پست کیامهر اینقدر برام تاثیر گذار بود که هنوز نتونستم از فکر کردن بهش بیام بیرون . از دیشب منم دائم توی گذشته به سر می برم . توی اون روزهای بسیار دور و خاطرات نه چندان زیادی که از پدربزرگم دارم. کاشکی هیچوقت تموم نمی شدن . حرفش رو کاملا می فهمم وقتی میگه ، حس رفتن رو از ته چشمای پدربزرگ می تونه بفهمه ! همون حالی که منم داشتم ، سال 78 ، وقتی آخرین بار بابابزرگم رو دیدم . من مامان بزرگ مادریم رو هیچوقت ندیدم ، پدر مادرم هم از وقتی یادم میاد مریض بود و اصلا ما رو نمی تونست بشناسه تا وقتی که فوت شد . مادر پدرم رو هم وقتی ده سالم بود از دست دادم . می مونه همین پدربزرگم که هم ازدواجم رو دید و هم اولین نتیجه این پسرش رو . یادمه که یگانه یک ساله منو بغل کرد ، هنوز یادمه اون پولی رو که واسه چشم روشنیش به من داد . یادمه همه قصه های زندگیشو که بارها برام تعریف کرد و من هر دفعه گفتم باید اینها رو بنویسم و آخرش ننوشتم و از ذهنم پرید . یادمه که چقدر به شهرش تعصب داشت ، که فکر میکرد بزرگترین شهر ایرانه ! یادمه که با چه غروری از سفرهاش به دور و بر یاد می کرد . به اینکه همشهریهاش سربلند باشند افتخار می کرد . یادمه که هیچوقت زیر بار حرف زور نمی رفت – حتی توی دوران سربازی هم این خلق وخو باهاش بود – یادمه که بعد از فوت مامان بزرگ ، هرگز حاضر نشد بیاد و با بچه هاش زندگی کنه ، هیچوقت دلش نمیخواست استقلالش رو از دست بده و به قول خودش سربار دیگران باشه ، هر چند این دیگران فرزندانش باشند . هیچوقت یادم نمیره گله ای رو که از من کرد ، که چرا وقتی از دانشگاه میام ، بهش سر نمیزنم ؟ هیچوقت نگاهش رو و خنده ش رو فراموش نمی کنم . هیچوقت حسرت از دست دادنش رو فراموش نمی کنم ، هیچوقت فراموشش نمی کنم ، هیچوقت ! بارها و بارها به خوابم اومده و همیشه هم آروم بوده و خوب و سرخوش . همیشه قدردانش بودم ، همیشه میدونستم که هر لحظه ممکنه از دستش بدم ، من همیشه حسرت از دست دادنها رو خورده ام توی زندگی ، حتی قبل اینکه چیزی رو از دست بدم به نبودنش فکر کردم ، اما کاری هم از من بر نمیاد واسه اینکه جلوی اون رو بگیرم . رسم روزگار همینه ، نامردی و نامرادی ! دلتنگم بدجور . این روزهای من هم پره از همین حسرت ها ، اینکه یه زمانی به خودمون بیایم و ببینیم عزیزانمون دیگه نیستند ، که دنیا برامون خیلی سخت تر از اینی که هست شده !که دیگه دعاهای اونها پشت سر ما و زندگی هامون نیست ! اون روز مبادایی که کیامهر گفته واسه من همون روزه ، روزی که نباشند و نبینمشون ! که همیشه دعا کردم واسم هیچوقت اتفاق نیفته ، که من نباشم و نبینم اون روزها رو ! من دائما به دخترام تذکر میدم این نعمتهایی رو که دارن . اینکه قدردان وجود پدربزرگ و مادربزرگهاشون باشن ، این که بدونن هیچ جایگزینی واسه محبت اونها وجود نداره ! اما احساس میکنم این نسل با ماها خیلی فرق داره ، که این دلبستگی ها و وابستگی هاشون خیلی کمتر از ماهاست . شاید دنیا از این حیث براشون راحت تر باشه . آبان 78 وقتی مامان خبر فوت بابابزرگ رو به من داد ، دلم خالی شد انگار ! رفتم اما به آخرین دیدارش نرسیدم . رفتم و وقتی رفتم با داغ تازه کوچیکترین داییم مواجه شدم . دیدم که 40 روز از مرگش گذشته و به من خبر ندادند . اینقدر این یکی داغ برام سنگین بود که نمیدونستم کدوم یکیشون از پا انداخت منو . حالا 11 ساله که از اون روزها میگذره . یازده ساله که من نه پدربزرگی دارم و نه مادربزرگی . هنوز حسرت ندیدن مامان بزرگ مریضم رو به یاد دارم که هر چی گفتم منو به بیمارستان نبردند واسه عیادتش ، هنوز یادمه که با دیدنم گریه می کرد و از دلتنگیش واسم میگفت ، همون مامان بزرگی که همه میگن شبیه ترین فرد به اون منم . هنوزم یادمه بابا رو که بعد مرگ مادرش ، توی کوچه یهو وایساد ، دستش رو تکیه داد به دیوار و زار زد ! هنوز گریه تلخ بابا توی ذهنمه ، هنوز اون حس بی پناهی اون روز ، اون حس دلشکستگی و سرگشتگیم رو در ده سالگی فراموش نمیکنم . گریه بابا برام خیلی تلخ بود ، خیلی تلخ تر از غم از دست دادن مامان بزرگم . دعا میکنم هیچوقت اون حس تلخی رو که پدرم تجربه کرده و مادرم ، تجربه نکنم . هیچوقت .
قدرت قلمت برام جالبه ...
یه جورایی ادم و میکشونه دنباله خودش ....
همیشه قدر چیزهایی که داریم نمیدونیم ...
همین که از دستشون میدیم اه از نهادهامون بلند میشه.....
تکمیل کردی سوز پست کیامهر را سهبا.
فقط می تونم بگم خدا همه رفتگانو بیامرزه کاش تا هستن و هستیم به یاد هم باشیم
یه جایی تو یه مسجد نوشته بود پیران در میان ما مانند پیامبران در میان امت خود هستند و ما هیچ وقت قدرشون رو نمی دونیم تا خدایی نکرده زمانی که از میان ما بروند .
و چه روزهای بدی برای من این روزها...
چقدر خوشحالم که هنوز قدر دان کسانی هستیم که همهء هستی شان بودیم و هستیم....
چقدر خوشحالم که حرمت ها هنوز نفس میکشند و چقدر خوشحالم که هنوز قلم ها برای قداست ها مینویسند ..... ممنونم سهبا هم از شما و هم از کیامهر عزیز.
یکی از چیزایی که تو زندگی همیشه کم داشتمش بابابزرگ بود/
جفتشون قبل اومدن من رفته بودن...
سلام.وقتی هفت ساله بودم پدر بزرگم فوت کرد...خاطره ی زیادی ازش ندارم...
سلام سهباجان
انشاالله که روح همه پدر بزرگها و مادر بزرگهای آسمونی شاد باشه و دل همه پدر بزرگها و مادر بزرگهایی که پیشمون هستن
راضی و شاد از بچه ها و نوه هاشون.
منم فقط یه مادر بزرگ دارم که اونم متاسفانه دچارآلزایمر شده و بعضی وقتها حتی بچه های خودش رو نمی شناسه
خیلی ناراحت کننده است خیلی
پدر بزگتو دوست دارم .... واسه خودش
خودت میدونی چرا !!!
خیلی قشنگ بود سهبا جان
منم امیدوارم هیچ وقت تجربه نکنید
شماها دارین یکی پس از دیگری اشک ما رو در میارین
چقدر این عکس برایم آشناست و مرا به یاد پدر بزرگم در خانه شان انداخت . بدون آن کلاه دیگر مو نمی زد به خصوص به خاطر لباسی که به تن دارد . پدر بزرگم که او را آقاجان صدا می زدیم همیشه بعد از آب دادن به گلدان ها و گلهایش همینطوری می نشست .
سهبا جان ممنونم که عزیزان از دست رفته ام را به یادم آوردی .
روح همه ی آن ها همیشه شاد باشد
پدر بزرگ ها مادربزرگ ها همیشه در وجود ما زنده اند و زندگی می کنند
تجربه کردن این حس ها ناگزیره! اما دعا میکنم هیچکس تجربه شون نکنه..
خدا رحمتشون کنه..
خیلی خوب نوشتی سهبا
هزار بار بهتر از من
خدا رحمتشون کنه
از دیشب حال عجیبی دارم
انتظار این همه استقبال رو نداشتم
انگار ایبن دردی که گفتم و گفتی درد مشترک همه ماست
انگار همه ما غصه دار پیدا نکردن این گنجهای جاندار هستیم
خدا همه پدربزرگا رو بیامرزه
من اصلن ندیدمشون ... حیف .
من همیشه حسرت تجربه پدربزرگ هامو داشتم که هیچ وقت ندیدمشون
خدارو چه دیدی شاید غصه رد شد...
شعر رضا صادقیه
نمی دونم مشکل فید چیه!
دلم بابا بزرگمو می خواد
قبلا خوابشو می دیدم بهم از اینده می گفت
هیچکی باورش نمی شه!
یه بار براش یه قصه نوشتم انقده قشنگ شد
چاپ شد
قر ندونستیم
می خوام!
سهبا عزیز
چه حس غم انگیزی!! روحشان شاد!!
حالا که سایه آن بزرگواران از سر شما کوتاه شده بهتره قدر داشته هاتون رو بدونید.
شکرانه زور آوری روز جوانی--- آنست که قدر پدر پیر بدانی
کیامهر داغونمون کرد ...
دستش درست ...
روحشون در آرامش نرگس جان ...
وای سهبا..... من پری شب خوابی دیدم و از اون موقع تا حالا به از دست دادن ادم ها فکر می کنم..... پدربزرگ هامو ندیدم اما از دست دادن پدربزرگ و درک می کنم....چون از دست دادن مادربزرگ رو درک می کنم...چون من به خودم به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...
امیدوارم غم رفتن هیج عزیزی را نبینی. هرچند که همه ی ما می رویم اما رفتن داریم تا رفتن. نابهنگام رفتن مصیبت همه ی عمر کسانی است که می مانند.
شاد باشی عزیزم و عزیزانت مانا
سلام....به کیای عزیز هم گفتم.با همه ی تلخی که این پست ها داره اما یک شیرینی خاصی داره دیدن بچه های قدردان.....با شناق ( مرام ).............خدا کنه خدا کنه..دوباره یه روزی به خودمون.برگردیم و دوباره جوونه بزنیم.این حقمونه که داشته هامونو مفت از دست ندیم.....زنده نگهداشتن فرهنگمون فقط و فقط با زنده نگهداشتن یاد و خاطرات این نازنیناست و حفظ حرمت و قداست بزرگترا.....این شتر در خونه ی همه می خوابه....خدا کنه نوه های ما هم شانس تجربه ی این عشق رو داشته باشن...خدا کنه......مادر
وااااای نرگس دارم دق می کنم...دلم دستای مهربون مامان بزرگم رو خواست که دوباره موهام رو ببافه...آغوش گرمش رو خواست که نیمه های شب واسه نماز شب آروم بلند میشد که من متوجه نشم...دلم قورمه سبزی هاش رو خواست...دااااااااااااااااارم دق می کنم...دلم مهربونی های بابابزرگ رو خواست...تا بازم برام از باغش زردآلو بیاره...دلم پول تو جیبی های با برکت اش رو خواست....



خدا نکنه دختر خوب ! همیشه پاینده باشی ایشاله
سلام سهبای عزیزم...
نمیدونم چی بگم...فقط این رو میدونم که مرگ هم جزئی از زندگیه....قبلا آرزو میکردم زنده نباشم و مرگ هیچکدوم از عزیزام رو نبینم...ولی حالا به این نتیجه رسیدم که این خودخواهیه....در واقع با این آرزو داغ دیدن اونها رو از خدا خواسته بودم!از اون روز که به این نتیجه رسیدم تسلیم تسلیمم....باید نگاهمون رو به مرگ عوض کنیم...بازم میگم هنوز اونقدر قوی نشدم که بتونم تحمل کنم از دست دادن رو...ولی دارم رو خودم کار میکنم...
خدا رحمت کنه پدربزرگها و مادربزرگهات رو...اونها الان زندگی ای رو تجربه میکنن که خیلی بهتر از این دنیاست...و احتمالا به دلتنگی ماها میخندن...ما برای خودمون دلتنگیم...برای نداشتن آدمایی که از پیشمون رفتن...
...وقتی که خودشون راضی به رفتن بشن...دیگه وقت سفرشونه...ما هم باید راضی بشیم به آسودگی و راحتی شون...
..مهم خاطرات طلایی ست که ازشون به یادگار میمونه برامون..
یاد ایشان (پدر بزرگ شما )همواره گرامی باد . در مورد نسلها موافقم ، علت این است که جهان به سمت اصالت عقل گام بر میدارد و روابط احساسی جوامع سنتی کم رنگتر میشود و مثلا نهاد خانواده کلا از بین رفته است (وقتی کسی رغبت ازدواج کردن ندارد) اما ، اینکه اون حس حسرت رو نوشتین ، خیلی خیلی وحشتناکه باور کنید که خیلی خوب درک میکنم و مورد عینی برای ادراک این موضوع کم نداشته ام ... . اما شوربختانه یا خوشبختانه ، بسته به آدم و دیدگاهش ، زندگی ادامه دارد ، زندگی رنجی است که روزی به پایان میرسد و هنر ، لذت بردن از این رنج است ولی تا آن روز باید منتظر ماند .. در مورد ، اون شهر و .... من خاطرات خوشی از اونجا دارم ولی با مردمانش مشکل کم نداشته ام و تا حد زیادی با شما موافقم ... فعلا ..
یادم رفت یه چیزی !!!!!! خوشحال باشید از اینکه تا ایشان بوده اند به نیکویی رفتاری داشته اید با ایشان چه رنج و آلام چنین فقدانهایی وقتی که به فرد فوت شده نیکی نکرده که هیچ آسیب رسانده باشی با نوعی عذاب وجدان خاص هماره می شود که جنون آور است و انسان را رها نمی کند .....خوشحال باشید که از این دسته نیستید ... ضمن اینکه به قول دوستی ، انسانی که میمیرد از رنج مدامش خلاص میشود به حال ماندگان باید گریست ... و حسرت خورد اما در عمل این امکان پذیر نیست همانطور که توضیح دادم ..
انقدر میترسم از نبودن کسایی که دوستشون دارم که نگو...
خیلی حست رو قشنگ منتقل کردی...خدا همیشه بابا بزرگا و مامان بزرگا رو نگه داره برامون..حتی اگه مریض و سرجا باشن بازم مایه برکتن...من که بابا بزرگ ندیدم اما همیشه دوستش داشتم..
سلام خاله
من فقط یه مادر بزگ داشتم که اونم ۸سال بیش فوت شد اما من هیچ وقت صدا شو نشنیدم یا حتی دستاشو حس نکردم نمیدونم چرا اما از وقتی که فوت کرده اصلا؛قطره ای اشک از چشمام براش بایین نیومده البته تا حدی ام بی تقصیرم چون که اون هیچ وقت منو به نوه ای قبول نکرد.
امیدوارم که هیچ کس اینجوری نباشه چون خیلی عذاب اوره
سلام خاله جونم
خووووووووووووووووووووووووبی؟
دلم برات تنگ شده
نیستی ...
همه ی خاطره ی من از پدربزرگ داشتن محدود میشه به هفت سال اول زندگیم و سال های آخر عمر پدربزرگ پدری...
که اون هم فقط آخراش رو یادمه که بیمار بود و پیش ما بود و روزهای آخر عمرش رو تو خونه ی ما گذروند...
محدود میشه به شب آخری که حالش بد شد و بابا آمبولانس خبر کرد و بردش بیمارستان و تموم...
و گریه ی تا صبح من و مامان...
حالا فقط یک مادربزرگ مادری دارم که تصور نبودن و ندیدنش... تصور این که وقتی همه ی فامیل جمع میشیم شمال اون بینمون نباشه...
تصور این که دیگه شبایی که قراره از راه برسیم بیدار نباشه و نیاد استقبالمون...
تصور این که دیگه قهر کردن و گلایه کردنش از این که چرا بیشتر و بیشتر خونش نمیریم رو نبینیم...
تصور همه ی اینا خیلی آزاردهنده است...
من بابابزرگم ۴ روزه فوت کرده داغونم هنوز باورم نشد

بابابزرگم مهر امسال فوت کرد دارم از دلتنگی دیونه میشم دلم براش تنگ شده قدر نمیدونم قدر چی فقط بگم خیلی زیاده