آرزوهایم کوچک می شوند گاهی ، آنقدر کوچک
که در یک لیموناد خلاصه می شوند
آرزوهای ترش و شیرین
سمیرا تازه به اداره ما آمده بود . خیلی با هم آشنا نبودیم . بخصوص که دختر آرام و توداری بود . اما دوستش داشتم . از همان ابتدا گاهی از طریق اتوماسیون جملات ادبی قشنگی برایم می فرستاد که مردد بودم نوشته های خودش هستند یانه ؟ یکبار که پرسیدم ، جوابش مثبت بود و همان شد ابتدای کشف علاقه مشترک ما به شعر وادب . یکی دوبار که صحبت از دانشگاهش پیش آمد از هفتاد و نه ای ها می گفت و علاقه ای که به فضای جاری در بین هم دانشکده ای هایش وجود داشت . یکبار بین صحبت هایش گفت اکثر بچه های ورودی شان وبلاگ دارند و همین باعث شد که من بروم و وبلاگ خود سمیرا را پیدا کنم . و بعد با راهنمایی خود سمیرا ، وبلاگ کرگدن و مکث و احسان جوانمرد کشف شدند و من از همان موقع خواننده همیشگی هر چهارنفرشان شدم . یادم است یک بار از شب شعرهای دانشگاه می گفت و با دیدن ابراز علاقه من ، دفتر یادداشتش را آورد که داخلش پر از شعرهای این سه عزیز بود .تعدادی از آن شعرها ، الان جزئی از دفتر خاطرات من هم هستند . و اما ...
مکث را می خواندم ، اما نظر نمی گذاشتم . از خواندن شعرها و داستانهایش لذت می بردم . گرچه بعضی از داستانهایش ( بخصوص آنها که به سبک هدایت نزدیک می شد ) مرا می ترساند ، اما باز هم نمی توانستم خواندنش را از خودم دریغ کنم . از گفتگوی خیالی اش با شمس و شمس الدین لذت می بردم ، از قلم روان و فکر خلاقش به وجد می آمدم و راستش را بخواهید همیشه جسارت و شهامتش را در بیان عقایدش تحسین می کردم . تا اینکه یکبار در سایه سار شعری را آورده بودم با این عنوان " خدا هم این روزها سرش خیلی شلوغ است " . بعد از این بود که زری از من ای میل خواست تا سئوالی را از من بپرسد و همین شد شروع دنیای جدیدی از ارتباط بین من و زری که نهایتش شد شنیدن صدای پرحرارت و سرشار از انرژی زری که به شور و حرارت نوشته هایش می آمد . گذشت تا اردیبهشت 89 و وعده دیدن ما در نمایشگاه کتاب تهران . یادش بخیر . قرارمان در ترمینال غرب بود و من جز همان عکس پروفایل زری ( همان عکسی که پشت میز کارش در اداره گرفته بود )هیچ شناختی از چهره اش نداشتم . با کمی دردسر دیدمش . زری عزیز من با آن روسری چهارخانه سیاه و سفید ، کمی با تصوراتی که از او داشتم متفاوت بود و بسیار کم سن تر به نظر می رسید . نمایشگاه کتاب برایم یک خاطره به یادماندنی شد . شیطنت های زری ، با احساس شعر خواندن هایش ، دیدن گروس و اشتباهی که در جابه جایی کتاب من و زری پیش آمد ، کتابهایی که برای نیایش و یگانه خرید . و بعد دیدن رویا توی دفترکارش .
صحبت سفرش شده بود یک دغدغه همیشگی موقع صحبت هایمان . نگرانی هایش از انجام نشدن کارهای معوقه اش . دغدغه چاپ کتابش و قولی که به من داد برای آمدن به قزوین . بالاخره اما یک روز رسید که زری قولش را عملی کرد و به دیدنم آمد . کل ماندنش 24 ساعت نشد ، اما هر چه بود یک اتفاق سبز و قشنگ بود برای ما که کلی خاطره به یادگار گذاشت .
پنجشنبه 21 مرداد ، پرواز زری بود به سمت استکهلم و من سه شنبه برای دیدنش به تهران رفتم . قرارمان بلوار کشاورز بود . زری را دیدم و با هم به محل کارش رفتیم . حالا من هم از وحید و آقای حسینی و خانم ...( اسمش را یادم رفته !) یک تصور عینی داشتم . و بعد باز هم رویای عزیز و حرفهای شیرینش . این بار اما خیلی متفاوت بود از دفعه قبل و این را می شد از دوربین رویا که ثبت لحظه و خاطره میکرد فهمید . می شد از حس و حال زری این را فهمید که در عمق چشمانش غمی بود که حتی خنده های بلندش هم نمی توانست پنهانش کند . رویا و خاطره " دیدی که شناختمت !" ، زری و شعرخواندن هایش . از من خواست که شعری را از اشعار استاد قهرمان بخوانم و من تنها چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید این بود :" بستم به خشم پنجره را بی حضور تو گاهی هوای تازه چه دلگیر می شود !" ساعت 1.5 قرار داشت و باید می رفت . تاکسی گرفت که راهی قرارش بشود و من نگران نتیجه این دیدارش بودم . زری رفت که از سر کوچه چیزی بخرد و من از رویا خواستم که کمکم کند تا قولم را به زری نشکنم ، که هر حرفی ممکن بود بغض فروخورده مرا بشکند . می دانم که حواسش بود که تمامی حواسم پیش اوست ، که آمدنش را از دور دارم ثبت می کنم در حافظه خاطرم ، که نگاهش از دور گواهی این را می داد که او هم همینطور است . که از زری جز مکث در لحظات و ثبت آنها انتظاری نمی رفت . خداحافظی کردیم و رفت و بعد با پیامک نتیجه دیدارش را برایم فرستاد و من فهمیدم که چه سخت بوده این آخرین دیدارش .
غزلبانو ( چه اسم با مسمایی گذاشت مهدی پژوم نازنین بر تو !) ، عمه زری دوست داشتنی بلاگستان ، خاله زری نیایش ، کارامل ،رامکال ، زری من ، یا هرچه که نامیده می شوی در این دنیای مجاز یا در حقیقت ، با همه تفاوتهایی که در من و تو و دنیاهایمان وجود دارد ، اینقدر حضورت برایم موثر بوده و اینقدر دوستت دارم که حتی همین دیدارهای اندک را هم هرگز به فراموشی نسپارم . عزیز مهربان من ، رفتنت از این دیار دلمردگان ، برای گام نهادن در دنیایی پر از امید و تلاش برای ساختن آینده ای بهتر و استفاده بیشتر از فرصت کوتاهی که به نام زندگی در اختیارمان گذاشته اند ، برایت لازم بود و من هنوز هم با همان وسواس ، پیگیر حال و روز تو هستم و دعا می کنم که مبادا باز هم غم سراغ دل و چشمان قشنگ تو بیاید عزیزکم . که باز دچار دلتنگی و روزمرگی نشوی مهربان . که باز جشمان گریانت را از دلتنگی نبینم و دلم می خواهد که تنها عشق باشد که فوران کند از کلام و شعر و نوشته هایت ، که عشق باشد که نگاهت را درخشان کند و زندگی ات را شیرین . زری من ، این همه حرف زدم تا نهایتش به تو بگویم عزیز دوست داشتنی من ، تولدت مبارک .همیشه منتظر کامنتهای عمیق و قشنگت هستم با همان انرژی نرگسی گفتنت . مرا خواهی خواند ای نشانه خدا ؟ دلم برایت تنگ است زری .
آن سفر کرده که صد قافله دل همراه اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش .....
از روزهای رفتنت روزها میگذرد ....
و از نبودنت نبودن ها ...
و آنچه که همیشه میماند ...
توئی و تو ...
غزلبانوی شرقی ... دختر مهر و آینه ... تولدت مبارک
یادته میخواستی واسه رفتنش حرف بزنی ...
بهت گفتم دست نگه دار ....
من این دخترو راضی میکنم ....
به موندن ... حالا موند ... هنوزم هست ...
هنوزم هست چون تو هستی ...
چون زندگی هست ... چون عشق هست ... هوا هست .. تن هست ...
چون بهار هم میاید !!!
چقدر قشنگ نوشتید شما
منو یاد یه دوریه غم انگیزی انداخت
با افتخار لینکتون میکنم
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست نا خورده به جا می مانند
خب من اولین هدیه تولدم رو گرفتم و عجیب نیست برات اگر بگم چشمام خیس شد. دیگه همه تون عادت دارید به گریه های من. نه؟ تازه من قراره تا چند ساعت دیگه به دنیا بیام. پس باید گریه کنم... نرگسی؟ این اولین بار اولین بار اولین باره توی زندگی م اولین ثانیه است توی زندگی م که از به دنیا اومدنم خوشحالم...بی اغراق می گم. تو من و می شناسی و می دونی تمام احساساتم عمیق هستند. پس با همون عمق احساسم بهت می گم خوشحالم از به دنیا اومدنم. اگر فقط نتیجه این به دنیا اومدن دوستی با تو باشه. رویا. پیام.سمیرا . محبوب و خیلی های دیگه...خوشحالم از اینکه غزلبانوی مهدی عزیزم و تو هستم. خوشحالم از اینکه هستم. عجیب نیست؟ من که تا همین دو هفته پیش از بودن از زندگی متنفر بودم در استانه روز تولدم سرشار از انرژی شدم و حالا امروز گلوله ای از محبت و انرژی به سمتم شلیک شد توسط تو. قلبم رو می گیرم جلوی این گلوله تا یکباره گر بگیره. تا منفجر بشه توی این فضای سرشار از محبت و عشق... من چی می تونم بگم جز اینکه یک سال اخر بودنم نوی ایران معجزه بود. من با بهترین های زندگی م اشنا شدم. با نرگسی اشنا شدم که یه صبح زود وقتی چشم باز کردم دیدم داره من و تماشا می کنه با اون برق چشمای همیشه خوشگلش...با نرگسی اشنا شدم که انگار صد ساله می شناسمش! من به سلامت خواهم بود در این سفر اما هوای قلبم رو که بخشی ش در دستان توست داشته باش .
تولدت مبارک سهبا خانوم
زیبا نوشته بودید سهبا بانو
ما هم عمه زری رو می خونیم
تولدش مبارک
شنیدن صداشون توی بازی هم خیلی نوستالوژیک بود
و همین جا از همه دوستانم هم تشکر می کنم که توی این خونه خوشگل تو تولدم و بهم تبریک می گن... تو یه جشن تولد خاطره برانگیز برام گرفتی... من مدتها بود جشن تولد نداشتم نرگسی.....کیک تولد نداشتم....سالها از اخرین کیکم می گذره...
قربونت برم زری جونم. این کمترین کاریه که می تونستم انجام بدم برات.
ایول خیلی متن زیبایی بود.
دست شما درد نکنه.
تولد عمه زری رو هم تبریک میگم.
ایشالا ؛ روزای خیلی خوبی رو در پیش رو داشته باشه.
سلام دوست خوب...
ممنون که ما را هم دعوت کردید و یادمان آوردید که تولد غزلبانوست.
تولد غزلبانو بر شما و خود مهربان اش مبارک ...
تو من و می شناسی و می دونی تمام احساساتم عمیق هستند
واه واه افاده ها طبخ طبخ سگای سوئدی به دورش وق و وق !
بابا عمیق !
بابا از اعماق سخن گوینده !
بابا دور و دیر !
بابا سوئدین !
بابا کریسمس دار !
بابا تولد خارجکی !
بابا عمه زری !
تولدت مبارک زری جان ...
تولده عمه زریه؟ پس من برم تولدشو تبریک بگم..
تو خیییییییییییییلی ماهی سهبا.. خیییییییلی
کرگدن؟؟؟ اخ جانمی... چقدر خوب بهم تبریک گفتی...چقدر خوبه که هستی محسن توی جشن تولدم...
وای زری ........تولدت مبارک...من هم فکر میکنم آشنایی با زری یکی از اتفاقات مهم زندگی هر آدمی میتونه باشه و من خیلی خوشحالم که باعث این آشنایی شدم و نرگس یکی از بهترینها رو بازری آشنا کردم...امیدوارم حتی توی اون سرزمین دوردست هم دلت شاد و لبت خندون باشه و مثل روزهای قشنگ دانشکده لبخند رو روی لبهات ببینم عزیزم...تولدت مبارک بانوی غزلهای رنگ رنگ....دست نرگس جون هم درد نکنه با این تولدنامه قشنگش....
سلام سهبا جان چقدر قشنگ برای دوستت نوشتی واقعا لذت بردم
الهی تولدش مبارک باشه و هر جا که هست به همه ی آرزوهای خوبش برسه
سلام سهبا جون خیلی زیبا نوشتی تولدشون مبارک
...چه ستاره ها که درآسمان زندگی مان..لحظه ای هویدا شده.. به ماچشمک میزنند و لحظه ای دیگر آنجا نیستند...
..اما فروغ شان در گوشه ای از دل مان..همیشه باقیست !...
لحظات زیبا و دوست داشتنیی رو ترسیم کردی..
..دوستی تون مستدام..
..تولد زری مبارک...
من هیچ وقت عمه ی دوست داشتنی نداشتم اما از وقتی عمه زری شد عمه خانم یکی یک دونه ی من یک احساس خاص به این انساس خاص پیدا کردم
مررررسی سهبا جان
ممنون که تولد عمه زری منو اینقدر زیبا جشن گرفتین
تولد مبارک عمه زری
میشناسمش ....
قصه های داراکولایش را....
و مربای تلخش را ....
همهء... را... هایش را....و اشکهای احساسش را....
مکث.... رنگین کمان است....
از همانهایی که پس از باران .....
از قطره های آب و پرتوهای نور شکل می گیرد....
سمفونی رنگها.... اما پاک از نیرنگ....
زلال و بی غش....
تفکرش چند بعدی است ....
هندسه اش چند ضلعی است....
باغ خاطرش چند فواره ایی است....
اما او با همهء این ها فقط و فقط مکث است.... زری است.... عمه زری.... وقتی روزی نوشت کف آشپزخانهء خانه اش پهن شد و هق ، هق گریست..... دلم برای همهء.... هق هق.... هایش اندوهبار شد..... اشک های مکث ، اشک های بی مقدار نیستند.... اشک داریم تا اشک ..... گریه داریم تا گریه...... چشم داریم تا چشم.... غصه داریم تا غصه..... دلیل داریم تا دلیل..... من قدر اشکهای زری را در لابلای جمله هایی که استتارشان کرده اند میدانم.... قیمت شان را..... و جنس شان را....
عمه زری.... مکث عزیز.... تولدت مبارکباد.
سفرش بی خطر.
روزیتان باد هر انچه آرزومندید.
تولدت مبارک زری عزیز...
خوب شد که رفت چون :
هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی
عقاب تیز پر دشت های استغنا
اسیر پنجه ی تقدیر می شود گاهی .
هرچند آسمان همیشه و همه جا همین رنگه اما خوب شد که رفت
سلام مهربونی.. خوبی؟
قلب مهربونت همیشه شاد باشه سهبا جان .
تولدت مبارک باد
مبارکه
به سلامتی
هیچ شادی نیست اندر این جهان
برتر از دیدار روی دوستان
هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر
از فراق دوستان پر هنر
رودکی
سلام سهبای عزیز
تولد مکث را در وبلاگش تبریک گفتم اما تو از آشنایی ات و دنیای تازه ای که با او ساختی آنقدر زیبا گفتی که وادارم می کنی دوباره و دوباره تولدش را به تبریک بگویم
اما فکر میکنم این دوستی عمیق که حالا از مجاز به حقیقت رسیده تبریکی والاتر دارد. این دوستی ها است که نجاتمان می دهد از عمق تنهایی هایی که مثل قانقاریا سیاهمان می کند...
پس زهرای عزیز تولدت با همان دوستی های عمیقت مبارک
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش ...
قربون دلت نرگس جان ...
تولد غزل بانو بازم مبارک ...
هرچند می دونی که اول بدو بدو به خودش گفتم !
مرسی از مطالب جالبتون . . .
با این دلنوشته های تان این شهر حافظ تجسم عینی می یابد که :
خلل پذیر بود هربنا در جهان که می بینی به جز بنای محبت که خالی از خلل است
راستی پیشنهادی برای بانوان گرامی :دیوان مهستی گنجه ای راهم بخوانید.
اری :هرانکه نشد دلش زنده به عشق براو چومرده به فتوای من نماز کنید .
و سخن اقای حوادی املی در کتاب زن در اینه جمال وجلال که فرمود:زن دلدار است ..به امید انکه هر بامداد برای همه شما و ما زایشی تازه باشد