خوابیده ام به گمانم . صدای ناله ای از جا می پراندم . چند ثانیه ای گیج تر از آنم که فرق بین بیداری و کابوسم را متوجه بشوم . تب دارم انگار . دانه های ریز عرقی که بر پیشانی ام نشسته ، حکایت از ناآرامی لحظاتی که برروحم گذشته می کند . جسم و روح با هم می نالد از درد . حس می کنم صدای هذیان های روح خسته ام را همه عالم شنیده اند. به ساعت نگاه می کنم . ساعت 2.45 دقیقه است . یعنی تمام این کابوسها فقط در همین دو ساعت بوده ؟! به تمام راههای طی شده ذهن و روح در آن دوساعت می اندیشم و می لرزم . می خواهم بخوابم ، اما مگر می شود . بی خوابی با تمام حجم سنگین اش برمن آوارشده دوباره . به درمان می اندیشم . پنجره قلبم را می گشایم بر ثانیه ها . گذر ثانیه هایی که دوباره روح و روانم را به میدان جنگ مبدل کرده . باز هم وجودم شده صحنه کارزار . کارزار عقل و دل . این بار اما جنگ آنقدر سهمگین بود که نتوانم به این زودیها کمر دلم را راست کنم . گاهی از شکنجه دادن دل و روحم لذت می برم انگار ! مرض دارم خودم با دست خودم بیازارمشان !
لعنت به من و این دل همیشه بی قرار . لعنت به من و این ذهن همیشه در نبرد ! لعنت به عقلی که همیشه در حاشیه است و درست زمانی سخن می گوید که نباید ! لعنت به من ! منی که از همان راهی وارد شدم که همیشه از آن شاکی ام . مگر نه اینکه همواره از قضاوتهای نادرست دیگران رنجیده ام ؟ مگر نه اینکه از پیش داوریها گلایه داشته ام ؟ پس چرا باید همان کاری را انجام بدهم که خود نفی اش می کنم ؟ عقلم می گوید مگر با تو همین کار را نکرده اند . از چه غصه داری ؟ می گویم تو را به جان خودت ساکت شو ! مگر همین من نیستم که ادعای نگرشی متفاوت دارم ؟ مگر من بر راه دل ، بر عشق تکیه نمی کنم ؟ پس چرا ؟ چرا درست زمانی که نباید ، عنانم را به تو سپرده بودم و دل را خفه کردم ؟ می گوید فقط یک لحظه حال و روز خودت را در آن زمان به یاد بیاور ، آنگاه هرچه خواستی سرزنشم کن . یادت نرود که خودت مرا خواستی ! خودت مرا صدا زدی تا به تحلیل اوضاع بپردازم و مطمئن باش که من حساب همه چیز را درست رسیده ام ، الا دل ، دل که در تخصص من نیست ، آن دیگر به من ارتباطی ندارد ! می گویم : لعنت به من با تو ! به همین راحتی ؟! آخر زخمی که بر دل زدی به این راحتی ها درمان می شود مگر ؟ تو مگر این را نمی دانی ؟ و او شانه هایش را بالا می اندازد که اصلا به من چه ؟ خودت خواستی ، خودت کردی ، خودت نتیجه اش راببین !
بیچاره دل که انگشت اتهام در دادگاه به سوی هر کسی روانه شود ، تاوانش را همو باید بپردازد !
چشمانم را می بندم به درد . جهنم مگر غیر از این معنا دارد ؟ از شما می پرسم آقایان ! شمایی که وعده جهنم و بهشت آن دنیا را می دهید . یعنی گذر زمان در جهنم آن دنیایی چقدر سخت تر از این می گذرد بر آدمی ؟ خسته ام . چاره ای ندارم اما ! از پنجره گشوده قلبم به سوی آسمان نگاه میکنم ، با چشمانی پر از اشک مهربانترینم را صدا می زنم و از او یاری می جویم . می دانم تنها هموست که یاری ام می کند . آرامشم را از خودش طلب می کنم .
پی نوشت :
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم " لطیف " را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم . خوب یادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم . بس که لطیف بودم ، توی مشت دنیا جا نمیشدم . اما زمین تیره بود .کدر بود ، سفت بود و سخت . دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد . و من هرروز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر . من سنگ شدم و سد و دیوار . دیگر نور از من نمی گذرد . دیگر آب از من عبور نمی کند . روح در من روان نیست وجان جریان ندارد . حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش ، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام . گریه نمی کنم تا تمام نشود . می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد . یا لطیف ! این رسم دنیاست که اشک ، سنگ ریزه شود و روح ، سنگ و صخره ؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود ؟ وقتی تیره ایم ، وقتی سراپا کدریم ، به چشم می آییم و دیده می شویم ، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد ، نا پدید می شود . یا لطیف ! کاشکی دوباره مشتی ، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و می وزیدم و ناپدید می شدم . مثل هوا که ناپدید است . مثل خودت که ناپیدایی .... یا لطیف ! مشتی ، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش .... ( عرفان نظر آهاری از مجموعه در سینه ات نهنگی می تپد)
توضیح نوشت برای دوستانم :
اینها هذیان های روح من است . زمزمه ای با آن کس که می داند و می خواند ! جدی اش نگیرید ! من خوبم !
سلام خواهر عزیزم...
صبح دل انگیزت بخیر باد....
من نمیدونستم باید نقاشی کودکانه بکشم.....
امروز فهمیدم....
راستی شباهتی به استاد شهریار داشت؟
اینو پنج سال پیش کشیدم.....
راستی نقاشی ات خیلی جالب بود یادم به دوران ابتدایی افتادم.... یادش بخیر ، چه صفایی داشت.
بله سپهر عزیز. آنقدر شباهت داشت که فکر کنم اهل تبریز هستی و به وبلاگت برسم و ببینم سپهر خودمان است که شهریار را طراحی نموده است !
عرفان همیشه به آدم آرامش میده....هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم لطیف را دوستتر دارم.....چقدر این نوشته شو دوست دارم
خیلی قشنگ بود. بهتر از نوشته حقیقت درون تو که اینو نوشتی بود.
خدا زشتی و زیبایی رو با ما آفرید. گناه و غیر گناه را هم با ما افرید.
جهنم را با تولد ما افرید و بهشت را با مرگ ما...
خوشحالم که خوبی
خوشحالم حالت خوبه
سلام بانوی مهربان
من یه چند ماهی هست که از قلم زیبا و بیان شیواتون لذت میبرم . با تعریفهایی که سپیده گلم از شما ، سمیرای عزیز و جناب میکاییل خان میکنه دوست دارم دوباره ببینمتون . پس تا اون موقع لحظه شماری خواهم کرد ...
منتظرتونم نازنینم .
خوشحالم سهبای مهربان ، که خوبی...
که هنوز همواره عضوی در سینه ات میتپد که جهان را برای زیستن قابل تحمل میکند....
اگر توضیح نوشتت را نمی نوشتی، دلواپست میشدیم.....
اما گمانم این نیست که روح تو تب دار باشد و به هذیان گویی مبتلا....
گمانم اینست که روح تو سرشار است از مهر و صفا.....
یا لطیف
این نمود عینی وجود خداوند درتک تک سلولها ی وجود ی انسانهاست
واین پاکی فطرتی است که همیشه گفتگویش راباهم داشته ایم
واین زیربنای نور حق است وتلالوآن در هستی ومافیها
سلام
یکبار عزیزی من رو با اسامی "قهار"و جبار"آشنا کرد...تا قبل از اون فقط به رحمان و رحیم فکر می کردم....بعد حدودا یکسال راز رحمت این دو اسم رو فهمیدم و الان برام خیلی دوست داشتنی تر از قبله...
....
من یاد گرفتم که هیچ وقت توقع از کسی نداشته باشم و هر کاری که انجام می دم شخصش برام اهمیت کمتری داشته باشه.خود کاری که انجام می دم رو بیشتر دوست دارم....از وقتی که اینو یاد گرفتم با آدمها خیلی راحت شدم و کلی باهاشون خوش می گذرونم...
....در پست قبلی می خواستم بگم که کوئیلو طرفدار عرفان کاذب "کابالا"است.این عرفان ها برای گم شدن اصل موضوع به وجود اومدن...دلیل سردرگمی خیلی از آدمهایی که میشناسیم آدرس های غلطیه که تو این عرفان های من درآوردی جدید داده میشه...
.....
...گفتنی بازم دارم ولی وقتش رو ندارم... خوبم نیستم...ولی خیلی دوست دارم جزءخوبان بشم...جدی اش نگیرین
پروسه آشنایی شما با قهار و جبار رو بعد رحیمیت خدا ، من هم به تازگی دارم طی میکنم . یعنی فکر میکنم آخرای مسیر باشه ! نتیجه ای که برای خودمون میگیریم خیلی مهمه . مرسی که بیانش کردین !
همین که یه وقتایی ته دلت یه چیزی هست بسه.../
راستی یادم رفت از مهمون نوازیتون تشکر کنم .
یه دنیا ممنون به خاطر خوش آمد گویتون بانوی مهربان
سلام نرگس عزیز..جدال بین عقل و دلت رو مثل همیشه خییییییلی زیبا بیان کردی...منم از صبح تا شب باید شاهد مشاجرات بین این دو باشم...و چه زیبا گفتیکه بیچاره دل که انگشت اتهام در دادگاه به سوی هر کسی روانه شود ، تاوانش را همو باید بپردازد!
سهبا
؟؟؟؟؟
جانم افروزم ؟!
خب تو میگی خوبی ما نگران نباشیم اما من نگران شدم
سلام آجی...
چرا این روزای برزخی تموم نمیشن پس؟
خدا کنه خوب باشی آجی من....خدا کنه هممون خوب بشیم....لطافت به تاراج رفته ی روحمون بدجوری جاش خالیه....
هنوز با این دیوانگی های من آشنا نشدی افروزجانم ؟ نگران نباش عزیزم .خوبم .
...جدال و کشمکشی...یا بهتره گفت...گفتگویی ست بین تو با خودت !!...که همه دارند...اما خبر ندارند...آگاه نیستند به اون...
...و خبردار بودن از آن این حسن را دارد که شاهد آن میشوی..و کنترلش میکنی...
...اینها گردنه های پرپیچ وخمی ست که عقل و دل باید بگذرونن...تا به یک مقصد برسند...
خوشحالم که خوبی سهبای نازنین...
بهشت یعنی با خدا بودن. یعنی در دنیای خدا بودن. یعنی قبل از تولد و بعد از مرگ. جهنم یعنی ما بین این دوتا. یعنی این جهان... جهان ماده ها...
حرفی برای گفتن در این قسمت ندارم
بگم که ..................چیه؟
جدی می گیرم....من زمزمه هاتو جدی می گیرم... تب داری؟ هنوز تب داری؟ نرگس؟ مریض نشی یه وقت؟ من این طغیان ها رو می شناسم کمی.... هولناکند.
سلام..
کلی در مورد پی نوشتت حرف دارم.. ولی باشه بعد..
دلم گرفته امشب..
همینجوری الکی..
زیباتر از ترنم دل تو هیچ روحی ننواخته است.
دورباد خوشبختی نفرست بر این دل مقدس و ناب!
زیباترین کلام خاموشی بر تو نازل می شود و الهام
و نباید دورش کنی از دلت که ساخته و پرداخته ی ذهن الهی ات است.
تو همان پرنده ی بهشتی هستی که هستی .
مرغ باغ ملکوت....
یکی از مقام های تو (مادری همسری و شاید معلمی و یا هر چه که دیگری) بس که سرآمد فرشتگان باشی بل به صد درجه بیشتر.
آرامش تو برایت لالایی خواهد خواند و تو به آرامش هر شب دیدگانت را تا روز تلاشی بی نظیر به آسودگی برهم خواهی گذارد.
ممنونم نازنین . جواب کامنتتان بغضی است که مثل همیشه فروخورده می شود ....
دو سه روزه گیر دادم کامنت بذارم شما هم که عهد(یا عدل!؟) گیر دادی به خدا!...لذا ما میرویم بعدا که مباحث زمینی تر شد برمیگردیم!
پس فعلا علی الحساب فقط سلام و عرض ارادت و آرزوی سلامتی!
سلام حمیدخان ! شما همین فوت کنی و بری هم واسه ما کلی ارزش داره آقا ! ممنونم از حضورتون .
--------------------------------------------------
در اولین فرصت ،شاید فردا ،غزلی از استاد قهرمان عزیزم را می گذارم به خاطر شما ! امید که بخوانید .
آها یه چیزی یادم اومد که ربطی به خدا نداره ولی به این پست ربط داره!...
این پستت بشدت شبیه بعضی نوشته های عمه زری بود...با همون ضربان سریع قلب که آدمو یاد صدای قلب گنجشک میندازه...همونقدر گنگ...همونقدر تبدار...و همونقدر قشنگ...
تو نوشته انگار کلی درد و رنج داشت فریاد می زد خوشحالم که خوبی
سلام خواندیم و خواندیم و خواندیم .........
یکم طولانی بود .......
اما به فکر واداشت مارا
یادت می آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری ؟
نه ری را جان !
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه
از نو برایت می نویسم :
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن !
..نکته ای نغز و بس تامل برانگیز در کامنت الهه خانم یافتم : ..؛لطافت به تاراج رفته روحمون بدجوری جاش خالیه ؛ و نیز با دیدن واژه ناله در اغاز این پست این شعر حافظ در جانم طنین انداخت :
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
سلام سهبا جان
جهنم همین است که گفتی. همین درد
از فکر های آدم شروع می شود و بعد می افتد روی تن.
این کشاکش ها تمامی ندارد. کشاکش بین احساس و منطق. تا هستیم و دچار زوال عقل نشده ایم وجود دارد و در ما نفس می کشد.
سلام نرگس جون!
چرا بهم سر نمی زنی ؟ آخه من خیلی منتظر بودم بیای
گلیه کلدم
تو آرامی و تمام آرامش دنیا را می توانی از آن خود و فرزندان خود کنی
یا علی مدد
حقیقتی بزرگی درون این نوشته بود که به شکل زیبایی بیان شد. درک کردنش کار هر کسی نیست...
گاهی شک میکنم در سن تو حمید عزیز ! ممنونم که به دلت نشسته این مطلب . ممنون از لطفی که همیشه به من داری !
زیر این کلمات پی نوشت انگار من ِ بی جونی دفن شده ...
" روح من در من روان نیست ... "
ای هزار و یک نام ! کجایی ؟
در مورد خدا حرفی ندارم...
ولی اینو میدونم اونایی که توی دل پاکشون یه باور و ایمان عمیق و دلی به خدا هست حس آرامشی رو تجربه میکنن که امثال من هیچوقت نمیتونن درکش کنن...
میدونی چیه من با این اسامی مختلفش مشکل دارم! خب یعنی چی که برا بعضی ها فقط لطیفه و برا بعضی ها یه چیز دیگه؟ اصلن یعنی چی که با هر کسی هر جور که خودش دلش بخواد رفتار میکنه؟ هر چی رو که دوست داره میشنوه و هر چی رو که نه نمیشنوه..
میدونی من الان هر چی ازش میخوام میده.. چرا؟ که بگه بیا بی حساب شدیم دیگه.. که غرق نعمت کردمت برو حالشو ببر.. پس چرا ازش راه میخوام نشون نمیده؟ که بهش میگم گمت کردم محل نمیده؟ اما هر چی دیگه بخوام میده.. میذاره جلوی پام..
نمیدونم سهبا با خودم درگیرم.. خیلی زیاد.. اصلن بیخیال.. اینو پاکش کن..