ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تا حالا شده به پای دلتان بند بزنید ؟ اشتباه نکنید , حرفم اصلا در مورد مقوله عشق و عاشقی نیست . منظورم وقتهایی است که دلتان می خواهد کاری انجام بدهید , اما امکانش نیست . یعنی باز هم همان مساله همیشگی جدال عقل و دل . دل برای انجامش هزار دلیل می آورد , اما عقل هزار و یک دلیل دیگر که نه , درست نیست و در این میان برنده عقل حسابگر است که خیلی وقتها حق با اوست . قرارگرفتن در این موقعیت ها بسیار سخت است . پیروز بیرون آمدن از آن نیز سخت تر . مثال های فراوانی از این شرایط در زندگی هر کسی وجود دارد . فکر کنید فرزندتان چیزی را می خواهد که می دانید به صلاحش نیست . گریه می کند , التماس می کند , اما شما باید جلوی احساستان را بگیرید تا اینها سلاح همیشگی اش نشود برای خواسته های غیرمنطقی بعدی . که باید به او بیاموزید زندگی همیشه آنطوری که ما می خواهیم نمی گذرد . یا فکر کنید یک دوست در شرایط خیلی سختی به سر می برد که احتیاج به کمک دارد . تنهاست و شما می دانید که حداقل کمکی که از دستتان برمی آید همراهی و همدردی با اوست , اما بنا به دلایل مختلف مجبورید چشم بر این خواسته دل ببندید و راضیش کنید که صلاح در سکوت است و دوری . خیلی وقتها علیرغم میلتان مجبورید بی رحم باشید . دست دلتان را بگیرید و گوشه ای از وجود , زندانی اش کنید , بندهای محکمی از مصلحت ها و دوراندیشی ها به پایش ببندید وراهی را در پیش بگیرید که مطمئنید درست است . زندگی از این موقعیت ها فراوان در پیش پایمان میگذارد . برای آدمهایی چون من گذر از این مسیرها بسیار سخت است . اما چاره ای هم جز پذیرش نیست . باید گذر کرد و باید سعی کرد طوری عبور کرد که کمترین آسیب را به خود و دیگرانی که خواسته یا ناخواسته در این مسیر بر سر راه تو قرار دارند , وارد کنی . تنها باید توکل کرد و با چشمانی باز مسیر را پیمود . شما آیا تا به حال چنین تجربه هایی را داشته اید ؟ گذر از این تجارب سخت برایتان چگونه بوده است ؟ اگر دوست دارید به ما هم بگویید .
نمی دونم سهبا جان . شاید عشق مادری باشه . شاید دلتنگی . شاید محبتی فراموش شده . شاید دلتنگی از بی وفایی ها . شاید ...
شاد باشی عزیز
سهبا جان من هم تو این شرایط گیر کردم . هم کسانی رو دیدم که گرفتارش بودن . اما گاهی مجبور شدم رو دلم پا بذارم و بگذرم و یا به زمان بسپارم . اما مطمئن نیستم در گذرم به کسی صدمه نزده باشم . امیدوارم کمترین صدمه را زده باشم . یک سال پیش چنین تجربه ای داشتم . دل و انداختم تو یه اتاق و درو روش و قفل کردم و راه عقل در پیش گرفتم . گاهی این دل بیچاره چنان زجه می زد که نگو . ولی باید گذر می کردم . حالا بعد یه سال و گذشت چهار فصل در مقابل آنچه از دست دادم خیلی چیزا به دست آوردم . اما گاهی هم یادش می کنم . دلم هم ازاد شد و خدارو شکر راضیه . دیگه شکایتی نداره . خدا هم کمکم کرد و امیدوارم راه درست و پیدا کرده باشم . ولی فراموش کردن سخته
به قولی
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
ممنونم از کامنت و پیروز باشی
چه خوب گفتی سهبا جان
زندگی همه ما پر هست از این جور مسئله ها
جدال عقل و دل ..شاید اینجا هم مثل همیشه اونی برنده باشه که زورش بیشتره!
ما هم باید این وسط مواظب باشیم تا باکمترین آسیب
نتبجه بهتری بگیریم.
راستی من نمی دونستم مشکلی تو وبلاگم هست
ممنون که گفتی..اما مشکلش چیه؟
اصلا خونده نمی شه؟
به قول خودت تنها باید با توکل وصبر این مسیررو طی کرد .تجربه کاملی که مثال زدنی باشه ندارم اما فکر میکنم همه یه جورایی د رحال انتخاب بین خواسته دل و عقل هستیم .......که گاهی تجلی این مقابله تو یه موضوعی بیشتر خودشو نشون میده ....
خوبه این سوالو از یکی دیروز پرسیدم ....
که وقتی تو موقعیت عقل و احساس قرار گرفتی چیکار کنی ؟
گاهی سکوت بیشتر به درک موقعیت کمک میکنه
ما که تجربه بزرگ کردن بچه نداریم اما خودمون بد تربیت نشدیم و دقیقا پدر مادرمون همون کاری رو کردن که تو داری میکنی..خیلی وقتها جلومون وایسادن و نه گفتن به خواسته هامون و حتی به گریه هامون..اما بعدش فهمیدیم که حق با اونا بوده و همون بهتر که نه گفتن...البته بچه های امروز خیلی خاص و عجیب غریبن سطح توقعاتشون فضاییه..با دوره ما خیلی فرق دارن...اگه ما توی دوره دانشجویی اونم با اصرار خانواده صاحب موبایل شدیم و مثلا کامپیوتر خریدن واسه مون اونا از اول ابتدایی موبایل میخوان و لب تاب و ...و از راهنمایی میخوان با دوستاشون تنها باشن و برن بیرون...نمیدونم آخر عاقبت این نسل چی میشه فقط خدا کنه یه چیز خوبی ازشون دربیاد که خیلی بی شباهت به والدینشون نباشه...
ممنون سهبا جان ..قالب رو عوض کردم ..نمی دونم دیگه درست شده یا نه؟
میدونید سهبا بانو
بقول شما برای همه اتفاق افتاده اما من ازش فهمیدم بعضی وقت ها بدک نیست به حرف دل گوش کرد و بارید غقل و منطق رو کنار و همش دنبال حرف اونا نبود
راستی اون شهر دومی مال آقای دکتر محمدرضا ترکی هست که تو وبم نوشتم
می دونید ژرد من آدم فوق العادع منطقی بوده
اما همیشه تو دوران کودکی و حتی الانش خیلی وقت ها گذاشت دل ما تصمیم بگیره جای عقل و منطقش که کاملا برخلاف خاست ما بود اما می ذاشت
واسه این قضیه باید همون مثال قدیمی رو بزنم که میگن برای رونق باغ ، باغبان باید بی رحم باشه دلش بخاطر شاخه های هرز و زیبا نسوزه فکر بار درخت که باشه با بی رحمی شاخه های هرز رو قطع میکند
سهباجان..جدال عقل وعشق جای دنیاها حرف و حدیث داره... بعداز همه جدالهایی که داشته ام...به این نتیجه رسیدم که :
... نباید جدالی داشت...جاده ای ست یکطرفه و پر و پیمون...بنام جاده عشق !!!..هرچه هست.. غلتان در اوست..
...عقل جزءنگر...محدود ونسبی...هیچوقت نمیتونه لباسی برازنده روح و روان انسان بدوزه و تنش کنه...هرچه بیشتر سعی کنه ناموفق تره !!...فقط زمانی عقل کارآیی داره که دنباله رو عشق باشه...باهم تلفیق بشن...یکی بشن...و اون زمان اوج تکامل یه فرده..
...خیلی بحث مهمیه و خیلی جای حرف داره..اونقدراین مسئله ظریف و حساس ودرعین حال نامطمئنیه...که هیچوقت نمیتونه زیرپامون محکم باشه !!...اونقدر همه چیز درتغییر و تحوله..که لحظه ای هم نمیتونی مثل لحظه قبل فکر و عمل کنیم..وچطور میتونه انسان خودشو آپدیت کنه بااین سرعت حرکت آگاهی و رشد !!..که بتونه درست تصمیم بگیره...بتونه درست نتیجه گیری کنه...بنظرم تنها و تنها با عشق یاهمون انرژی و کششی متعالی در فطرت پاک وطالب همه انسانها و حرکت رشدیابنده همه ذرات هستی ست.. که میتونیم به آگاهی ناب برسیم و برجزئیات سطحی و دائم متغیرفائق بشیم...
گاهی وقت ها بدن نیاز به جراحی پیدا میکنه .... جراحی درد آوره اما توی اون وقت خاص برای جسم ضروریه.... روح و احساسات آدمی هم گاهی نیاز به جراحی پیدا میکنه اگر چه دردناک اما لازم و ضروری. و وقتی بندی را بر دل میزنیم داریم روح و احساسمان را به جراحی میسپریم و یا روح و احساسی را جراحی میکنیم.
سلام
بدترین تجربه ای که من در این مورد دارم زمانیه که جلوی احساسم رو برای خودم میگیرم و اون حرفا رو به خودم می زنم....و حالم از خودم به هم می خوره...ولی کو چاره؟
با هیچکدومش یه طرفه نمیشه پیش رفت ... نه میتونی دلتو دستت بگیری .. باهاش باشی .. نه میتونی خرد و عقلتو ندید بگیری
همه زندگیت تو این خلاصه میشه که بتونی این دوتا ور کنار هم بزاری
شاید حربه بقیه بدست اوردن دلت باشه ... اما خیلی وقت ها خودت واسه خودت مجبوری اینکارو کنی و ندیدش بگیری .. اما زندانی کردنش . عقلی دیدن همه چیز .... کارو بهتر نمی کنه
به قول معروف راهی رو که با دل میشه رفت .. با عقل نمیشه میزان کرد ....
من میگم تو فقط به درد فلسفه میخوری !تو هی بگو نه ! با شماهستم اقای میکائیل !
تا بوده همین بوده و تا هست همین هست ...
همیشه دل خواسته و عقل نفی کرده .....
همیشه با یک منطق پر اساس مجبوریم که دم دلمونو ببریم ...
و قانعش کنیم که خلافه . ... که بد ... که به صلاح نیست ...
چقدر این وازه ها تکرارین از دلت بپرس .....
دارم بهش فک میکنم.. فک کنم یک بار برام پیش اومده.. سخت بود.. سخته..
این جدال عقل و دل همیشه بوده و هست ...
من همیشه ی همیشه با عقل پیش رفتم . به جز یک مورد در سن 17 سالگی که عقل میگفت از ایران برم اما وابستگی به پدرم مانع شد و به حرف دل موندم . که خوب خداروشکر 5 سال بعدش از ایران رفتم !
کلا ما توی زندگیمون روی دوتا پله میتونیم بایستیم...یکی پله ی عقله...یکی پله ی عشق...کسی میتونه موفق بشه که یه پاش رو پله ی عقل باشه یه پاش رو پله ی عشق...عقل تا جایی میتونه تصمیم بگیره که راجع بهش اطلاعات داشته باشه...اما دل میتونه فراتر از اطلاعاتش تصمیم بگیره...همه ی عالم اطلاعات دل هستن...هیچ محدودیتی نداره...عقل خیلی وقتها درست میگه...اما اگر عشق و احساس تو اون تصمیمش نباشن اون کار به نتیجه ی مطلوب نمیرسه...
من هم به پای عقلم بند زدم هم به پای دلم...نتیجه ی جفتش رو هم دیدم...به پای هر کدوم که بندی بزنیم میلنگیم سهبا جونم...باید جفتشون آزاد باشن...نباید جدا باشن...باید دست عقل و عشق رو به دستای هم بسپاریم و زندگی کنیم...وگرنه یه روزی از یه طرف بوم میفتیم...
۲۱سالمه سهبای عزیزم...مرسی مرسی مرسی که اینهمه لطف داری بهم....دلت پر از عشق
سختتر از این وقتیه که هم دلت شدیداً مایل به انجام کاری باشه و هم عقل این اجازه رو بهت میده ولی بخاطر شرایط یا محدودیتهای ناخواسته نمیتونی...
این از همه سختتر و دردناکتره...
و من چقدر از فلسفه بدم میاد!
چقدر ؟؟؟؟؟
فردا عید قربان است و میلیونها گوسفند فردا سر به تیغ میسپارند تا نمادی باشند بر سرهای منیت های میلیونها من ، میلیونها تعلق خاطر ، میلیون ها دلبستگی ، میلیونها دلباختگی و میلیونها و میلیونها و ..... و درمیان ازدحام این میلیونها یک تنها و یک تعلق که خداوند همهء تعلق هاست ، اسماعیل را به ابراهیم بخشیده ، یعنی تعلق خاطر ابراهیم را ، دلبستگی اش را ، دلباختگی اش را.... و در این بخشایش عظیم ، هیچ چیز از ابراهیم نمیخواهد جز اینکه امید داشته باشد که ابراهیم در لابلای ازدحام فریبناک تعلق های حبابین ، دلتنگی هایش را درک کند و بداند که او همچون ابراهیم که به اسماعیل دلداده است دلی بمراتب عاشق تر به ابراهیم بسته است و عاشق و قتی عشقش به معشوق بالا میگیرد سخت ترین امتحانات را برای معشوقش بر میگزیند !
عید قربان بر شما دوست عزیز و گرانقدر مبارکباد.