تو کدام زلیخایی که بی آنکه حسن یوسف را داشته باشم ، بیقرار و بی تاب من هستی ؟ تو کدام شیرینی که بی آنکه تیشه بر بیستون زنم و نقشی را به هوای عشقت بر سنگ حک کنم ، مرا شیفته ایی ؟ مادرم .... به آغوش مقدست سوگند ، که جهان بی وجودت بی معنا و سنگی بود در اولین لحظه های آفرینش..... و خدا این را بهتر از من میدانست.....
و مادرها همه مهرشان را از خدا دارند ! عاشقانه دریافتش کرده اند و بی چشمداشت می بخشندش !